رمان رسپینا پارت 145

0
(0)

نشستم روی مبل و منتظر نگاهش کردم و همزمان پتو رو تا گردنم بالا آوردم ، توی آشپزخونه داشت کاپوچینو آماده میکرد ، کافی مورد علاقه ی من و شدیدا توی فکر بود و گرفتگی و کلافگی توی حرکات و چهره اش مشخص بود

دوتا ماگ هارو پر کرد و اومد سمتم و کنارم نشست و نگاهش خیره ی میز رو به روش بود

_نمیخوای بگی ؟

_ بیشتر آدما خطا میکنن اکثرا توی سن 18_19 یکی خطا و اشتباهش میشه دوست دختر/پسر داشتن ، یکی پنهونی بیرون میره یکی دروغ میگه و هرکس به یه شکلی

بزرگترین اشتباه من برمیگرده به اون دوران ، سیاه ترین و تاریک ترین بخش زندگیم ، گفتنش راحت نیست اما …

مکث کرد و دستاشو دور شونم انداخت و سرمو چسبوند به سینه اش

_ توی اون زمان آدم درستی نبودم ، هرچی میخواستم فراهم بود ، اولین نوه پسری اولین فرزند باعث شد خیلی ازخود راضی و مغرور بار بیام ، اطرافیانمو با توجه به مادیات انتخاب میکردم ، جز یکی …..

منتظر نگاهش کردم

_ چیزایی که میگم ماله قبله و من تغییر کردم صفرتا صد تغییر کردم

اسمش حسین بود خیلی باهم جور بودیم ، تو دبیرستان رفیق شده بودیم ، از خانواده ی متوسطی بود و یه داداش کوچیکتر داشت … متین ، باهم خوب نبودیم اما بخاطر حسین هم من هم اون ساکت میموندیم

دوستی منو حسین وقتی بیشتر شد که اون معماری قبول شد من طراحی داخلی ، کارمون نسبتا بهم مرتبط بود

قرار بود کارمون مشترک باشه و تلاش کنیم ، ما خیلی متضاد هم بودیم من یه آدم خوشگذرون و اون یه آدم که سرش به کار خودش بود

من با دخترا بیرون بودم و اون حتی به یه نفر هم توجه نشون نمیداد ، تا اینکه یه جایی دلش گیر کرد ، همکلاسیش بود ، هم خوشگل بود هم خانوم هم شبیه خوده حسین

به جای قرار و بیرون رفتن و اینجور مسائل ، پا پیش گذاشت و سر یه سال ازدواج کرد

و مجبور شد هم درس بخونه هم کار کنه و اینطور کم کم فاصله گرفتیم ، مایی که اگه یه روز همو نمیدیدیم روزمون شب نمیشد شدیم آدمایی که چندماه چندماه از هم خبری نداشتیم

یه روز توی دانشگاه دیدم لاله ، همونی که باهم ازدواج کرده بودن ، با دوستش حرف میزد و گریه میکرد ، فهمیدم حسین برای راه انداختن یه کار رفته سراغ نزول خوار ، برام عجیب بود خیلی عجیب چون مخالف همچین چیزایی بود ، اما به جایی رسیده بود که دست زده بود به اینکار و بدتر گیر افتاده بود ، کاری رو شروع نکرده بود باید پولی که گرفته بود رو حتی بیشترش رو پس میداد

نمیتونستم این وضعیت رو ببینم و کاری نکنم شبش رفتم پیشش و گفتم پولی که میخواد و میدم بهش اولش قبول نکرد اما راضیش کردم گفتم مثل قرض نگاهش کن هرموقع داشتی پس میدی ، قبول کرد چون فهمیده بود لاله بارداره و نیاز داشت به پول

از اوضاعش خبر داشتم کم و بیش ، درامدش کفاف نمیداد و نمیخواست دستشو جلوی کسی دراز کنه به خصوص من ،  میگفت قرضی که دادم بهش زیادم بوده و دیگه قبول نمیکنه

من بدون اهمیت به اینکه میگفت نمیخواد و راضی نیست کمک میکردم بهش جوری که معذب نشه و قبول کنه و خودش هم نگران بود دکتر گفته بود تغذیه لاله باید خیلی خوب و مقوی باشه  و به همین علت چیزی نمیگفت، به جایی رسید که من هر هفته خوراکی و تغذیه ای که دکترش مشخص کرده بود میبردم براشون

کم کم پام به خونشون باز شد و رفت و آمدم بیشتر

من …. نگاهم کثیف نبود ، هدف و قصد خاص و شومی نداشتم ، فقط میخواستم به کسی که بدون توجه به داراییم و برای خودم باهام رفیق بود کاری کنم

لاله کم کم عوض شد و من … عوضی

لاله نگاهاش فرق کرده بود ، از لحاظ ظاهری همون بود اما حرفاش و رفتارش تغییر کرده بود ، وقت و بی وقت پیام میداد ، اوایل برای تشکر ، برای پرسیدن یه سری سوال که مشخص بود الکیه پیام میداد و زنگ میزد

…… کم کم حرفاش تغییر کرد از احساساتش حرف میزد از اینکه دیگه حسین رو نمیخواد و پشیمونه تا جایی که به من ابراز علاقه کرد

و من شدم یه آدم عوضی که نه نگفتم ، سرپوش گذاشتم روی حرفای منطقم و همراهیش میکردم .

شوکه نگاهش کردم

چشماش رو بست و دستش رو روی پیشونیش گذاشت

حسین اتفاقی پیامای منو لاله رو دیده بود دیوونه شده بود ، نمیدونست چی درسته چی غلط چیکار باید کنه و چه کاری نباید کنه

لاله ترسیده بود ، به من زنگ زد و من تنها سعی کردم از این اتفاق فرار کنم و لاله وقتی دیده بود من جا زدم زنگ میزنه متین و از اون کمک میخواد

نمیگه چه اتفاقی افتاده فقط میگه داداشت دیوونه شده میترسم خودتو برسون

نمیدونم چی میشه اما تلفن قطع نمیشه و متین صدای فریادای حسینو میشنوه ، میفهمه چی شده و ما چه غلطی کردیم ………… وقتی میرسه با خونه ای رو به رو میشه که داره میسوزه

هیچکس نفهمید خونه از قصد آتیش زده شده ، هیچکس جز متین … من و… پدربزرگم و خانوادم اونم بخاطر نجات من

بخاطر قدرتی که پربزرگم داشت متین رو فرستاد خارج و از من دورش کرد ، من شدم بدترین فرزند خانواده و بدترین نوه تو چشم پدربزرگم ، کم کم جریانات درست شد ارتباط من برگشت اما خانوادم قبولم  ندارن جز رها

پدربزرگم بعد کلی ماجرا منو بخشید ولی هیچوقت یادم نرفت و نمیره که چه اشتباهی کردم

باید اون اتفاق میوفتاد تا من تغییر کنم ، تا راه درست و غلطو بفهمم ، تا خیلی چیزارو یاد بگیرم

الان متین برگشته ، قدرت داره درسته کمتر از منه اما قدرت داره

اومده انتقام بگیره از من ، اگه تورو هدف قرار داده چون میدونه که قلبمو هدف گرفته ، میخواد کاری کنه روزی صدبار آرزوی مرگ کنم اما نمیرم .

 

ذهنم قفل کرده بود و فقط با حیرت نگاهش میکردم حتی نمیدونستم چی بگم ، کاری که کرده بود باعث مرگ دو نفر …. درست ترش سه نفر شده بود حسین ، لاله ، بچه ای که به دنیا نیومده بود

_اینو …. هیچ …وقت نمیخواستی …. به من …. بگی؟

_ به اینجا نمیکشید نمیگفتم ، قرار نبود گذشته رو باز کنم  ، خطا کردم حتی خیلی فرارتر از خطا اما نمیتونستم تغییرش بدم برای تغییر دیر شده بود ، منم عذابشو کشیدم شبا خواب نداشتم عصبی بودم اما تغییر کردم ، شد درس عبرتم

_ برای درس عبرت زیادی دیر نبود ؟

_ من نمیخواستم اینطور شه ، نمیگم مقصر نیستم اما همش تقصیر من نبود

لاله به من جرعت اینکارو داد ، من کسی بودم که با پول بابام به اونجا رسیده بودم و یه آدم علاف و به درد نخور و بی عرضه بودم که همه به روم میوردن، اولین کسی که ازم تعریف کرد بهم میگفت میتونم تکیه گاه باشم بزرگم کرد و باعث شد حس خوبی به خودم داشته باشم اون بود ، من همیشه مرکز توجه بودم اما همش سر قیافه و پول خانوادم بود دید متفاوت لاله باعث شد اشتباه کنم

_ این توجیح خوبی نیست

_من نمیخوام توجیح کنم ، مقصرم خیلی هم مقصرم ، علت اینکه جلوی متین رو نمیگیرم همینه که حق رو میدم به اون ، اما نمیذارم به تو آسیبی برسه بخاطر گذشته من

 

چیزایی که شنیده بودمو نمیتونستم هضم کنم ، نمیتونستم از کاری که کرده چشم پوشی کنم اما نمیتونستم قبول کنم این موضوع و این حق داشتن متین باعث مرگش شه

عقلم میگفت هربلایی سرش بیاد تاوان دل شکسته مامان بابای لاله و حسینه ، دردیه که افتاده به جون متین و حسم قلبم میگفت هر اتفاقی هم که افتاده باشه هرچیزی هم که شده باشه نباید بلایی سرش بیاد ، این دوگانگی و جنگ بین عقل و قلبم داشت دیوونه ام میکرد

نه میتونستم بشینم شاهد مرگ رادان شم نه میتونستم ازش بخوام کاری کنه متین کناره گیری کنه .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x