رمان زادهٔ نور پارت 131

5
(2)

 

سر پرستار سمت بیمار رفت و ساعت فوت را زیر پرونده پزشکی
اش یادداشت کرد و به پرستارها اشاره کرد تا سیم ها را از تن
بیمار جدا کنند و برای انتقال به سردخانه آماده اش کنند .
– این بیمار و سریعاً به سردخونه منتقلش کنید ، بیمار داخل
راهرو داریم ، بیارینش اینجا و اطلاعاتشم میگم وارد سیستم
کنن .
با خروج بیمار فوت کرده ، برانکار خورشید آرام وارد اطاق شد .
پرستار سرم خورشید را به دستش وصل کرد و سیم های مانیتورِ
بالا سرش را هم به سینه اش متصل نمود و از اطاق خارج شد و
به سمت رسیپشن راه افتاد و کنار دوستش که تازه از راه رسیده
بود و قرار بود جای او شیفت دهد ، قرار گرفت .
دوستش کنجکاو نگاهش را سمت اطاق کشید :
– سلام ، چی شده ؟
– سلام …….. بیچاره بیمار اطاق۲۰۸ هشت و از دست
دادیم ………. بنده خدا جوون هم بود .
– همونی که پا به ماه بود ؟

– آره . نه مادر موند ، نه بچه .
– ای بابا . خدا بیامرزدش ………. راستی اگه می خوای تو بری
برو ، من دیگه هستم . فقط برگه مرخصیت و پر کردی ؟
– آره ، یه ساعت پیش ردش کردم . منم برم که خیلی دیر شده .
جبران می کنم برات ، خداحافظ .
– خداحافظ .
امیرعلی ماشین را مقابل در بیمارستان پارک کرد و بدون توجه
به اینکه ماشین را قفل کرده یا نه ، یک نفس به سمت ساختمان
بیمارستان دوید و جیب های کتش را برای پیدا کردن موبایلش
گشت ……… آنقدر مضطرب بود که یادش نمی آمد گوشی اش
را آخرین لحظه کجا انداخته …..
ناچاراً به سمت اطلاعات رفت و در حالی که نفس نفس می زد و
حس می کرد قلبش جایی میان حلقش می کوبد ، پرسید :
– خانمم رو حدوداً یک ساعت پیش اینجا آوردن .
مرد پشت پیشخوان ، نگاهی به چشمان دو دو زده امیرعلی
انداخت .

– فامیلی خانومتون ؟
– خورشید سعادت .
– طبقه سوم ، بخش زنان ………. اطاق ۲۰۸.
امیرعلی سری جنباند و باز شروع به دویدن کرد ……… حالش
آنچنان آشوب بود که دلش می خواست آنقدر نعره بکشد تا
جانش در برود …….. وارد آسانسور شد و دکمه طبقه سوم را
فشرد وتن سنگین شده اش را به دیوار سرد آسانسور تکیه داد .
با توقف آسانسور در طبقه سوم ، تن سنگین و آشوب شده اش
را از دیوار آسانسور گرفت و به سمت رسیپشن دوید .
– خانم! اطاق ۲۰۸ کدوم سمته ؟
– با کی کار دارید ؟ الان وقت ملاقات نیست .
– زنم اینجا بستریه ………. خورشید سعادت ……… بارداره .
گفتن اطاق دویست و هشتِ .
پرستار که تازه آمده بود و سر کشیک ایستاده بود ، با شنیدن
شماره اطاق ، با قیافه ای منقلب شده ، نگاهش را درون چهره
آشوب امیرعلی چرخاند ……… بیمار دویست و هشت همان زن

جوانِ بارداری بود که ساعت پیش به سردخانه منتقلش کرده
بودند .
– شما همسر اون خانم جوونِ باردار پا به ماه هستید ؟
– آره آره . کجاست ؟
دختر کمی این پا و آن پا کرد و لبخندش رنگ دلسوزی به
خودش گرفت :
– آقای سعادت ……….. من واقعا متاسفم ………
امیرعلی با حالی خراب دست به لبه پیشخوان گرفت ………. انگار
زمین و زمان با هم دست به یکی کرده بودند که دور سرش
بچرخند و او را به زمین گرم بکوبند .
– چرا …….. چرا متاسف ؟ اصلاً زن من کجاست ؟ این اطاق
دویست و هشت کدوم سمته ؟
– تیم پزشکی ما ……… همه سعی و تلاش خودشون و
کردن ………. اما متاسفانه همین چهل دقیقه ، یک ساعت پیش ،
منتقلشون کردن به ………. سردخونه .

امیرعلی پلکی زد ………. حس می کرد تمام اکسیژن اطرافش
تمام شده که اکسیژن به مغزش نرسیده که توهم سیاه این چنینی
زده ……… پرستار چه گفت ؟؟؟ ……….. به سردخانه منتقلش
کردند ؟؟؟ ………. همانجایی که تمام مرده ها را می فرستند
؟؟؟ ………. همانجایی که هیچ راه برگشتی برای هیچ مرده ای
نیست ؟؟؟ خورشیدش را فرستاده بودند ؟؟؟ خورشید عزیزش
را ؟؟؟ ……. قلب و جانش را ؟؟؟
– سرد ……… سردخو …….. نه ؟؟؟
نفهمید سرش به یک آن گیج رفت یا زانوانش خالی کرد که روی
زمین افتاد و واژگون شد .
خورشید عزیزتر از جانش رفته بود ؟؟؟ ……… زن زیبایش ؟؟؟
همانی که هنوز هم شش ماه از وارد شدن اسمش به داخل
شناسنامه اش نگذشته بود .
پرستار با دیدن واژگون شدن امیرعلی ، به سرعت از پشت
پیشخوان بیرون آمد و کنار امیرعلی زانو زد .
– آقا …….. آقا ……..

در همان حالی که دست زیر شانه امیرعلی می گذاشت و سعی
می کرد تا بلندش کند ، نگاهی به چشمان سرخ شده و صورت
برافروخته او انداخت . امیرعلی پر از درد بود ………. پر از بغضی
که انگار توان شکاندنش را نداشت ………. می خواست فریاد
بزند ……… نعره بکشد ……..خورشیدش را طلب کند …….. اما
انگار تنش بیش از این حرف ها سست و بی حس بود که حتی
بتواند خودش را از روی زمین جمع و جور کند .
یکی از خدماتی ها تختی آورد و به همراه دو پرستار مرد ،
امیرعلی را از روی زمین بلند کردند و به روی تخت منتقلش
کردند . همان زن پرستاری که خبر فوت همسرش را داده بود ،
مشغول گرفتن فشار خون امیرعلی شد و در همان حال آرام
جریانِ پیش آمده را برای همکارش بازگو کرد :
– حدوداً همین یک ساعت پیش زن و بچش و باهم از دست داد .
– فشارش چطوره ؟
– خیلی پایینه …….. بنده خدا حق داره ……. مرگ زن و بچه چیز
کمی نیست ……… بهش یه آرام بخش بزنید که لااقل بتونه یه
چند ساعتی بخوابه ……… جیبای لباساشم بگردید اگه موبایلی

چیزی داره ، در بیارید دم دست بذارید که اگه کس و کارش
زنگ زدن خبر بدیم چه اتفاقی افتاده ……… این مرد الان خودش
ویرونه …….. مطمئناً اتفاقی که افتاده رو نمی تونه هضمش کنه و
به کمک بستگانش احتیاج داره .
– باشه ………. می بریمش قسمت اورژانس .
***
چشمانش را به هر ضرب و زوری که بود باز کرد و چشمانش را
در حدقه چرخاند و نگاه خمار گشته اش را به هر سختی که بود
این طرف وآن طرف چرخاند …… نه محیط برایش آشنا بود ، نه
چادری که آن قرار گرفته بود …….. مغزش منگ تر و گیج تر از
آنی بود که بتواند به سرعت موقعیت اطرافش را بسنجد .
ناتوان و سست باز پلک بست ……… کجا بود ؟؟؟ دستش را
تکانی داد تا دستش را روی پیشانی دردناکش بگذارد که با
سوزش پوست روی دستش ، با ابروان درهم پلک گشود و روی
دستش را ، و آن سرم متصل به دستش را نگاه انداخت ……….
لوله سرم را دنبال کرد و به ظرف بالا سرش رسید .

به یک آن انگار برق به او وصل کردند …….. همه چیز به شکلی
جنون آمیز به مغزش هجوم آورد و دیوانه اش کرد .
همه چیز به یادش آمد …….. خورشیدش …….. فرزند به دنیا پا
نگذاشته اش ………. بغضش با صدادار شکست و هق هق بلند
مردانه اش سر به فلک کشید ……….
سوپر وایزر اورژانس با شنیدن صدای هق هق های مردانه
امیرعلی ، به سرعت به سمت چادر او راه افتاد و پرده را کنار
کشید و داخل چادر شد ……….. از پرستارهایی که امیرعلی را به
اورژانس منتقل کرده بودند ، جریان را شنیده بود .
– لطفا آروم باشید ………. خواهش می کنم …….. وگرنه مجبورم
یه آرام بخش دیگه بهتون تزریق کنم .
امیرعلی از دنیا بریده ، صورتش را با دستانش پوشاند و از اعماق
جگر سوخته اش زار زد ………. به یاد نداشت که روزی این چنین
در زندگی اش بی هیچ ابایی از کسی اینگونه زار زده باشد .
زن برای آماده کردن آرام بخش دیگری از چادر خارج شد و به
سمت اطاق تجهیزات دارویی اورژانس رفت ………… امیرعلی
ناتوان از ماندن ، همانطور هق هق زنان از روی تخت بلند شد و

سوزن سرم را از دستش کشید و از تخت پایین آمد ……… درد
رگ پاره شده دستش برایش اهمیتی نداشت ……… دیده شدنش
، آن هم با شانه های خم و لرزان از هق هق های بی امان هم
دیگر برایش مهم نبود …….. پاهای برهنه بدون کفشش برایش
ذره اهمیت نداشت ………. یک عمر با پرستیژ خاص زندگی
کرده بود ، یک عمر با جلال و جبروت مختص خودش روزگار
گذرانده بود ……. اما انتهایش چه شد ؟؟؟ …… هیچ .
از اورژانس داشت خارج می شد که سوپروایزر ، سرنگ به دست
از اطاق تجهیزات دارویی خارج شد که چشمش به امیرعلی که
پاهای بدون کفشش را همچون آدمان مست روی زمین می کشید
و به سمت خروج راه افتاده بود ، افتاد .
– آقا کجا ؟ کجا دارید می رید ؟
و مقابلش ایستاد تا متوقفش کند.
– می خوام برم پیش زنم ………. پیش خورشیدم . برو کنار .
– لطفاً برگردید ……… حالتون خوب نیست .
– می خوام برم سردخونه .

– می دونم …….. می دونم داغ زن و اولاد سخته ……… می دونم
درد عظیمیه ……… ولی حال شما اصلا مساعد نیست …….. از
دستتون داره خون میره .
امیرعلی با دست ، زن را کنار زد و راهش را گرفت و رفت ………..
قلبش کند می زد …… نفس هایش به سختی بالا می آمد ………
حالش چیزی بود شبیه جان کندن .
به تابلو اعلانات رسید و چشمش به سردخانه ای که در طبقه منفی
سه بیمارستان قرار گرفته بود افتاد و هق هق هایش بلندتر
شد ………. زندگی اش به جایی رسیده بود که برای دیدن
خورشیدش ، باید دنبال سردخانه می گشت ؟؟؟
زندگی ؟ ……. کدام زندگی ؟؟؟ قرار بود چگونه بدون
خورشیدش زندگی کند ………. چگونه به خانه ای که حتی اطاق
بچه اشان را هم درست کرده بودند ، برود و ادامه زندگی اش را
به تنهایی سر کند ؟؟؟
میان اشک هایش ، ابروانش درهم رفت و نگاهش رنگ خشم و
انتقام گرفت و دستانش مشت شد ………. باید آن خانه ای که
خورشیدش را از او گرفته بود را با خاک یکسان می کرد ………

باید گردن لیلایی که خورشید و فرزندش را کشته بود را می
شکاند ………. باید انتقام زندگی نابود شده اش را می گرفت .
با همان پاهای برهنه از پله ها پایین رفت و به پشت در سردخانه
رسید .
نگهبان پشت در سردخانه با دیدن اوضاع امیرعلی و پاهای برهنه
اش ، از پشت میزش بلند شد و سمتش راه افتاد …….. شانه های
افتاده و قدم های سست و نگاه خیس و سرد و بی روح ، چیزی
بود که کرات دیده بود و برایش تازگی نداشت .
– حالت خوبه آقا ؟
امیرعلی چنگ در موهایش زد و نگاه مات و خیسش ، روی در
شیشه ای سردخانه که برچسب بزرگ قرمز رنگ نوشتاری که
کلمه سردخانه بود و روی در چسبیده بود ، چرخید .
– زنم و اینجا آوردن ……… باید الان پیشش باشم ………
خورشیدم بارداره ……….. تازه وارد هفت ماهگی شده ………
پسرم ، تنهاست …….. خورشیدم تنهاست ……. من تنهام .
و گریه امانش را برای ادامه حرف هایش برید ……….. مرد دست
روی شانه لرزان امیرعلی گذاشت ……… فهمید منظور امیرعلی

کیست ………. امروز تنها یک زن حامله را به این سردخانه منتقل
کرده بودند .
– شوهر همون خانم جوون بارداری ؟
امیرعلی عقب عقب رفت و به دیوار سرد سردخانه تکیه زد و
رویش لیز خورد و روی زمین نشست ………. مرگ می
خواست …….. اینکه خدا همین الان لطفش را به او نشان دهد و
نفس هایش را بگیرد و او را هم پیش خورشید و پسر ندیده اش
ببرد ………. می خواست تنها در این دنیا چه کند ؟؟؟ …….. آن
هم بدون خورشید زیبایش ……..
مرد مقابل پای امیرعلی زانو زد و با دست شانه های امیرعلی را
فشرد .
– خدا بیامرزدشون ……. خدا بهت صبر بده مرد .
امیرعلی سر تکان داد ……… هیچ کس نمی توانست دردی که در
جانش افتاده بود و او را به آتش می کشید حس کند و آرامش
نماید .
دیشب آنقدر خسته از سر کار برگشته بود که مجالی برای
صحبت کردن با خورشیدش پیدا ننموده بود ………. آنقدر خسته

بود که سر به بالشت نرسیده خوابش برده بود ……… آنقدر
خسته بود که حتی نتوانسته بود آخرین بوسه اش را بر لبان
خورشیدش بکارد که این چنین حسرت زده و جگر سوز
نماند ………
هق هق زنان سر به دیوار پشت سرش تکیه داد و چنگ در
موهایش زد …….. یعنی همان دیدار کوتاه دیروزشان ، آخرین
دیدارش با او بود ؟؟؟ ……… خوب نگاهش نکرد …….. خوب
نبوسیدش ……. خوب لمسش نکرد ……. خوب نبوییدش .
– بلند شو جوون …….. بلند شو و بیشتر از این با این گریه ها
روح اون بنده خداها رو انقدر آزار نده .
– باهاش خداحافظی نکردم …….. دلم می سوزه برای
مظلومیتش ……… هیچ وقت برخلاف میلم عمل نکرد ……… اما
من این چند وقته انقدر درگیر کارهام بودم که نتونستم اونجوری
که باید بهش توجه کنم ……….. اگه بیشتر حواسم بهش بود ، اگه
بیشتر بهش توجه می کردم ، اگه بیشتر احتیاط به خرج می
دادم ………. این بلا به سرم نمی اومد ……….. این از بی لیاقتی منه
که نتونستم برای خودم نگهش دارم .

امیرعلی دست به سینه اش گرفت ……… نفس هایش یکی در
میان بالا می آمد ……. ادامه داد :
– دفعه پیش که گمش کردم ، قسم خوردم که مراقبش
باشم …….. به خدا قول دادم که تمام هوش و حواسم پیش
بره ……….. اما زیر قولم زدم …….. به راحتیِ آب خوردن قسمم
فراموشم شد ……. خدا هم ازم گرفتتش . انقدر ازم رو برگردوند
که حتی دیگه یه فرصت کوچیک برای جبران هم بهم نداد ……..
هر جفتشون وتو یک لحظه از دست دادم ……. دیگه هیچی نمی
خوام ، فقط می خوام این نفس هم بره و ……. به این زندگی نکبتم
خاتمه بدم .
– آروم باش مرد .
– می خوام ببینمش ……… برای آخرین بار ……. خواهش می
کنم ……… می خوام بهش بگم ببخشدم ……… بگم که لیاقتش و
نداشتم …….. بگم که رفتی و روحم و قلبم و کشتی …….. رفتی و
نابودم کردی ……… چقدر بهم گفت اول لیلا رو طلاق بده بعد
عقد کنیم …….. چقدر بهم گفت اجازه بدم فقط برای چند ماه
خونه مادرش بمونه ……… خودم کشتمش …… با همین

دستام ……. با خودخواهی هام . من باعث مرگش شدم ………..
لعنت به من ……. لعنت به خودخواهی هام .
– مرد مؤمن با خودت اینجوری نکن .
– من بدون خورشید نمی تونم زندگی کنم …….. نمی تونم شبم
و روز کنم ……. عاشقش بودم …….. دوستش داشتم …….. باهاش
خوشبخت بودم ……… چقدر عمر خوشبختیم کوتاه بود ……..
خواهش می کنم ……. بذار فقط برای یه لحظه برم ببینمش .
– کلید این در شیشه ای دستمه ، اما کلید سردخونه دست من
نیست …….. به خدا دستم بود می ذاشتم بری ببینیش ، اما دستم
نیست .
امیرعلی سر گیج شده اش را به دیوار تکیه داد و پلک بست .
سروناز بالا سر خورشید ایستاد و با دستمالی نمداری صورت او
را شستشو داد ………. ساعت از دوازده شب هم گذشته بود و در
کمال تعجب هنوز هم خبری از امیرعلی نبود ………. نگران شده
از اطاق خارج شد و موبایلش را از جیبش بیرون آورد و شماره
همراه امیرعلی را گرفت ، اما هیچ جوابی نگرفت ………… ناچاراً
شماره خانه را گرفت ، بلکه امیرعلی به خانه رفته باشد .

– بله ؟
– سلام سودابه . آقا خونه است ؟
– آقا ؟ نه . از صبح که از خونه بیرون رفت دیگه نیومد ………
حال خورشید خانم چطوره ؟ بچش که خدایی نکرده طوریش
نشد ؟؟؟
سروناز نگران شده تر از قبل ، لبانش را بر هم فشرد و به جواب
کوتاهی قناعت کرد :
– بچش موند خدارو شکر …….. الانم تحت مراقبت ویژس ……..
سودابه من باید برم . اگه آقا اومد خونه حتما به من زنگ بزن .
فعلا خداحافظ .
و بدون آنکه منتظر خداحافظی و یا حرف و سخن اضافه تری از
سودابه بماند ، تماس را قطع کرد و به اطاق خورشید برگشت و
بالا سر تختش رفت که با چشمان نیمه باز شده او مواجه شد .
– به امیرعلی ……. خبر دادید چه اتفاقی …….. برام …… افتاده
؟؟؟ می دونه بیمارستان بستری شدم ؟

– آره . همون ظهر گفتم بهش .
– پس چرا نیومد پیشم ؟
– نمی دونم ……. شاید براش کاری پیش اومده .
– امیرعلی امکان نداره بفهمه من رو تخت بیمارستانم و نیاد
پیشم . به موبایلش زنگ زدید ؟
– موبایلش و جواب نمیده .
خورشید نگران شده ، با چشمانی که اندکی گشاد شده به نظر می
رسید گفت :
– نکنه براش اتفاقی افتاده باشه ……… سروناز جون چطوری
بهش خبر دادی ؟ نکنه هول کرده وسط راه تصادف کرده
باشه ……… آخه امکان نداره امیرعلی بفهمه من بیمارستانم و نیاد .
سروناز که می دانست استرس و اضطراب و نگرانی در این
شرایط و اوضاع خورشید به هیچ عنوان برایش خوب نیست ، اخم
ریز تصنعی کرد و دست خورشید را میان پنجه هایش گرفت و
فشرد :

– این چه حرفیه دختر ؟؟؟ ………. چرا نفوس بد می زنی ؟؟؟ …….
گفتم که احتمالاً کاری براش پیش اومده که نتونسته خودش و به
بیمارستان برسونه …….. تصادف و از کجات آوردی ؟ زبونت و
گاز بگیر .
خورشید دست آزاد دیگرش را روی شکمش گذاشت و سعی
کرد با نفس عمیق ، تسلط بیشتری روی اعصابش داشته باشد و
ریتم تند شده قلبش را آرام کند …….. شاید در این لحظه تنها
دلخوشی اش ، ماندن همین کودک درون بطنش بود .
خورشید بخاطر داروهایی که آن شب به خوردش داده بودند ،
تمام شب تا صبح را یک ضرب خوابید و سروناز بدون آنکه لحظه
ای پلک بر هم بگذارد ، با ذهنی مشغولی و قلبی نگران منتظر
خبری از امیرعلی شد .
صبح شده بود و سروناز سینی صبحانه را روی پاهایش گذاشته
بود و برای خورشید لقمه های کوچک می گرفت و به دستش می
داد .
خورشید لقمه را از دست او گرفت و بدون آنکه به دهان بگذارد
، با چشمانی نگران به سروناز نگاه کرد ………. بعد از گذشت

نزدیک به بیست و چهار ساعت ، هنوز هم کماکان خبری از
امیرعلی اش نبود .
– امیرعلی زنگم نزده سروناز جون ؟
– نه . لقمت و بخور .
– هیچی از گلوم پایین نمیره ……… امیرعلی کجاست ؟ چرا
خبری ازش نیست.
سروناز خیلی بیشتر از خورشید نگران بود ، اما بخاطر وضع
جسمانی خورشید ، مجبور بود بهانه های واهی و الکی بیاورد .
– شاید خدایی نکرده اتفاقی برای خانم کیان افتاده و مجبور شده
بره پیش مادرش …….. خب می دونه که من باهاتم ، خیالش از
سمت تو راحته که من مراقبتم .
– پس شماره خونه خانم کیان و بگیر .
سروناز لبانش را روی هم فشرد و سینی را لبه تخت گذاشت و
از جایش بلند شد که خورشید به سرعت مچ او را گرفت :
– کجا می رید ؟
– برم زنگ بزنم بهش دیگه .

– خب چرا جلوی من بهش زنگ نمی زنید ؟
– چون اینجا خوب آنتن نمیده . دیروز سعی کردم اینجا زنگ
بزنم ولی آنتن گوشیم خالی شد ……. تو سالن ، کنار آسانسورا
آنتن خوب میده .
باز هم بهانه آورده بود …….. نمی خواست مقابل خورشید تماس
بگیرد ، چون قصد زنگ زدن به خانه خانم کیان را هم
نداشت …….. مطمئن بود امکان ندارد امیرعلی به آنجا رفته
باشد …….. می خواست به شرکت زنگ بزند و از آنجا خبری از
این مرد بگیرد .
– خیله خب . اما زود برگردیدا .
سروناز بیرون رفت و بلافاصله شماره شرکت را گرفت .
– بله ؟
– سلام ، جناب کیان هستن ؟
– نخیر ، هنوز شرکت نیومدن.
– من خدمتکار خونشون هستم ، خانومشون بیمارستان بستری
شدن و از دیروز که من به آقای کیان زنگ زدم بهشون خبر دادم

، دیگه هیچ خبری از ایشون نشده ……… راستش ما نگرانشون
شدیم ، حتی موبایلشونم جواب نمیدن .
– نمی دونم والا …….. هنوز که شرکت هم نیومدن . اتفاقاً امروز
قرار ملاقات مهمی تو کارخونه داشتن و باید حتما تا الان
خودشون و به کارخونه می رسوندن ، اما الان زنگ زدن که آقای
کیان اونجا هم نرفته و به قول شما هنوز خبری از ایشون
نشده …….. دیروز هم سراسیمه و دوان دوان از شرکت زدن
بیرون ……… خیلی هم نگران به نظر می رسیدن .
سروناز مستاصل نگاهش را این سو و آن سو چرخاند …….. اینکه
هیچ کسی از این مرد خبر نداشت ، نشانه خوبی نبود .
– ممنون . لطفاً اگه خبری از ایشون گرفتید حتما به این شماره
که رو تلفنتون افتاده زنگ بزنید و خبر بدید ……..اگر هم که خود
ایشون و دیدید حتما بهشون بگید به من زنگ بزنن . سروناز
هستم .
– چشم حتماً .
– ممنون خداحافظ .

تماس را قطع کرد ……… نمی دانست الان که به اطاق خورشید
برگردد ، جواب این دختر منتظر و نگران را چه دهد ……… آن
هم خورشیدی که در این شرایط بحرانی نه اضطراب برایش
خوب بود و نه نگرانی .
ناچاراً به سمت پذیرش رفت ، بلکه امیرعلی به آنجا سر زده
باشد .
– ببخشید دیروز اینجا آقایی اومدن که قد بلند و چهار شونه و
چشم و ابرو مشکی باشن ؟
پرستار نگاه از پرونده مقابلش گرفت و سر بالا آورد و به
سرونازی که با چشمانی تماماً نگران ، نگاهش می کرد ، نگاه
نمود .
– عزیزم من تازه شیفت و تحویل گرفتم ، باید از پرستار دیروز
بپرسید .
– رفتن یا هنوز هستن ؟ من باید الان ببینمش و ازشون بپرسم .
– وسایلش که هنوز اینجاست ، یکی دو دقیقه دیگه پیداش
میشه ……. اما در کل باید بگم اگه از ایشون هم سوال کنید فکر
نمی کنم به جواب قانع کننده ای برسید ، چون ما در طی روز

تعداد زیادی مراجعه کننده داریم و طبیعیه که همه تو ذهنمون
نمونن . شاید فردی که مد منظورتونه اومده باشه ، اما تو خاطر ما
نمونده باشه .
هنوز ثانیه ای نگذشته بود که پرستار دیروز برای برداشتن
وسایلش آمد .
– ایناها ، ایشون شیفت دیروز بودن . می تونید ازشون سوال کنید .
پرستار دیروزی که خودش را مخاطب سروناز دید ، نگاه سوالی
اش را بالا آورد و بند کیفش را روی دوشش تنظیم کرد :
– جانم ، چیزی شده ؟ با من کاری دارید ؟
سروناز خودش را سمت دختر کشید :
– من بیمارم اطاق دویست و هشته ……… بارداره و شوهرش قرار
بود دیروز بیاد ، اما تا الان ازش هیج خبری نشده ……. خواستم
بدونم دیروز مردی با قد وقامتی بلند و چهار شونه و چشم و ابرو
مشکی به اینجا اومده یا نه .
پرستار با شنیدن بیمار اطاق دویست و هشت ابروانش بالا رفت .

– منظورتون همون بیماری بود که باردار بود و دیروز نزدیکای
ظهر فوت کرد ؟ ………. اتفاقا این آدمی که شما می گید و خوب
یادمه . قد بلند و چهار شونه بود و می گفت شوهرشه ……… بنده
خدا تا خبر فوت همسرش و شنید حالش بهم ریخت و ما مجبور
شدیم که بهش آرام بخش بزنیم و بفرستیمش اورژانس .
سروناز ابروانش درهم رفت …….. جورچین مغزش انگار اندک
اندک داشت سر و سامان می گرفت و اتفاقی که افتاده بود برایش
روشن می شد ………
دیروز خورشید را جای زن بارداری که دیروز فوت کرده بود
بستری کردند ………. نکند اشتباهی به امیرعلی گفتند که آن زن
خورشید او بوده !!!
– اورژانس …….. اورژانس کدوم سمته ؟
– طبقه هم کف …….. البته باید از این ساختمون خارج بشید برید
سمت راست . ورودی اورژانس مشخصه …….. رفت و آمد از
داخل بیمارستان به سمت اورژانس ، فقط برای پرسنل و پزشکان
مجازه .

سروناز سری تکان داد و نفهمید چگونه قدم های تندش را به
سمت اورژانس کج کرد ………. با ورودش به بخش اورژانس
نگاهش را دور تا دور چرخاند …….. آنجا هم خبری از امیرعلی
نبود ………. اما انگار باز هم شانس با سرونازِ نگران یار بود که
پزشک کشیک دیشب هنوز جایش را با پزشک کشیک روز
عوض ننموده بود که توانست سروناز را راهنمایی کند و بگوید
مردی که با مشخصاتی که او در نظر دارد ، دیشب بعد از بهوش
آمدن به سردخانه رفته و تا الان تمام ساعات را آنجا گذرانده .
– سردخونه کدوم سمته ؟
– باید برید طبقه منفی یک .
سروناز با قدم های بلند شروع به دویدن کرد …….. حسی به او
می گفت مردی که همه از آن حرف می زنند ، همان امیرعلی
کیان آراست .
تمام پله ها را با قدم های تند پایین رفت و وارد راهروی منتهی
به سردخانه شد وتوانست از همان دور ، مردی با هیبت امیرعلی
، اما در هم جمع شده و خمیده و نشسته بر روی زمین ببیند .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

29 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
Zahra
1 سال قبل

فاطمه جون میخوام برات یه اهنگ بخونم😁
فاطمه چشم تو جام شرابه منه- فاطمه اخم تو رنج و عذاب منه- فاطمه قلبه من برای تو می زنه – فاطمه قهر نکن که قلب من میشکنه جونم ز دستت آتیش گرفته مهره تو از دل بیرون نرفته فاطمه پارت جدیدو بذار😂😂

فاطمه حالا ک من انقد دختر خوبیم و یه شعر مختص خودت درس کردم
لطفا یه پارت دیگه بذار😊😘♥

رویا
رویا
1 سال قبل

ولی خودمونیم این چه سردخونه ای بود که ۲۴ ساعت یه نفر پشت درش بودند و کسی نیومد بگه تو اینجا چیکار میکنی و تازه امیرعلی نرفت دنبال تحویل جنازه یا درخواست شکایت یا اطلاع به خانواده و .. فقط همونجا نشست
همیشه توی بیمارستان سوپروایزر هزار تا راهنمایی به خانواده میکنه
بماتد که صاحب اصلی جنازه این ۲۴ طاعت کجا بودند

زری
زری
1 سال قبل

عجب

دیجی توووون🙂
دیجی توووون🙂
1 سال قبل

چ موش و گربه بازی شده هااااا☹ولی من حس امیرعلی رو خیلی خوب احساس میکنم چون زمانی که آقاجون خودمم مرد همینجوری شدم فقط تنها تفاوت منو امیرعلی این بود که شانس با ما یار نبود و آقاجونم مرد 🙂💔

Sama
Sama
1 سال قبل

این پارت عالی بود ،اشکم دراومد😪

علوی
علوی
1 سال قبل

این 24 ساعت قشنگ مهلت فرار داد به اون لیلای کثافت.
خوبه، این یعنی حواس جمعی نویسنده که با بهونه لیلا رو در ببره.

رمان خور
1 سال قبل

تروخدا اینقدر ما رو تو خماری نزار…😢😬

رویا
رویا
1 سال قبل

آخی
بیچاره امیرعلی

ANIS
ANIS
1 سال قبل

میشه ی پارت دیگه بذارییییی
خاهج

Zzz
Zzz
1 سال قبل

آقا ی سوال بالاخره فامیلی خورشید چیه ؟
سعادت ؟ معرفتی؟یعقوب نصیری ؟؟

علوی
علوی
پاسخ به  Zzz
1 سال قبل

اینکه فامیلی خورشید رندم عوض می‌شه مشکل زیادی نیست، اینکه بعد از ساخت یه ساختمون تاسیساتی مثل سردخونه از یه عصر تا فرداش دو طبقه جابه‌جا بشه و از 3- بیاد 1- خیلی سخته!!
باور کنید تو دانشگاه، جای دوتا دانشکده کامل عوض شده بود اما چون تاسیسات آزمایشگاه رو نمی‌شده جابه‌جا کرد هنوز از دانشکده فیزیک بچه‌ها پیاده می‌اومدن دانشکده ریاضی که آزمایشگاهشون رو برن!! بعد سردخونه بیمارستان یه شبه 2 طبقه عوض خیلی حرفه

Zzz
Zzz
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

😂😂😂

دیجی توووون🙂
دیجی توووون🙂
پاسخ به  Zzz
1 سال قبل

اینو راست میگه خداوکیلی منم میخواستم همینو بگم 😂😂😂

نازلی
نازلی
پاسخ به  Zzz
1 سال قبل

شما فکرکن خورشید سعادت معرفتی یعقوب نصیری😂😂😂😂

Zzz
Zzz
پاسخ به  نازلی
1 سال قبل

اینم بد نیست

نازلی
نازلی
پاسخ به  Zzz
1 سال قبل

یااین راه حله یااینکه بی خیالی طی کنی😉😂

نازلی
نازلی
1 سال قبل

پرستاره رو باید کشت😤😤😡😡😡هم امیرعلی بیچاره و هم ی ملتیو عذاب داد اخه چقدی ادم میتونهگیج باشه همون بهتر ک پزشک نشد وگرن…

زهرا♡
زهرا♡
پاسخ به  نازلی
1 سال قبل

اصن منم بخاطر همینا نمیخوام دکتر بشم دکتر بشم که یکی مث امیر علی زجر بدم.. نوچ من مردم ازار نیسم 😂😂😌😌
عزیزان شما هم دکتر نشید. دلیل هم براتون اوردم 🙃🙃

نازلی
نازلی
پاسخ به  زهرا♡
1 سال قبل

عزیزم شما میتونی ی دکتر یا پرستار یا ی عضو بادقت کادردرمان باشی 😉یکی از دلایلی ک میخوام دکتر بشمم همینه دیگه ک کمتر بذارم ملت برن زیر دست دکترای بی دقت😊😊😊

You
You
پاسخ به  نازلی
1 سال قبل

کلاس چندمی؟
یع نکته‌ای هم که باید اینجا توجه کرد این بود که پرستار شیفت عوض شده بوده چیزی نمیدونسته که اینجور گفته😐

نازلی
نازلی
پاسخ به  You
1 سال قبل

فارغ التحصیلم عزیزدلم
پرستار وظیفشه تاازچیزی مطمئن نشده اطلاعات غلط نده میتونست اسم بیماره تطبیق بده بعد به طرف مقابلش پاسخ بده

الهام
الهام
پاسخ به  نازلی
1 سال قبل

ایشون داره خودش رو به یه نحوی قانع میکنه ازدرس خوندن فرارکنه😂نزن تو ذوقش

دیجی توووون🙂
دیجی توووون🙂
پاسخ به  الهام
1 سال قبل

😂😂

نازلی
نازلی
پاسخ به  الهام
1 سال قبل

الان باواقعیت روبرو بشه بهتره تا ده بیست سال اینده😉😁

علوی
علوی
پاسخ به  زهرا♡
1 سال قبل

خبر نداری!! یکی از لحظات جالب و دراماتیک شغل پزشکی اینه که از اتاق عمل بیای بیرون، ماسک رو بکشی پایین و رو به راهرو بگی که «ما تمام تلاش خودمون رو کردیم، متاسفم!! از دست ما براش کاری بر نیومد!!»

نازلی
نازلی
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

تاتعبیرتون ازدراماتیک چی باشه🙂

Zahra
Zahra
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

راس میگی حال میده
منم میخوام معلم شم فقط ب خاطر کادوهای روز معلم مخصوصا دبستانیا😂😂😂😂😂

دسته‌ها

29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x