رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت 25

5
(2)

 
_ نمیدونم شاید بتونیم چند تا چیز از توی کتاب ها پیدا کنیم. مگه
نه که همیشه با یکم گشتن و تلاش چیزی روکه دنبالشی از توی
کتابها پیدا میکنی؟

به دپرس شدن یهویی صورت سیدنی توجهی نکردیم.
تنفر اون از کتاب و هرچیزی توی این مایه ها از هیچکی پنهان
نیست.
اما برعکس اون صورت گیب حسابی مشتاق بود.
_ نمیتونید منو مجبور کنید که حتی یه دونه از اون ابزار های
مرگ خاموشو بخونم.
_ کار بهتری برای انجام دادن میشناسی؟
_ البته که آره. فراموش کردید برای چی به آلاستانیا اومدیم؟ ما
اینجا یه ارتش داریم که به نظارت خیلی زیادی احتیاج داره…
همینطور یه سرزمین میانه که تنها مانع بین ناردن و یه ارتش
خون خواره! پس آره من کار خیلی بهتری از خوندن اون کتابها
دارم.
_ قابل قبوله. پس منو و لیا اون کتابهارو میخونیم!

سرش رو به معنای تایید تکون دادو از جاش بلند شد.
قبل از بسته شدن در سرش رو داخل آورد و نگاهی بینمون
گردوند و گفت:
_نمیتوم جلوی خودم رو بگیرم که این رو نگم! به هر حال فکر
میکنم باید یه همراه بهتر برای کلوپ کوچیک کتابخونیت پیدا
کنی. فراموش که نکردی موقع تمرینش هروقت برای سرزدن
بهش میرفتیم اونو بیهوش روی کوهی از کتاب پیدا میکردیم؟
ی کودکان بودن، نه یه سری
مثل اینکه اون ها کتابهای قصه
کتاب ممنوعه راجب طلسم هاو نژادهای مرگ بار!
قبل از اونکه کوسنی که به سمتش پرتاب کرده بودم بهش برسه
در سالن رو بست.
نیم نگاهی به قیافه ی مشکوک گیب انداختم و با اعتراض گفتم:
_ من خوابم نمیگیره.
_ امیدوارم!

دندون قروچهای کردم و دیگه چیزی نگفتم.

من فقط چندبار خوابم گرفت که از شانس خوبم هربار مچم
توسط یکیشون گرفته شده بود.
_ من میرم دنبال کتابهایی که ممکنه به دردمون بخوره توهم
بهتره برگردی پیش دالاهو و شار. متنفرم که اینو بگم اما نباید
تنها بمونی!
_ نگران من نباش. همین الان میرم اما فکرکنم قبلش بخوام فقط
یکم اینجا بشینم و فکرکنم میدونی که… توی اتاق با وجود اون
نگاه سنگین روی خوردم نمیتونم آروم باشم.
_ متوجه ام.
لبخند نیم بندی زدم و چیزی نگفتم.
بعد از بسته شدن در پشت سرش برای جلوگیری از ایجاد
هرگونه صدایی دستمو جلوی دهنم گرفتم و بی صدا هق زدم.
بیشتراز این نمیتونستم خودم و سوزش قلبمو کنترل کنم.
اینکه اینجا بشینم و وانمود کنم همه چیز خوب و عادیه اونم وقتی
که فاصله ی زیادی با خوب بودن داره و انگار کل دنیام سر و
ته شده خیلی دردناکه.
ومیدونمم که رفتار گیب و سیدنی هم مثل من چیزی بیشتر از
تظاهر نیست.
خدایا چطور میتونه بیشتر باشه وقتی با هر بار نگاه کردن
توی چشم هاشون چیزی جز سرگردونی و درد نمیبینم؟!
یه چیزی درون ما گم شده. یه چیز مهم و بی نهایت ارزشمند.

فقط یک روز ازرفتن رین میگذره و ما اینجوری ویرانه و
درهم شکسته شدیم…
فکر به روز های بعدی منو میترسونه… بی نهایت منو
میترسونه.
یکم که آرومتر شدم از جام بلند شدم و به سمت اتاق خودم و
رین رفتم.
قبل از اینکه بتونم دستگیره ی در اتاقو لمس کنم شنیدن صدایی
باعث مکثم شد.
به سمتش چرخیدم و خیرهاش شدم.
پوزخند روی لبهاش حسابی رو اعصابم بود.
دست به سینه شدم.
_ چی میخوای آناستازیا؟!
_ به نظرت من از یه شیطان چی میتونم بخوام؟

نفس عمیقی کشیدم.

میل شدیدی برای دادن یه درس خوب به این هرزه توی وجودم
شعله کشید.
_ بهتره مراقب حرف زدنت باشی. توکه نمیخوای با یه دستور
من اون سر قشنگت رو به باد بدی؟
_ برام مهم نیست که کی هستی و مقامت چیه همین که میدونم
تو یه شیطانی برام کافیه و به زودی اینو به بقیه هم ثابت میکنم.
_ آناستازیا گستاخانه رفتار نکن و منوهم بیشتر از این عصبانی
نکن.
_ چیه باز میخوای با تیر و کمانت بهم حمله کنی؟ اوه نه ببین
چی شده اسلحه ای با خودت نداری! نکنه میخوای ذات واقعیتو
بهم نشون بدی و با اون حسابمو برسی؟ چون در غیر این
صورت من تورو به راحتی مثل یه حشره زیر کفشم له میکنم.
سری به افسوس تکون دادم.
_ تو اصلا حالت خوب نیست… دلم برات میسوزه.
فریاد زد:
_ من نیازی به دلسوزی یه شیطان ندارم… مرگو به این ترجیح
میدم.
اینبار دیگه واقعا عصبانی شدم.
قدمی به سمتش برداشتم که قدمی به عقب برداشت.
پوزخندی به ترس پنهان شده پشت جسارتش زدم و گفتم:

_ به نفع خودته که دیگه با این کلمهی شیطان منو خطاب نکنی
وگرنه بعدش باید برای خیلی ها توضیح بدی چطور جرات
کردی به ملکهات توهین کنی.
_ شاید بقیه فریبتو بخورن اما من نه. خودم چشمهاتو دیدم….
اون چشم های جهنمی و سیاهتو موقع پرتاب تیر دیدم و باید بگم
این اصلا یه توهم نبود! نمیدونم چطور تونستی آلفا رو فریب
بدی یا چه جادو جنبلی روش انجام دادی اما من اونو از دست تو
نجات میدم.
نفسم توی سینه حبس شد.
میتونستم لرزش مردمک چشم هامو احساس کنم.
پوزخندی ردی لبش نشست و با اعتماد به نفس بیشتری نگاهم
کرد.
_ به نظر میرسه که کم کم داری متوجه میشی که نمیتونی منو
فریب بدی.
از بین دندونهای کیپ شدهم گفتم:
_برو به جهنم…

بدون اینکه منتظر حرف دیگهای از طرفش بمونم چرخیدمو
توی اتاق رفتم.
تکیهمو به در بسته دادم و دستمو روی قلبم گذاشتم.
نمیتونستم این فکرو که این سیاهی، ربطی به اون تاریکی که
دالاهو گفته داره از ذهنم بیرون کنم.
با وجود همهی اینا، خیلی راحت متوجه بودم که این موضوع
اهمیت چندانی برام نداره.
یعنی فکرشو بکن من الان مشکلات بزرگ تری دارم.
از جفتی که جونم بهش وصله جدا شدم و نمیدونمم که کی
میتونم دوباره ببینمش.
یه جنگ بزرگ پیش رو داریم که آینده ی سرزمینمو تعیین
میکنه.
و اینکه دشمنان ناشناسی توی خود ناردن داریم که هرلحظه
برامون مشکل دارست میکنن و قصد کشتنمونو دارن.
همینها بیشتر از حد تحمل من بود و توی خودمم کششی برای
این موضوع نمیدیدم.
زمانیکه رینو برگردونم اون موقع شاید بتونم به این مورد
فکرکنم.
وقتی اون کنارم باشه میتونم با همه چیز روبهرو شم.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت تخت رفتم.
از در نیمه باز تراس حدس زدم که دالاهو اونجاست.

این مرد چرااینقدر مرموز و… نمیدونم مرموز و چی!
شاید خاص… شایدم عجیب غریب یاهرچیز دیگه.هرچی که
هست حس منفی بهم نمیده.
اما خوب حس خوبی هم ندارم.
اونجوری که با اون چشمای بُرندهش نگاهم میکنه این حس بهم
دست میده که میتونه روحمو ببینه.
انگار افکار و احساساتم براش عیانه.
دستی روی پیشونی شار کشیدم و با دیدن کم شدن تبش یکم آروم
شدم.
از روی تخت بلند شدم.باید با دالاهوصحبت کنم.
*
_ نمیدونم لیا… من هنوزم از درست بودن این کار مطمئن
نیستم. ما حتی نمیدونیم نیت واقعیشون چیه.
_ مگه خودت نگفتی اونها کائنن؟
_ درسته گفتم اما این دلیل برخوب بودنشون نیست.

_ خوب ماهم که قرارنیست حتما پیشنهادشونو قبول کنیم. فقط
میخوام ببینم چی میگن. اگه واقعا پیشنهادشون خوب باشه چی؟
_ بهتر نیست به سیدنی هم خبربدیم همراهمون بیاد؟
_ خودت که میدونی اون سرش خیبی شلوغه… نمیخوام
درگیراین موضوعم بشه. فکرکنم خودمون از پسش بربیایم!
_اگه اینطور میخوای مشکلی نیست. قراره کجا ملاقاتش کنی؟
_ یه سرداب مخفی توی قسمت شرقی ساختمون…
_ پس بهتره بریم و زودتر این موضوع رو حل کنیم.
سری به تایید تکون دادم…
مقابل دیوار سنگی ایستادم.
نگاهی به گیب انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
دستمو روی نشونه ی ستاره مانند روی دیوار گذاشتم و
.
با صدای تق مانندی که شنیدم قدمی به عقب برداشتم و چرخیدن
بخشی از دیوارو نگاه کردم.

شکاف کوچیکی به اندازه ی عبور به انسان روی دیوار ایجاد
شده بود.
قبل از اینکه حرکت کنم دست گیب مقابلم قرار گرفت و سری به
دوطرف تکون داد.
_ من اول میرم.
شمشیرشو ازغلاف خارج کرد و به سختی از اون شکاف
کوچیک عبور کرد.
بلافاصله پشت سرش رفتم. اون داخل هیچ روشنایی نبود وفقط
به وسیله ی روشنایی اندک ماه که از بین شکاف به داخل
میتابید میتونستم هاله ای از جسم گیب رو ببینم.
شمشیرشو به سمتم گرفت که با ابروهایی بالا بالا رفته دستمو
برای گرفتنش دراز کردم.
اما از چیزی که انتظارشو داشتم سنگین تر بود و همین هم باعث
شد که تیغه اش به سمت پایین متمایل شه.
به سختی با دودستم نگهش داشتم و نفسمو فوت کردم.
ندیده هم نگاه افسوس بار گیبو روی خوم احساس میکردم.
دستشو به سمت کیسه ی کوچیک وصل شده به کمرش برد و
دوتا سنگو از اون خارج کرد.
به سمت مشعلی که تازه متوجهش شده بودم رفت و با چند بار
زدن اون سنگ ها به هم مشعلو روشن کرد!

بعد از برگردودن سنگ ها به کمرش با یه دستش شمشیرشو از
م گرفت و با دست دیگه ش مشعلو نگهداشت و توی طول اون
راهروی تاریک به راه افتاد.
سریع خنجر رینو از غلافش خارج کردم و پشت سرش رفتم.
با دیدن مکثش کنارش ایستادم و مسیر نگاهشو که به سمت راه
پله هایی بود که به سمت پایین راه داشتن دنبال کردم.
نگاهی بهم انداخت و نفسشو حرصی بیرون داد.
بکنیم… اما قبلش میخوام

_ بزن بریم زودتر قال این قضیه رو
بدونی مهم نیست چه اتفاقی پیش میاد ولی هروقت که بهت گفتم
بدو، فقط بدو و خودتو از اینجا خارج کن.
صداش نشون میداد که هیچ مخالفتی رو قبول نمیکنه پس فقط
سری به تایید حرفش تکون دادم.
هرچقدر که اون پله ها رو پایین تر میرفتیم دمای هوا پایین تر
میومد تا جایی که سرما روبه طور محسوسی احساس میکردم.
دست هامو دور تنم پیچوندم و انگشت هامو روی بازوهام بالا
وپایین کردم.
با صدایی که لرز کمی داشت گفتم:
_ اینجا چقدر سرده!
پامو روی آخرین پله گذاشتم سعی کردم زیر نور سوسو زن
مشعل اطرافمو بهتر ببینم.
گیب درحالی که مشغول چک کردن اطرافمون بود بی حواس
جوابم رو داد.

_ خودت گفتی خواستن تورو توی یه سرداب ببینن. اینجاها بایدم
سرد باشه. توی گذشته از سرداب ها برای نگهداشتن آب و مواد
غذایی استفاده میکردن. اینجا طوری طراحی شده که دمای هوا
تا حد زیادی پایین باشه. اما الان خیلی وقته که مردم زیاد از این
جور جاها استفاده نمیکنن… اینجا باید خیلی قدیمی باشه… الان
همه با سنگ های انرژی میتونن دمای هرقسمتی از خونه رو که
بخوان برای نگهداشتن مواد غذاییشون پایین بیارن.
همین جمله های طولانی و پشت سرهم از گی ب همیشه کم حرف،
اوج نگرانیشو نشون میداد.
واینکه میدونستم این نگرانیش فقط به خاطر ترسش از آسیب
دیدن منه بهم حس بدی به همراه عذاب وجدان میداد.
توی این مدت متوجه شدم که چه اون و چه سیدنی نسبت به من
حس مسئولیت میکنن.
انگار که درنبود رین این وظیفه رو دارن که حتی در ازای
جونشون هم شده از من محافظت کنن.
من نمیخوام مدام این حسو داشته باشم که باری روی شونه های
بقیه ام.
نمیخوام حس یه بچه ی کوچیکو داشته باشم!
منم مثل گیب نگاهمو توی اون اتاق عجیب وخالی چرخوندم.
با دستم در چوبی و قهوه ای رنگی رو که سمت چپمون قرار
داشت به گیب نشون دادم که به اون سمت رفت.

با باز کردن در قدمی به سمت داخ برداش که منم پشت سرش
رفتم.
مشعلو کمی بالا تر گرفت و با دیدن فضای اطرافش به راحتی
تونستم صدای ساییده شدن دندون هاشو به روی هم بشنوم.
_ لعنتی حتما داری باهام شوخی میکنی؟
از اتاق قبلی به اتاق جدیدی شاید یکم بزرگتر و البته به همراه
چند کوزه ی بزرگ، شاید نصف قد من وارد شده بودیم.
اینبار بدون حرف به دنبال در دیگه ای گشت و با پیدا کردنش به
اتاق متفاوتی وارد شدیم.
اتاقی با چند مشعل کوچیک و پر از کیسه های پارچه ای و
کوزه های بزرگ.
مشعلو توی جا مشعلی کنار در گذاشت و با دو دست شمشیرشو
محکم نگهداشت.
_ نیازی به اون شمشیر نداری!
به سمت صدا و همون مرد عجیبی که از من خواسته بود به
اینجا بیام چرخیدیم.
نیشخندی به گیب که مثل یه سپر محافظ مقابلم قرار گرفته بود
زد و سری به افسوس تکون داد.
_ مطمئنن حتی فرصت استفاده از این شمشیرو هم پیدا نمیکنی.
قبل از اینکه حتی بفهمیم چی شده دستشو مقابل صورتش مثل
اینکه بخواد پشه ای رو از خودش دور کنه به سمتی تکون داد و

همراه اون هم گیب به سمتی پرتاب شد و به ستون سنگی گوشه
ی اتاق برخورد کرد.
نفس تیزی کشیدم و خنجرمو محکم تر توی مشتم گرفت.
تابی به چشم هاش دادو چند قدم جلوتر اومد.
_ من نمیخوام به شما آسیبی برسونم بهتره نگران نباشید. ما فقط
میخوایم صحبت کنیم.
نیم نگاهی به گیب که به سختی سرپاشده بود انداخت و گفت:
_ حدس میزدم این مرد جوانو برای همراهی با خودتون انتخاب
کنید. اون یکی زیادی تند مزاج و بی صبره!

نگاه دوباره ای به گیب که به سمت شمشیرش رفته بود انداخت.
_ خداوندا نمیفهمم چرا شما گرگینه ها اینقدر بی صبر و سمج
اید… بهتره اون شمشیرو پایین بگیری اصلا دلم نمیخواد به یکی
از انداک افراد خالص این سرزمین آسیب برسونم.

با التماس به گیب نگاه کردم و گفتم:
_ لطفا آروم باش. ما برای جنگ وجدل به اینا نیومدیم. ومطمئن
باش اون جرأت آسیب رسوندن به منو نداره.
به جسارت توی چشم های تیره ش نگاه کردم وادامه دادم:
_ اگه میدونه رین کجاست پس اینوهم میدونه که اون دیر یا زود
و چه با کمک ما چه بدون اون برمیگرده و اگه کوچیک ترین
آسیبی به من از جانب هرکسی رسیده باشه پیداش میکنه و بلایی
بدتر از مرگ سرش درمیاره!
برقی که از چشم هاش گذشتو دیدم وهمینم خیالمو راحت تر
کرد.
مطمئنم که جرات صدمه زدن به منو نداره.
هرکسی که حتی یه ذره هم رینو بشناسه مرگو به امتحان کردن
اون توی این مورد ترجیح میده.
لبخند زوری زد و گفت:
_ حق با شماست بانوی من. همونطور که قبلا هم بهتون گفتم
من میتونم بهتون برای برگردوندن آلفا کمک کنم.
_ اگه یه چیزی توی این مدت یاد گرفته باشم اینه که اینجا هیچ
لطفی بی مزد نیست. در عوض کمکتون از من چی میخواید؟
_ به قدر کافی برای جفت یک آلفا بودن جسور و رک هستید.
تحسین برانگیزه!
چند قدم توی اتاق قدم زد و در نهایت مقابل ایستاد و گفت:

_ منم مثل خودتون رک حرفمو میزنم. اگ قلبتون به حد کافی
پاک باشه میتونم با انجام یک مراسم باستانی روح شمارو به آلفا
متصل کنم و در عوضش هم قیچی سرنوشتو از شما میخوام!
_ چی؟!
صدای چی گفتن بلند گیب با ابروهای بالا پریده ی من همزمان
شد.
قیچی سرنوشت…
مطمئنم که قبال هم این اسمو شنیدم.
فقط یکم فکر کافی بود که ماجرای کارای و درخواستشو به یاد
بیارم.
اون رمان هم رین همچین چیزی گفته بود!
گیب با چند قدم سریع ومحکم به سمتون اومد و درحالی که
شمشیرشو بالا گرفته بود گفتم ک:
_ از اولم کاملا مشخص بود که آدم درستی نیستی!
اون کائن با حرکتی شبیه قبل سعی کرد گیبو به سمتی پرت کنه
اما اینبار جادوش هیچ اثری نداشت.
زیر لب با خودش زمزمه کرد:
_ سپر محافظ! باید شایعاتی که درباره ی ات پخش شده بودو
جدی تر میگرفتم.
گیب نیشخندی زد و شمشیرشو کنار گردنش گرفت.
_ مطمئنن باید جدی میگرفتی!

_کارتون کاملا اشتباهه… من فقط میخوام کمک کنم.
_ با خواستن قیچی سرنوشت؟ به نظرت بعداز همچین خواسته
ی شومی باید حرفتو باور کنیم؟
_من چیز نامتعارفی نخواستم. چیزی که متعلق به خودمون بوده
رو میخوام… قیچی سرنوشت و چند وسیله ی دیگه از خزانه ی
سلطنتی متعلق به کائن هاست. قیچی سرنوشت ازاول به ما تعلق
داشته.
گیب فریاد زد:
_ اون به زاده ی خون تعلق داره و جاییه که باید باشه! ما دیگه
اینجا حرفی برای زدن نداریم بیا لیا… برمیگردیم عمارت.
سری تکون دادم و پشت سرش راه افتادم که با حرف اون کائن
مکثی کرد.
_ من صبرم زیاده. منتظر زمانی میمونم که خودتون سراغم
بیاید. چیزی تا تکمیل شدن سرزمین میانه نمونده میتونم اینو
احساس کنم… یه جنگ بدون پادشاه بیشتر هرج و مرجه داخلیه.
چه بخواید وچه نخواید برای برگردوندن آلفا به کمک من احتیاج
دارید.

گیب بدون برگردوندن سرش به راهش ادامه داد اما من حین
حرفاش سرمو به سمتش چرخوندم.
اون آرامش و حس اطمینانش از چیزهایی که گفته بود ترسو به
مهمون قلبم کرده بوده.
*
_ باورم نمیشه چطور تونستی قانعام کنی که اون قرار داد
سکوتو قبول کنم.
_ این تنها راهی بود که میتونستم باخودم یه همراه ببرم. توهم
باید با من سوگند میخوردی که چیزی درباره ی خواسته های
اون به کسی نگی.
_ این کار حماقت بود!
_ میشه دست از این حرفا برداری تا به یه راه حل فکرکنیم؟
_ فکرکمک گرفتن از اونو از سرت بیرون کن. خودمون یه راه
حل بهتر پیدا میکنیم.
_ مگه اون قیچی چی هست که اینقدر مهمه؟

_ همینو بدون که اون اگه توی دست یه آدم اشتباه بیفته تبدیل به
خطر ناک ترین اسلحه‌ای میشه که تا حالا به چشم دیدیم.
افسانه‌ها میگن که اونو خود اهریمن برای از بین بردن
سرنوشتی که کائنات برای دنیا و هرموجود زنده ی توی اون
درنظر گرفته، ساخته.
_ از بین بردن سرنوشت؟ یه چیزی مثل…
_مثل همه چیز! حتی پیوند بین دوجفت!
مات و یکّه خورده نگاهش کردم.
از بین بردن پیوند؟
بازهم این کلمات شوم…
لبهامو محکم روی هم فشار دادم و در نهایت گفتم:
_ ما اون قیچیو بهش نمیدیم!
*
_ ما چیزی که میخوایو بهت میدیم! اما تو وهمه ی اعضای
گروهت قبل از اون باید سوگند بخورید که از اون هیچ استفاده
ای نمیکنی!
_ برای ثابت کردن حسن نیتم هرکاری لازم باشه انجام میدم…
_ خوب اولین کاری که باید انجام بدیم چیه؟
_ دوروز دیگه همینجا اولین قدم برای انجام مراسمو بهتون
میگم.

با گیب نگاهی رد و بدل کردیم و درنهایت سری به تایید تکون
دادم.
از اون سرداب لعنتی خارج شدیم و چشم غره ای به قیافه ی
عبوس گیب رفتم.
_ خودت بهتر میدونی که چاره ی دیگه ای نداشتم. درهمین حین
که ما داریم حرف میزنیم ارتش ارگال درحال جاگیرشدن توی
سرزمین میانهان. بیشتر از این نمیتونیم وقت تلف کنیم!
دیگه نگفتم قلب من بیشتر از این تحمل این دوریو نداره.
نگفتم که با هر ضربانش، درد مثل سم توی بدنم پخش میشه.
شیش روز از رفتن رین گذشته…
شیش روزی که برای من مثل سال گذشت.
شیش روز تمام من توی هوایی نفس کشیدم که خالی از عطر تن
اونه.
توی فضایی بودم که حجم حضور اونو کم داشته.
دیگه بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم.
_ با وجود همه ی اینها حس خوبی به قبول درخواستش ندارم.

_ منم حس خوبی ندارم اما چارهی دیگهای هم نداریم…
ماهرکاری لازم باشه انجام میدیم که مطمئن شیم که اون یا
هیچکس دیگهای از اون قیچی استفاده نمیکنن. همینجوری اونو
دستش نمیدیم که پاشه بره سرنوشت مردمو عوض کنه…
حداقلش هم اینه تازمانی که رین برنگرده قرار نیست چیزی
بهش بدیم. خودت گفتی اون قیچی توی کانترالیت و خزانه ی
سلطنتی قرار داره!
_ درسته اما دونستن ایناهم چیزی از حس بدم کم نمیکنه.
*
“دو روز بعد”
“لیا”
باعصبانیت بهش نگاه کردم.
_ از من میخوای چیکارکنم؟
_ بکشش!
_ دیوونه شدی؟ چطور باید همچین کاری انجام بدم؟
_ چطوریش رو خودت بهتر میدونی اما از من بخوای چیزی
بپرسی باید بگی چه وقت! وجواب منم تافرداشبه. قبل از ماه
کامل کارش رو تموم کن.
چرخید و از اون سرداب لعنتی خارج شد. مشتم رو محکم به
دیوار کنارم کوبیدم. لعنت بهت…لعنت.
به پشت دستم و اون زخم های کوچیک نگاه کردم…

چرامن! چرا این اتفاق باید برای من بیفته؟
_ چطور میخوای اینهارو برای رین توضیح بدی؟
بدون برگشتن سمتش گفتم:
_ اون هیچ وقت نباید چیزی از این اتفاقات بفهمه! هیچکس نباید
بهش چیزی بگه.
_ لیا…
فریاد زدم:
_ گفتم نه گیب!
_ داری خودت رو توی بد دردسری میندازی… اگه این کار
رو انجام بدی راه فراری برات نمیمونه… هیچکس نمیتونه
بهت کمک کنه.
_ رین میتونه. اون لنگر و ساحل امن منه.
_ رین؟! به خودت بیا لیا… توچه قولی به اون دادی؟ میخوای
زیر قولت بزنی؟قول دادی که یه ملکه باشی پس مثل ملکه ها
رفتار کن.
_ اگه این کار رو انجام ندم اگه از دستش بدم دیگه یه قول چه
ازشی داره؟ چرا میخوای جلوی منو بگیری؟
_ من نمیخوام جلوتو بگیرم!
_ پس چرا…
_ گفتم که مثل یه ملکه فکرکن لیا… یه ملکه ی واقعی توی این
شرایط چیکار میکنه؟

مکثی کردم و بعداز کمی فکرباتردید گفتم:
_ هیچ کاری انجام نمیده… حداقل نه شخصا.
_ داری به جواب نزدیک میشی.
_ یک نفرو مسئول انجامش میکنه.
_ دقیقا دخترباهوش.
_ تونمیتونی این کار رو انجام بدی.
لبخندش رو که دیدم با صدایی که لرزشش مشهود بود گفتم:
_ اونها میکشنت!
_ من عهد بستم که تاقطره ی آخر خونم از تو و رین محفاظت
کنم.
_ از این کار مطمئنی؟
_ اگه تو مطمئن باشی…
سری به تاییدتکون دادن و گفتم:
_ چاره ی دیگهای هم داریم؟
_ نمیدونم… واقعا نمیدونم.
_ منم نمیدونم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ واقعا نمیفهمم اون درخت چه اهمیتی براشون داره. چرا
میخوان از شرش خلاص شن… ازهمه مهمتر چرا من رو
برای این کار انتخاب کردن؟

_ اون یه درخت مقدسه لیا… از اون درخت توی هرسرزمین
فقط یکی وجود داره. نه تنها الف ها که ما کل ناردن رو بااین
کار عصبانی میکنیم.
_ یه جورایی با این کار به سرزمین خودمون خیانت میکنیم
درسته؟
چشمهاش رومحکم روی هم فشار داد و گفت:
_ رین هیچوقت مارو نمیبخشه. هیچوقت…
_ شاید یه راه دیگه باشه؟ یه راهی که بدون صدمه زدن به اون
درخت همه چیز رو درست کنیم.
_ قبل ازاینکه دیربشه رین باید همه ی حقیقت رو بفهمه. این
تنهاراهشه.
_ اینبار همه چیز فرق کرده گیب…خودت بهتراز من میدونی.
من حتی بخوامم نمیتونم چیزی بهش بگم. توهم نمیتونی!
_ پس شایدباید یه راهی پیدا کنیم که خودش بفهمه…
_ خدایا یه جوری حرف میرنی که انگار توتمام این سالها از
جادو و قوانین اون دور بودی. ما قسم خوردیم… هیچ کاری که
بخواد این موضوع رو به بقیه لو بده نمیتونیم انجام بدیم.
روی یه جعبه ی خالی گوشه ی دیوار نشست و سرش رو بین
دست هاش گرفت.
_ چی شد که اصلا به اینجا رسیدیم… چرا اونها از ما همچین
چیز وحشتناکی رو میخوان.

_ نمیدونم. اما این چیزیه که ما باید بفهمیم… هنوز ۴ ساعت
وقت داریم و فکرکنم باید به خوبی از این زمان استفاده کنیم.
_ اگه فقط بتونیم یه راه پیدا کنیم و یه جورایی رینو از اوضاع
اینجا مطلع کنیم شاید خودش برگرده!
بااین حرفش عصبانی شدم.
_ به نظرت رین جایی مثل پیک نیک رفته؟ من الان نمیدونم
وضعیتش چطوره و تو داری این حرفهارو میزنی؟!
باناراحتی سری تکون داد و گفت:
_ معذرت میخوام… حرفم احمقانه بود. نمیدونم چه مرگم شده
اما این وضعیت خیلی سخته. باور اینکه رین اینجا نیست خیلی
برام سخته.
لبهامو برای جلوگیری از ترکیدن بغضم روی هم فشار دادم و
به سمت عمارت برگشتم.
این وضعیت برای منم سخته…
_ تو نمیتونی به آرورا آسیبی برسونی!
_ بالاخره راه حلشو پیدا میکنیم…

نه منظورم اینه تو حتی نمیتونی از محوطه ی سنگ چین شده
رد بشی! فکر هم نکنم توی اون کتابا راهی برای کشتن یه
درخت مقدس وجود داشته باشه!
_ منظورت اینه که…
_ من تنها کسیام که میتونه این کارو انجام بده… میتونیم
هرچقدر میخوایم سعی کنیم و خودمونو گول بزنیم اما در نهایت
بازنده ی این ماجرا ماییم!
در اتاقو باز کردم و وارد شدم.
دیدن خوب بودن حال شارلوت واینکه پشت میز و به همراه
سیدنی مشغول کشیدن نقشه‌های جنگی بودن حداقل خوشحال
کننده بود.
گیب دراتاقو بت و به اون تکیه داد.
شنلمو درآوردم و روی تخت انداختم.
_ اون کائن احمق کشتن آرورارو ازتون خواست درسته؟
یکه خورده به سمت دالاهو که توی یک قدمیم ایستاده بود
برگشتم.

گیب سریع به سمتمون اومد و بعد از نگاه کوتاهی به شار و
سیدنی بازوی دالاهو و گرفت و به سمت بالکن رفت.
منم پشت سرشون رفتم و گیب بعداز بستن در بالکن به سمت
دالاهو برگشت و گفت:
_ تواین چیزهارو از کجا میدونی؟ چطور اینقدر راجع به همه
چیز اطالعات داری؟
وقتی که سکوت دالاهو و دید به وضوح خشمشو احساس کردم.
برای جلوگیری از هرگونه تنشی روبه دالاهو گفتم:
_ چطور فهمیدی که اون کائن از ما چی میخواد؟
_ هر کسی که یکم با مراسمات باستانی آشناباشه میدونه که
برلی انجام همچین مراسمی به انرژی زیادی نیاز هست… و چی
بهتر از یه درخت زندگی با انرژی نامحدود؟ اون کائن میخواد
یه جورایی اون درختو قربانی کنه تا انرژی لازمشو برای انجام
مراسم تهیه کنه.
_ با صدمه زدن به آرورا؟
_ اون درخت فقط تجسمی از آرورای واقعیه!
_ پس اگه ما کاری که اون گفته رو انجام بدیم اونم میتونه رینو
برگردونه؟
_ دیووونه شدید؟ واقعا فکرکردید همچین کاری بدون تاوان پس
دادن تموم میشه یا اینکه میتونه عاقبت خوشی داشته باشه؟
ممکنه بتونید رینو برگردونید اما به نظرت میتونید همه ی
روحشو پس بگیرید؟ درباره ی روح خودت چی میگی که بعد از

صدمه زدن به آرورا ممکنه دیگه هیچ وقت مثل قبل نشه؟ درسته
این یه تجسم از آرورای واقعیه اما به هر حال بخشی از قدرت
اونو داره وبا صدمه زدن بهش مثل اینه که بخشی از روحتو به
شیطان داده باشی!
_ پس ما باید چیکار کنیم؟ خودت که میدونی سرزمین میانه
ساخته شد… همین الان هم زمزمه‌هایی نبودن رین داره همه جا
میپیچه!
_ منم نمیدونم اما یه نفرو میشناسم که میتونه این کارو انجام
بده… ممکنه راهی بجز آسیب رسونن به آرورا برای تامین اون
انرژی داشته باشه!
_ اون کیه؟ کجامیتونیم پیداش کنیم؟
_ اسمش تامارست فعلا همینو بدونید براتون کافیه!
_ چطور انتظار داری همینجوری بهت اعتمادکنیم؟
درتایید حرف گیب سری تکون دادم.
_ فکرکنم چارهای جز این کارندارید… هرسه مون میدونیم که
این کار به هیچ وجه به بدی نقشه ی شما نیست.

با برگشت دالاهو به اتاق سمت گیب چرخیدم و گفتم:
_ به نظرت باید حرفشو باور کنیم؟
_ اینو نمیدونم لیا اما مطمئنن هرچی که باشه هزار برابر از
کمک کردن به اون کائن بهتره!
_پس انجامش میدیم؟
_ فکرکنم قبلش باید به ما بگید که اینجا چه خبره!
نگاهی به شارلوت و سیدنی که دست به سینه کنار در بالکن
ایستاده بود انداختم.
اون نگاه دیگه نمیتونید چیزیو از ما مخفی کنی د توی چشم های
سیدنی نشون میداد که ماباید یه صحبت طولانی با هم داشته
باشیم و شاید هم یه سرزنش طولانی رو از طرفش تحمل کنیم.
_ میتونم توضیح بدم!
_ امیدوار بودم همینو بشنوم!
در حینی که دالاهو مشغول تعریف کردن اتفاقات اخیر برای
شار و سیدنی بود منم خودمو سرگرم بازی با نوشیدنی توی دستم
کردم.

به خاطر طلسم خون و قراری که با کائن گذاشته بودیم، من یا
گیب نمیتونستیم هیچ کدوم از قول و قرار هامونو برای بقیه
تعریف کنیم.
نمیدونم این طلسم چطور کار میکرد اما ماجر برای دالاهو باما
فرق داشت.
انگار باز گو کردن اتفاقات برای کسی که خودش تونسته اون
موضوعو بفهمه متفاوت و امکان پذیره!
لیوانمو دایرهای چرخوندم و به حرکت گرداب مانند مایع توش
چشم دوخته بودم.
همین تصویر و حرکت کوچیک انگار یه تلنگر به خاطراتم بود.
چیزی که منوبرگردوند به بچگیم.
یه اتاق که نمیدونم دقیقا مربوط به کدوم خونه بود.
روی تخت خوابیده بودم…
یه لیای پنج ساله با بلیز و شلوارعروسکی و موهای بافته شده.
به محض بیدار شدن با دستم دنبال رین گشتمو با حس نکردنش
با ترسی که انگار میخواست قلب کوچیکمو منفجر کنه روی
تخت نشستم.
_ من اینجام عروسک.
به گوشه‌ی اتاق و میزی که پشتش نشسته بود نگاه کردم.
درحینی که چند برگه رو زیر و رو میکرد از لیوان گرد و
کوتاهی که دستش بود نوشیدنی خورد.

سرشو بلند کرد و بهم لبخند زد.
لبخندی که میتونستم انعکاسشو توی روحمم احساس کنم.
حسی که لبخندش بهم میده مثل انفجار کلی حس خوب توی
وجودته.
شبیه آب شدن شکر یا شکلات روی زبونت.
همونقدر شیرین و دوست داشتنی.
از روی تخت پایین و با قدم هایی سریع به سمتش رفتم.
صندلیشو به سمتم چرخوندو منو روی پاهاش نشوند.
دست هامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو روی شونهش
گذاشتم.
_ چرا بیدار شدی پری کوچولو؟ خواب بد دیدی؟
_ نه…
_ تشنه یا گرسنته؟
_ نه…
_ پس؟

شونه هامو بالا انداختم.
_ خوابم رفت!
_ رفت؟ کجا رفت؟
_ نمیدونم که!
_ هوم… فکرکنم باید یه راهی برای برگشتنش پیدا کنیم اینطور
نیست؟ دختر کوچولوها که نباید این وقت شب بیدار باشن!
ریز خندیدم و سرمو روی شونهش جابهجا کردم.
با دستم به لیوانش روی میز اشاره کردم و گفتم:
_ از اونا میخوام!
_ چی؟!
تعجب توی صداش کاملا مشخص بود اما نمیدونستم چی باعث
تعجبش شده.
_ منم شربت میخوام…
_ برات از آشپزخونه آبمیوه میارم.
_ نه من از همینی که تو خوردی میخوام!
_ اما این نوشیدنی بزرگ تراست.
_ منم دیگه بزرگ شدم… امروز خودم موهامو شونه کردم.
لبهاشو روی پیشونیم احساس کردم و بعدهم صدای پر از
خندهشو.

_ البته که بزرگ شدی. لیای من یه خانومه جان و زیباست…
اما بازهم نمیتونی از اینا بخوری هنوز خیلی برات زوده.
_ اما…
قبل از اینکه غر زدنمو تموم کنم گفت:
_ اما به جاش من یه نوشیدنی خوشمزهتر بهت میدم.
سرمو برای دیدن صورتش بلند کردم که دستشو به سمت
لبهاش برد و مچشو با دندوناش خراش داد.
دستش زخمیشو با لبخند به سمتم گرفت که با تردید نگاهش
کردم.
_ منتظر چی هستی شیرینم؟ فکرکردی رین نمیتونه تشنگی
پری کوچولوشو احساس کنه؟
سرمو چرخوندم و نگاهمو ازش دزدیدم که دستش زیر چونهم
نشست و صورتمو به سمت خودش برگردوند.
_ چی شده لیا؟ کسی چیزی گفته؟
با صدایی لرزان جوابشو دادم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nazanin
1 سال قبل

سلام ببخشید پارت 26 نداره؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x