رمان زادهٔ نور پارت 21

3
(2)

این و…… این و بپوشید

امیرعلی از تعجب و حرکت غیرمنتظره این دختر نمی دانست چه کند و یا چه بگوید ……… تنها متعجب به خورشید نگاه می کرد ……….. لیلا که همسرش بود ، برای او لباس انتخاب نمی کرد چه رسد به خورشیدی که شاید بر روی یک کاغذ همسر چند ماهه اش محسوب می شد اما در اصل این دختری که 13 سال از او کوچکتر بود و در مقابلش همچون جوجه تازه سر از تخم درآورده ای به نظر می رسید ، هیچ نسبتی با او نداشت .

از این حرکت خورشید ابروانش در هم رفت …….. این رفتار خورشید را نه می فهمید و نه درک می کرد .

– چرا ؟

– دکتر ……. گفت لباسای نخی و لطیف بپوشید که نه عرق بکنید ……….. نه گرمتون بشه که خارش بگیرید .

ابروان امیرعلی با توضیحات خورشید اندکی باز شد ………..

سری به معنای فهمیدن تکان داد و لباس را از او گرفت و خورشید بدون اینکه نگاه دیگری به او بیندازد و بدون اتلاف وقتی چرخید و از اطاق خارج شد ……..

امیرعلی مردی بود قد بلند ، با شانه هایی نسبتا پهن و سینه ای اندک برجسته و فراخ که وقتی که بدون پوشش در فاصله نیم تری او ایستاد ، بزرگ تر و پهن تر و با هیبت تر به نظر خورشید رسید .

در آشپزخانه نشسته بود و از پنجره ، درختان درون حیاط و صمد آقایی که با شلنگ آبی بلندش درختان را آب می داد ، نگاه کرد .

سوپ شیر گذاشته بود ……… سوپ خوشمزه ای که سروناز یادش داده بود و خودش هم عاشقش بود .

– سروناز کجاست ؟

خورشید با صدای یکدفعه ای امیرعلی از پشت سرش ، با ترس برگشت و هین بلند و کشیده ای کشید و دست روی قلبش گذاشت و به امیرعلی نگاه کرد که در ورودی آشپزخانه ایستاده بود .

– رفت خونش ……… هفته آینده بر می گرده .

امیرعلی داخل آشپزخانه شد …….. موهایش نم داشت و لباس تنش همان لباس ارغوانی بود که خورشید انتخاب کرده بود .

– یعنی الان تنهایی ؟

خورشید از جایش بلند شد و سمت یخچال رفت .

– بله ……. دکتر دیشب به سروناز جون گفت چون سنشون بالا رفت اگه آبله مرغون بگیره مثل شما نمی تونه راحت ردش کنه ………. خطرناکه براش .

امیرعلی سرتکان داد و خورشید چند پرتقال بیرون آورد و به زور درون بغلش جا داد و در یخچال را با پا بست .

امیرعلی به خورشید نگاه کرد که هر آن ممکن بود یک پرتقال از میان دستانش پایین بیفتد ……….. به راستی که این دختر به تعلیمات بیشتری احتیاج داشت …….. با همان صدای بم و گرفته اش در حالی که موج خفیفی از خنده در صدایش موج می زد گفت :

– یه ظرف بردار …….. این چه وضعشه برداشاتنه ؟

خورشید نگاهش کرد و در همان لحظه یک پرتقال از میان دستانش پایین افتاد و قل خورد و سمت امیرعلی رفت …….. خجالت زده به سرعت گفت :

– بفرمایید بشینید …….. الان آب میوه براتون بگیرم .

امیرعلی پشت میز نشست و خورشید هم ظرف آب میوه گیری را از کابینت بیرون آورد و رو به روی امیرعلی نشست . پرتقال ها را قاچ می زد و روی شیارهای ظرف فشرد و آبش را می گرفت و لیوان پر از آب پرتقال را به امیر علی داد .

– بفرمایید .

امیرعلی مچش را خاراند و لیوان را گرفت …. دوش گرفتن کلی از خارشش کم کرده بود و حالا جوش هایش بهتر خودی نشان می دادند .

– دستت درد نکنه .

– چرا پایین اومدید ؟ ……… تو اطاقتون استراحت می کردید .

– انقدر فکر و خیال شرکت و کارخونه تو سرمه که نمی تونم راحت بخوابم …….. کلی کار دارم . امروز قرار بود یه قرار داد کاری ، با یه شرکت تو ارومیه ببندم .

خورشید از جایش بلند شد و با گوشه چشمش امیرعلی را پایید که آب پرتقالش را تمام کند ……… بشقاب گودی را برداشت و سوپ درونش ریخت و با احتیاط روبه روی امیرعلی گذاشت و لیموی کوچکی قاچ زد و درون پیش دستیِ کنار دست امیرعلی گذاشت .

– توش لیموی تازه بریزید خوبه .

امیرعلی نگاهش کرد و سر تکان داد و لیمو را برداشت و روی سوپ چلاند و سوپش را خورد ……… سوپ داغ بود و دانه های عرق روی پیشانی امیرعلی نشسته بود ………. برگه دستمال کاغذی از جعبه روی میز بیرون کشید و روی پیشانی و دور گردنش کشید …….. گرمش شده بود ………. خورشید نگاهش کرد که چگونه به خاطر بالا رفتن دمای بدنش عرق کرده ……. از جایش بلند شد و پنجره آشپزخانه را باز کرد و اجازه داد نسیم خنکی داخل شود .

– دستت درد نکنه …… خیلی خوب بود .

خورشید ظرفش را برداشت و دوباره مقداری سوپ برای او ریخت .

– اِ چی کار می کنی دختر ؟ ……. دیگه نمی تونم بخورم .

خورشید ظرف سوپ را که کمتر از دفعه قبل درونش سوپ ریخته بود سمتش هول داد و باز درونش لیمو چلاند .

– دکتر می گفت سوپ براتون خوبه .

امیرعلی به پشتی صندلی تکیه داد و با دست ظرف را به عقب هول داد .

– دیگه نمی تونم .

خورشید با قاشق سوپش را هم زد :

– بفرمایید بخورید .

امیرعلی نگاهش را به خورشید داد :

– اصلا میل ندارم .

– به زورم شده لطفا بخورید .

امیرعلی به ظرفِ سوپش نگاهی کرد و به سرفه ای کرد :

– نمی تونم واقعا .

خورشید به اجبار برای خودش هم یک ظرف دیگر کشید و پشت میز نشست بلکه امیرعلی به هوای او هم که شده بخورد .

– نگاه کنید من بازم برای خودم ریختم .

امیرعلی کلافه نگاهش کرد .

– خوب بخور به من چی کار داری ؟

– الان برای شما هیچ چیزی مثل سوپ خوب نیست .

امیرعلی بی میل و بی حوصله قاشقش را برداشت .

– اگه مادرمم مثل تو پشتکاری داشت من الان اینجا نبودم .

خورشید به قیافه بی حوصله امیرعلی نگاه کرد و هیچ نگفت .

سه روز گذشته بود و امیرعلی از لیلا هم خبری نداشت و لیلا هم انگاری زیادی سرش با دوستانش گرم بود که خبری از حال امیرعلی نمی گرفت .

امیرعلی پایین ، پشت میز ناهار خوری نشسته بود و حسابی هم دور خودش را با کلی برگه قرار داد و چند دفتر سر رسید قطور شلوغ کرده بود و تنها سرش را هرز گاهی بالا می آورد و گردنش را می مالید .

خورشید بالا رفته بود تا لباس های امیرعلی را که این روزها بیشتر از قبل تعویضشان می کرد را جمع کند و بشورد . داخل اطاق شد و نگاهش را دورتا در اطاق او گرداند ………… حوله اش را که روی تخت افتاده بود را بلند کرد و به چوب لباسی آویزانش کرد تا زودتر خشک شود …….. در سبد حصیری را هم باز کرد . داخلش پر از تیشرت و شلوار هایی بود که این روزها امیرعلی زود به زود عوضشان می کرد . لباس ها را بیرون کشید که صدای بلند امیرعلی که بی شباهت به فریاد نبود را از پایین شنید که صدایش می زد …… با عجله از اطاق خارج شد و به قدم هایش سرعت داد و از روی نرده های راه پله خم شد و بلند گفت :

– بله آقا ……….. بالام .

– موبایلم و رو عسلی کنار تختمه ….. بیارش پایین .

خورشید بی حرف اضافه دیگری ، دوباره داخل اطاق شد …… بغلش انباشته از لباس هایی بود که بوی تن مردانه امیرعلی را می داد ………. با نگاه همان ساده ای روی عسلی موبایلش را پیدا کرد .

با کمی دشواری خم شد و موبایل را برداشت ……….. هر حرکت اضافه ای او را می ترساند که لباس ها از دستش پایین بریزد .

موبایل را برداشت و پایین رفت و لباس ها را داخل ماشین ریخت و سمت آشپزخانه رفت و ظرفی را پر از لیمو شیرین کرد و سمت میزناهارخوری درون سالن رفت …….. نگاهش به میزی بود که یک فضای خالی رویش پیدا نمی شد .

مطمئن بود امیرعلی حال رو به راهی ندارد و نمی دانست این همه انرژی را برای سر و کله زدن با این دم و دستک هایش را از کجا می آورد .

– بفرمایید .

امیرعلی سر بلند کرد و موبایل را گرفت .

– ممنون .

خورشید به میز در هم و برهم مقابل او نگاه کرد و با احتیاط ابتدا زیر چشمی نگاهی به امیرعلی انداخت و بعد از ندیدن واکنش خاصی از سمت او ، تعدادی برگه را روی هم چید تا مقداری فضا برای ظرف او باز شود .

– خیلی وقته دارید کار می کنید ……… کمی استراحت کنید خوبه .

امیرعلی سر درون گوشی اش کرده بود و بدون اینکه نگاهی به خورشید بیندازد جوابش را داد :

– انقدر کار ریخته سرم که حالم داره بد می شه .

صدایش همانند این چند روز بود ……. گرفته و بم شده تر از گذشته .

خورشید روی صندلی کنار امیرعلی نشست و ظرف لیمو شیرین را رو به رویش قرار داد و پیش دستی خالی را هم مقابل امیرعلی گذاشت .

– بهتره فعلا به خودتون استراحت بدید ………. لیمو شیرین آوردم براتون .

امیرعلی پیشدستی اش را کنار زد .

– کار دارم خورشید …….. باید به سامانم بگم بیاد اینجا ……. آخه الان چه وقت آبله مرغون گرفتن بود ؟

و بلافاصله شماره سامان را گرفت .

– الو سلام سامان ……. خوبی ؟ ……. آقای شریفی اومد بالاخره یا نه ؟ ……….. چقدر قیمت داد ؟……… سامان حواست به این مردک باشه ، زیاد دندون گرده ……. نمی تونم بیام ، اگه می تونستم بیام که دیگه به تو زنگ نمی زدم ……… نه بابا فعلا تا هشت نه روز دیگه نمی تونم بیام ………. آبله مرغون گرفتم ………… الو الو ………. مرد حسابی من حالم خوب نیست ، اون وقت تو بازیت گرفته ؟ ……….. زهرمار مرتیکه چرا می خندی ؟ ……. اینا رو ولش کن زنگ زدم بگم شب بیا اینجا ………. آره مامانمم می یاد تو هم بیا ……… مدارک بیمه کارمندا رو هم بیار که تکمیلشون کنم نیفته واسه ماه آینده ……. آره اون فاکتورا رو هم بیار . ببینم تو قبلا آبله مرغون گرفتی ؟ نیای اینجا ازم بگیری بعد خاله بگه امیرعلی مریضش کرد ……… خوب خیالم راحت شد ….. بیا منتظرتم .

و موبایل را پایین آورد و روی برگه های نامرتب جلویش انداخت …….. سرگیجه گرفته بود و خورشید حالش را می فهمید ……. با آرامش دست دراز کرد و برگه ها را یکی یکی از مقابل امیرعلی جمع کرد و روی هم چید ……… امیرعلی ابرو در هم کشیده ، تنها نگاهش کرد …… انقدر از صبح با این برگه ها سر و کله زده بود که الان سر درد امانش را بریده بود .

– حالتون خوب نیست ……. خستگی از پا درتون می یاره ……. فقط نیم ساعت به خودتون استراحت بدید …… نیم ساعت .

و لیموشیرین ها را قاچش می زد و درون پیش دستی امیرعلی می گذاشت .

– تا تلخ نشده بخوریدشون .

امیرعلی بی حوصله و کلافه از سر درد نگاهش را به ظرف پر از لیمو شیرین مقابلش داد .

– می خوای همه اش و به خورد من بدی ؟

خورشید به لیموشیرین ها نگاه انداخت و باز یک لیموشیرین دیگر برداشت و قاچ زد و مقابل امیرعلی گذاشت .

– زیاد نیست که ……… همش ده دوازده تاست .

امیرعلی یک قاچ لیمو برداشت و به دندان گرفت و آبش را مکید . خورشید زیر چشمی نگاهش کرد و زیر پوستی لبخندی زد …….. صدای دهان امیرعلی او را به خنده می انداخت ……….. می دانست بینی امیرعلی کیپ شده و هین خوردن لیمو شیرین نفس که می کشد اینگونه صدا می دهد .

امیرعلی پوست لیمو را درون ظرف انداخت و نگاهش کرد .

– شما زنا فقط کافیه مردا یه سوتی بدن ، می خواین از ذوق خفه بشید .

خورشید لبش را گزید و بی کنترل لبخندش نمایان تر شد .

– منم وقتی مریض می شم قیافه ام شبیه شما می شه .

امیرعلی اخم کرده ، قاچ بالا آمده لیموی درون دستش را نگه داشت .

– مگه قیافه من چشه خانم ؟

خورشید با دیدن نگاه گذرای امیرعلی بر روی لبانش ……….. سرش را پایین انداخت و خجالت زده در حالی که تلاش بیهوده ای برای جمع کردن لبخندش می کرد ، لب گزید :

– جسارت نکردم ……… منظورم حال و وضعم شبیه شما می شه .

و سرش را آرام بالا آورد و نگاهش را روی صورت رنگ گرفته با آن دانه های ریز و درشت روی گونه و پیشانی و بینی و چانه اش چرخاند .

– وگرنه قیافه من کجا ………… قیافه شما کجا .

امیرعلی نگاهش کرد ………… دقت که می کرد می توانست باریکه نوری میان چمنزارهای چشمان این دختر ، ببیند ……. باریکه ای که برای اولین بار بود که می دید ……. امیرعلی ابرو بالا انداخت و لبخند خورشید باز هم روی لبانش آرام آرام ظاهر شد و کش آمد ……….. این مرد پر جذبه و پر ابهت با این چهره رنگ و رو گرفته سرخ و صورت دون دون شده و صدای گرفته و دو رگه ، واقعا خنده دار بود ……. اصلا اگر یک غریبه هم جلوی این مرد قرار می گرفت هم خنده اش می گرفت .

– حس می کنم تو یه چیزیت شده ……….. خیلی شنگول می زنی دختر .

خورشید لبخندش را به سرعت جمع کرد و خجالت زده نگاهش را از چشمان سیاه او گرفت و پایین انداخت .

– قصد جسارت نداشتم ………. فقط …..

– ناراحت نشدم ، شوخی کردم ………. نمی دونم اگر این چند روز تو نبودی من باید چی کار می کردم ………… سروناز که نمی تونست کنارم بمونه و یه لیوان آب دستم بده …….. لیلا هم که نیست .

خورشید نگاهش کرد ……… امیرعلی راست می گفت …….. اگر او نبود امیرعلی الان یک لنگ در هوا مانده بود .

– برای شب مهمون داریم ؟

امیرعلی قاچ های لیمو شیرینی که خورشید مقابلش می گذاشت را یکی یکی به دهان می برد و می خورد .

– آره ……… مادرم و پسر خاله ام می یان …… البته پسرخاله ام زودتر می یاد . فکر نکنم برای شام بمونه .

خورشید به کوه تفاله های لیموشیرین جلوی امیرعلی نگاه کرد .

– شام چی درست کنم ؟

امیرعلی عقب نشینی کرد و به صندلی اش تکیه زد ………

– واقعا دیگه نمی تونم بخورم .

خورشید به دو سه تا لیمو شیرین باقی مانده نگاه کرد :

– فقط چندتا مونده ………. زود تموم می شه .

امیرعلی سرفه ای کرد و روی بینی اش را مالید .

– همینشم اصلا باورم نمی شد که بتونم بخورم ……… اصلا در تمام طول عمرم یادم نمی یاد که یکبار این همه لیموشیرین خورده باشم .

خورشید نگاهش کرد و دو تا لیمو شیرین باقی مانده را در دست گرفت و نشان امیرعلی داد .

– فقط همین دوتا مونده .

امیرعلی کلافه پوفی کرد و تکیه اش را از صندلی گرفت .

– خیله خوب نمی خواد اونجوری نگاه کنی …….. ببرشون بده بخورم .

– نگفتید برای شام چی درست کنم .

امیرعلی لیموشیرین را به دهان فرستاد و چلاندش .

– نمی خواد چیزی درست کنی ………. دیگه انقدرها هم بی انصاف نیستم …… این چند روزه تنهایی همه کار رو انجام دادی …… دیگه شام و از بیرون سفارش می دم .

– نه نه لازم نیست زنگ بزنید بیرون .

امیرعلی میان حرفش پرید و آخرین تفاله لیمو را هم درون ظرف انداخت .

– می دونم خسته شدی ، لازم نیست انکار کنی …….. برو دو سه ساعتی استراحت کن ، پسرخاله ام که اومد دوباره بیا .

خورشید درون دلش مرد رو به رویش را تحسین کرد ……….. در این دوره زمانه مردهای این چنینی نایاب بود …… مردی که نگران حال و روز خدمه و کارگر خانه اش باشد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آنت
آنت
2 سال قبل

ینی یه ذرم عاشقش نشده پسره؟:/

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x