رمان زادهٔ نور پارت 128

0
(0)

 

– چشم فاطیما جون .
با رفتن دختر جوان ، خورشید بار دیگر خودش را درون آینه از
بالا تا پایین رصد کرد …….. همه چیز مرتب و عالی و صد البته
زیبا به نظر می رسید .
– بهتره شوهرت و بیشتر از این منتظر نذاری عزیزم ……..
هرچند اگه بتونه تا آخر شب بهت امان بده و کاری به کارت
نداشته باشه ، هنر کرده و ایول داره .
خورشید با همان هیجان خوشایند نشسته در جانش به سمت در
چرخید و آرام از اطاق مخصوصش خارج شد و وارد سالن شد و
امیرعلی را در فاصله سه چهار متری خودش ،و پشت به خودش
، در کت و شلواری خاکستری روشن دید .
امیرعلی با شنیدن صدای باز شدن در و ثانیه بعد صدای قدم های
موزون خورشید ، تمام جانش برای چرخیدن و دیدن خورشیدش
، دل دل کرد و بالا آمد .
خورشید همانطور خندان جلو رفت و آرام دست روی شانه
امیرعلی گذاشت و حضورش را در فاصله چند سانتی او اعلام کرد
و امیرعلی دست گل به دست اما بی طاقت چرخید و چشم در

چشم دختری شد که همچون ملکه های اساطیری مقابلش
ایستاده بود و به او لبخند می زد .
خورشید همانطور خندان با سری که به عمد با ناز به سمتی خم
کرده بود ، به امیرعلی کیش و مات شده مقابلش نگاه کرد ……..
امیرعلی ای که انگار جداً حتی توان حرف زدن وتکلم کردن هم
از او گرفته شده بود .
– نمی خواین دست گلم و بهم بدید جناب کیان ؟
امیرعلی بی اختیار چندبار پلک زد …….. نفس های تند شده
نامرتبش و ضربان قلبی که نگفته هم بالا رفتنش پیدا بود ، به
خورشید می فهماند که امیرعلی بی شک امروز روز سختی را در
پیش دارد .
امیرعلی در حالی که نگاه چسبیده به چشمان خورشیدش را جدا
نمی کرد ، دست آزادش را به سمت گره کروات طوسی اش برد
و بی دلیل آن را چک کرد ……… این دست و پا گم کردن ها از
اویی که همیشه ، قد و قامت و جلال و جبروتِ خودش دلیلی بود
برای دست و پا گم کردن دیگران ، بعید به نظر می رسید .

با تعللی آشکارا ، در حالی که خورشید می توانست نگاه
برافروخته اش را ببیند ، دست گل را به دست او داد …….. حس
می کرد نه تنها بر روی پیشانی اش ، بلکه دور تا دور گردنش ،
قطرات ریز عرق نشسته و از جای جای تنش حرارت و گرما
بیرون می زند .
– چرا چرا بفرما .
و نگاهش را این طرف وآن طرف برای پیدا کردن شنل خورشید
، چرخاند ……… امکان نداشت اجازه دهد چشمان دیگری به
گوشه ای از این زیبایی بی بدیل او بی افتد .
– شنلت کو ؟
خورشید با ابرو به پشتی صندلی ای که دو متر آن طرف ترشان
قرار داشت ، اشاره کرد .
– اونجاست جناب کیان .
امیرعلی بی توجه به مزه پراندن های روی مخ خورشید ، قدم
سمت صندلی برداشت و شنل را برداشت و روی شانه های برهنه
خورشید انداخت و خواست دو بنده لبه شنل را ببندد و گره بزند
که چشمانش در یک آن به بالا تنه لباس خورشید که انگار به

زیباترین وجه ممکن سینه های مرمرین او را قاب گرفته بودند
افتاد و نفسش برای لحظه ای رفت و حس کرد به گویی آتشینی
تبدیل شده که دیگر نه تنها تمام جان خودش را ، بلکه خورشید
را هم میان شعله های زبانه کشیده از جای جای تنش ، به آتش
می کشد .
میان دست و سوت آرایشگر و دستیارانش ، از سالن زیبایی
خارج شدند و خورشید توانست ماشین لاکچری و گل زده
امیرعلی را مقابل در سالن ببیند ……… در خواب هم نمی دید یک
روز چنین ماشین آخرین سیستمی که شاید مدل آن در ایران به
صدتا هم نمی رسید ، ماشینِ روز عروسی اش شود .
امیرعلی در ماشین را برای او باز کرد و کمک کرد خورشید روی
صندلی جلو بنشیند و لباسش را جمع و جور کند.
خورشید روی صندلی اش جای گرفت و کلاه شنلش را اندکی
عقب داد و به امیرعلی که کلافه پشت فرمان نشست و قبل از
روشن کرد و راه انداختن ماشین ، گره کرواتش را که انگار پا
روی خِر خِره اش گذاشته بود ، شل می کرد ، نگاه انداخت .

دست سفید و انگشتان ناخن کاشته شده صورتی سفیدش را روی
دست حرارت گرفته امیرعلی گذاشت و فشرد .
– نگفتی .
امیرعلی بی آنکه نگاهش را از مقابلش بگیرد و به او بدهد ،
ماشین را روشن کرد و جوابش را داد :
– چی رو ؟
– اینکه قشنگ شدم یا نه ………. یا مثلاً لباسم قشنگه یا نه .
امیرعلی برای ثانیه ای از گوشه چشم نگاهش را سمت خورشید
و آن چشمان فتنه گر و لبانی که انگار برجسته تر از قبل به نظر
می رسید و قصد جانش را کرده بود ، کشید .
– خودت خوب می دونی من خیلی آدم ابراز احساسات کلامی
نیستم ……… اما بجاش تو کارای عملی تبحر خاصی دارم ……..
حالا نظرت چیه بجای اینکه ماشین و سمت باغ و استادیو
بکشونیم ، بریم خونه و من به طور عملی و یه ذره هم خشن
جواب سوالت و بدم ؟؟؟ ها ؟؟؟

خورشید متعجب از جواب امیرعلی به خنده افتاد ………. امیرعلی
مرد کارها و حرف های غیر منتظره بود ……… انتظار داشت
امیرعلی از لباسش تعریف کند ، یا درباره قیافه تغییر کرده اش
حرف بزند ……… نه اینکه حرف را به خانه رفتن بکشاند .
– جوابم و ندادی ؟ ماشین و سمت خونه بکشونم ؟
خورشید با خنده دست از روی دست اویی که انگار هر لحظه
حرارتش بالاتر می رفت برداشت .
– دستتون درد نکنه جناب کیان ، راضی به زحمت شما نیستم .
به باغ رسید و امیرعلی ماشین لاکچری و خاصش را مقابل برکه
بزرگی که میان باغ واقع شده بود ، متوقف کرد و کمک کرد
خورشید از ماشین پیاده شود و شنلش را در بیاورد .
نگاه بی اختیارش سمت لباس عروس در تن خورشید چرخید و
کلافه و حریصانه ، لبانش را روی هم فشرد و نگاهش را به هر
ضرب و زوری که بود از او جدا کرد و سمت و سوی دیگری
کشاند و چنگی در موهایش برد بلکه بتواند بر خودش مسلط
شود .

خورشید تمام مدت با لبخندی بر لب ، نگاهش را به چشمان
فراری و بی قرار امیرعلی داده بود و بلند نمی کرد …….. دست
بالا برد و موهای اندک درهم رفته امیرعلی را با نوک ناخن های
کاشته شده اش سر و سامانی داد :
– انقدر از آرایشگاه تا اینجا به این موهای بدبخت چنگ زدی که
آخر سر موهات و بهم ریختی .
– بهم ریختن این موها بهتر از بهم ریختن سر ووضع تو هستش .
– به سر و وضع من چی کار داری ؟
امیرعلی حرصی از گوشه چشم نگاهش را سمت خورشید
کشاند ……… این بی طاقتی آزار دهنده ، این کلافگی و هزارتا
درد و مرض دیگری که از یک ساعت پیشی که خورشید را دیده
بود ، به جانش افتاده بود ، داشت اندک اندک تمام روحش را در
بر می گرفت و دمار از روزگارش در می آورد .
– من کاری به ریخت و قیافت ندارم …….. این شکل و شمایل
جدیدته که داره پدرم و در می یاره .
و نگاه کلافه اش را این طرف وآن طرف چرخاند و غر غر کنان
ادامه داد :

– پس این عکاس لعنتی کجا گیر کرد ؟ ……….. بیا عکست و
بگیر ما بریم دنبال زندگیمون دیگه …….. چرا امروز انقدر هوا
گرمه .
خورشید خندید ……… انگار امروز روز خنده های او بود و روز
کلافگی های امیرعلی ………. وقتی امیرعلی اینگونه پشت سرهم
و بی وقفه غرغر می کرد و بهانه می آورد ، یعنی بیش از آنچه
که نشان می دهد ، کلافه و پریشان شده .
– از جناب کیانی که خدای تظاهر به بی تفاوتی و سردیه ، بعیدِ
اینجور کلافگی .
– داری پا رو دم شیر میذاری خورشید ، پا رو دم شیر میذاری .
زمان آنچنان طولانی نگذشت که دختری به همراه دوربین و سه
پایه اش سمتشان آمد و سلام علیک وتبریک گفت .
– تبریک می گم بهتون ……… امیدوارم خوشبخت بشید .
امیرعلی که انگار هنوز هم در همان حال و هوای ثانیه های
پیشش قرار داشت و گرمای آزار دهنده ای احاطه اش کرده بود
، سری تکان داد و پف کالفه ای کشید .

روز عروسی اش را با لیلا ، به خوبی به خاطر می آورد ، با آنکه
آن زمان تنها یک پسر بی تجربه خام ، که هیچ تجربه ای از
زندگی مشترک نداشت ، بود ، اما هیچ کدام از اتفاقات امروز
برایش رخ نداده بود ……… آن روزها نه خبری از کلافگی بود و
نه خبری از این آشفتگی و دستپاچگی .
دختر سه پایه و دوربینش را آن طرف برکه رو به امیرعلی و
خورشید آماده کرد .
– لطفا پنج شش متر برید عقب ……… من ، سه ، دو ، یک رو که
گفتم ، شما دست تو دست هم و در حالی که تو چشمای هم نگاه
می کنید ، به سمت برکه راه می افتید و باهم آروم حرف می
زنید ……… به برکه که رسیدید ، عروس خانم شما نگاهت و از
شوهرت می گیری میدی به برکه و دستت و دور ساق دستش
حلقه می کنی و سرت و به بازوش می چسبونی و پلکت و آروم
می بندی .
به خواست فیلم بردار عقب رفتند و خورشید پنجه در پنجه
امیرعلی فرو کرد و با شماره یک ، در حالی که امیرعلی نگاهش

را نگاه خورشید چسبانده بود ، به سمت برکه راه افتادند و
امیرعلی در همان حال آرام گفت :
– حس ششم میگه ، این زنه تا امروز دمار از روزگار من در نیاره
دست بردار نیست .
خورشید خنده ای کرد و با رسیدن به برکه زلال مقابلشان ، دست
دور ساق دست امیرعلی حلقه نمود و خودش را به بازوی اوفشرد
و سر به بازویش تکیه داد و آرام پلک هایش را بست .
– عالی عالی ……… حالا آقا داماد ، یه دستتون و پشت کمر عروس
خانم بذارید و عروس خانم شما هم کاملا رو به عقب خم بشید
،انگار رو دست ایشون خوابیدید …….. آقا داماد شما هم رو تن
همسرتون کمی خم بشید و انگار که قصد دارید بالا تنه خانومتون
و بو بکشید ، پلک هاتون و می بندید و بو می کشید و بالاتر می
یاین ، به انتهای گردن عروس خانم که رسیدید ، گردنش و می
بوسید و تمام ……… عروس خانم شما هم اگه بتونید گردنتون و
کامل به عقب متمایل کنید که تصویر بهتر بیفته .

امیرعلی نفس کلافه و عمیقی کشید و نگاهش را این طرف وآن
طرف چرخاند ……….. این کار برای او، همانند همان ریختن یک
لیتر بنزین بر روی ذغالی برافروخته و آماده آتش بود .
– دیدی چی گفتم ……… هیچ وقت حس ششم من اشتباه نمی
کنه ……… این فیلم بردار لعنتی قرار امروز خون و من و بریزه .
و دست پشت کمر خورشید گذاشت و خورشید بازوی او را
محکم میان پنجه هایش فشرد و روی دست او خم شد و فضا را
برای امیرعلیِ داغ کرده محیا کرد .
– خوبه …….. سه ، دو ، یک ، شروع .
امیرعلی در حالی که حس می کرد گیج گاهش نبض گرفته و
شبنم های ریز عرق روی پیشانی اش جا خوش کرده اند ، گردن
مقابل بالا تنه خورشید خم کرد و دم عمیقی گرفت و در حالی که
انگار برای یک آن وجود فیلم بردار را آن هم چند متر آن طرف
فراموش کرد ، نوک بینی اش را روی پوست نرم و گرم
قفسه سینه خورشید کشید وفکر کرد که خورشید واقعا عطر تن
محشری دارد .

پنجه هایش بی هیچ اختیاری در پهلوی خورشید فرو رفت و پلک
های روی هم افتاد و با گرفتن دم عمیق دیگری لبانش را روی
پوست گردنش به بازی گرفت و بوسه ای نه چندان آرامی بر
گلوی او کاشت و باعث شد ضربان قلب خورشید هم بالا رود و
مرتعش شود .
– عطر تنت بی نظیره خورشید ……….. این بو من و دیوونه می
کنه .
خورشید با حالی دگرگون شده پلک گشود و نگاهش را درون
چشمان امیرعلی انداخت ………. مطمئن بود امیرعلی بر خلاف
نمایش نیم ساعت پیششان اینبار دیگر بازی نکرده و تنها اندکی
از بی قراری حریصانه اش را به نمایش گذاشته بود ……… انگار
حالا هم او می توانست آن گرمایی که امیرعلی از آن حرف می
زد را در جای جای تن و بدنش حس کند .
زمانی که کارشان در استادیو و باغ به پایان رسید ، آسمانِ بالا
سرشان رو به تاریکی رفته بود و خستگی بر خورشید مستولی
شده بود .

امیرعلی شنل را روی شانه های خورشید انداخت و نگاهش را به
چشمان اویی که آثار خستگی به وضوح در چشمان او نمایان بود
، داد .
– امروز با این وضع جسمانی که تو داری ، بدجوری خسته شدی .
خورشید با لبخندی بی حال نگاهش را به او داد ……… درست بود
که امروز روز خستگی کننده ای برای او بود ، اما نمی توانست
منکر به یادماندنی ترین بودن روز عمرش را شود .
– اگه زودتر به سالن برسیم تا من بتونم یه ذره بشینم ، خوب
میشه .
با رسیدن به سالن عروسی ، خورشید توقع دیدن هر چیزی را
داشت ، الا باغی که ورودی اش را با نورپردازی های خیره کننده
و سبزه آرایی و گل آرایی های بی نظیری ، انتظار ورود آنها را
می کشید .
ورودی باغ آنقدر رویایی بود که خورشید در یک آن به نظرش
رسید که شاید قرار است از دروازه بهشت عبور کنند و وارد سالن
عروسی اشان شوند .

– خدای من ……….. اینجا رو از کجا پیدا کردی امیرعلی ؟؟؟ ……..
اینجا بی نظیره .
امیرعلی با لبخندی محسوسانه نگاه گذرایی به خورشیدی که با
چشمان حیرت زده و لبانی که از سر هیجان به لبخندی باز شده
بود ، دور و اطرافش را نگاه می کرد ، نگاهی انداخت .
– به منشیم دو هفته مهلت دادم تا بهترین سالن عقد و عروسی
رو بهم معرفی کنه …….. سه چهار روز پیش هم این سالن و بهم
معرفی کرد و منم بعد از یه بررسی اجمالی ، قرار داد و برای
امشب بستم ……….. می خواستم بهترین سالن و برات بگیرم که
هر وقت یاد امشب افتادی ، به عنوان بهترین شب زندگیت ، ازش
یاد کنی .
خورشید دو دستی دست راست امیرعلی را میان دستانش گرفت
و فشرد ……… امیرعلی از جان برای او مایه گذاشته بود .
– تو بی نظیری امیرعلی …….. هزار بار بمیرم و از اول به این دنیا
بیام ، از عشق تو پشیمون نمیشم .
با گذشتن از ورودی باغ ، خورشید چشمانش به استخر دایره
شکل بزرگ میان محوطه سر سبز چمن کاری شده با آن فواره

ارتفاع بلند وسطش افتاد و عمارت باشکوه پشت سرش ، که کم
از عمارت های سلطنتی اروپایی نداشت .
امیرعلی ماشین را مقابل عمارت متوقف کرد و خورشید توانست
مادر و پدرش را به همراه زن سالار و خانم کیان و سروناز ، جلوی
ورودی عمارت ببیند .
امیرعلی از ماشین پیاده شد و به سمت در سمت خورشید رفت و
بعد از باز کردن در ، کمک کرد تا پیاده شود ………… میان سلام
و صلوات آقا رسول و فرنگیس خانم و سروناز وارد سالن شدند
و مستقیماً به سمت اطاق عقد راه افتادند ……… فقط چند دقیقه
زمان باقی مانده بود تا امیرعلی خورشیدش را تا پایان عمرش ،
برای خود کند .
خورشید از میان فامیل هایش که شاید بعضی از آنها را بیش از
دو سه سال بود که ندیده بودشان گذشت ………. فامیل هایی که
انگار تنها بخاطر وضع نامساعد زندگی آقا رسول ، دور کل
خانواده اش را خط کشیده بودند .
فرنگیس خانم با اعتماد به نفس ، به همراه بغضی که به سختی
کنترلش می کرد ، پشت سرشان حرکت می کرد و روی سرشان

نقل و نبات می ریخت …….. یک عمر نگاه حسرت بار او بود که
زندگی و خوشبختی دیگران را می دید و آه می کشید …………
اما انگار امشب جای همه چیز تغییر پیدا کرده بود ………. انگار
حالا نوبت نگاه فک و فامیل خودش و آقا رسول بود که حسرت
بار و گاهاً کینه توزانه دنبالشان کنند و رویشان بی افتد ……….
فامیلی که هشت ماه پیش ، زمانی که در شرایط بد مالی قرار
داشتند و به دنبال کمکی هرچند ناچیز بودند و آنها حتی از دادن
جواب سالمشان هم دریغ کردند ………. و امشب به قصد
دعوتشان کرده بود تا نشان دهد زمین چرخان است و سیب را
که بالا بی اندازی ، هزار بار چرخ می خورد تا به زمین برسد .
با رسیدن به خواهر کوچیکه آقا رسول ، سلام و علیکی کرد و
خوشامدی گفت ……… خانواده آقا رسول هم از همان دست
خانواده هایی بود که هیچ وقت علاقه ای به برقراری ارتباطی گرم
با آنها نشان نداده بودند .
– مبارک باشه فرنگیس جان ………. مبارک باشه . دخترت
چطوری چنین پسری روتور کرد ؟؟؟ ………. این مدل زرنگی ها
از خورشید بعید به نظر می رسید .

فرنگیس خانم با هزار ضرب و زور لبخندش را روی لبانش حفظ
کرد …….. سهیلا هم پسر مجردی هم سن و سال سالار داشت و
همیشه به گونه ای رفتار کرده بود که نشان دهد خورشید لیاقت
پسرش را ندارد ، که نکند خدایی نکرده فرنگیس و یا خورشید
، فکر و خیالی درباره پسر او در ذهنشان راه بدهند .
– خورشید هیچ وقت تو کار تور کردن هیچ پسری نبوده و
نیست ………… امیرعلی خودش خورشید و دید و خوشش اومد
و انقدر رفت و اومد تا خورشید رضایت داد .
– خدا شانس بده ……… حالا دامادت چی کارس ؟
– کارخونه داره .
ابروان خواهر آقا رسول متعجب بالا رفت ………. فکر هر چیزی
را می کرد ، الا کارخانه دار بودنِ داماد رسول .
خورشید و امیرعلی پشت سفره عقد مجلل و باشکوه بزرگی
رفتند و روی مبل مخصوصشان نشستند و خورشید از آینه
مقابلش نگاهی به امیرعلی انداخت که صدای روحانی درون اطاق
عقد که خطبه عقدشان را آغاز کرده بود ، در گوشش پیچید .

– خب به میمنت و مبارکی ، خطبه عقد این دو جوان رو قرائت
می کنیم که انشاا.. زیر سایه ائمه و پدرمادرها و بزرگترها ،
خوشبخت و عاقبت بخیر بشن ………… خب آقا داماد شناسنامه
خودتون و عروس خانم و لطف کنید بدید که من عقد و جاری
کنم .
امیرعلی از جایش بلند شد و دست درون جیب داخلی کتش کرد
و شناسنامه خورشید و خودش را که میانش برگه دادگاه که رأی
به ازدواج مجدد او داده بود را به سمت عاقد گرفت و عاقد با
دیدن برگه تا شده ای میان شناسنامه او ، برگه را باز کرد و با
دیدن محتوای نامه ، عادی سر تکان داد و چیزی درون دفترش
وارد کرد و صیغه عقد را جاری کرد :
– بسم ا… الرحمن الرحیم …… ان نکاه سنتی ، فمن رغب عن
السنتی ، و لیس منی ……… دوشیزه محترمه مکرمه ، سرکارِ خانم
خورشید معرفتی ، آیا وکیلم شما را به عقد آقای امیرعلی کیان
آرا ، با صداق معلوم ،۳۱۴ سکه تمام بهار آزادی ، یک دستگاه
آپارتمان ۲۰۰ متری و ۱۴ شاخه گل رز و یک دست قرآن و
آینه و شمعدان ، در بیاورم ؟ وکیلم ؟

فرنگیس خانم بدون آنکه منتظر صدای کسی باشد ، سر بالا
گرفت و با همان لبخند غرور آفرینش گفت :
– عروس رفته گل بیاره .
– به مبارکی انشاالله . برای بار دوم عرض می کنم ، آیا وکیلم شما
را با صداقی که عرض شد ،به عقد دائم آقای امیرعلی کیان آرا
در بیاورم ؟
اینبار این سروناز خانم بود که با همان لبخند نازک روی لبانش
گفت :
– عروس رفته گلاب بیاره .
– به میمنتی انشاا.. ، برای بار سوم عرض می کنم آیاوکیلم ؟
خورشید نفس عمیقی گرفت و خواست بله از اعماق وجودش را
بدهد که خانم کیان عصا زنان سمتش آمد و کنارش خم شد و
جعبه مخمل شکل بزرگی را سمتش گرفت و باعث شد نگاه
خورشید سمتش کشیده شود :
– مبارکت باشه ………. امیدوارم که تا آخر عمرتون زیر یه سقف
به خوبی و خوشی با هم زندگی کنید .

خورشید لبخند قدردانی بر لب آورد ………. انتظار حضور خانم
کیان ، ان هم در مراسم عقد و عروسی اشان نداشت ……. چه
رسد به چنین کادویی دادن . کادویی که در جعبه را باز نکرده ،
می دانست باید سرویس طلایی ارزنده ای داخلش وجود داشته
باشد .
– ممنونم مادرجون …….. انشاالله زیر سایه شما .
– بهتره بیشتر از این پسر بی طاقت من و معطل نکنی و بلت و
بدی .
– برای بار چهارم عرض می کنم. آیا وکیلم ؟
خورشید از درون آینه مقابل پایش ، نگاه براقش را به امیرعلی
داد و محکم ترین بله عالم را تقدیم امیرعلی اش کرد :
– با اجازه پدر مادرم و بزرگتر ها ……… بله .
***
چهار ماه همچون برق و باد گذشته بود …….. چهار ماهی که برای
خورشید لحظه به لحظه اش عشق بود و محبت های زیر پوستی
غیر مستقیم و گاهاً ……. مستقیم امیرعلی .

وارد ماه ششم شده بود و با وجود لباس های گشاد و بازی که می
پوشید ، اما باز هم این شکم برجسته و بزرگ شده اش چیزی
نبود که در چشم نرود و دیده نشود ………. انگار هر چقدر به ماه
های آخر نزدیک تر می شد ، راه رفتن که هیچ ، نفس کشیدن و
خوابیدن هم برایش سخت و سخت تر می شد .
روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود و بِه هایی که سروناز به
دستور خانم کیان برای او قاچ می زد و برایش می آورد را می
خورد ………… به عقیده خانم کیان ، زن بارداری که بِه بخورد
بچه خوش سیما و باهوشی به دنیا می آورد .
– بفرمایید خورشید خانم .
با شنیدن صدای سودابه از کنار سرش ، توجه اش از تلویزیون
گرفته شد و به معجونی که سودابه سمتش گرفته بود و باز هم از
سفارشات خاص خانم کیان بود افتاد و چهره اش درهم رفت و
نالان شد .
– به خدا دیگه جا ندارم . این بِه ها رو هم به زور دارم پایین می
فرستم .

– سروناز خانم براتون درست کردن و گفتن کنارتون بشینم تا
تمومش کنید .
خورشید نچی کرد و به سختی از جا بلند شد و پیش دستی به
دست به سمت آشپزخانه راه افتاد و وارد شد ……… علاوه بر
توجه های بی حد و نصاب امیر علی ، سروناز هم بسیار پیگیر
خواب و خورد و خوراکش بود.
– سروناز جون من و با بشکه اشتباه گرفتی که هی میدی بهم که
بریزم تو این شکم ؟
سروناز به سمت خورشید که آرام و هن هن کنان پشت میز
ناهارخوری نشسته بود چرخید و پیش دستی بِه را درون دستش
دید .
– هنوز که بِهت و نخوردی . اینا رو که یک ساعت پیش برات
آوردم .
– بابا سروناز جون انقدر بهم چیز میز میدی که کم مونده بیارم
بالا ……… حاال اینا رو ولش کن ……… سروناز جوووون ؟؟؟
سروناز به سمت سینک برگشت و کاهو های درون دستش را
برگ برگ کرد و درون آبکش پر از آب مقابلش انداخت .

– بله .
– میگم ، می یاین بریم بیرون ؟
– بیرون ؟ مثلاً کجا ؟
– تولد امیرعلی ، یک هفته دیگه است …….. می خوام برم براش
یه چیز خاص و به خصوص بخرم .
– با این وضعت ؟ به نظر من بیرون نری بهتره ……… اگر هم
خیلی اصرار داری ، صبر کن شب آقا بیاد با خودش برو خرید .
خورشید چهره در هم کشید و گاز بی میلی به قاچ بِهِ سر چنگالش
زد .
– میگم می خوام برای تولدش کادو بگیرم ………. می خوام
سورپرایزش کنم . بعد اون وقت با خودش برم ؟
– دیدی که آقا تا چه حد روت حساس تر شده ……… علاوه بر
اینکه در روز دو سه بار به خودت زنگ می زنه و حالت و می
پرسه ، دو سه بارم به من زنگ می زنه و حالت و می پرسه ……….
یه ذره پات ورم کرده ، زمین و زمان و بهم دوخته که چرا مچ
پات ورم کرده ……… دیگه خدا اون روز و نیاره که یه بلایی هم

سرت در بیاد …….. خودمون باید شیک و سنگین بی خیال زندگی
و نفس کشیدنمون بشیم که همه امون و یک دم از دم تیغ می
گذرونه و خونمون و می ریزه ……….. والا این آقا هم از وقتی که
فهمیده تو حامله ای زیادی رفتارای عجیب و غریب از خودش
نشون میده ………. گاهی فکر می کنم شدی دین و دنیای آقا
و ……… اگه خدایی نکرده یه اتفاقی برات بی افته ، دین و دنیاش
و باهم می بری .
خورشید ذوق زده از حرف های سروناز ، خنده ای کرد و در
جایش تکانی خورد …….. اینکه از کسی بشنود که دین و دنیای
امیرعلی شده ، قند در دلش آب می کرد ………. امیرعلی مرد تو
داری بود ، اماوقتی سروناز هم با وجود تو داری امیرعلی ، متوجه
این موضوع می شد ، یعنی عشق امیرعلی به او آنقدر عمیق و
گسترده بود که امیرعلی دیگر توانی برای پنهان کردنش نداشت .
– نخند خورشید ………. آقا رو این مسائل خیلی حساسه ……..
بهتره که فکر بیرون رفتن و از سرت بندازی بیرون .
سودابه هم کنار خورشید نشست و سینی برنج را مقابلش گذاشت
و شروع به پاک کردنش کرد که خورشید در یک حرکت سینی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یکی
یکی
1 سال قبل

چرا من فک میکنم می‌ره بیرون بعد به امیر علی نمیگه و وقتی میاد خونه امیرعلی عصبانیه و میگیره خورشیدی میزنه بعد میاد کادو هاشو که میبینه میفهمه؟
(در اثر زیاد خوندن ازین جور رمانا)😂🩹

رمان خور
1 سال قبل

من حس میکنم خورشید میره بیرون بعد تو همین رفت و آمد ها ی بلایی مثه دزدیدنش یا (خدایی نکرده😢) تصادفش و بعد سقط بچش
راستی بچه ی خورشید دختره یا پسر؟

Zahra
Zahra
1 سال قبل

وای خدا این چرا اینقدر نازه داره بابا بخورگمشو دیگه اه😒😒😂

Fafa
Fafa
1 سال قبل

از اون تیکه اش که چشم فک و فامیل داشت از حسودی در میومد خیلی خوشم اومد😁🤪

آشا
آشا
1 سال قبل

عکس عروسیشو بذاریددددد

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

آخيش بالاخره اینها رفتن سر خونه زندگیشون مرسی نویسنده عزیز.

ریحان
ریحان
1 سال قبل

چرا لیلا نیامد عروسی رو خراب کنه خیلی منتظر بودم بیاد

Rasha
Rasha
پاسخ به  ریحان
1 سال قبل

انقدر هی گفتید میاد تر میزنه ب عروسی همش منتظر بودم بیاد همه کاسه کوزه هاشونو بشکنه شرف خورشید اینا رو ب چو بده😑

Zahra
1 سال قبل

همش حس میکنم سروکله لیلا پیدا میشه😐😑

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x