رمان رسپینا پارت 135

0
(0)

 

در خونه رو که رادان باز کرد ، کنار کشید تا اول من وارد شم ، اول از همه برقارو زدم و نشستم رو مبل ، بعد شام رادان گفت که فردا قراره بره وکمی قدم زده بودیم و حالا برگشته بودیم
_رادان ، چمدونم رو یادم رفت ، برای لباس نیازه
_تیشرت و شرتک من به نظرم عالی میشه برات
_از لحاظی که چهارتا مثل من جا شه توشون؟!
_میخوای یا برم چمدون بیارم
_میخام ، اما خودم انتخاب میکنم
_باشه عزیزم هرطور راحتی.
در کمد لباساشو باز کردم ، تیشرت گشاد سفیدش رو برداشتم با شلوارک سفیدش که بند داشت و تنگ میشد و با لباسای خودم عوض کردم ، موهام رو باز کردم و آزادانه دورم رها کردم و با دستمال مرطوبی که اینجا گذاشته بودم تا حدودی آرایشمو پاک کردم ، رادان لباساش رو توی اتاق دیگه عوض کرده بود ، روی تخت دراز کشیدم که رادان هم اومد ، تا این حد راحت بودن منو به ترس مینداخت ، یه وقتایی فکر میکردم دارم زیاده روی میکنم ، درسته احساس بود علاقه بود ، رادان خودشو اثبات کرده بود اما اتفاق یک بار میوفتاد ، اگه برخلاف اثباتش میشد چی؟! اگه چیزی میشد که نبود چی؟! تک تک این حرفا تو ذهنم چرخ میخورد اما احساسم و علاقم نمیذاشت عملی شه ، رادان که دراز کشید منو تو بغلش جا داد و تک تک اون ذهنیت ها پر زد و رفت ، من کنار رادان عقلم کار نمیکرد، رفتارم از احساسم سر چشمه میگرفتن ، شاید اشتباه بود خطا بود اما همین بود.
_بلیط برگشت هم گرفتی؟!
_آره عزیزم ، زود میام ، هر روز تصویری حرف میزنیم .
_هوم .
_اگه یه نسبت کوچیک داشتیم مثلا نامزد بودیم هرطور شده بابات رو راضی میکردم میرفتیم ، این آخرین سفریه که تنهام ، حتی اگه سفر کاری هم باشه همیشه باید همراهم باشی .
انقدر موهام رو نوازش کرد و آغوشش گرم بود که خوابم برد .
با صدای آلارم چشمام رو باز کردم ، رادان سریع قطعش کرد اما بلند شدم
_بخواب یکی یه دونم
_نه دیگه نمیخوابم ، تا دوش بگیری یه صبحونه میچینم ، همون که گفته بودی تلافیشو میخوای .
خندید و گونمو بوس کرد
_هرجور راحتی .
در حموم که بسته شد بلند شدم ، آبی به صورتم زدم و زیر کتری رو روشن کردم ، تا آب جوش بیاد ، پنیر کره مربا و هرچیزی که نیاز بود دراوردم و آماده روی میز چیدم ، با جوش اومدن آب چای دم کردم ، چشمام هنوز خمار خواب بود .
_نگاه چشمات خسته اس میخوابیدی .
از یهویی اومدنش از جا پریدم.
_یه خبری میدادی
محکم بغلم کرد
_نترس
_خوب شد گفتی دیگه نمیترسم .
نشست روی صندلی و منو روی پاش نشوند و من از خدا خسته تکیه دادم بهش .
دو لقمه میداد من یه لقمه خودش میخورد .
_الان آماده میشم تا فرودگاه میام باهات
_نیاز نیست ، الکی چرا بیای و برگردی ، خودم میرم
_اما..
_اما نداره جانم ، نیاز نیست الکی بیای و برگردی .
ناراضی باشه ای گفتم ، چمدون و وسیله هاش حاضر بود ، آژانس گرفته بود .
جلوی در محکم بغلش کردم
_مواظب خودت باش ، تماسا رو هم جواب بده تا دل نگران نشم ، جواب ندی یه دور سکته میکنم
_توام مراقب خودت باش ، حواسم به گوشی هست ، خدانکنه یکی یه دونم .
با کلی دلتنگی خداحافظی کردم ، از همین الان غمباد گرفته بودم ، یک ماه بدون دیدنش از نزدیک .
اوف ، نفس عمیقی کشیدم ، اینطور شاید بهتر بود که یکم درک کنم یه موقع هایی دوری هست .
روی مبل نشستم زانوهامو بغل کردم و سرمو روی زانوهام گذاشتم ، این آخرین دوری بود ، باید تحمل میکردم ، نباید سخت میگرفتم .
به آرام پیام دادم غروب میرم پیشش و رفتم دراز کشیدم ، تک تک خاطراتی که با رادان داشتم توی ذهنم مرور میشد و کم کم خوابم برد.

با صدای زنگ گوشیم به زور چشمام رو باز کردم
_جانم آرام؟!
صدای نگرانش خواب رو از سرم پروند
_رسپینا خوبی؟! چیزی نشده؟!
_خوبم … چرا باید چیزی شه ؟!
_رسپینا تنها نمون تو اون خونه پاشو بیا اینجا .
نشستم و پاهامو از تخت آویزون کردم
_میای حرف میزنیم
_آرام !
_نمیدونم دقیق به خدا ، رها زنگ زد ، صدای داد و بیداد میومد ، فقط اسم تورو آورد ، گفت زنگ بزنم بهت ببینم خوبی یا نه .
_خودش نمیتونست زنگ بزنه؟!
_رسپی میگم نمیدونم ، ولی انگار یه درگیری پیش اومده بود .
_باشه ، الان میام ، یه زنگ بزن ببین رها خودش خوبه
_باشه ، زود بیایا خداحافظ
خداحافظی کردم لباسام رو برداشتم عوض کنم که صدای در اومد ، ناخودآگاه ترسیدم
یه شالی رو سرم انداختم
_کیه؟!
_خانوم ، نگهبان ساختمونم .
صداش رو میشناختم در رو باز کردم
_این چمدونتون ، جناب شمس گفته بود بدم بهتون و هم اینکه لطفا از خونه بیرون نیاید .
بیشتر ترسیدم
_چیزی شده ؟!
_نه چیز خاصی نیست ، اما لطفا تا چند ساعت پایین نیاید
آروم باشه ای گفتم و در رو بستم ، چمدون رو همون گوشه ی در رها کردم و رفتم سمت پنجره که شاید چیزی دیده شه که گوشیم زنگ خورد ، اینبار رها بود
_رسپینا از خونه بیرون نمیری ، فهمیدی ؟!
_رها چیشده ؟!
_حرف گوش بده فقط .
پرده رو آروم کنار کشیدم که شاید چیزی بفهمم ، با چیزی که دیدم یخ زدم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

چیشده یعنی
نمیتونم حدس بزنم حتی

مهتاب
مهتاب
1 سال قبل

یعنی چی دیده😶😶😶😶😶

آرمیتا
آرمیتا
1 سال قبل

هانی‌ خیلی جای‌ حساسی‌ تمومش‌ کردی🥺
ولی در کل عالیه خسته نباشی ♥️♥️😍😍

لادن
لادن
1 سال قبل

کممممممههههه🥺

Fatemhe
Fatemhe
1 سال قبل

میگم بزار الان پارتو من فردا کلاس دارم دیگه هم گوشیو نگاه نمخوام کنم لطفا همین خلاصه بگو چی دیده

گلچهره
گلچهره
1 سال قبل

کاش هانی جون مثل قبلا روزی دوپارت میذاشتند

Bijg2006
Bijg2006
پاسخ به  گلچهره
1 سال قبل

اره

بانوی آتشین
بانوی آتشین
1 سال قبل

بچه ها اگه حدسی دارید بگید

hani
hani
1 سال قبل

فاطمه جان عزیزم من این پارت رو تغییر دادم میشه با تغییرشو از اول بذاری؟

hani
hani
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

نه دیگه این بمونه دو تا پارتی که فرستاده بودمو تغییر میدم برای دو شب اینده جدید میفرستم برات

هانا
هانا
1 سال قبل

اوف همش جای حساس تموم میشه لطف کن اگه میشه پارت بعدی رو زودتر بذار ما تا فردا شب تحمل نداریم

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط هانا

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x