رمان زادهٔ نور پارت 123

5
(1)

 

– برای همه امون همین جوجه رو بگیرید خوبه .
امیرعلی سر تکان داد و از جا بلند شد و از خانه خارج شد .
فرنگیس خانم باز هم بی طاقت خورشید را درون آغوشش کشید
و سر و صورتش را بوسه باران کرد ..
– باورم نمیشه دختر کوچولوم داره مامان میشه .
خورشید خجالت زده به مادرش نگاه کرد ………. توقع این رفتار
را نداشت .
– من فکر می کردم بعد از اون همه توصیه و هشداری که دادی
تا حواسم باشه و باردار نشم ، اگه الان متوجه بشی باردار شدم ،
بدجوری ناراحت میشی .
– اون برای زمانی بود که بعد از پایان مدت زمان محرمیتتون
دیگه قرار عقد دائمی بینتون نبود و باید تو می اومدی ماباقی
زندگیت و باما می گذروندی ……… خب یه دختری که همه فکر
می کنن هنوز هم مجرده ، بچه دار شدنش نه تنها دید خوبی
نداشت ، بلکه حرف و حدیث هم درست می کرد ………. اما الان
همه چیز تغییر کرده خورشید . چون قراره تو و امیرعلی تا جند

وقت دیگه عقد دائم بکنید …….. پس مطمئن باش باردار شدنت
دیگه وجه بدی نداره . تو الان یه زن شوهردار محسوب میشی .
– اما مامان ……
– جانم ؟
– من هنوز آماده بچه دار شدن نیستم ……… حس می کنم آماده
نیستم …….. حس می کنم این بچه دار شدنم یک دفعه ایم نقشه
امیرعلیِ که همونطور که می خواست هرچه زودتر عقدم کنه و به
خونش ببره .
فرنگیس خانم بلند به خنده افتاد و بجای خورشید او ادامه داد :
– که الحق هم خوب جواب داد ……… با این وضع خوب نیست
که عقدتون و عقب بندازید ……… تا سه چهار ماه دیگه شکمت
میزنه بالا ، اون وقت با یه شکم بالا اومده لباس عروس پوشیدن
یه ذره زیادی مسخره به نظر میرسه ……… دید خوبی هم تو فک
و فامیل و در و همسایه نداره ………. اما خورشید من خیلی
خوشحالم …… می دونی چرا ؟؟؟
– چرا ؟

– چون حتی اگه ده درصد هم حدست درست باشه و امیرعلی از
قصد باردارت کرده باشه ، این نشون میده که بی نهایت دوستت
داره و نگران از دست دادنته ………. اینکه نگران خورد و خوراک
و خوابته …….. اینکه هر لحظه چشمش دنبالت می گرده نشون
میده بدجوری عاشقت شده ………. تمام این چیزا رو که می بینم
ته دلم آروم می گیره ……… حتی دیدی که ، دستور داد فردا تمام
شرکت و کارخونش و شیرینی پخش کنن .
– آخه امیرعلی خیلی بچه دوست داره ……… نمی دونی مامان
وقتی جواب آزمایش و دید و فهمید باردارم چه حالی پیدا کرده
بود …….. رو ابرا بود انگار .
– پس حسابی هوات و داره و تو هم حسابی داری خوش می
گذرونی ……… من گفتم امروز چه زود جیم زدی و برای ناهار
نموندی …….. نگو که خانم می خواستن برن آزمایش بدن .
خودت کی مشکوک شدی ؟
– چهار پنج روزی بود که شک کرده بودم ………. امروزم همچین
بوی برنجت تو تمام خونه پیچیده بود که حس می کردم الانه که
تمام جونم بالا بیاد .

با بلند شدن صدای زنگ در ، فرنگیس خانم از جایش بلند شد .
– فکر کنم بابات اومد …….. اگه باباتم بفهمه اونم خیلی خوشحال
میشه .
دقایقی بعد آقا رسول داخل خانه شد و خورشید سلامش
کرد ………. فرنگیس خانم جعبه شیرینی را جلوی آقا رسول
گذاشت :
– بیا بشین شیرینی بخور تا خورشید هم بره برات چایی بریزه .
آقا رسول نگاهی به شیرینی ها انداخت و شیرینی از داخل جعبه
بیرون کشید و در دهانش گذاشت .
– کی شیرینی آورده ؟ …….. خورشید تو خریدی ؟
خورشید به سمت آشپزخانه به راه افتاد و بجایش فرنگیس خانم
با لبخندی پت و پهن و چشمانی ستاره باران ، جواب آقا رسول و
داد :
– آقای کیان آورد .
آقا رسول که بار دیگر دست درون جعبه برده بود تا شیرینی
دیگری بردارد ، ابرو بالا انداخت و دستش میان راه متوقف شد .

– مهندس خریده ؟
– آره ………. اون خریده …….. الانم رفته بیرون شام بگیره بیاد .
– چه خبره ؟ شیرینی خریده آورده …….. حالا هم که رفته شام
بگیره …….. اصلا مگه ما چیزی تو خونمون نبود که مهندس رفته
شام از بیرون بگیره .
– بود ، حالا در اون حد و اندازه نه ، اما بود ……… ولی این شام و
شیرینی قضیه داره .
آقا رسول به خورشید که سینی کوچک چای را مقابلش می
گذاشت نگاهی انداخت .
– قرار شد عقد کنید ؟
خورشید لبانش را روی هم فشرد و به مادرش نگاه انداخت و
فرنگیس خانم با خوشحالی زاید الوصفی گفت :
– نخیر آقا رسول ……… قراره بابا بزرگ بشی .
آقا رسول گیج و منگ شده ابرو درهم کشید ……… انگار بارداری
خورشید محال تر از این حرف ها بود که ذهن او سمتش

برود ……… انگار باور نداشت که بالاخره دختر کوچکش بزرگ
شده وقرار است مادر شود .
– زن سالار حامله شده ؟
فرنگیس خانم صدا دار خندید .
– زن سالار حامله بشه ، مهندس شیرینی می گیره پخش می کنه
؟
آقا رسول با چشمانی گشاد شده و متعجب ، آهسته و با مکثی
مشهود چشمانش را سمت خورشید چرخاند :
– تو ……. حامله ای ؟
– اوهوم .
فرنگیس خانم به سرعت و با هیجان گفت :
– باید امیرعلی رو ببینی رسول ………. تا الان تا این حد خوشحال
و هیجان زده ندیده بودمش ……… فکر کن چندین سال با زن
قبلیش زندگی کرده …… دوا و درمونی نمونده که انجام نداده
باشن ، بعد اون وقت این خورشیده که قراره براش بچه بیاره .

با بلند شدن دوباره صدای زنگ در ، خورشید معذب از این فضای
سنگینی که درونش گیر افتاده بود ، با قدم های بلند از پذیرایی
خارج شد و برای باز کردن در به حیاط رفت ……… می دانست
امیرعلی پشت در ایستاده .
چفت در را باز کرد و امیرعلی را با کیسه های شام ، میان
چارچوب در دید و قلبش برای هزارمین بار لرزید ……….
امیرعلی همان شاهزاده سوار بر اسب بچگی هایش بود ……… قد
بلندش و موهای مشکی ریخته شده بر روی پیشانی و ته ریش
اندکی که روی صورتش نشسته بود و کت و شلوار مشکی که بر
تن کرده بود ، او را جذاب تر از هر لحظه دیگری در دیدگان او
جلوه می داد .
– چرا تو اومدی در و باز کردی …….. حتماً هم تا اینجا بدو بدو
اومدی .
خورشید لبخند پت و پهنی زد و کنار کشید و اجازه داد امیرعلی
داخل شود ……….. نزدیکش شد و دست دور کمر او انداخت و
خودش را به تن او چسباند .

– دوست دارم خودم بیام استقبالت …….. دلم می خواد خودم در
و برات باز کنم ……… دلم می خواد اولین نفر چشمای من باشه
که به قد و قامتت می افته .
امیرعلی از بالا به او نگاه کرد ……… حیف که دستانش پر بود و
نمی توانست او هم خورشیدش را در آغوش بکشد و درون
وجودش حل کند ………. خورشید خوب می توانست تمام حس و
حال هاو غرایز مردانه اش را بالا پایین کند و به جوش و خروش
بکشاند .
دو کیسه را به یک دستش داد و دستش را دور شانه خورشید
حلقه کرد و گردن خم نمود روی موهای او را بوسید .
– تو ضعیفی خورشید …….. این بالا آوردنای عجیب و غریبتم که
کلی ازت انرژی می بره ، باید بیشتر از این حرفا حواست به
خودت باشه .
بدون آنکه حلقه دستش را از دور شانه خورشید آزاد کند ، در
خانه را با پا بست و ادامه داد :
– مامان هم همین الان بهم زنگ زد ،مثل اینکه پرس و جو کرده
یه دکتر زنان خوب پیدا کرده …… گفت تا فردا صبح آدرسش و

می گیرهو برام می فرسته ……….. فردا کارخونه کار دارم و حتما
باید برم وگرنه همین صبح می رفتیم ، اما بعد از کارخونه بلافاصله
می یام اینجا که باهم بریم پیش این دکتر زنان .
خورشید سر عقب کشید و رو نوک پاهایش ایستاد و چانه
امیرعلی را بوسید .
– باشه .
امیرعلی با ابرو به کیسه درون دستش اشاره کرد :
– علاوه بر شام برات یه چیز دیگه هم گرفتم ……… گفتی هوس
چیز ترش کردی ، کلی گشتم تا برات پیداش کردم .
خورشید هیحان زده دستانش را از دور کمر امیرعلی آزاد کرد و
گردن به سمت کیسه خم نمود تا چیزی که امیرعلی از آن حرف
می زد را ببیند .
– چی گرفتی برام ؟ ها ؟
– اول به بچم غذا بده ، بعد میریم سراغ چیزی که من برات
گرفتم .

و مچ دست او را گرفت و به داخل کشید ………. سفره به سرعت
انداخته شد و آقا رسول هم خوشحال و سرمست تبریکاتش را
پشت سر هم به امیرعلی داد …….. خورشید کنار امیرعلی روی
زمین ، دور سفره نشست و امیرعلی همانند ظهر ظرف غذای او
را مملو از جوجه و کباب کرد و مجبورش کرد همه را خالی خالی
بخورد …….. هنوز یه سیخ جوجه کباب نخورده بود که خورشید
سرش را معترضانه عقب کشید .
– دیگه حتی یه لقمه هم از گلوم پایین نمیره امیرعلی .
امیرعلی با چنگال تکه کباب چنجه ای را سمتش گرفت .
– کم خوردی خورشید ………. باید خیلی بیشتر از این حرف ها
بخوری . دیگه خودت یک نفر که نیستی ……. باید اون بچه رو
هم تغذیه کنی ……… بیا اینم بخور .
اما خورشید نامحسوس پاهایش را زیرش جمع کرد تا همچون
سر غذای ظهرش ، فرار کند ،اما امیرعلی هوشیار تر از این حرف
ها بود که باز هم از او رو دست بخورد ………. به سرعت مچ او
که نیم خیز شده بود را گرفت و با همان لبخند یک طرفه
پیروزمندش نگاهش کرد :

– من هیچ وقت از یه سوراخ دوبار گزیده نمیشم عزیزم ………
این و بخور .
– به خدا حالم داره بهم می خوره از بس که خوردم .
فرنگیس خانم هم در حالی که از کار خورشید خنده اش گرفته
بود ، وارد بحثشان شد :
– پسرم راست میگه خورشید ، تو که چیزی نخوردی .
خورشید نچی کرد و نگاه همراه با لبخند طنازش را در چشمان
امیرعلی انداخت و مچش را پیچ و تاب داد تا بتواند این مرد
مقابلش را با نگاهش رام کند ، بلکه دست از سرش بردارد .
– به خدا تکمیله تکمیلم ………. امیرعلی …….
امیرعلی برای هزارمین بار دلش برای این چشمان و این نگاه
شهاب ضعف رفت و پاهایش سست شد ، اما با این وجود در ظاهر
جدیتش را حفظ کرد و خودش را نباخت ……….. به نظرش حفظ
جدیت مردانه گاهی اوقات خوب جواب می داد ، دقیقا مثل الان
که خورشید حساب برده از نگاه جدی و بدون شوخی او تکان
تکان هایش را متوقف کرد و با نگاهی دلخور و اندکی هم به اخم
نشسته ، چنگال را از دست او گرفت و باالجبار به سمت دهانش

برد و به زور تکه کباب سرش را به دندان کشید و خورد ………
به نظرش زورگو بودن امیرعلی همان خصلتی بود که در ذات او
نهادینه شده بود .
امیرعلی مچش را آرام رها کرد و به مچ کمی رنگ گرفته وقرمز
شده او نگاه کرد و نچی در دل کرد ……… خورشید پوست زیادی
حساسی داشت .
برای اینکه از دل او در بیاورد ، کیسه کوچک خریدش را از کنار
پایش برداشت و سمت خورشید گرفت و سعی کرد نگاهش را
گرم و پر از همان مهری کند که در دل ، از این دختر نشانده بود .
– بیا اینم چیزی که گفتم کلی رفتم برات دنبالش گشتم تا پیداش
کنم ……… حالا می تونی بخوریش .
خورشید با همان چهره دلخور از گوشه چشم نگاهی به او انداخت
که امیرعلی بیشتر کیسه خریدش را سمت او جلو برد ……..
خورشید کنجکاوانه نگاهش را سمت کیسه سوق داد و با همان
ابروان اندکی درهم تنیده به داخل کیسه نگاه کرد ……….. اما
خیلی نگذشت که با راه افتادن آب دهانش و حس ترشی که قره
قروت درون کیسه به مشامش رساند ، نه تنها ابروانش از هم باز

شد ، بلکه طرحی از لبخند پت و پهنی بر لبانش شکل گرفت و
نفهمید کی از جایش پرید و دست دور گردن او انداخت و گونه
اش را محکم بوسید .
– عاشقتم امیرعلی ………. عاشقتم .
و به سرعت خودش را از او جدا کرد و بسته قره قروت را باز
کرد وتکه بزرگی از آن را کند و درون دهانش انداخت و با حس
ترشی که در سلول سلول تنش نشست ، لب ها و چشمان و
ابروانش باهم جمع شدند .
– ترشه ………. خیلی ترشه ……… این عالی ترین ……. چیزی بود
که می تونستی …….. برام بگیری امیرعلی .
فرنگیس خانم با همان لبخند بر لبش نگاهی به خورشید انداخت .
– خورشید مادر نصف شبی ضعف می کنی ها .
– مامان نمی دونی ، دلم داره برای این ترشیش له له می زنه.
آقا رسول و امیرعلی هم از سفره عقب کشیدند و فرنگیس خانم
سفره را جمع کرد و خورشید همراه با سینی چایی به پذیرایی

برگشت …….. فرنگیس خانم نگاهی بین امیرعلی و خورشید رد
و بدل کرد و گفت :
– برای عقد کنونتون زمان خاصی رو در نظر گرفتید ؟
– این بارداری خورشید یک مقدار غیر منتظره بود ……… یعنی
من فکر می کردم با اون سختگیری ها و استقامت های خورشید
، امکان نداره زودتر از دو ماه دیگه عقد کنیم …….. برای همین
در حال حاضر هیچ تاریخ خاصی مد نظرمون نیست .
– مادرتون تاریخ خاصی رو نگفتن ؟
– مثل اینکه هفته آینده مبعثه ، مادرم گفت می تونیم عقد و
بندازیم برای مبعث .
– به نظر ما هم روز خوب و مبارکیه ……. انشاالله به حق همین
روز خوش بخت بشید …….. فقط امیرعلی آقا جهاز خورشید و …..
امیرعلی میان کلام فرنگیس خانم پرید ……… خانه او احتیاجی به
جهاز نداشت ، اما اگر هم داشت ، بعید می دانست آقا رسول
بتواند چیز زیادی تهیه کند .

– خورشید در جریانه ، خونه من تکمیله ……… یعنی احتیاجی به
هیچ وسیله خاصی نداره .
– اما آخه اینجوری هم که خوب نیست .
– خورشید خودش به تنهایی بهترین هدیه از سمت شما به منه .
فرنگیس خانم در دل برای هزارمین بار خدا را شکر کرد ……..
دغدغه جهاز خورشید هم فکر و خیال این روزهایش شده
بود ……… نمی خواست خورشیدش با سری افکنده به خانه
شوهرش برود . آقا رسول لبخند بر لب رو به خورشید گفت :
-باباجان بلند شو جاتون و برای آقا امیرعلی تو اطاق پهن کن ،
شاید خسته باشن بخوان استراحت کنن .
خورشید سری تکان داد و قره قورت به دست از پذیرایی خارج
شد و وارد اطاقش شد …… در حال پهن کردن دشک دو نفره ای
روی زمین بود که امیرعلی هم وارد اطاق شد و نگاهش را دور تا
دور اطاق ساده او چرخاند و دست به دکمه های پیراهنش برد و
یکی یکی بازشان کرد .
با پدیدار شدن سینه مردانه اش ، خورشید با قدم های بلند سمت
در رفت و در را بست ……… نمی خواست مادر پدرش با دیدن

لباس در آوردن های او ، فکر و خیال خاص و یا ناجوری در
ذهنشان شکل بگیرد .
امیرعلی پیراهنش را درآورد و دست به سمت کمربندش برد
که خورشید لبانش را جمع کرد :
– می خوای …….. شلوارتم در بیاری ؟
امیرعلی خیلی ریلکس دست به دکمه شلوارش برد و آن را هم
باز کرد و ثانیه بعد تنها با یک شورتک مارک کوتاه میان اطاق
ایستاده بود و لباس هایش را روی چوب لباسی آویزان می کرد :
– توقع نداری که با کت و شلوار بخوابم …….. قراره فردا با اینا
برم کارخونه ، بخوام با شلوار بخوابم که تا صبح هزارتا چروک
روش افتاده .
و به سمت دشک رفت و رویش خوابید و دستش را برای در
آغوش گرفتن خورشید باز کرد :
– اونجا خشکت نزنه آفتاب خانم ، بیا تو بغلم که دیگه خواب
بدون تو محاله ……. بیا اینجا ببینم .

– آخه مامان اگه یکدفعه ای کارمون داشته باشه و بعد تو لخت
باشی ، فکر می کنه که ما داشتیم چیز می کردیم .
– هیچ آدم دیوونه ای اولین شبی که قراره تو خونه پدر زنش
بخوابه ، با زنش غلطی نمی کنه …….. مگر اینکه هول باشه ، آمپر
چسبونده باشه به سقف …….. حالا هم بدو بیا اینجا ببینم .
خورشید سمتش رفت و کنارش دراز کشید و امیرعلی او را سمت
خودش کشید و به سینه اش چسباند .
– امیرعلی .
– جانم .
لبخندی از این جانم شنیدن بر روی لبان خورشید نشست و سر
بلند کرد و چانه روی سینه او گذاشت و با نوک انگشتش خط
های فرضی روی سر شانه او کشید .
– میگم ………. دوست داری بچمون دختر باشه یا پسر ؟
امیرعلی با دست آزادش انگشت خورشید را که روی تنش بازی
می کرد و تمرکزش را بهم می ریخت را گرفت و غلافش کرد .

– اون اوایل ازدواجم با لیلا ، خیلی دلم می خواست دختر داشته
باشم ………… اما بعد از چندین سال عمل و آزمایشات مختلف
وقتی فهمیدم که ممکنه هرگز بچه ای تو زندگیم نباشه ، دختر
پسر بودنش برام رنگ باخت و فقط از خدا خواستم یه بچه از
پوست و گوشت و استخونم بده که بتونم باهاش طعم پدر بودن
و بچشم و مادرمم به آرزوی نوه دار شدن برسونم …………. الانم
همونه خورشید ……… برام دیگه اهمیت نداره که دختر باشه یا
پسر ……… فقط می خوام خودت و این بچه صحیح و سالم این
دوران و بگذرونید و فارق بشید …….. الان هیچی بیشتر از این
برام اهمیت نداره که حال تو خوب باشه و ……..
و آهسته دستش را رو به سمت شکم صاف خورشید سور داد و
دستش را از زیر پیراهن او گذراند و روی پوست شکم او کشید
و آرام سر از روی بالشت بلند کرد و گردن به سمت صورت او
کشید و لبانش را روی لبان خورشید گذاشت و مرطوب بوسه ای
زد و گفت :
– بعدشم این بچه .

خورشید خندید و بی طاقت شده سر جلو برد و لبانش را روی
لبان امیرعلی گذاشت وفشرد و دستانش را دور گردن اوفرستاد
و پلک هایش را بست و اجازه داد لبانش بار دیگر طعم لبان بی
نظیر او را بچشد .
چند ثانیه ای نگذشته بود که خورشید نفس بریده سر عقب کشید
و امیرعلی با همان لبخند یک طرفه و چشمان ستاره باران ، همراه
با خنده خفه ای آرام گفت :
– مامانت یکدفعه ای وارد اطاق بشه ، فکر می کنه تو من و لخت
کردی تا به اهداف شوم داخل ذهنت برسی .
خورشید از روی تنش بلند شد و خودش را کنارش انداخت و به
تن او چسبید ……… امیرعلی راست می گفت ، با آن پوزیشنی که
او رو بود و امیرعلی زیر ، بیشتر به نظر میرسید ، او اهداف شومی
در سر می پروراند تا این مرد به زیر افتاده .
امیرعلی بار دیگر دستش را به زیر تیشرت او فرستاد و شکمش
را آرام نوازش کرد و اولین شب بخیرش را به بچه اش گفت :
– شبت بخیر بابا .

همه دور سفره صبحانه نشسته بودند و خورشید خودش را داخل
سرویس بهداشتی معطل کرده بود تا امیرعلی صبحانه اش را
بخورد و از پای سفره کنار رود …….. می دانست همینکه پای
سفره بنشیند و بوی شیر داغ شده به مشامش برسد هر چه
خورده و نخورده بالا می آورد و صبحانه امیرعلی را هم زهرمار
او می کند .
– خورشید کجا موندی پس …….. بیا دیگه .
صدای امیرعلی بود که از داخل پذیرایی صدایش می زد ……..
امیرعلی نگرانِ خورشید شده خواست از جایش بلند شود و به
دنبال خورشید برود که فرنگیس خانم با لبخند نگاهی به او
انداخت :
– شما بخورید من میرم دنبالش ……… صبح خواب آلود خواب
آلود که از جاش بلند میشه ، چند ساعتشم میره تو دستشویی
چرت می زنه .
و از جاش بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد که
خورشید را مقابل سرویس بهداشتی و درون راهرو دید .

– چرا اینجا ایستادی ؟ شوهرت بنده خدا چشمش خشک شد از
بس که نگاه نگاه کرد تا تو بیای .
– مامان بیام پای سفره بشینم حالم بد میشه …….. صبحونه روهم
زهرمار امیرعلی می کنم . می دونم .
– تو بیا حالا . اون بنده خدا حرفی نمی زنه اما چشمش به درِ تا
تو بری پیشش .
– چی کار می کنم خب ……. بوی اون شیر داغ کرده دل و رودم
و می یاره تو حلقم .
– ای بابا . خب نمی خواد چیزی بخوری ، فقط بیا بشین پیشش .
خورشید ناچاراً سری تکان داد و دنبال مادرش به سمت پذیرایی
به راه افتاد .
امیرعلی نگاهی به آقا رسول که او هم در حال صبحانه خوردن
بود ، کرد :
– آقا رسول منم دارم میرم کارخونه ، مسیرمونم یکیه ، می خواین
شما هم حاضر بشید تا باهم بریم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

من هر دفعه که عماد میره بیرون میگم دیگه خبرش را میارن وتصادف میکنه وپدر شدن به دلش میمونه.نمیدونم چرا همش منتظر اتفاق تلخیم

R
R
1 سال قبل

خورشید ک اینقدر خجالتی، چجوری پیش مامان باباش از گردن امیرعلی آویزون شد و بوسش کرد و گف عاشقشم…

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  R
1 سال قبل

دقیقا منم تو همین فکر بودم

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x