با پیدا کردن کتابای مورد نظرش رفتیم که هزینه رو پرداخت کنیم و بزنیم بیرون ، هرچقدر اصرار کرد که هزینه کتابارو پرداخت کنه قبول نکردم ، خودمو مسئول کارام و هزینه هام میدونستم نه هیچکس دیگه حتی اگه اون فرد پدرم باشه
_اگه کار نداری ناهار رو باهم بخوریم ؟
منتظر نگاهش کردم ببینم جوابش چیه
_موافقم
سوار ماشین شدیم و پلاستیکای کتاب رو صندلی عقب گذاشتیم ، نمیدونستم کسی تو زندگیش هست یا نه ، اگه مطمئن بودم کسی تو زندگیش نیست شاید میتونستم بهش اعتراف کنم که چقدر علاقم بهش شدیده ، اما مشکل اینجا بود نمیدونستم گاهی میترسیدم نکنه نامزد یا دوس دختری چیزی داشته باشه ، ترجیح میدادم سر صحبت رو باز کنم شاید به جواب سوالم برسم
_تو با عرفان کجا آشنا شدی؟
_این جوابو معمولا به کسی نمیدم ، نه اینکه نخوام بگم نه ، برمیگرده سر رها ، دوست نداره کسی بدونه ارتباطمون باهم رو .
از یه طرف با شنیدن اسم یه دختر اونم رها و از یه طرف دیگه اینکه نخواد ارتباطشونو بدونه باعث شوک بزرگی بود اما نمیخواستم مشخص کنم به سختی پرسیدم
_رها؟
_آره ، اونطور که عرفان گفت انگار توی گرگان دیدین همو ، رها خواهرمه بخاطر خانوادمون که شناخته شده اس و من نسبتا بخاطر کارم نمیخواست کسی بدونه همیشه فامیلیش و ارتباطش با مارو پنهان میکنه چون دوست نداره بخاطر موقعیتش باهاش باشن ، یه بار عرفان مارو دید فکر کرد باهمیم سرهمین رها مجبور شد حقیقتو بگه و باعث آشنایی ما شد.
با توضیحش راه نفس کشیدنم باز شد نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تو ظاهرم این آرامشی که بعد از حرفش گرفته بودم مشخص نکنم .
قبل اینکه سوالی بپرسم ماشین رو نگه داشت تعجب کردم زیاد نبود راه افتادیم که بخواد به یه رستوران برسه
_همینجاها یه رستوران هست ، ناهارمون رو اینجا بخوریم که مسیرمون چندجا نشه
_برام فرقی نداره
ماشینو کامل پارک کرد پیاده شدیم رستورانش معمولی بود
_به ظاهر معمولیش نگاه نکن قبلا اینجا اومدم غذاهاش محشره
چیزی نگفتم و سر تکون دادم پشت سرش راه افتادم یه میز رو انتخاب کرد و نشستیم منو رو داد دستم
_چی میخوری؟
نگاهی کوتاه انداختم
_جوجه
به گارسون علامت داد و سفارش داد
_دو پرس جوجه با مخلفات کامل
برگشت سمتم : نوشابه یا دوغ؟
_فرقی نداره هرچی برای خودت میخوری
_با دوتا دوغ
بلند شدم
_تا غذا هارو بیارن دستام رو بشورم میام
رفتم سمت دستشویی رستوران یه آب به صورتم زدم ، احساس میکردم خیلی خیلی گرمه و انگار که تب کرده بودم
بدون شک از سرما خوردگی نبود از فشار عصبی بود ، تجربشو داشتم قبلا و به استراحت نیاز داشتم .
آخرای غذا بود که گوشیم زنگ خورد آرام بود
_جانم آرام
_رسپینا خودتو برسون آوا حالش خوب نیست دیر رسوندمش بیمارستان اما دکتر میگه تشنج کرده
صدای گریه هاش بیشتر شد
من نمیدونم چیکار کنم بیا تورو خدا بیا
انقدر هول شدم که بلند شدم
_من باید برم ، ببخشید خیلی یهوییه اما نمیتونم بمونم خدانگهدار
حتی منتظر خداحافظیشم نموندم سریع دربست گرفتم و از روی اس آرام آدرس بیمارستان رو دادم.
نگرانیم حد نداشت ، خدالعنت کنه اون روزی رو که امیر پاش رو گذاشت تو زندگی آرام و گند زد تو همه چی ، لعنت بهش که گوه زد تو همه چی .
اگه ساکت میموندم بدتر میشد اما اول خواستم برم آوا رو ببینم بعدش میدونستم چیکار کنم ، شاید ریسک داشت شاید به ضررم میشد اما آرامشی که قرار بود به دست بیاد خوب بود حتی اگه کوتاه مدت باشه
با رسیدن سریع کرایه رو حساب کردم پیاده شدم رفتم سمت پذیرش
_سلام خسته نباشید ،آوا کامرانی که امروز آوردن انگار تشنج کرده بود کدوم بخشه ؟
نگاه لیست کرد و جواب داد
_طبقه سوم اتاق ۵۲
_مرسی
پاتند کردم سمت آسانسور ، با دیدن پر بودنش رفتم سمت پله ها ، هربار اینجور مسائل پیش میومد منو به خاطرات تلخ گذشته میکشوند و این ترس ناشی از اون بود
با دیدن آرام که روی صندلی های راهرو نشسته بود رفتم سمتش ، چشمای قرمز و متورمش نشون میداد چقدر ترسیده و گریه کرده
نذاشتم حرف بزنه و فقط بغلش کردم ، ما سه تا یه ترس داشتیم اونم مشابه ، آوا و آرام مامانشون رو توی تصادف از دست دادن اونم جلوی چشماشون و این ترس که نکنه یکی دیگه رو از دست بدن به شدت روشون تاثیر داشت ، من با مشاوره و روانکار تونسته بودم تا حدی خودم رو جمع و جور کنم ، هرچند مسئله من مشکل من جایی رخ داده بود که اعصابمو به شدت ضعیف کرده بود
یکم که آرومتر شد به حرف اومد
_بیدار که شدم دقتی به آوا نکردم خواستم بیدارش کنم دیدم از دهنش کف اومده و صورتش یخه نفهمیدم چطور زنگ زدم اورژانس ، دکتر میگه خیلی شانس آورده کلی دکتر مغز و اعصاب اومد بالا سرش سی تی اسکن انجام دادن و همه چی
_آروم باش تو ، تا من برم با دکتر حرف بزنم
اسم دکترشو پرسیدم و با پرسش از پرسنل اتاق دکتر رو پیدا کردم
در زدم
_بفرمایید
وارد شدم
_سلام ، برای مریض اتاق ۵۲ آوا کامرانی اومدم اوضاعشو بدونم
👍💛
یکم فیلم هندی نشد؟
👍👍