با حس نوازش دستی بیدار شدم ، گیج به اطراف نگاه کردم ، با یادآوری اتفاقای دیشب آروم گرفتم
_ظهرت بخیر خانوم ، خوب خوابیدی؟
ظهر ؟
_ساعت چنده که میگی ظهر؟
_ساعت ۲ ظهره
چشمام گرد شد ، وای کارم چی ؟ ، چرا انقدر اشتباه میکردم ، اه
_کاش بیدارم میکردی ، میدونستی که میرم سرکار
_یکم دوربینا رو بررسی کردم ، بعدش برای پروژه باید میرفتم و طرح اولیه رو ثبت میکردم ، سه روز تعطیلیه از سمت رئیس پروژه و منم گفتم یه فرصتی شه بریم پیش بابات !
بعد پیام دیشب این تصمیمو گرفتم ، برای کارت مشکل پیش میاره؟
تعجب کردم ، حتی فراتر از تعجب ، انقدر زود آماده بود بیاد با بابام حرف بزنه ؟ انقدر جدی بود ؟
_فکر کنم ذهنت هنوز داره ارور میده ، پاشو دست و صورتتو بشور ، بیا یه چیزی بخور ضعف نکنی که باید راه بیوفتیم
_شوخی میکنی دیگه؟ امروز ؟ شهر ما ؟
_شوخی برای چی ؟ گفته بودم قصدم جدیه اما انگار تو زیادی جدی نگرفتی
_جدی جدی میریم پیش بابام؟
کفری صدام کرد
_رسپینا ! چرا باید الکی بگم ؟ من آرزومه زودتر مال من شی ، خانوم خونم شی ، شوخی دارم سر این مسئله مگه ؟
جوابشو ندادم و بلند شدم ، واقعا گیج میزدم ، هنوز چند قدم دور نشده بودم که برگشتم
_از دوربینا چیزی پیدا کردی ؟
_بعدا راجب این موضوع حرف میزنیم ، برو که هنوز خواب به سرته کلا هرچی من میگم برعکسشو میگی
وارد دستشویی شدم و آبی به صورتم زدم ، هنوزم کمی رنگ پریده بودم ، اما زیاد مشخص نبود ، مانتوم درست مثل چادر پیچیده شده بود بهم ، خنده ام گرفت ، موقع خواب همیشه انقدر وول میخوردم که با پتو گره میخوردم ، اینبار با مانتوم اینطور شده بود ، اول باید میرفتم لباسامو عوض میکردم و یه دوش میگرفتم بعدش میشد ناهار خورد ، در دستشویی رو بستم و رفتم سمت آشپزخونه
_من میرم خونه خودم و نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه دیگه میام ، مشکلی نیست؟
_نه برو ، تا بیای غذاها هم میرسن ، فقط زود بیا سرد نشه
_باشه ، فعلا
_وایسا وایسا
_چرا ؟
اومد سمتم
_چون که به این دلیل
خم شد روم و گوشه ی لبم رو بوسید
_حالا اجازه داری بری
با اینکارش قشنگ گر گرفتگیمو حس میکردم زیر لب به جونش غر میزدم کلیدام روی مبل بود ، درست جایی که دیشب نشسته بودیم برشون داشتم و رفتم سمت در
نه به دیشب که انقدر راحت تو بغلش جولون میدادم نه به الان که انقدر سرخ شده بودم ، تکلیفم با خودم مشخص نبود واقعا ،