رمان زادهٔ نور پارت 132

3.7
(3)

 

به سمت امیرعلی دوید و چادرش میان زمین و هوا موج گرفت و
باز شد .
– آقا ……. آقا …….. آقای کیان .
امیرعلی با شنیدن صدای آشنای سروناز پلک گشود و نگاه سرخ
و مرده اش را سمت او گرداند .
– سروناز ……. خانم .
سروناز مقابل امیرعلی نشست و شوکه و ناباور و وحشت زده به
این مرد نابود شده مقابلش نگاه کرد ……. حالت نگاهو چشمان
امیرعلی و موهایی که انگار هزاران بار میانشان چنگ خورده بود
، به گونه ای بود که انگار امیرعلی لحظات پایانی عمرش را سپری
می کند ……… هرگز در این چند سالی که برای این مرد و
خانواده اش کار کرده بود ، او را این چنین در هم شکسته و ویران
شده ندیده بود …….. حال امیرعلی آنچنان خراب بود که حتی
زبان سروناز هم برای ثانیه هایی بند آمد و توان تکلمش را از
دست داد .
– اینجا ………. اینجا چی کار می کنید ……. آقا ؟؟؟

مرد نگهبان سمتشان آمد و بالا سرشان ایستاد و با قیافه ای تاسف
بار به امیرعلی نگاه کرد :
– از دیشب بدون اینکه یک لحظه استراحت کرده باشه ، یا یه
چیکه آب بخوره ، یا چند ثانیه خوابیده باشه ، اینجا نشسته ………
می خواد زنش و ببینه .
سروناز ابرو درهم کشید ……… انگار چیزی که دقایق پیش به
آن فکر می کرد ، درست از آب درآمده بود .
– مگه خورشید اینجاست آقا ؟؟؟
– آره ، آفتابم و اینجا آوردن .
سروناز نگران تر شده نسبت به ثانیه های قبل ، سری به معنای
نفی تکان داد …….. حال خراب امیرعلی و نگاه از زندگی بریده
او، همچون زمان هایی بود که انگار قرار است روح از بدن خروج
کند و به ملکوت اعلی برود.
– اما …….. اما خورشید که اینجا نیست آقا …… بخش زنانه .
انگار قرار نبود نگاه امیرعلی تغییری پیدا کند و اندکی رنگ و
بوی زندگی به خود بگیرد .

– گفتن خورشیدم و اینجا آوردن .
– کی گفته ؟ کدوم آدم احمقی این و گفته ؟؟؟ ……… خورشید از
دیروز ظهر چشم انتظار شماست که برید پیشش ……. از دیشب
دلش هزار راه رفته .
امیرعلی با نگاهی گنگ نگاهش کرد ……. نمی دانست آیا این
سروناز است که دارد با زبان دیگری حرف می زند و یا خودش
حالش آنقدر آشوب است که باعث شده چیزی از حرف های او
نفهمد .
– چی می گید سروناز خانم ؟
سروناز لبخندی زد ……… یه لبخند حقیقی ، به دور از هر دروغ
و نیرنگی .
– اشتباه به عرضتون رسوندن ……. اون زن بارداری که فوت
کرده ، خورشید نبوده …….. نمی دونم چرا چنین اشتباهی شده ،
مشخصات خورشید و اون زن بنده خدا شبیه هم بوده ……… اما
اون خورشید نبوده ……… خورشید الان بالاست و چشم انتظار
شما .

خیلی زمان نبرد که اشک باز هم مهمان چشمان داغ امیرعلی
گشت ………. چشمانش آنچنان التماسی در خود جای داده بود
که حتی گلوی سروناز را هم به بغض نشاند و چانه اش را لرزاند :
– خورشیدم ……. زنده است ؟
نگهبان گیج شده ، سمت سیستم رفت و با جستجویی ساده ، اسم
متوفا را خواند :
– مگه اسم خانومتون خورشید سعادت نیست ؟
امیرعلی سر تکان داد ………. سروناز آشفته از این ماجرایی که
این بیمارستان برای آنها درست کرده بود ، از جا بلند شد و
چادرش را زیر بغلش زد و صدایش را بلند نمود ……… کم در
این چند ساعت امیرعلی عذاب نکشیده بود …….. کم خورشید ،
با آن وضعیت بحرانیِ جسمانی اش استرس و اضطراب نکشیده
بود …….. خودش هم کم نگرانی نکشیده بود :
– چی می گید آقا …….. همسر این آقا زندست .
– امکان نداره خانم …….. خودتون می تونید تو سیستمم ببینید ،
ایناها ، خورشید سعادت …….. اینم تاریخ و ساعت و علت فوت .

سروناز نچی کرد و دست به کمر گرفت .
– پس میشه بگید اونی که الان طبقه سوم وتو بخش زنان بستریه
کیه ؟؟؟ ………. دیروز متاسفانه یک بیماری فوت کرد که خانم
ایشون و جای اون بنده خدا بستری کردن ………. واقعا چنین
آشفته بازاری تو این بیمارستانی به این بزرگی ، بعیده .
امیرعلی هنوز هم ملتمسانه به سروناز نگاه می کرد ……… حرف
های مرد را نمی شنید …….. گوش هایش تماماً جلب حرف های
سروناز و خبری شده بود که از دهان او خارج می شد ………
معجزه رخ داده بود ؟؟؟ ……… خدا صدایش را شنیده بود
؟؟؟ ……. به او فرصت جبران دیگری داده بود ؟؟؟
انگار که جانی اندک اندک در استخوان هایش رسوخ کرده باشد
، زانوانش را تکانی داد و از روی زمین بلند شد :
– چی ……. چی داری میگی سروناز خانم ؟؟؟ ……… داری
میگی ……. خورشیدم زنده است ؟ ……. داری میگی اینی که
دیروز فرستادنش اینجا ، خورشیدِ من ……… نیست ؟؟؟

سروناز سر سمت این مرد درد کشیده چرخاند و لبخندی آرام
روی لبانش شکل گرفت که دل امیرعلی را هم ، بعد از ساعت ها
سرمایی طاقت فرسا ، گرم کرد .
– بله آقا …….. خورشیدتون زنده است و منتظر شماست .
امیرعلی چندباری پلک زد ……… زمانی برای جمع و جور کردن
خودش احتیاج داشت …….. چنگی میان موهای درهم ریخته اش
کشید :
– کجاست ؟؟؟ …….. تا از نزدیک نبینمش ، تا لمسش نکنم ، باور
نمی کنم .
– باشه آقا …… فقط ……
و نگاهش سمت پاهای بدون کفش امیرعلی کشیده شد و به
پاهای او اشاره کرد و ادامه داد :
– کفش پاتون نیست .
امیر علی سر تکان داد …….. شاید پاهای بدون کفشش ، آخرین
چیزی بود که برای او اهمیت داشت .

– مهم نیست سروناز خانم ، الان فقط می خوام خورشید و
ببینم ……… می خوام مطمئن بشم که هنوزم دارمش …….. اون
کجاست ؟؟؟
– اما بدون کفش خطرناکه .
امیرعلی نزدیک ترش رفت :
– گفتم مهم نیست . خواهش می کنم بگید الان کجاست .
– طبقه سوم ، بخش زنان ، اطاق دویست و هشت .
امیرعلی بلافاصله به سمت خروج و بی توجه به سروناز و مرد
نگهبانی که لبخندی نصفه و نیمه ای بر روی لبانش شکل گرفته
بود ، شروع به دویدن کرد …….. نمی دانست کجا قدم می
گذارد …… نمی دانست اصلا دارد می دود و یا پرواز می کند ……..
تنها با تمام جانش ، با قلبی که بی تابانه می کوبید ، می دوید و می
رفت ……… نگاه های متعجب و ضربه هایی که بی غرضانه با شانه
اش به این و آن می زد و از میان افراد در راهرو راه باز می کرد
و می دوید هم برایش اهمیت نداشت ……… حتی دردی که با
کوبش پاهای بدون کفشش بر روی سرامیک های کف
بیمارستان ، در کف پایش می پیچید را هم حس نمی کرد ………

طبیعی بود وقتی که تمام ذهن و قلبش را خورشید به تصرف
خودش کشیده باشد ، درک و حس درد ، جایی نداشته باشد .
با دیدن در باز اطاق دویست و هشت ، قدم هایش آرام
گرفت …….. قلبش آنچنان می کوبید که در نفس کشیدن هم کم
آورده بود …….. دیدی به داخل اطاق نداشت ، اما فکر اینکه
خورشیدش در این اطاق حضور دارد ، تمام جانش را به شور و
هیجان می کشید و بغض آتشینش را تا حلقش بالا می آورد .
قدم های لرزانش پیش رفت و خدا خدا گویان ، آرام داخل
رفت ……… چیزی را که می دید ، باور نداشت …….. نفهمید چی
شد که بغضش شکست …….. نفهمید چه شد که زانوانش خم شد
و به زمین خورد …….. نفهمید چه شد که شانه های مردانه اش ،
همچون گردنش ، خم شد و بلند و مردانه ، هق هقش را شکاند .
خورشیدش بود ……… دراز کشیده بر روی تخت ……. با چشمانی
باز .
– امیر …….. امیرعلی .
خورشید ناباور گردن بلند کرد و با ابروانی نگرانِ درهم کشیده
، به امیرعلی نگاه کرد ……… هرگز امیرعلی را اینچنین درهم

شکسته و هق هق زنان ندیده بود …….. حتی آن روزی که بعد
از چندین وقت ، او را در لرستان و در خانه خواهر سروناز دیده
بود ، حالش اینگونه بهم نریخته بود .
بار دیگر امیرعلی را متعجبانه صدا زد :
– امیر ……. امیرعلی ……. به خدا من خوبم عزیزم .
امیرعلی دست به زمین گرفت و تنش را از جا کند و بلند شد و
خودش را به خورشید رساند و رویش خیمه زد و تمام سر و
صورتش را بجای تمام درد ها ……. تمام اشک ها …….. تمام
عذاب هایی که دیشب کشیده بود ، غرقِ در بوسه کرد .
– عزیزم …….. عزیزدلم ……. خورشیدم ……. خورشید
قشنگم …….
نمی توانست حرف بزند …….. هق هق به او مجال حرف زدن نمی
داد …….. سر روی سینه خورشید گذاشت و با تمام جانش ، همه
آن وحشت های نشسته در تنش را هق هق زنان بیرون
ریخت …….. دیشب با شنیدن خبر مرگ خورشید ، خروج روح
از تنش را عیناً دیده بود .

خورشید متعجب شده ، سر امیرعلی را میان دستانش قاب
گرفت .
– چی شده امیرعلی ………. خوبی ؟
تمام جانش گوش شده بود برای شنیدن صدای خورشیدش ……..
هرگز صدای خورشید را تا این حد زیبا و جذاب نشنیده بود .
– امیرعلی ……… به خدا من خوبم …….. تروخدا اینجوری گریه
نکن …….. تروخدا آروم باش ……… نگام کن ، خدا حتی به
بچمونم رحم کرد و نگهش داشت .
امیرعلی سر بالا آورد و با چشمان سرخش ، در چشمان براق
خورشید نگاه کرد ………. مگر می شد اسم این اتفاق را معجزه
نگذاشت ……… مگر حتماً باید معجزه اتفاق خاص و خارق العاده
ای باشد ……… معجزه می تواند حتی یک نگاه کوتاه خداوند به
بنده اش باشد .
خورشید لبخندی بر لب نشاند و چنگی میان موهای درهم
امیرعلی کشید …….. نفس امیرعلی بالا آمده بود …… قلبش آرام
گرفته بود و روحش دوباره در کالبدش نشسته بود.

– بهم گفتن که مردی ………. گفتن بردنت سردخونه ……….
مردم خورشید ……… بخدا مردم .
به هیچ وجه گریه های این ثانیه هایش از سر غم نبود …….. قطره
قطره این اشک ها از سر خوشحالی بود ……….. اینکه هنوز هم
خورشید را دارد .
خورشید شوکه از چیزهایی که می شنید ، نگاهش را در چشمان
سرخ امیرعلی چرخاند :
– کی گفته من مردم ؟ ……… من از دیروز لحظه به لحظه منتظرت
بودم که بیای .
امیرعلی به چشمان زیبا و شوکه خورشید نگاه کرد ………. حاضر
بود حتی برای این چشمها هم جان دهد …….. خورشید آرام
دست پایین برد و نم زیر چشمان او را پاک کرد .
– ثانیه به ثانیه ای که گذروندم ، خود عذاب بود ………. انقدر که
نمی خوام حتی برای یک لحظه به عقب برگردم و بدونم چی
شده ……… همین که می بینم بازم کنار خودم دارمت و هستی ،
برام کافیه ……… اما مشکل تو ثبت سیستم بیمارستان بود .

اطلاعات تو بجای اطلاعات کسی که دیروز فوت شده بود ، تو
سیستم سردخونه ثبت شده .
خورشید انگار که تازه تازه فهمیده باشد چه اتفاقی افتاده ……..
چشمانش آرام آرام طرح لبخندی به خود گرفت و لبانش کش
آمد ……….. امیرعلی آنقدر دوستش داشت که خبر فوتش ، او را
به چنین حال و روزی انداخته بود.
سر امیرعلی را با دستانش پایین کشید و لبانش را به سمت
چشمان امیرعلی کشید که امیرعلی باز با حس موج داغی میان
حلقش ، پلک هایش را بست و اجازه داد خورشید چشمانش را
ببوسد .
– من زندم امیرعلی ……… اما مرگ حقه .
امیرعلی پلک گشود و این بار او لبانش را جنباند و پایین برد و
لبان خورشید را به کام گرفت ………. ثانیه ای بعد لب از روی
لبان او جدا کرد و پیشانی به پیشانی اش چسباند :
– اگه خدا بهم بگه فقط یه آرزو کن تا برات برآوردش کنم ،
میگم اول من و با خودش ببره ، قبل از اینکه بخواد شماها رو با

خودش ببره ………. این درد برای من زیادیه خورشید …….. به
خدا زیاده .
– خدا نکنه امیرعلی ……… فکر کردی من می تونم دوری و نبود
تو رو طاقت بیارم ؟ ……… خدایی نکرده بخواد اتفاقی برای تو
بیفته ، من نابود میشم امیرعلی …….. من نفسم به نفس تو بنده .
امیرعلی صاف شد و نفس عمیقی از اعماق جانش کشید ………
دستی به چتری های نشسته بر روی پیشانیِ خورشید کشید :
– حالا حالت خوبه ؟ بهتری ؟ …….. دکتر چی گفت ؟
خورشید گردن بالا کشید و چشمانش را سمت شکم برجسته اش
کشید :
– سونوگرافی کردنم ، میگن معجزه بوده که بچه هنوزم تو
شکمم زندس …….. می گفتن باید همون لحظه خودم و بچه باهم
می مردیم …….. هر چند هنوزم خطر سقط بچم و دارم .
– خدا رو صد هزار مرتبه شکر که خودت سالمی .
– اما گفتن باید چند روزی رو بیمارستان بستری بمونم .

– فدای سرت …….. دیگه هیچی مهم نیست ، فقط تو خوب باشی
، بچمون خوب باشه .
و دستش را سمت شکم خورشید سر داد و آرام شکم او را لمس
کرد و ادامه داد :
– حالا حالش چطوره ؟ …….. بازم تکون می خوره ؟
– آره ، اما خیلی کم ………. از صبح تا الان فقط یکی دوبار تکون
خورد ……… امیرعلی اگه بدونی چه دردی رو از سر
گذروندم …….. به خدا فکر می کردم چیزی نمونده تا
بمیرم ………. دردش غیر قابل تحمل بود .
امیرعلی گردن کج کرد و بوسه گذرایی روی لبان خورشید زد و
آرام گفت :
– خدا به من رحم کرد که تو رو برام نگه داشت ……… حالا چه
اتفاقی افتاد …… اصلا چی شد ؟
– فکر می کنی چی شد ؟ بازم طبق معمول همه چی زیر سر لیلا
هست .

خون در عروق امیرعلی جوشید و دندان هایش روی هم فشرده
شد .
– اشتباه خودم بود که اون زمانایی که غلط اضافی می کرد ،
گردنش و نمی شکوندم .
– امروز اومده بود تا تمام وسایلش و جمع کنه و بره ………. منم
، کنجکاو شدم که بدونم چرا بعد از این همه مدت برگشته ، بالا
که رفتم فهمید دنبالش راه افتادم ……… بعدشم که این شکم
گندم و دید وفهمید حاملم و یکدفعه ای انگار بهش جنون دست
داده باشه ، از بالای پله ها پرتم کرد پایین .
امیرعلی با شنیدن جریان ، ابروانش بیشتر از قبل درهم رفت :
– تو می دونی که اون زن وقتی به سرش بزنه ، چطوری به یه
قاتل زنجیره ای تبدیل میشه …….. بعد با این وضعت بلند شدی
افتادی دنبالش ؟ ……… سروناز یا سودابه تو اون خونه نبودن که
دنبالش راه بی افتن ببینن چه غلطی داره می کنه ؟
خورشید خودش می دانست اگر در این شرایط و موقعیت قرار
گرفته ، تنها بخاطر حماقت خودش است ……… قیافه ای نادم به
خودش گرفت و نگاهش را سمت و سوی دیگری انداخت ………

صدها بار امیرعلی به او گوش زد کرده بود تا مواظب و مراقب
خودش و کودک در راهشان باشد ……… اما حالا کاری انجام داده
بود که جان کودک در شکمش را هم در خطر انداخته بود .
امیرعلی نگاهی به چهره نادم و درهم فرو رفته او انداخت و سر
خم کرد و سرش را جایی میان گردن او فرستاد و آرام زمزمه
کرد :
– من جونم به جونت بستس ……… تو رو به هر چی می پرستی ،
بیشتر مراقب خودت باش .
خورشید با حس نرمش امیرعلی ، چانه اش لرزید …….. دلش
لوس شدن می خواست ……… اینکه امیرعلی او را ببوسد و
نوازشش کند ………. با همان صدای لرز برداشته ، دستانش را
دور گردن امیرعلی حلقه کرد :
– می دونم حماقت کردم …….. حماقت من باعث شده که بچم تو
خطر بیفته و دکتر بگه خطر سقط دارم ……….. اگه اتفاقی برای
بچم بیفته ، هیچ وقت خودم و لیلا رو نمی بخشم .
– امیرعلی لبانش را روی شاهرگ تپنده خورشید کشید و بوسه
ای مرطوب رویش نشاند :

– هیچی نمیشه عزیزم ……… من مثل همیشه مراقب تو و
پسرمون هستم .
سروناز بیرون اطاق ایستاده بود ………. می خواست فضایی به
امیرعلی و خورشید دهد تا بتوانند استرس نشسته در تنشان را با
هم آغوش کشیدن هم ، خنثی کنند .
قبل از ورود به اطاق چند سرفه مصلحتی کرد که امیرعلی خیمه
اش را از روی تن خورشید برداشت و صاف شد ………. سروناز
با یک سینی حاوی سه لیوان آب تمشک وارد شد و سینی را روی
یخچال کوچک گوشه اطاق گذاشت .
– رفتم با مسئول بخش هم دعوا کردم که این مدلی برامون
دردسر درست کرد …….. آبمیوه طبیعی گرفتم که هم حال
خورشید جا بیاد ، هم حال شما آقا .
امیرعلی نگاهش را از سروناز گرفت و به سمت چشمان خورشید
کشاند ………. امیرعلی با دیدن خورشیدش حالش که هیچ ،
نفسش هم بعد از ساعت ها بالا آمده بود .
خورشید دست دراز کرد و تا لیوان را از دست سروناز بگیرد که
امیرعلی گفت :

– به وکیلم می سپرم که همین امروز مقدمات شکایت از لیلا رو
فراهم کنه .
– امیرعلی …….
امیرعلی اندکی ابرو درهم کشید …….. فکر می کرد خورشید
قصد مخالفت با کار او را دارد .
– خورشید ……. هزار تا دلیل و توجیه و برهان هم که بیاری ، باز
من کار خودم و انجام میدم و از این زنیکه شکایتم و می کنم ………
اگه همون دفعه قبل که لیال با اون سامان بی شرف دست به یکی
کرد تا تو رو پیش من خراب کنه ، گذاشته بودی ازش شکایت
کنم ، این بار دیگه جرأت نمی کرد چنین غلطی کنه .
خورشید لبخندی بر لب نشاند .
– اینبار و تو خوندن ذهن من اشتباه کردی جناب کیان ……….
اتفاقا منم باهات هم عقیده هستم …….. اگه قبلا بهت اجازه می
دادم ازش شکایت کنی ، اینبار ، این اتفاق نمی افتاد که جون بچم
تو خطر بی افته .
امیرعلی سری تکان داد :

– پس می خواستی چی بگی که صدام زدی ؟
خورشید مِن مِنی کرد ……….. کمی برای زدن حرفش دو به شک
بود .
– من ………. من دیگه دوست ندارم تو اون خونه …….. زندگی
کنم .
****
امیرعلی دم عمیقی گرفت ………. چهره در هم رفته اش را به
سختی باز کرد و لبخندی هر چند تلخ بر لبانش نشاند ………
شاید باید به خورشید حق می داد که با وجود زنی همچون لیلا در
زندگی اش ، هنوز هم وحشت داشته باشد و بترسد .
– می خوای برگردی خونه مادرت ؟
خورشید چشمان درشت شده اش را به سرعت سمت امیرعلی
کشاند …….. فهمید که امیرعلی منظورش را بد فهمیده .
– امیرعلی منظورم این نبود .

امیرعلی چنگی میان موهایش زد ……… دیگر حس و حال
خودش مهم نبود ……. الان فقط می خواست خورشید سلامت و
راحت باشد .
– من فقط می خوام تو راحت باشی ، سالم باشی ……. به دور از
هر خطری …….. دیگه نه دلتنگی خودم برام مهمه ، نه اون بچه
ای که نزدیگ ده سال منتظر اومدنش بودم ……… الان فقط می
خوام حال تو خوب باشه . اینکه سالم بمونی ……. من دیگه هیچ
حرفی ندارم اگه می خوای می تونی تا زمان زایمانت ، خونه
مادرت بمونی . شاید از همون اولش ، اونجا برات امن تر و بهتر
بود .
خورشید بی صبرانه با قلبی که از درد نشسته در صدای امیرعلی
به ناله افتاده بود ، دست مشت شده امیرعلی را میان دستانش
گرفت وفشرد ……… می دانست چه دردی در جان امیرعلی اش
نشسته .
– اگه دلتنگی تو می تونه برات مهم نباشه ، برای من مهمه ……….
همین چند دقیقه پیش داشتم بهت می گفتم که نمی تونم بدون
تو زندگی کنم ، نمی تونم بدون تو نفس بکشم ، نمی تونم روزم

و شب کنم …….. بعد چطوری این دو ماه آخر و برم خونه مامانم
بمونم و از تو دور بمونم ………. تو هر جا باشی ، منم همونجا می
مونم . حتی اگه اونجا جهنم باشه . حتی اگه روی زمین لخت باشم .
من پیشت می مونم …….
امیرعلی آرام نگاهش را سمت چشمان خورشید کشید ………
حرف های خورشید همیشه می توانست ، بدترین حال او را ، به
بهترین حال تبدیل کند ……… خورشید ادامه داد :
– من اگه گفتم دیگه دوست ندارم اونجا زندگی کنم ، منظورم
این بود که ……… دلم می خواد خونمون و عوض کنیم …….. البته
اگه بشه و تو راضی باشی .
امیرعلی نگاهش تغییر کرد …….. انگار روشن تر از ثانیه های
پیش شد ……..انگار براق تر و پر نور تر از ثانیه های قبل شده
بود ……….. اون زمان که خورشید را به محرمیت خودش
درآورده بود ، قصد داشت دست خورشید و خانواده اش را بگیرد
و کمکشان کند …….. اما انگار آنی که مدد رسان شده بود ،
خورشید بود که زندگی تباه شده و ویران او را تغییر داده بود و
سر و سامانی داد .

– من آدم به زبون آوردن احساساتم نیستم …….. اما تو آدم و به
روزی میندازی که دلم می خواد روزی هزار بار بگم
عاشقتم ……… هزاربار بگم برات می میرم ……… هزار بار بگم
برات جون میدم ………. همین فردا ترتیب خونه رو میدم .
خورشید تمام جانش لبخندی پهناور شد ……… ابرویی برای او
رقصاند .
– من از همین الان گفته باشم ………. سروناز جونم باید باهام
باشه ..
سروناز به خورشیدِ خندان نگاه کرد …….. از همان ابتدا مهر این
دختر به دلش افتاده بود .
– باشه دختر جون ……… یه خونه بزرگ می گیرم ، سروناز خانمم
می یارم پیشت . اتفاقا بچه که به دنیا بیاد ، به کمک دست هم
احتیاج داری .
خورشید قیافه اش به ثانیه ای نکشید که آویزان و نالان شد ………
فکر استراحت مطلق ، تمام دنیا را برایش تیرهو تار می کرد .
– فقط من استراحت مطلق شدم ، نمی تونم برای انتخاب خونه
باهات بیام …….. دلم می خواست خونم و خودم انتخاب کنم .

– نگران نباش ، می دونم انتخاب هات چه مدلیه . سعی می کنم
خونه ای انتخاب کنم ، که باب سلیقه تو باشه ……… حالا دکتر
نگفت باید چند روز بستری بمونی ؟
سروناز که با دکتر خورشید صحبت کرده بود و بیشتر از خورشید
در جریان بود جواب امیرعلی را داد .
– دکترش گفت ممکنه دو هفته کفایت کنه ، ممکن هم هست
یک ماه نگهش دارن تا خطر کاملا رفع بشه ……….. دکترش گفته
وضعت بچه خطرناکه ، باید احتیاط کرد .
امیرعلی سری تکان داد و موهای چتری خورشید را پنجه ای
کشید :
– این مدت هم مثل برق و باد می گذره ………… فقط تا این پسر
بابا دنیا بیاد ، من و جون به لب می کنه .
****
دو هفته گذشت ……… اما نه مثل برق و باد …….. آنقدر این دو
هفته برای خورشیدِ بستری شده در بیمارستان کلافه کننده و
خسته کننده گذشته بود که دیگر اعصابی برای او باقی نمانده
بود .

با اینکه امیرعلی هر روز به بیمارستان می رفت و وقتش را کنار
خورشید می گذراند ، اما باز هم جوابگو بی تحرکی هاو کلافگی
های خورشید نبود .
بعد از چهارده روز دکتر اجازه ترخیص به خورشید داد بود و او
را درون ویلچر نشانده بود و او را به سمت خروجی بیمارستان
هدایت می کرد .
در تمام این روزهایی که امیرعلی بین خانه و بیمارستان رفت و
آمد می کرد ، در پی انتقال خانه به مکان تازه ای بود که جدیداً
خریداری اش کرده بود و قرار بود امروز مستقیماً خورشید را به
این خانه جدید مبله شده ای که گرفته بود ، ببرد و به قول
معروف سورپرایزش کند .
با رسیدن به ماشین ، خورشید را روی صندلی جلویی ماشین قرار
داد و در را بست و خودش آن طرف ، پشت فرمان جای گرفت .
نگاه کوتاهی به خورشید ، که سر سمتش چرخانده بود و با لبخند
پت و پهنی نگاهش می کرد ، انداخت .
– جات راحته ؟ …….. بد نیست ؟
– هم جام عالیه ، هم خیلی راحتم .

امیرعلی تنها سری تکان داد و ماشین را به حرکت درآورد و از
بیمارستان خارج کرد ……… خورشید دست روی ران امیرعلی
گذاشت و فشرد .
– بلندم کردی کمرت درد گرفت ؟ آخه خیلی سنگین شدم .
– من مشکلی با سنگینیِ تو ندارم .
– میگم ……… هنوزم نمی خوای یه عکس کوچیک از خونه ای که
گرفتی بهم نشون بدی ؟
امیرعلی از همان لبخندهای مغرور یک طرفه مخصوصش زد و
حتی زحمت نگاه هرچند گوشه چشمی به خورشید را به خودش
نداد .
– نه .
– خب لااقل بهم بگو چه شکلیه . چند خوابس …… چند متریه ……
حیاط داره یا نه …….
– زیاد حرف می زنی دختر جون ……. یه ذره استراحتم به اون
زبونت بدی خوبه .
– امیرعلی ……. عشققققم ؟؟؟؟

ابروان امیرعلی بالا رفت ولبخند یک طرفه اش ، پر رنگ تر شد .
– این فضولی آدم و به چه کارا که وا نمیداره ………. عشققققم
؟؟؟ چه چیزا .
خورشید لبانش را جمع کرد و قیافه اش را کج و کوله نمود :
– درسته بهت نگفته بودم عشقم ، اما مگه یک عالمه بهت نگفته
بودم دوستت دارم .
– اما در فضول بودنت هیچ شکی نیست دختر .
– حالا هر چی ……….. اصلا من فضول ، لااقل بگو خونه ای که
گرفتی چه شکلیه .
اما به جای هر چیزی جواب خورشید ، تک خنده ای شد که بر
لبان امیرعلی نشست و خورشید را حرصی تر از قبل کرد ………..
خورشید با دیدن بی تفاوتی امیرعلی نسبت به کنجکاوی او
دستانش را میان بغلش جمع کرد و رو از اویی که انگار به
کنجکاوی اش می خندید ، گرفت .
– اصلا نمی خوام هیچی بگی ، خودم می بینم ……….. بالاخره نوبت
منم که میشه .

– فعلا که نوبت منِ آفتابه .
خورشید با چشمانی گشاد شدهو متعجب ، به آرامی سر سمت او
چرخاند و نگاهش نم نمک رنگ خشم گرفت ……….. امیرعلی
نگاهش نمی کرد ، اما می توانست از گوشه چشم او را ببیند .
– به من ……… به من گفتی ……. آفتابه ؟
امیرعلی تفریح کنان ، لبخندش پهن تر از قبل شد ………… خشم
خورشید را به خوبی حس می کرد .
– نه عزیزم ……… میگم هوا آفتابه ، یعنی آفتابیه …….. داره رو
به گرمی میره .
خورشید رو از او برگرداند ……… امیرعلی امروز زیادی شاد و
شنگول و سرحال به نظر می رسید .
***
امیرعلی ماشین را مقابل در آهنی بزرگ و سفید رنگ خانه پارک
کرد و خورشید هیجان زده به دیوار سنگی دو طرف در و پیچک
های سبزی که روی دیوار رویش کرده بودند ، نگاه کرد :
– نظرت چیه ؟

تمام جان خورشید را شور و هیجان از این نقل مکان فراگرفته
بود ……… اما علاقه شدیدی برای جبران حرف چند دقیقه پیش
امیرعلی داشت ………. سعی کرد قیافه هیجان زده اش را عادی
نشان دهد و هیچ از آن شادی زایدالوصفی که جانش را به جوش
و خروش کشانده بود ، نشان ندهد .
– ای ، بدک نیست .
امیرعلی بعد از دقایق زیادی ، گوشه نگاه خندانی به خورشیدی
که قیافه بی تفاوتی به خودش گرفته بود انداخت .
– دوست دارم بریم داخل خونه ببینم بازم نظرت اینه یا نه .
و ریموت در را از کنسول میان ماشین برداشت و شاسی اش را
فشرد و در به آرامی باز شد و خورشید توانست حیاط بزرگ و
سر سبز خانه را که با باز شدن هر لحظه در ، بیشتر نمایان می
شد را ببیند ………. امیرعلی ماشین را به داخل هدایت کرد و
خورشید توانست چند درخت سرو سر به فلک کشیده میان حیاط
را با آن بوته های گلِ متعدد در جای جای فضای چمن کاری شده
حیاط را ببیند و لبخند هیجان زده بی اختیارِ روی لبانش ، لحظه
به لحظه بازتر و بازتر شود .

فضای سرسبز خانه آنقدر بزرگ بود که نمی دانست اسم این
مکان را حیاط بگذارد و یا باغی باشکوه و سرسبز …….. باغی که
مقابلش یک ساختمان دو طبقه سفید رنگ قرار داشت با پنجره
های متعدد و بزرگ ، و گنبد طلایی رنگی که در آخرین طبقه
خانه قرار داشت و پنجره بزرگ دایره شکل بزرگی میانش بود
و تصویر خانه های شیروونی دار در فیلم سینمایی های دهه 9۰
انگلیسی را در ذهن خورشید تداعی می کرد .
– ببینم هنوزم به نظرت بدک نیست ؟
زیبایی خانه به حدی بود که خورشید کنترل زبانش را هم از
اختیار داد و قصد و نیت دقایق پیشش ، از یادش رفت .
– اینجا رو از کجا پیدا کردی امیرعلی …….. خیلی قشنگه . بی
نظیره .
امیرعلی ماشین را در جای مخصوص پارک ماشین ها ، پارک کرد
و پیاده شد و در سمت خورشید را باز کرد و خم شد تا خورشید
را به آغوش بکشد و بلندش کند .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازلی
نازلی
1 سال قبل

اقایون خانوما بیاین خودمونو معرفی کنیم ببینیم کی به کیه چیه به چیه😂البته نظره ها

دیجی توووون🙂
دیجی توووون🙂
1 سال قبل

خیلی عالی بود
ولی اگر بخوایم خداوکیلی نظر بدیم کم نبود بچها ، چون برای ما جذابه و میخوایم همشو بخونیم ببینیم بعد چی میشه کم بنظر میاد ولی فاطی تا جایی که میتونی بیشترش کن و اگرم نمیتونی بیشتر از این که هیچ
همینم عالیه 🥰

علوی
علوی
1 سال قبل

اون دفعه از لیلا شکایت نکرد، الان پشیمون شد.
اینکه چه زمانی به خاطر شکایت نکردن از بی‌دقتی کادر اداری بیمارستان پشیمون بشه جالبه

نازلی
نازلی
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

😂😂😂😂😂تصورشم بده ک دوباره بخواد ی بلایی سر هر کدومشون بیاد ک بخوان پشیمون بشن😪😪😪

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

اتفاقا حجم این رمان زیادتر از بقیه رماناست عالیه.

مرجان هستم
مرجان هستم
1 سال قبل

عالي بود مرسي عزيزم

fatemeh_jj
fatemeh_jj
1 سال قبل

مرسی واقعا خوب بود💞

...
...
1 سال قبل

کمههه

نازلی
نازلی
پاسخ به  ...
1 سال قبل

خیلی کمهههههههههههههه😔😔😔😔😪😪😪

الهام
الهام
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

این دفعه موافقم باهات فاطمه😂❤کم نبود ولی همش راجع به خونه جدید بود واسع همینه که میگن کمه فک کنم دیگه اخرای رمان باشع درسته؟!! چون همه چی حل شده دیگه مونده لیلا که بگیرنش…

نازلی
نازلی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

میسی ک انقده خوبی و مثل هیشکی نمیمونی خیلیم عشقی خودت نمیدونی 😜😘😘😘

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x