4 دیدگاه

رمان رسپینا پارت 148

0
(0)

 

 

با خستگی وارد خونه شدم ، سلام کردم و وارد اتاق شدم ، میلی به غذا نداشتم فقط میخواستم بخوابم ، پشت سرم رادمهر اومد تو اتاق

_ برو بیرون میخوام لباس عوض کنم

_ خبری که میخوام بدم خیلی مهمه ها

کنجکاو نگاهش کردم

_ چه خبری؟

_ مژدگونی میخوام

_ مژدگونی بخوره تو ….

_ نمیگم خبرو ها ، از مامان بفهمی شوکه میشی

_ چی میخوای ؟

_ بابارو راضی کنی خونه مجردی بگیرم

_ عه ، دیگه چی؟ خبرو مامان میگه برو بیرون

_ مشخص نیست شاید چند روز دیگه بگه

_ رادمهر

_ رسپینا ، خواهر خوشگلم

_ خر نمیشم

_ والا بحث خبر هم نبود من اینو ازت میخواستم

_ علت؟

_ میخوام مستقل شم

_ منم باور کردم ، عین آدمیزاد راستشو بگو ، تصمیم میگیرم کمکت کنم یا نه

_ تو خودت میدونی مستقل بودن چه حسی داره ، من خونه مجردی میخوام

_ لازم نکرده

_ به من که رسید لازم نکرده زمان خودت خوب همه رو راضی کردی

_ من خودم بهت اعتماد ندارم سر این موضوع ، میترسم یه اشتباهی کنی ، چطور بابارو راضی کنم

_قسم میخورم خطا نکنم ، تو خودت یادت رفته حرفاتو؟ خوابگاه سخته با هم اتاقی نمیسازم ، ساعت 8 هم دیگه اجازه خروج نداری و کلی حرف؟ من شرایطم بدتر از توعه ، حتی تو خودت الان میتونی منو درک کنی ، میتونی راحت بیرون بمونی؟ قبلا میخواستی تا نصف شب بیرون بودی الان هشت نشده بهت زنگ میزنن کجایی کی میای ، شرایط منم همینه ، میخوام یکم آزاد باشم

_ با بابا حرف میزنم اما قول نمیدم بهت ، هزینشو میخوای چیکار کنی؟ فکر اینجاشو کردی؟ خرید کرایه رهن یا هرچیزی جدا از اینا باید بتونی پر کنی خونه رو

_ همخونه میگیرم ، الانم که میدونی و شرکت مشغولم ، یکم ازادی داشته باشم یه شغل دومم پیدا میکنم

_ باور کنم نمیخوای بری سراغ خوشگذرونی و پی الواتی؟

خندید

_ فعلا اولویتم مثل خودته به یه جایی برسم استراحت و خوشگذرونی هم سرجاش

_ هوم ، کارت اگه تموم شده میتونی بری

_ خبرو نمیخوای بشنوی ؟

_ بعید میدونم چیز مهم یا به درد بخوری بخوای بگی بهم

_ انقدر مطمئن نباش

_ خبرو هم بگو برو خسته ام

موذیانه نگام کرد

_ خبرو بگم خستگی از تنت در میاد

_ رادمهر اذیت نکن بگو

_ امروز زنگ زدن خونه برای امر خیر برای تو

_ برای من ؟ من قصد ازدواج ندارم

همونطور که عقب عقب میرفت سمت در با خنده چشمک زد

_ مطمئنی ؟ آخه خانوم شمس زنگ زدن برای تک پسرشون رادان شمس

با حیرت نگاهش کردم

خواستگاری؟ من ؟ رادان؟

_ مامان هم برای هفته آینده چهارشنبه شب وقت داد ، هنوزم قصد ازدواج نداری ؟

انقدر متعجب شده بودم که نمیدونستم چی باید بگم

_ انقدر تو رویایی یه جوابی هم نمیدی ، من رفتم فقط گفتم اطلاع داشته باشی

رفت و در رو بست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sanaz
sanaz
1 سال قبل

ما به این راضی نیستیم بازم پارت میخاییم🙁💔

Sogol
Sogol
1 سال قبل

نویسنده عزیز لطفا مثل قبل به موقع پارت بزار بله درسته اون موقع اینترنتا مشکل داشت ولی الان همه ی رمانا به موقع پارت گذاری میکنن، فقط رمان شماست که یک ماه پارت نذاشته😕
❌ لطف کن ب نظر خواننده های رمانت توجه کن ❌

Sogol
Sogol
1 سال قبل

واااااااای پارت گذاشت بالاخره باور نکردنیه

Maya
Maya
1 سال قبل

باورم نمیشه بگید که خواب میبینم😳بعد یه ماه پارت دادن واقعا عجیبه😔🤦🏻‍♀️…

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x