رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت 4

5
(4)

 

گرگم با وجود مطمئن بودن از امنیت لونا و اون بچھ باخیال راحتتری میتونست از حس
آرامشی کھ دوئیدن بھش میداد لذت ببره!

نمیدونم چھ مدت بود کھ بھ سرعت درحال دویدن بین جنگل بودم کھ حضوری رو اطرافم
احساس کردم… بھ محض اینکھ باد، بوی تنش رو بھ سمتم کشید تونستم عطر پریسون رو
تشخیص بدم.

سرعتم رو در حد قدم‌زدن کم کردم تا خودش رو بھم برسونھ. مطمئنم کھ باز یک افسون
«پیداگرد» رو انجام داده.

میدونم کھ بالأخره یھ روزی بھ خاطر این قانون شکنی ھاش بھ دردسر میفتھ… اون ھنوز بھ
سن مجاز برای اجرای این افسونھا نرسیده و قبلا ً ھم چندبار از طرف انجمن و مربیھاش
اخطاریھ گرفتھ .

اما باز ھیچکدوم از اینھا نمیتونھ مانع اون برای انجام کاری کھ دوست داره بشھ.

بعداز مدتی، آروم آروم و خرامان از بین بوتھ ھا بیرون اومد و مستقیم بھ سمتم قدم برداشت .

تبدیل شدم و بھ درخت پشت سرم تکیھ دادم. منتظر رسیدنش بھ خودم شدم .

توی دو قدمیم متوقف و برای احترام کمی خم شد. اما چشمھاش کھ بھ سمت بالا و من متمایل
شده بودند باعث خنده م شد! خودم رو کنترل کردم و منتظر موندم.

افسونگر شیطون…
اون خیلی بامزه و دوست داشتنی دیده میشد.

_پریسون! اینجا چیکار میکنی؟

نخودی خندید و گفت:

_ھیچی. فقط دارم قدم میزنم. فکر کنم حق اینکار رو داشتھ باشم.

بھ سمتش قدم برداشتم و یھ دفعھ مچ دستش رو گرفتم و چرخوندم. جوری کھ کف دستش
بھسمت بالا متمایل شد و تونستم چندتا سنگ ریزه ی طلایی و بنفش، داخل مُشتش ببینم.

سرزنشگر نگاھش کردم کھ شونھ ای بالا انداخت و با بیخیالیِ تمام گفت:

_خوب حالا مگھ چی شده؟ ھمھ ش یھ طلسم کوچولو بود. نمیفھمم چرا اینقدر برای یاد
گرفتن این کارھای کوچیک برامون قانون ردیف میکنن!

درحالیکھ بھ غرغرھاش گوش میدادم روی زمین نشستم و بھ درخت پشت سرم تکیھ دادم.

بعداز گذاشتن اون سنگھای جادویی توی کیسھای کھ بھ کمرِ لباسش وصل بود، مقابلم روی
زمین نشست و با شور ھیجان گفت:

_تازه اینکھ چیزی نیست… تازگیھا مشغول یادگیری یھ جور طلسم شدم کھ باعث میشھ
بتونی تصویری از شخصی کھ توی ذھنتھ رو بھ صورت بخار یا تودهای از ھوا تشکیل بدی.
البتھ این جادو ھم مثل بقیھ محدودیت ھایی داره و فقط میتونی صورت اون آدم رو ببینی. اونم
نھ واضح.

صورتش رو درھم کشید و با ناراحتی غر زد کھ:

_فعلا ً کھ واسھ ی من ھمون ھم درست نمیشھ. طلسمم بیشتر شبیھ یھ مشت پنبھ ی مچالھ
شدهست!

سری بھ افسوس براش تکون دادم و گفتم:

_پریسون؟ تو با این کارھات آخر سر خودت رو توی دردسر میندازی. اون موقعست کھ
ھیچ کمکی حتی از دست من ھم برات بر نمییاد.

پشت چشمی نازک کرد و یھ کم بھم نزدیک شد. دستش رو روی سینھم گذاشت و قبل از زدن
بوسھ ی کوچیکی روی لبھام، با ناز زیادی گفت:

_من خوب میدونم کھ ھر چی بشھ باز تو برای کمک بھم میای. توی این مورد اصلا ً شکی
ندارم.

نیشخندی زدم و با خودم فکرکردم کھ مطمئنن برای کمک بھش میرم. ھر اتفاقی ھم کھ بیفتھ
میدونم کھ توی دردسرھاش تنھاش نمیذارم. درست مثل کاری کھ گیب و سیدنی برام انجام
میدن و اون ھم بھ خوبی بھ این موضوع آگاھھ.

این کاریھ کھ دوستھا برای ھم انجام میدن و میدونم اگھ پاش بیفتھ، پریسون ھم برای من
ھمھ کاری انجام میده.

_خبر ترک کردن مراسم ازدواجت مثل بمب توی کل ناردن ترکیده… نمیتونم بگم از این
خبر ناراحت شدم!

با بوسھ ی بعدیش بھ خودم اومدم و بھ چشمھای افسون کنندهش نگاه کردم.

اون دقیقا ً مثل قدرتش یک افسونگره!

خودش رو بھ سمتم کشید، طوریکھ نیم تنھش روی من بود! بعد تونستم زمزمھ ی آرومش رو
بشنوم کھ گفت:

_دلم برات تنگ شده بود…

لبخندی زد کھ متفاوت با اون لبخندھای دوستانھ و معصومانھ ی لحظاتی پیش بود .

اینبار لبخند زدنش رنگ و بویی متفاوت بھ خودش گرفتھ بود و درحال نوازش پشت گردنم،
گفت:

_خیلی بدجنسی. میدونی چند روزه ازت بیخبرم؟ بعداز آخرین بار کھ دیدمت، و وقتی کھ
خبر ازدواجت پخش شد، خانوم مکنولد اومدنم رو بھ خونھت ممنوع کرد. گفت تا وقتی کھ بھم
خبر بده نباید دور و بر خونھت پیدام بشھ. تو ھم کھ از خودت ھیچ خبری بھم نمیدادی.
اینقدر کھ مجبور شدم برای پیدا کردنت از یک طلسم استفاده کنم!

با چشمھای غمگین و ناراحت نگاھم کرد کھ دستم رو بھ دور تنش حلقھ کردم و بیشتر بھ
آغوشم کشیدمش .

حرفی نداشتم کھ برای توجیھ کارم بزنم. توی این مدت اینقدر درگیر مشکلاتم بودم کھ از
اون غافل شدم.

بعداز آخرین باری کھ دیده بودمش، غول ھای کوھستان جینل دچار نوعی جادوی سیاه شده
بودن و بھ خاطر تأثیر اون، خشمگین شده بودن و بھ دھکده ھای اطرافشون حملھ میکردن.

پیدا کردنشون و خنثی‌کردن اون جادوی سیاه تا چند روز وقتمون رو گرفت. بعداز اون ھم
مشغول کمک کردن بھ بازسازی ھرچھ زودتر دھکده ھا شدیم.

و بعدش ھم کھ لونا و…

با گرفتن چونھش، سرش رو بالا آوردم و بوسھ ای بھ روی لبھاش زدم! کھ خودش رو
بیشتر بھم نزدیک کرد و با شدت بیشتری جواب بوسھم رو داد …

دستھاش روی تنم در حرکت بودن و با یک دستش مشغول باز کردن دکمھ ھای چوبی
پیراھن تنم شد.

سعی کردم بھ احساسی کھ از اولین بوسھش بھم دست داد غلبھ کنم و فکر خودم رو روی
لحظات پُر از ھیجانی کھ تا چند لحظھ ی دیگھ تجربھ میکنیم متمرکز کنم.

دستم رو بھ بندھای پشت لباسش کشیدم و مشغول باز کردنشون شدم. روی زمین دراز کشیدیم
و پیراھنم رو از تنم کندم !

آخرین بند لباسش رو ھم کشیدم کھ لباسش باز شد و با دستم یقھ ش رو پایین دادم .

لبھام روی پوست تنش در گردش بود و سعی میکردم ذھنم رو از ھر چیز دیگھ ای بھ جزء
اون لحظھ پاک کنم .

اما با کلافگی و عصبانیت از روش کنار رفتم و دوباره تکیھ زده بھ درخت، نشستم…

سرم رو بین دستھام گرفتم و سعی کردم حس بد درونم رو از بین ببرم. متوجھ ی شوکھ شدن
پریسون بودم اما نمیتونستم کاری انجام بدم.

با چندتا نفس عمیق حالم بھتر شد و اون وقت بود کھ صورت سرخ و لبھای خیس پریسون
رو دیدم…

حالم از خودم بھ ھم میخورد کھ اون رو توی اون حال رھا کردم و خودم رو کنار کشیدم. اما
بیشتر از این از دستم بر نمیومد…

صداش رو شنیدم کھ با تردید اسمم رو صدا زد.

سرتاسر وجودم رو احساس گناه در برگرفتھ بود و اینقدر شرمنده بودم کھ نمیتونستم
بھ چشمھاش نگاه کنم .

درباره‌ی اتفاقی کھ افتاد حدس ھایی میزدم اما نمیدونستم کھ چقدرش میتونھ درست باشھ؟!

زیر چشمی نگاھش کردم کھ نشستھ بود و سعی میکرد پیراھنش رو روی بالا تنھش بکشھ …

اون خیلی سردرگم و شوکھ بھ نظر میرسید و حتی شاید ھم خجالتزده !

علم بھ این موضوع کھ رفتار من باعث خجالت زدگیش شده باعث میشد شکمم بھ ھم بپیچھ!

با دستھای لرزون، سعی کرد تا بندھای پشت لباسش رو ببنده اما نمیتونست.

فحشی دادم و با احتیاط بھ سمتش رفتم. بدون حرف پشتش قرار گرفتم و بندھایی رو کھ باز
کرده بودم بستم.

پیراھن خودمم از روی زمین چنگ زدم و پوشیدم و اونموقع بود کھ باھاش چشم تو چشم شدم.

با صدایی لرزون، ناشی از ھیجانِ لحظاتی پیش گفت:

_چ…ی شد؟! تو، حالت خوبھ؟

نفس عمیقی کشیدم و بھ چشمھای نگرانش نگاه کردم.
من لایق این نگرانی داخل چشمھاش نیستم و این برام کاملا ً روشن بود.

از سر جام پریدم و بھ سمت خونھ راه افتادم.

بعداز مدتی اون ھم باقدمھای سریع خودش رو بھم رسوند و با عصبانیت بازوم رو گرفت و
متوقفم کرد.

با خشم و ناراحتی گفت:

_معلوم ھست چتھ؟ یھو چی شد؟ چرا عقب کشیدی؟

_بھتره بھ خونھ برگردی. منم چیزیم نیست فقط الآن حالش رو نداشتم کھ ادامھ بدم. ھمین!

_یعنی چی کھ حالش رو نداشتی؟! اول اونجوری منو ھیجان زده میکنی و بعد یھو بدون
ھیچ حرفی فاصلھ میگیری و منو مثل… مثل یھ…

انگار کھ ادامھ دادن حرفش براش خیلی سخت بود.
چرا کھ با صورت سرخ شده و چشمھایی کھ ازم میدزدید ساکت شد.

وضع من ھم بھتر از اون نبود. حدس زدن ادامھ ی حرفش اصلا ً سخت نبود و این موضوع
برام خیلی سنگین تموم شد .

اون حق نداشت حتی بھ این موضوع فکر ھم بکنھ…

نمیخوام با این فکرھا حال خودش رو بد کنھ… ارزش اون برای من خیلی بیشتر از چیزیھ
کھ فکرش رو میکنھ.

ھنوز ھم با فکر کردن بھ اون روز کھ با عصبانیت درِ اتاقم رو باز و دوست دخترم رو
بیرون کرد، بعد ھم اون بوسھ ی آتشین و دیوونھ کنندهش، خندهم میگیره .

با اینکھ یکسال از اون روز گذشتھ اما انگار ھمین دیروز بود…

حتی برای یھ لحظھ این فکر احمقانھ بھ ذھنم خطور کرد کھ شاید اون جفت من باشھ.

اما ھیچ جنب و جوشی از طرف گرگم احساس نکردم و در عوض، این جسمم بود کھ بھش
واکنش نشون داد و اون اتفاق افتاد.
بعداز اون ھمھ شور و ھیجان، حس تلخ و ناامیدی وجودم رو پُر کرده بود…

نمیتونستم منکر این بشم کھ در تمام طول رابطھ انتظار داشتم اون حس جنون رو تجربھ کنم
تا بالأخره گرگم بتونھ بھ آرامش برسھ .

امابعداز اون رابطھ، کاملا ً ناامید و سرگشتھ شده بودم.

نمیدونم چی درون پریسون باعث شده بود بھ اینکھ شاید اون نیمھ ی دیگھ ی منھ، امیدوار
باشم.

شاید دوستی عمیقمون یا شناخت چندسالھ مون از ھمدیگھ… ھر چی کھ بود باعث میشد الآن
نتونم قضیھ ی لونا و اون بچھ رو براش تعریف کنم.

میدونم کھ باشنیدن بھ ھم خوردن مراسم ازدواجم خوشحال شده و حالا حسابی دلش میشکنھ
و غمگین میشھ .

این چیزِ غیرقابل اجتناب و البتھ دردناکی برای منھ! دعا میکردم کھ ای کاش ھیچوقت
اینقدر بھ پریسون نزدیک نشده بودم.

از فکرخودم شوکھ شدم!

من درباره ی اتفاق نیفتادن اون ھمھ خاطرهی خوب بین خودم و پریسون، بھراحتی و بدون
ھیچ ناراحتی فکر کردم، اما حتی بھ اینکھ یھوقت اون بچھ رو احساس نمیکردم یا اینکھ
وجود نداشت فکر نکردم.

یھ لحظھ با تصورِ نبودن اون بچھ کل وجودم یخ بست و نفسم قطع شد.
نھ…
ھرگز…

ھیچوقت حتی بھ نبودن اون بچھ فکر ھم نمیکنم.

اون ھمھ ی دنیای منھ! ھمھی چیزیھ کھ من از زندگیم میخوام.

نمیدونم دقیقا ً چطوری احساسی بھ اون بچھ دارم؟ چون احساساتم برام تازگی دارن.

انگار تازه دارم زندگی میکنم و ھر اتفاقی کھ قبل از اون برام افتاده چیزی بھ جزء یھ خواب
نبوده.

بالأخره تصمیم خودم رو گرفتم.

باید قبل از اینکھ موضوع اون بچھ رو از کس دیگھ ای بشنوه خودم ھمھ چیز رو بھش بگم .

این کمترین کاریھ کھ میتونم براش انجام بدم. لیاقتش خیلی بیشتر از اینھ کھ این موضوعو
از یھ نفر دیگھ بشنوه! فقط توی چطور بیان کردنش موندم…

شاید بھتر باشھ بھ اونم مثل گیب و سیدنی یھ دفعھ و بدون ھیچ مقدمھای بگم .

اون لحظھ این بھترین راھی بود کھ بھ ذھنم میرسید. پس بدون ھیچ حرفِ اضافھای گفتم:

_من جفتم رو پیدا کردم، پریسون.

چھرهش اول مات شد و بعداز چند ثانیھ زد زیر خنده!

_شوخی خیلی مسخرهای بود. این جور کارھا و شوخیھا بیشتر بھ سیدنی یا حتی گیب میاد.
اما تو، نھ.

کلافھ دستی داخل موھام کشیدم و گفتم:

_من شوخی نمیکنم، پریسون. علت اینکھ نمیتونم نزدیکت بشم ھم بھ احتمال زیاد بھ ھمون
پیوندِ بین جفتھا برمیگرده.
پریسون کھ حالا بھ نظر میرسید از این حرفھا کلافھ شده باشھ و حتی میتونستم ذرهای
ترس رو داخل چشمھاش ببینم، گفت:

_نھ. نداری! نمیتونی جفتی داشتھ باشی. تو نھ نشونھای از اون داری نھ حتی بدنت بویی
بھ غیراز بوی خودت رو میده. این دیگھ از پیش ِ پا افتاده ترین چیزھاییھ کھ ھمھ دربارهی
جفتھا میدونن، اینکھ ھر کس تا آخر عمر بوی مخصوص جفتش رو با خودش حمل
میکنھ.

با غم نگاھش کردم…

چطور میتونستم چیزی کھ پیش اومده رو براش توضیح بدم؟

این موضوع کھ من نمیدونم تا چندسال دیگھ بالأخره میتونم نشون و یا حتی بوی اون رو
داشتھ باشم، خودش بھ تنھایی برام اینقدر دردناک بود کھ قادر بھ بیان کردنش نباشم.

و این حرفھای ندونستھ ی پریسون، بیشتر قلبم رو بھ آتیش میکشوند!

با غمی کھ از دوری جفتم بھ جونم انداخت تمام احساساتم رو معطوف اون بچھ کرد و دیگھ از
اون حس شرمندگی و ناراحتی اولیھ برای پریسون خبری نبود .

مستقیم بھ چشمھاش نگاه کردم و محکم، با لحنی کھ میتونست بفھمھ شوخی در کار نیست
گفتم:

_من جفتم رو پیدا کردم. این حرفم نھ شوخیھ نھ مسخره بازی. دلیل اینکھ بوی اون رو
احساس نمیکنی ھم اینھ کھ اون ھنوز بھ دنیا نیومده. اما من وجودش رو احساس کردم و ھمین
ھم کافیھ کھ گرگم تمایلی بھ ھمخوابی با ھیچکس دیگھای نشون نده.

مات و مبھوت، با چشمھایی کھ بیشتر از حد معمول باز شده بودن، نگاھم میکرد و بھمحض
اینکھ دھنش رو برای زدن حرفش باز کرد، صدای زوزه ی گرگی از دور دستھا بھ گوشم
رسید.
میدونستم کھ این یھ اعلام خطر درجھی سھ بود و گرگھای محافظ بھ راحتی از پسش بر
میان. اما برای دور شدن از پریسون و سرگرم کردن خودم ترجیح دادم بھ محلی کھ دردسر
ایجاد شده برم.

_من بایدبرم، بعدا ً حرف میزنیم. بھتره بھ خونھ برگردی. تقریبا ً نیمھ شب و این وقت از
شب، اینجا ھرچقدر ھم محافظت شده باشھ باز ھم جای امنی برای یک افسونگر جوان
نیست. بھتره این رو ھم با خودت ببری.

با دست بھ حباب جادویی پُر از کرمھای شبتابی کھ موقع اومدن دستش بود اشاره کردم.

بدون مکث تبدیل شدم و بدون حرفی بھسمت منبع صدا رفتم.

****
وقتیکھ بھخونھ برگشتم ھمھ جا کاملا ً ساکت و آروم بود!

مشکل از اون چیزی کھ فکرش رو میکردم ھم بزرگتر بود و حالا خوشحال بودم کھ خودم
برای حلش بھ اونجا رفتم.

چیزی کھ اونھا یھ موجود سیاه فرض میکردن در واقع یکی از موجودات کمیاب و البتھ
خطرناک کوھستان لیک دیستریک٭ بود…

گرگینھ ھایی کھ برای دور کردن اونھا از منطقھ رفتھ بودن، کاملا ً بی تجربھ بودن و با حملھ
بھ اون جن ھای بالدار باعث عصبانیت اونھا و در نتیجھ آتیش گرفتن چندین درخت توسط
این نژاد کمیابِ سلیک، در اون منطقھ شدن.

درختھایی کھ متأسفانھ محل زندگی و پیوند روح گرایدن ھا٭ بود.

خاموش کردن اون آتیشھا و بعد ھم پیدا کردن درختھای دیگھ ای برای اون چند گرایدن،
واقعا ً وقتگیر بود، اما نھ بھ اندازه ی گرفتن سلیکھا…

نمیتونستیم بھشون آسیبی برسونیم و مجبور بودیم با جادو گیج یا بیھوششون کنیم تا بتونیم
اونھا رو سلامت بھ لیک دیستریک برگردونیم.

با توجھ بھ اینکھ ھمینجوریش ھم نسل این نژاد درحال انقراض بود، ما نمیتونستم با آسیب
رسوندن بھ دوتن از افراد این نژاد وضعیت رو از اینی کھ ھست سختتر کنیم.

شاید بین تمام سرزمینھای جادویی، “ناردن” تنھا سرزمینی باشھ کھ نسلی از این موجودات
در اون زندگی میکنن و ھمین ھم این مسئولیت رو برای ما ایجاد میکنھ کھ بھخوبی از
اونھا محافظت کنیم.
برای بیھوش کردنشون مجبور شدم از سوزان و تعدادی از جادوگرھاش کمک بگیرم و خودم
شخصا ً اونھا رو برای
بازگشت بھ کوھستان ھمراھی کنم .

نمیتونستم اجازه بدم نژادی کھ پدربزرگم اینھمھ برای ایجاد امنیتشون تلاش کرده بھ این
راحتی بھ خطر بیفتھ.

درنتیجھ زمانی بھ خونھ رسیدم کھ تقریبا ً نزدیک ظھر بود و اینقدر گرسنھ و خستھ بودم کھ
بھ سختی روی پاھام ایستادهم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ستایش
ستایش
1 سال قبل

تا پارت چند از بیست سال قبل حرف میزنه؟؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x