رمان زادهٔ نور پارت 22

5
(1)

– خسته نیستم آقا .

– گفتم نه …….. لازم نیست .

خورشید پافشاری کرد :

– حالا …….

امیرعلی ابرو درهم کشید و میان حرف او پرید …….. از همان اخم هایی که همه چه درون کارخانه و چه درون شرکت از آن حساب می بردند .

– گفتم نه لازم نیست شام درست کنی ………… برو استراحت کن ………. خدا رو شکر ناهارمم که خوردم ……… شام و هم از بیرون سفارش می دم .

خورشید عقب نشینی کرد …….. وقتی که امیرعلی اینچنین جدی می شد و ابرو در هم می کشید ، خورشید زودتر از همیشه دست و پایش را جمع می کرد .

سر به زیر انداخت و زیر چشمی امیرعلی را پایید :

– آخه الان که کاری ندارم بکنم .

– تو کشوی میز تلویزیون ، کشو دومی کلی فیلم هست …….. دوست داشتی یکی انتخاب کن ببین .

خورشید با ابروان بالا رفته و متعجب سر بلند کرد و نگاهش نمود ……….. چه می شنید ؟ برود و روی مبلی که امیرعلی اکثر مواقع با لیلا روی آن می نشست و فیلم یا فوتبال تماشا می کرد ، لم بدهد و فیلم نگاه کند ؟

امیرعلی سر بالا نیاورده و نگاه به او نینداخته هم می توانست سوال چشمان خورشید را بخواند …….. همانطور خم شده روی دفتر و دستکش جوابش را داد :

– مثل اینکه واقعا باور کردی آوردمت اینجا برام کلفتی کنی .

خورشید بدون حرف اضافه ای نگاهش سمت تلویزیون ، که فقط زمانی حق استفاده از آن را داشت که یا لیلا نباشد یا خواب باشد ، کشیده شد .

– نه احتیاجی نیست ……. می رم آشپزخونه .

امیرعلی سرش را بالا آورد و نگاه جدی اش را روی او انداخت ….. با این حال نزار فقط همین تعارفات خورشید را کم داشت .

– برو فیلم ببین …….. الان تو آشپزخونه چه کاری هست که می خوای بری انجامش بدی ؟

خورشید لب هایش را روی همدیگر فشرد تا ذوقش را پنهان کند ……… ظروف پر از پوست لیمو شیرین را از مقابل امیرعلی برداشت و با قدم های بلند سمت آشپزخانه برد ………. چند روز بود که تلویزیون ندیده بود را نمی دانست ….. با آنکه درون خانه جز خودش و امیرعلی کسی نبود ، اما آنقدر کار سرش ریخته بود که اگر دست تنهایی تمامشان می کرد ، هنر می کرد ………. دیگر تلویزیون دیدن پیشکش .

دستانش را به سرعت آب کشید و حتی ظرف کثیف لیموشیرین ها را آب نکشید و همان طور پر از پوست درون سینگ رهایش کرد که نکند امیرعلی از اجازه تلویزیون دیدنش ، پشیمان شود .

سعی کرد قدم هایش آرام باشد و خانمانه تا آن شور و هیجان نشسته درون دلش نمایان نشود ……. اما کاری برای آن لبخندِ نشسته بر روی لبش و یا آن چشمان دو دو زده درخشانش که روی سیستم سوتی تصویری مجهز و بزرگ مقابلش می چرخید ، نمی توانست بکند .

امیرعلی بسیار دنیا دیده تر از این حرف ها بود که با یک نگاه به خورشید ، ذوق نشسته در وجود او را نبیند و نفهمید ……… و همین باعث شد در دل ناراحت شود و به شک بیفتد که شاید با این صیغه ، تنها زندگی این دختر را بهم ریخته که حتی برای دیدن یک فیلم ساده هم اینگونه هیجان زده شود .

پوفی کشید و کلافه و درهم و برهم دفتر سالنامه حسابرسی اش را برگه ای زد و ماشین حساب را دوباره نزدیک دستش کشید ……. نگاهش ناخوداگاه بازهم سمت خورشید کشیده شد که دیویدی ها را در دستش جا به جا می کرد و رو هر کدام از تصاویر جلدشان چندثانیه ای مکث می کرد و باز سراغ سیدی بعدی می رفت …………. پوفی کشید و دست به چشمان خمارش کشید ………. چشمانش را فشرد و باز به سر در دفترش کرد و چند رقم از کالا های وارداتی این ماهشان را با ارقامشان روی کاغذ پیاده کرد .

– آقا .

صدای آرام خورشید را شنید و سر بالا آورد ……. سر و چشمانش به زوق زوق کردن افتاده بود .

– بله .

– می شه ….. می شه ……. یه لحظه بیاین .

امیرعلی اخم کرد .

– چی شده ؟

– نمی تونم دستگاه پایینیه رو ….. روشن کنم .

امیرعلی سر تکان داد و از جایش بلند شد و سمتش رفت و کنارش تک زانویی زد و با سرفه ای پرسید :

– کدوم سیدی رو برداشتی ؟

خورشید خجالت زده سیدی را نشانش داد …….. یک فیلم کمدی انتخاب کرده بود .

– این و می بینی ؟

– می گم ……. فقط دوبله است ؟

– زبان اصله …… زیر نویس فارسی داره .

خورشید با شنیدن زبان اصل ، چشمانش بدون هیچ اختیاری کمی گشاد شد و خیره به دست امیرعلی ای شد که سیدی را درون دستگاه هل داد و کنترل را به دست گرفت .

– فیلمش چیز نباشه …….

– چیز نباشه ؟ …….. یعنی چی ؟

– مگه نمی گید ، زبان اصلیه …….. چیز نباشه دیگه …… یعنی ……

امیرعلی میان کلامش پرید …….. حرف خورشید را تازه فهمیده بود و از دیدن چشمان کمی گشاد شده او به خنده افتاد .

– نترس چیز خاصی نداره . بیا فیلمه شروع شد .

– ممنون .

امیرعلی بی حرف از جایش بلند شد و سمت دفتر دستک هایش رفت و پشت میز نشست ………. خورشید رو به روی تلویزیون نشست و خیره به صفحه مقابلش شد .

فیلم را می دید و زیر نویس را می خواند و ریز ریز می خندید ………… خیلی وقت بود که از این خنده های بی خیال و آسوده اش خبری نبود .

امیرعلی از شنیدن صدای خنده های ریز ریز خورشید خودش هم به خنده افتاده بود و حواسش از حساب و کتاب های پیش رویش پرت شده بود و نگاهش بی هیچ اختیاری جلب صفحه تلویزیون شد و همراه خورشید ، اما آرام می خندید .

خورشید دست جلوی دهانش گرفته بود تا صدای قه قهه هایش را خفه کند …….. صورتش داغ کرده بود و ورم کردن رگ های پیشانی اش را از این فشاری که به خودش می آورد را حس می کرد .

امیرعلی در حالی که خودش هم به خنده افتاده بود از جایش بلند شد …….. او هم دلش نگاه کرد به فیلم و خندیدن میخواست ……… یک خنده بی خیال …… همانند خورشید ………. کنار خورشید با فاصله نسبتا زیادی نشست و به تلویزیون نگاه کرد ………. این فیلم را خیلی قبل ترها هم تنهایی دیده بود اما انگار باز هم مانند همان اول جذابیت خودش را داشت .

– جوری می خندی که آدم هوس می کنه بیاد ببینه .

خورشید با همان صورت برافروخته سر سمت او چرخاند ……… آنقدر در بحر فیلم رفته بود که آمدن امیرعلی را متوجه نشده بود ……. لبخندش را به سرعت جمع و جور نمود.

– ببخشید حواستون و پرت کردم .

امیرعلی با همان لبخند مردانه اش نگاهش کرد .

– نه ……. خودمم خسته شدم …… یکم استراحت کردن برام خوبه .

خورشید از لحن آرام امیرعلی و لبخند بر لبش ، خیالش تا حدی راحت شد …….. ترسید که نکند با اخم امیرعلی مواجه شود که با قهقهه هایش نگذاشته او به کارش برسد .

کل فیلم را به خودش فشار آورد تا دوباره صدای خنده اش بلند نشود …….. گاهی از فشار خنده سرکوب شده گوشه لبانش را در حالی که بسیار کش آمده بود ، می گزید و دامنش را میان پنجه هایش می فشرد ………. امیر علی صدادار می خندید و خورشید هم دوست داشت آنقدر راحت می بود که مثل دقایق پیش بی خیال قهقهه می زد .

تیتراژ فیلم بالا می آمد و خورشید هنوز هم لبخند بر روی لبانش جا خوش کرده بود .

– واقعا فیلم قشنگی بود .

– آره …… من چهار پنج ماه پیش هم دیده بودمش .

خورشید نفس عمیقی کشید ………… ماهیچه های گونه و دلش از فشاری که به خودش آورده بود ، درد گرفته بود . امیرعلی ادامه داد :

– جوری می خندیدی که آدم ناخوداگاه این سمت کشیده می شد .

خورشید نگاهش کرد و خجالت زده از نگاه او ، از جایش بلند شد و زیر لب با اجازه ای گفت و سمت آشپزخانه قدم برداشت ………… تا کنون این قدر راحت با مرد این خانه ننشسته بود تا حرف بزند …….. چه برسد به فیلم دیدن .

سمت ظرف شویی رفت و ظرف های کثیف را آب کشید ……. با شنیدن صدای لاستیک هایی از سمت حیاط ابتدا به صدایی که می شنید شک کرد و بعد سر سمت پنجره کشید و چشمش به ماشین سیاه رنگی افتاد ……… متعجب شیر را بست و کامل سمت پنجره رفت و کامل پرده را کنار زد و با اخم به ماشین ناشناس خیره شد ……… ماشین زیر سایبان کنار ماشین امیرعلی توقف کرد و مرد غریبه ای از ماشین پیاده شد و در عقب را باز نمود و خانم کیان ، مادر امیرعلی با عصا در حالی که به سختی و با کمک در ماشین و عصا از ماشین پیاده می شد ، در مقابل چشمان خورشید پدیدار شد .

به سمت پذیرایی پا تند کرد :

– آقا ………. آقا ………

امیرعلی پوفی کرد و با اخمِ نامحسوسی سر سمت او چرخاند :

– می زاری من کارم و انجام بدم یا نه ؟

خورشید کنار امیرعلی ایستاد و به در ورودی اشاره کرد :

– مادرتون اومدن .

امیرعلی ابرو بالا داد .

– اومد ؟ مادرم ؟ الان ؟

– بله آقا .

امیرعلی از پشت میز بلند شد و سمت در رفت و خورشید هم با قدم های بلند پشت سرش راه افتاد ….. امیرعلی بالای ایوان ایستاد و خورشید خانم کیان را دید که پله اول را به سختی بالا آمد …… ماند چه کند ، بیشتر از یک بار با خانم کیان مواجه نشده بود . معذب پشت سر امیرعلی این پا و آن پا کرد و آخر سر با قدم های شتاب دار ، پله ها را پایین رفت و کم رو دست زیر بازوی خانم کیان انداخت و کمکش کرد ……….. می دانست امیرعلی خودش آنقدر حال ندارد که بشود از او انتظاری داشت .

خورشید لبخند معذبی به خانم کیان زد …….. این زن دیوار دفاعی مرتفعی دور تا دور خود کشیده بود که باعث می شد خورشید همیشه مقابلش دست و پایش را گم کند …….. نگاه سیاه این زن همانند نگاه امیرعلی سرد بود و تیز …….. انگار نگفته ، از تمام اتفاقات عالم با خبر بود .

– سلام خانم کیان …… خیلی خوش اومدید .

– سلام ……… کمک کن زودتر بالا برم . سروناز کوش ؟ …….. همیشه اون می اومد کمکم .

خورشید محتاط قدم برمی داشت و تنها به جلوی پای خانم کیان نگاه می کرد .

– سروناز جون سه روزه که نمی یاد ….. دکتر بهش گفته بهتره تا یک هفته اینجا نباشه ……. آخه تا حالا آبله مرغون نگرفتن .

خانم کیان میان حرف خورشید پرید …….. به بالای ایوان رسیده بودند .

– خیله خب فهمیدم .

– سلام مامان . خوش اومدی .

خانم کیان با دستانش صورت دون دون امیر علی را قاب گرفت ……… صدایش با دیدن امیرعلی به آنی از آن سردی لحظات پیش در آمد و چشمانش سرشار از نگرانی و پریشانی شد ……….. انگار تنها در مقابل این مرد آن دیوار دفاعی کنار می رفت .

– بمیرم و نبینم که حالت بده مامان جان ……. حالت چطوره ؟

و دست بر پیشانی امیرعلی گذاشت و ادامه داد :

– هنوزم که طب داری .

امیرعلی دست خانم کیان را گرفت .

– خدا نکنه مامان …… الان حالم خیلی بهتره .

– از این صدا و این حالت معلومه چقدر حالت رو به راهه .

داخل رفتند و خورشید هم پشت سرشان داخل رفت ……… امیرعلی زیر بغل خانم کیان را گرفت و آرام آرام سمت مبل های راحتی هدایتش کرد . خانم کیان نگاهی به اطراف انداخت :

– لیلا کوش ؟

امیرعلی خانم کیان را آرام روی مبل نشاند و خودش روی مبل کناری اش نشست .

– خورشید برای مادرم چایی بیار .

خورشید سر تکان داد و سر خانم کیان هم سمتش چرخید و نگاه کوتاهی به او انداخت .

– لیلا نیست .

– نیست ؟……. کجاست ؟

– کیش .

چشمان خانم کیان از تعجب گشاد شد و ابروانش از ناباوری و حیرت در هم رفت :

– کجا ؟ کیش ؟ ………. اونم با این حال تو ؟ ……. خونه زندگیش و ول کرده رفته علی علی مکه ؟

امیرعلی کلافه دست در موهایش کشید …… می دانست مادرش موضوع مسافرت رفتن لیلا را که بفهمد ، تازه
ماجرا و داستانش شروع می شود .

– مادره من رفته برای تفریح چند روزه ……… نمی دونه که من آبله مرغون گرفتم ………… وقتی که رفت من سرپا بودم .

خورشید با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد …….. چقدر نبود سروناز در خانه هویدا بود ، که اگر بود خورشید تا این حد دستپاچه نمی شد .

رو به روی خانم کیان بدون آنکه مستقیم در چشمانش نگاه کند ، خم شد و فنجان چایی را کنارش روی عسلی گذاشت و کنار امیرعلی هم آب پرتقال گذاشت ……. امیرعلی به آب پرتقال نگاه کرد و لبخند زد و تشکری نمود .

– اون می خواست بره ……… تو چرا بهش اجازه دادی ؟ اصلا چه معنی می ده که زن ، شوهرش و تو خونه تنها بزاره و خودش چند روز بره تفریح و گردش ؟

امیرعلی نگاه به مادرش انداخت :

– حالا که من حالم خوبه .

– کی بر می گرده سر کار خانم ؟

– کی بر می گرده سرکار خانم ؟

– بیست و هشتم .

– بمیرم برات که نه سروناز هست که تر و خشکت کنه نه اون زنت .

امیرعلی لبخند دلگرم کننده ای به مادرش زد .

– مامان به خدا الکی نگرانی ، الکی حرص می خوری ….. باور کن این چند روز این دختر یک لحظه هم رهام نکرد ….. با مراقبتای خورشید و کمک هاش کمبود هیچ چیزی رو حس نکردم ……. هر صبح و ظهر و شب که آب پرتقالم به براهِ ……… در روز هم که یه وعده سوپم آمادست ……….. صبحانه ام هم که کامل تر از همیشه است ……… ترتیب لباسامم که می ده …… به خدا بگو من کمبود یه چیز و این مدت حس کرده باشم ، نکردم .

خورشید خجالت زده از تعریف های امیرعلی آن هم در مقابل خانم کیان ، شرمگین ، نگاهش را از اویی که به مادرش نگاه می کرد گرفت و پایین انداخت و گوشه لبش را معذب گزید .

خانم کیان نگاهی به سر تا پای خورشید انداخت ………. لباس های تیره و بدقواره اش بدجوری در تنش زار می زد ……… اخم کرده خورشید را مخاطب خودش قرار داد و رو گرفته از او گفت :

– می تونی بری .

– بله خانم .

راضی از اجازه مرخص شدن ، سمت آشپزخانه چرخید و با قدم های بلند رفت ……… این زن زیادی ترسناک بود ……… خانم کیان زنی بود فربه با قدی هم قد خود خورشید که معلوم بود در جوانی و سال های دور جزو زنان بلند قامت محسوب می شده که حالا بعد از سنی حدود هفتاد سال و کلی هم تراکم استخوان ، حالا قدی هم اندازه قد خورشید داشت .

خانم کیان با رفتن خورشید سرش را بدون تأملی سمت امیرعلی چرخاند ……. هنوز هم اخم میان ابروانش نشسته بود که نگاهش را جدی تر از ثانیه های پیش می کرد .

– تا کی می خوای نگهش داری ؟

– یعنی چی ؟

عصایش را به لبه دسته مبل تکیه داد و نگاهش را دقیق تر روی امیرعلیِ بی تفاوت چرخاند ………. وجود این دختر را درون این خانه به هیچ وجه درست نمی دانست .

– یعنی بفرستش بره ……… هیچ احساس خوبی نسبت به بودنش اینجا ندارم .

امیرعلی هم اخم نامحسوسی کرد و گردن سمت مادرش کشید .

– منظورتون و نمی فهمم .

– خوبم می فهمی ……… خوب نیست یه دختر به این جوونی با این بر و روی این چنینی ، اونم مجرد تو خونه یه زن و مرد جوون کار کنه ……… به خاطر خودت می گم …….. بفرستش بره من همین فردا یکی رو جاش می فرستم .

اخم امیرعلی پر رنگ تر از ثانیه پیش شد …….. نگاهش سمت آشپزخانه چرخی خورد و باز روی مادرش نشست …… هیچ دلش نمی خواست این حرف ها به گوش خورشید برسد .

– مامان چی می گی ؟ من و این شکلی شناختی ؟ درباره ام چه فکری کردی ؟ هیزم با سست عنصر ؟ اونم با وجود یه دختر پاک و ساده ای مثل خورشید …….. حالا یکی از اون دخترای آنچنانی رو می گفتی یه چیزی نه اینی که همش مثل یه بره می مونه .

خانم کیان پوفی کرد و سر عقب کشید …… لب هایش را کلافه روی هم فشرد و نگاهش را حتی برای صدم ثانیه ای از روی امیرعلی بلند نکرد .

– نگفتم هیزی ……… حرفا رو با هم قاتی نکن …….. نگفتم دختره هم تو این خط ها هست ، معلومه دختر ساده ایه …… می گم نمی خوام به جای اینکه به زن و زندگیت نزدیک بشی ، خدایی نکرده کمبود یه چیز تو زندگیت تو رو سمت این دختر که معلومه از چه قشر و خانواده ای هست بکشه .

امیرعلی اخم کرده دست به پیشانی اش گرفت و پلک بست .

– مامان ترو خدا بس کن .

خانم کیان خودش را لبه مبل کشید و براق تر در چشمان حرصی امیرعلی نگاه کرد

.
– چی رو بس کنم ……… دارم بهت می گم این دختر و از اینجا ببر بیرون …….. سروناز مگه چش بود که اینم آوردی کنار دستش ؟؟

– سروناز سن و سالی ازش گذشته ……. دست تنها دیگه نمی تونست از پس همه کارا بر بیاد .

– امیرجان ، پسرم …… این و بفرست بره …… یه خانم یکی بهتر برات می فرستم ….. باشه پسرم ؟

امیرعلی اخم هایش هر ثانیه بیشتر از قبل در هم می رفت :

– مامان با این حرفاتون فقط دارید به من توهین می کنید ……. بسه خواهشا …… خورشید همینجا می مونه …………. به خدا خجالت می کشم حتی در مورد حرف های شما درباره این دختر بیچاره فکر کنم ………. شما نگران چی هستی ؟ ها ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیدا
آیدا
2 سال قبل

نظری ندارم ممنون🌼

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x