چندین بار تایپ کردم اما به جای سند پاک کردم
نمیدونم خواستگاری تو این موقعیت چقدر درسته و این ماجرا ذهنمو درگیر کرده بود
اگه هفته پیش بود قطعا از خوشحالی رو ابرا بودم ولی الان …
با چیزایی که تازه فهمیده بودم ، نمیدونستم چیزی هنوز ازم پنهون کرده یا همینه ، هرچند این موضوع هم خیلی کوچیک نبود و نیست
نمیتونستم درست فکر کنم ، حتی سردرگم بودم که من طرف مقابلمو واقعا شناختم یا نقابه و خوده واقعیش نیست و تک تک اینا شک رو تو دلم بیشتر میکردن
چطور میتونست آروم باشه؟ عذاب نکشه ؟ این دردی نیست که عذابش گذرا باشه ، هرچقدر که بعدش اذیت شده باشی و زجر کشیده باشی چطور تموم شده این درد؟
بین عقل و قلبم یه جنگ به پا بود
عقلم نهیب میرد که ازدواج تو این شرایط اشتباه ، اشتباهه وقتی انقدر شک داری
و از طرفی احساسم
نمیتونستم سرپوش بذارم بگذرم
خسته از این همه فکر و خیال چشمام رو بستم ، ترجیح میدادم با خواب از این همه درگیری فرار کنم.
با صدای آلارم پیامک گوشی چشمام رو که بسته بودم باز کردم و نگاه کردم
< یکی یدونم فردا ساعت 10 حاضر باش میام سراغت ، برای اینکه ست باشیم و سوپرایزم تکمیل شه رنگ سفید _ طلایی رو بذار تو اولویتت برای حاضر شدن >
تنها واکنشم خوندن دوباره و دوباره پیام و نگاه کردنش بود .
آلارم گذاشتم برای ساعت هشت و پتوم رو مرتب کردم و خوابیدم .
با صدای آلارم گوشی بلند شدم و سریع قطعش کردم ، خسته بودم و دلم نمیخواست جایی برم اما از طرفی قصد نداشتم این حالمو نشون رادان بدم
نمیخواستم فکرمو بخونه یا متوجه شه چی از ذهنم میگذره
آرایش کمرنگی کردم و با رژ کرم نود تکمیلش کردم ، طبق خواسته اش شلوار جذب سفید ، مانتو طلایی جلوی باز با تاپ سفید و شال سفید
موهام رو ساده باز گذاشته بودم شال شاین سفید ریما با کیف و کفش طلایی راحیل رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ، خوب بود که مامان یا بابا بیدار نبودن که بازخواست شم .
نیم ساعت زودتر اومده بودم تو پارکینگ موندم تا این نیم ساعت بگذره و رادان بیاد با اومدنش باید نقش بازی میکردم نمیخواستم متوجه بشه و این کمی سخت بود اما باید انجامش میدادم.
نیم ساعت که گذشت درو باز کردم ، رسیده بود ، شلوار سفید پیرهن راه راه سفید طلایی و کت جین سفید رو دستش ، مثل همیشه با لبخند نگاهم کرد
_ اینطور نمیشه رفت که
_ چطور
_ اینطور که ….
پارچه سفیدی از جیبش دراورد
_ برگرد
_ چرا ؟ اون پارچه چیه ؟
_ سوال نکن کاری که میگمو انجام بده
با همون کنجکاوی برگشتم که چشمام رو بستم
_ رادان ؟
_ سوال نداریم ، بیا کمکت میکنم بشینی تو ماشین ، یکم صبر کن میفهمی دیگه عزیزم ، سورپرایزم رو لو نمیدم
با کمکش نشستم تو ماشین و کمی بعد راه افتاد…..