رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت 3

3.8
(4)

 

با اومدن دکتر، کناری ایستادم تا کارش رو انجام بده. دست گیب روی شونھ م نشست و گفت:

_رین… حالت خوبھ؟!

بھ چشمھایش نگاه کردم. حالم خوب بود؟! احساس میکردم ھمھ چیز رو از توی یک حباب یا
از پشت لایھای از مھ میبینم. نمیتونستم تمرکز کنم. ھمھ چیز مثل یک خواب بود برام.
بدون جواب دادن بھش دوباره برگشتم و بھ لونا نگاه کردم، چشمام روی شکمش خشک شد.

نیمھ ی دیگھ ی زندگی من توی وجود اونھ. نیمھ ی دیگھ ای کھ ھمین الآنش ھم فقط با فکرکردن
بھ اینکھ ممکنھ آسیب دیده باشھ دلم مرگ بخواد.
با دیدن دست پزشک کھ روی شکم لونا کشیده شد، گرگم از عصبانیت زوزهای کشید.
آروم، پسر. ھیچی نیست! اون نیاز بھ معاینھ شدن داره .

نمیدونم دکتر چھ سوالی پرسید کھ سیدنی جوابش رو داد. طبیب سری بھ تأسف تکون داد و
از جاش بلند شد و مشغول صحبت با سیدنی و ایسلنزدی شد. اما من نگاھم ھنوز بھ اون
برآمدگی کوچک شکم لونا گیر کرده بود.

ناخودآگاه دست گیب رو کنار زدم و بھ سمت لونا رفتم و کنارش نشستم. خم شدم و یھ سمت
صورتم رو روی شکمش گذاشتم.

کوچولو! خواھش میکنم کھ تنھام نزار… من تازه با حس کردن تو تونستم دلیلی برای زندگی
کردن پیداکنم.
با صدای گیب کھ اسمم رو صدا میزد بھ خودم اومدم و نگاھش کردم کھ گفت:

_دکتر میگھ نمیتونھ دلیل حال بد لونا رو تشخیص بده.
فقط امیدواره کھ داروھای گیاھی و دمنوشھایی کھ براش آماده میکنھ بتونھ دردش رو کاھش
بده. حداقل تا زمانی کھ علت حال بدش مشخص بشھ.

با این حرف، انگار تازه بھ خودم اومدم و بھ سمت دکتر خیز برداشتم و یقھش رو گرفتم.
با عصبانیت گفتم:

_تو دیگھ چطور پزشکی ھستی کھ نمیتونی بیماری مریضت رو تشخیص بدی؟

دکتر با ترس و صدای لرزونی گفت:

_سرورم. من ھمھ ی تلاشم رو کردم اما علائم بیماری ایشون رو تا حالا جایی ندیدم. نمیتونم
بھ قطع بگم کھ مشکل چیھ و بھ خاطر باردار بودنشون ھم نمیتونم برای فھمیدن مشکلشون از
جادو استفاده کنم. چون بعضی از اَبزارھای جادویی من ممکنھ روی جنین تأثیر منفی بذاره.
با شنیدن این حرف، ناخودآگاه دستھام شل شد و یک قدم بھ عقب برداشتم.

صدای نالھ ی لونا بلند شده بود و ملکھ ایسلنزدی سعی در آروم کردنش داشت.

کاملا ً ناامید شده بودم کھ با پیشنھادی کھ سیدنی داد، بارقھ ای از امید توی دلم روشن شد.

_یادمھ گفتھ بودی نیروی اون خورشید و نوره .
_درستھ، ھست. اما منظورت از این حرف…

یھو چراغی توی ذھنم روشن شد. خودشھ… چیزی کھ اون الآن لازم داره نورِ خورشیده.

گیب: منظورت اینھ کھ اون الآن بھ نور خورشید احتیاج داره؟ اما آخھ الآن؟ میبینی کھ ھوا
کاملا ً تاریک شده!

بدون مکث بھ سمت لونا رفتم و توی آغوشم بلندش کردم. در حینی کھ بھ سمت در اتاق قدم
برمیداشتم گفتم:

_اون رو بسپارید بھ من. توی باغ قصر یک دروازه بھ سرزمین برین وجود داره. میتونم
وجودشو احساس کنم… اونجا یھ خورشید سوزان انتظارمون رو میکشھ.

نمیدونم چطور مسیر اتاق خواب لونا تا باغ قصر رو طی کردم اما وقتی بھخودم اومدم کھ
روبھ روی دروازه ایستاده بودم و بھ بیابون سوزان مقابلم نگاه میکردم.
دروازه ھا مثل پنجرهای ھستن کھ میتونی از پشتش سرزمینھای دیگھ رو ببینی!

گیب: فکر میکنم بھتر باشھ کھ تنھایی نری. ما نمیدویم اونجا چی انتظارمون رو میکشھ.
بھخصوص سرزمینی مثل برین!
سیدنی: درستھ. ھرچند کھ از این سرزمین بیابونی متنفرم! اما امکان نداره کھ اجازه بدم تنھا
بھ اونجا بری.

بھ گیب نگاه کردم کھ سری بھ تایید تکون داد و گفت:

_بھنظر منم بھتره سیدنی ھمراھت بیاد! منم اینجا سعی میکنم جلوی پخش خبر حاملگی
لونا رو بگیرم. باید خدمتکارھا و نگھبانھا رو ساکت کنم و مطمئن بشم درمورد این موضوع
چیزی بھ کسی نمیگن.

با قدردانی نگاھشون کردم…
خیلی خوشحال بودم کھ ھمچین دوستھای خوبی کنارم دارم کھ توی شرایط سخت میتونند
کمکم کنند.
با نالھ ی بعدی لونا، وقت رو تلف نکردم و از دروازه عبور کردم. پشت سر من ھم سیدنی
وارد شد و دروازه بستھ شد.

_اوه، پسر! اینجا واقعا گرمھ!

لونا رو روی شنھای داغ برین گذاشتم و خودمم کنارش نشستم.
کاملا ً حق با سیدنی بود. برین مثل جھنم داغ و گرم بود…

برین سرزمین کوچیک و تقریبا ً فراموش شده‌ای بود کھ تبدیل بھ پناھگاه دزدھا و خرابکارھا
شده بود. افرادی کھ با ابزارھای جادویی، حالا بھ ھر طریقی میتونستند تعداد محدودی از
دروازه ھا رو باز کنند.

_باور کن کھ ھیچ پیش زمینھ ی خاصی توی ذھنم از اینجا نداشتم بھ جز بیابونی بودنش. اگر
میدونستم اینقدر گرم و سوزانھ حداقل کلاه آفتابیم رو میآوردم یا حداقل کرم برنزه کنندهم
رو! اینجا جون میده واسھی آفتاب گرفتن، پسر! دخترا عاشق بدنھای برنزهن!

نیشخندی بھ این چرتوپرتگوییش زدم.
گاھی فراموش میکردم کھ ما سھ نفر ھنوز نوجوون محسوب میشیم، کھ البتھ نوجوون
دونستن ما برای بقیھ و حتی خودمون واقعا ً سخت بود!

شاید بھ خاطر ھیکلھای بزرگ و عضلانیمون، یا شاید ھم بھ خاطر اتفاقاتی کھ طی دوره‌ی بھ
دست گرفتن قدرتم پشت سر گذاشتیم اینطور بھ نظر میرسید.

نوازشوار موھای طلایی لونا رو نوازش کردم و ناخوداگاه خم شدم و بوسھ ای روی
پیشونیش نشوندم.

نمیدونم تصور من بود یا اینکھ واقعا ً پوستش در حال درخشیدن بود! حتی حاضرم قسم
بخورم کھ رنگ طلایی موھاش ھم روشنتر و براقتر شده بود.

نیم نگاھی بھ سیدنی کھ اون ھم مثل من مبھوت بھ این صحنھ نگاه میکرد، انداختم. اومد و
طرف مقابلم، کنار لونا نشست و با صدایی آروم گفت:

_تو ھم این صحنھ رو میبینی یا اینکھ من خیالاتی شدم؟
_نھ… انگار واقعیھ!

ھرلحظھ کھ میگذشت درخشش بدنش بیشتر از قبل میشد. چیزی نگذشتھ بود کھ درخشش
پوستش اینقدر زیاد شده بود کھ بھسختی میتونستیم مستقیم نگاھش کنیم !

ھم من و ھم سیدنی مدتی میشد کھ چند قدمی از لونا فاصلھ گرفتھ بودیم و از دور شاھد این
ماجرا بودیم.

نمیدونم چھ مدت زمانی گذشت تا اینکھ درخشش پوستش اونقدر زیاد شد کھ یھھو مثل
فوران یھ آتشفشان، نور زیادی اطرافش پخش شد و بعد ھم بھحالت عادی برگشت!

با تردید، بھ سمت لونا کھ با چھره ای آرام شده دراز کشیده بود رفتم و دستم رو روی پوست
صورتش کشیدم.

دیگھ خبری از اون تب و التھاب اولیھ نبود و سرخیِ رنگ پوستش ھم از بین رفتھ بود.
بھ چشمھای بستھ و بالا رفتن منظم قفسھ سینھ اش نگاه کردم… بھ نظر میرسید کھ بھخواب
رفتھ.

_حالش خوبھ؟ خوابیده؟
_اینطور بھ نظر میرسھ! درباره‌ی خوب بون حالش ھم فکرکنم خوب باشھ. اما نظر قطعی
رو دکتر باید بده. فکرکنم وقت رفتن باشھ.

_اوه…نوررو شکر. واقعا ً دیگھ تحمل گرمای این جھنم رو نداشتم.

بھ صورتش کھ از گرمای ھوا سرخ شده بود و دونھ ھای درشت عرق روی اون خودنمایی
میکرد نگاه کردم. وضع خودم ھم بھتراز اون نبود! الآن فقط سرمای وایپر میتونھ من رو
از این ھمھ التھاب و گرما نجات بده…

لونا رو توی آغوشم بلند کردم و یکبار دیگھ دروازه رو باز کردم. خوشحال بودم کھ بدون
مشکلی میتونیم از این سرزمین نفرین شده بریم.

با برخورد اولین نسیم بھ صورتم، نفس عمیقی کشیدم و عطر خوش گلھای باغ ایسلنزدی رو
بھ ریھ ھام کشیدم.

بھ محض بستھ شدن دروازه، گیب و ملکھ ایسلنزدی رو دیدم کھ بھ سرعت بھ سمتمون
میومدن…
البتھ قدمھای ایسلنزدی خیلی کوتاهتر و آرومتر از گیب بود.

این اولین بار بود کھ چھره ی ایسلنزدی رو اینقدر نگران و ناراحت میدیدم !

ھمون موقع فھمیدم کھ لونا برای ایسلنزدی خیلی مھمھ و ھمین ھم باعث شد مقدار زیادی از
اون خشمی کھ نسبت بھش داشتم از بین بره.

_رین، چھ اتفاقی افتاد؟حال لونا چطوره؟

_دخترم… دخترکم… حالش چطوره؟
_بھنظر میرسھ کھ حالش بھتر شده باشھ. اما باز ھم لازمھ کھ پزشک یکبار دیگھ اون رو
معاینھ کنھ.
سری بھ تأیید تکون دادن و ایسلنزدی ھمراه من بھ سمت اقامتگاهِ لونا بھ راه افتاد.
میتونستم پشت سرم صدای گیب رو درحال سؤال پرسیدن از سیدنی دربارهی سفرمون
بشنوم.
***
گذاشتن لونا روی تخت و کشیدن ملافھ روی تنش، ھمزمان شد با ورود گیب و پزشک.
وقتی کھ معاینھ ی لونا تموم شد، دکتر لبخند کوچیکی زد و گفت:

_خوشبختانھ حال بانو خوبھ. تمام علائمی کھ نشون دھنده ی بیماری باشھ رو از دست دادن.
بھنظر کھ فکرتون برای بردن ایشون جلوی نور مستقیم خورشید اثر مثبتی داشتھ!
نفس راحتی کشیدم و اجازه دادم بدنم از اون تنش اولیھی خودش کم کنھ.

از دکتر تشکر کردم اما حرفی کھ زد باعث تعجبم شد!
_سرورم. اگھ اجازه بدید باید درباره ی موضوعی خصوصی با شما صحبت کنم.
سری تکون دادم و قبل از خارج شدن از اتاق نگاھی بھ گیب و سیدنی انداختم کھ گیب سریع
گفت:
_نگران اون نباش. ما مواظبشیم.
اینبار باخیال راحت تری از اقامتگاه لونا بیرون زدم و پشت در منتظر اومدن دکتر شدم.
بعداز اتفاقی کھ پشت سر گذاشتھ بودیم، بیشتر از این نمیتونستم از اون بچھ دور بشم…
بھ دکتر کھ نگرانیِ مشھودی توی رفتارش مشخص بود نگاه کردم و گفتم:

_چھ اتفاقی افتاده؟ چھ موضوع مھمی بود کھ نمیتونستید جلوی بقیھ مطرحش کنید؟

_سرورم نمیدونم چطور باید این موضوع رو بیان کنم؟ اما من تقریبا ً مطمئنم کھ حال بد بانو
اتفاقی نبوده!

_منظورتون چیھ؟ واضحتر بیان کنید.

_بھ نظر میاد کھ ایشون رو مسموم کرده باشن!

با بھت نگاھش کردم.
چطور ممکنھ؟ کی ھمچین جرأتی داشتھ کھ بھ یھ اصیلزاده صدمھ بزنھ؟ و حتی بیشتر از
اون، بھ یھ برگزیده!

_نمیتونستم این موضوع رو جلوی بقیھ بیان کنم اما بھ نظرم بھتره کھ ایشون برای مدتی از
پرایکس دور بشن و بھ جای امنتری برن.

سری بھ تأیید تکون دادم و گفتم:

_درباره ی این موضوع با ھیچکس صحبتی نکنید. حتی ملکھ ایسلنزدی!
_بلھ، سرورم. بھتون اطمینان میدم کھ این موضوع پیش من امن باقی میمونھ.

با فکری آشفتھ، بھ داخل اتاق برگشتم و مستقیما ً بھ پیش لونا رفتم. حالا بیشتر از قبل نگران
امنیت اون بودم. باید اون رو باخودم بھخونھ ببرم.

میدونستم کھ بھ ھیچ عنوان امکان نداره اجازه بدم بعداز این اتفاقات اون اینجا بمونھ.

بھ جزء این، باید کسی کھ قصد صدمھ زدن بھ لونا رو داشتھ پیدا کنم. ھمینطور دلیل این
کارش رو.
بھ گیب و سیدنی اشاره کردم کھ بھ سمتم اومدن.
خطاب بھ سیدنی گفتم:

_میخوام کھ یھ کالسکھ برای انتقال لونا آماده کنی. اون بیشتراز این نباید اینجا بمونھ.

لحن صحبتم اینقدر جدی بود کھ بدون سؤال، برای انجام درخواستم بره.

بھ صورت بی رنگ لونا نگاه کردم کھ دست گیب رو روی شونھم احساس کردم.
بدون برگشتن بھ سمتش زمزمھ وار گفتم:

_قبل از پیداکردن اون، زندگیم یھ جور درگیر مشکلات بود. اینقدر کھ از کوچیکترین
اتفاقات سرزمینم ھم بی خبر بودم .

حتی خبر نداشتم کھ یھ پری برگزیده داریم! و حالا با پیدا کردنش حجمشون صد برابر شده.

اما نمیتونم از داشتنش خوشحال نباشم. الآن حداقل گرگم آرومھ و خبری از اون ھمھ
آشفتگیِ داخل ذھنم نیست.

فشار آرومی بھ شونھم وارد کرد و گفت:

_ما از پس بدتر از اینھاش ھم بر اومدیم، از پس این ھم میتوتیم بر بیایم. گاھی لازمھ
اجازه بدیم کھ جریان زندگی ما رو باخودش ھمراه کنھ.

تک خندهای زد و در ادامھی حرفش گفت:

_ھرچند کھ واسھ ی ما سیلابھ زندگیھ!

اجازه دادم کھ لبھام در جواب حرفش یکم کش بیاد و خم شدم و بوسھای روی پیشونی لونا
گذاشتم .

وقتی کھ سرم رو بلند کردم با نگاه عجیب و سؤالی ملکھ ایسلنزدی کھ ھمراه با پیشکارش در
کنار دِر بالکن و درست مقابل من ایستاده بودن، مواجھ شدم.

میدونم کھ این رفتار براش خیلی عحیبھ اما دست خودم نیست! و من این عکسالعمل ھا رو
نھ برای لونا، بلکھ برای مانیای خودم انجام میدم.
با ورود دوباره ی سیدنی، نگاھم رو از ایسلنزدی گرفتم و بھ سیدنی دادم.
بھ کنارم اومد و گفت:

_کالسکھ آمادهست. ھر وقت کھ بخوای میتونیم بریم.

_ھر وقت نھ سیدنی، ھمین الآن.

دستھام رو زیر بدن لونا فرستادم و یکبار دیگھ اون رو بین بازوھام بلند کردم.
وقت رفتنھ…

این حرکت من عکسالعمل سریع ایسلنزدی رو در پی داشت و خیلی سریع خودش رو بھ ما
رسوند.

_اینجا چھ خبره آلفا؟ معلوم ھست دارید چیکار میکنید؟

_دارم کاری رو کھ باید امروز عصر انجام میدادم رو الآن انجام میدم. دارم اون رو
بھ جایی میبرم کھ بھش تعلق داره.
_خونھ ی لونا اینجاست. شما نمیتونید ھمینطوری اون رو با خودتون ببرید.

_خونھی لونا شاید. اما جفت من بھ جایی تعلق داره کھ من اونجا باشم. و تا وقتی کھ اون
پیش لوناست.

با سر بھ شکم لونا اشاره کردم…

_ ھردوشون مجبورن جایی باشن کھ من میگم!

بعداز گفتن این حرف، اجازه‌ی صحبت دیگھ ای رو بھ ایسلنزدی ندادم و در مقابل چشمھای
مات شده و شوکھ اش، ھمراه لونا از اقامتگاه خارج شدم.

بین انتخاب اتاق خودم و اتاق مھمان برای لونا تردید داشتم. اما در نھایت با این فکر کھ
بھ فضای خصوصیِ بیشتری نیاز داره، اتاق مھمان رو انتخاب کردم و بعداز گذاشتنش روی
تخت و مطمئن شدن از خوب بودن حالش، بھ گیب و سیدنی توی آشپزخونھ پیوستم.

_حالا میخوای چیکار بکنی؟
_اول باید از امنیت لونا مطمئن بشم. میدونم کھ قبلا ً گفتھ بودم از محافظھای اطراف خونھ
خوشم نمیاد اما ازت میخوام تعدادشون رو دو برابر کنی سیدنی. بدون اطلاع ما پرنده ھم
نباید این اطراف پر بزنھ.

_اون رو حل شده بدون. اما با انجمن چیکار میکنی؟ میدونی کھ اون پیریھای دیوونھ
ھمینجوری ساکت نمیشینن. مطمئنن سعی میکنن دردسر درست کنن.

_حق با سیدنیھ! تازه اینکھ با تو ھم خیلی مشکل دارن. البتھ با وجود روپین فلوبر، فکر کنم
یکم جلوشون گرفتھ بشھ.

_اوھوم… مرد دوستداشتنیھ! با وجود پیریِ زیادش باز ھم مغزش خوب کار میکنھ.

_اما حتی وجود جناب فلوبر ھم نمیتونھ مدت زیادی جلوی اقدامات اونھا رو بگیره.
میدونی کھ انجمن انتظار داشت تو با ھارنی جویل پیوند ببندی؟واقعا ً نمیفھمم پیش خودشون
چھ فکری کردن کھ حتی تونستن ھمچین پیشنھادیرو بھ تو ب ِدن! کار و درخواستشون
دیوونگی بود.
گیب بود کھ با پوزخندی جوابشو داد:

_اونقدرھا ھم کھ بھ نظر میاد کارشون دیوونگی نبوده، بھ نظر من زیرکی تمام بوده. فکرش
رو بکن؛ اگھ رین پیشنھادشون رو قبول میکرد اینجوری اونھا از اصیل بودن پادشاه و
شاید ھم نگھبان بعدی مطمئن میشدن و ھم با پیوند بین آگرین و ھارنی میتونستن با نزدیک
کردن روابط خودشون بھ رین کنترل بیشتری روی اون داشتھ باشن. چون اونھا ھرچقدر
ھم قدرتمند باشن و نفوذ داشتھ باشن، نمیتونن در برابر خواستھ ھای رین از خودشون
مقاومت و مخالفتی نشون بدن. و در عین حال ھم بھترین زمان رو برای دادن درخواستشون
انتخاب کردن. درست زمانی کھ رین درحال مقابلھ با قدرت جنون‌آمیزی بود کھ یکدفعھ و
زودتر از چیزی کھ ھمھ انتطارش رو داشتیم گریبانگیرش شد و اونھا ھم با یھ پیشنھاد کاملا ً
وسوسھ انگیز اومدن! ھمھ خوب میدونن کھ با داشتن پیوند میشھ حداقل مقدار کمی ھم کھ
شده از جنون قدرت رو کم کرد و اون موقع رین بیشتر از ھمھ، چی میخواست؟

_خلاص شدن از اون ھمھ خشم و کلافگی، ھرچند کم و ناچیز!

_دقیقا ً .. اما من واقعا ً ھنوز ھم متعجبم کھ چطور پیشنھادشون رو رد کردی؟!
پوزخندی در جواب زدم:

_ھنوز اونقدر ازخود بیخود نشده بودم کھ فریب اونھا رو بخورم. از پدرم خوب یاد گرفتم
کھ بھ ھیچکدوم از اعضای اون انجمن لعنتی نمیشھ اعتماد کرد.

سیدنی: اوھوم… اما انتخاب ھارنی واقعا ً زیرکانھ بود. فکرش رو بکنید، اگھ بعداز پیوند بین
رین و ھارنی، رین جفتش رو پیدا میکرد چی میشد؟ مطمئنن جادوگرھای خرفت
نمیتونستن با ننگ پس‌زده شدن یکی از برگزیده ھاشون کنار بیان و صددرصد چندتا تلفات
میدادن!

خودش و گیب بھ این حرفشون خندیدند و من ھم نتونستم مانع لبخند زدنم بشم.

حتی فکرکردن بھ اون صحنھای کھ فردریک جویل، از پس‌زده شدن دخترش آگاه میشھ ھم
باعث سرخوشیم میشد!

الآن یکم از اینکھ اون زمان پیشنھادشون رو قبول نکردم پشیمونم اما نمیتونم خودم رو
سرزنش کنم.

اون زمان اصلا ً انتظار نداشتم کھ بتونم جفتم رو پیدا بکنم یا اینکھ بتونم خودم رو از شَرّ اون
پیوند خلاص کنم .

اما با پیداکردن لونا و اون بچھ، ھمھ چیز جوری تغییر کرد کھ حتی ھنوز ھم احساس میکنم
ھمھ ی این اتفاقات رو از داخل یک حباب میبینم و مثل لحظھ ی اول، برام شگفت‌انگیز و
غیرقابل باوره!

_من میرم بیرون. میخوام یکم توی جنگل بدوئم.

اون 31
_خلاص شدن از اون ھمھ خشم و کلافگی، ھرچند کم و ناچیز!

_دقیقا ً .. اما من واقعا ً ھنوز ھم متعجبم کھ چطور پیشنھادشون رو رد کردی؟!
پوزخندی در جواب زدم:

_ھنوز اونقدر ازخود بیخود نشده بودم کھ فریب اونھا رو بخورم. از پدرم خوب یاد گرفتم
کھ بھ ھیچکدوم از اعضای اون انجمن لعنتی نمیشھ اعتماد کرد.

سیدنی: اوھوم… اما انتخاب ھارنیواقعا ً زیرکانھ بود. فکرش رو بکنید، اگھ بعداز پیوند بین
رین و ھارنی، رین جفتش رو پیدا میکرد چی میشد؟ مطمئنن جادوگرھای خرفت
نمیتونستن با ننگ پسزده شدن یکی از برگزیدهھاشون کنار بیان و صددرصد چندتا تلفات
میدادن!

خودش و گیب بھ این حرفشون خندیدند و من ھم نتونستم مانع لبخند زدنم بشم.

حتی فکرکردن بھ اون صحنھای کھ فردریک جویل، از پسزده شدن دخترش آگاه میشھ ھم
باعث سرخوشیم میشد!

الآن یکم از اینکھ اون زمان پیشنھادشون رو قبول نکردم پشیمونم اما نمیتونم خودم رو
سرزنش کنم.

اون زمان اصلا ً انتظار نداشتم کھ بتونم جفتم رو پیدا بکنم یا اینکھ بتونم خودم رو از شَرّ اون
پیوند خلاص کنم .

اما با پیداکردن لونا و اون بچھ، ھمھچیز جوری تغییر کرد کھ حتی ھنوز ھم احساس میکنم
ھمھی این اتفاقات رو از داخل یک حباب میبینم و مثل لحظھی اول، برام شگفتانگیز و
غیرقابل باوره!

_من میرم بیرون. میخوام یکم توی جنگل بدوئم.

اون دوتا رو کھ درحال سروکلھ زدن با ھم بودن تنھا گذاشتم و از خونھ بیرون زدم. تبدیل
شدم و بھسمت شرق دویدم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الخرارهفرتحرفهوتحرفه
الخرارهفرتحرفهوتحرفه
1 سال قبل

این رمان جلد سومم داره؟ آخه آخر جلد دومش یجوری بود انگار هنوز ادامه داشته باشه 😐

ستایش
ستایش
1 سال قبل

جذاب بود
من جلد اولش رو پارت ۵خیلی دوس دارم🥺🤩🤩

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x