رمان زادهٔ نور پارت 25

5
(2)

– بله ممنون …….. من کلا با غذاها مشکلی ندارم.

امیرعلی به چشمانش نگاه کرد ……. به راستی که خورشید چشمان زیبایی داشت …….. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد .

– خواهش می کنم …… پس شبت بخیر .

از اطاق خارج شد و سمت میز رفت ……. سعی کرد ذهنش را منحرف کند . باید اعتراف می کرد که به همسر آینده خورشید حسادت می کند ……. اصلا چرا حسادت نکند ؟ خورشید همه چیز داشت …… از پاکی و نجابت گرفته تا زیبایی و شعور …… خورشیدی که به قول مادرش ، به راحتی نوشیدن یک لیوان آب می توانست نگاه هر مردی را سمت خودش بکشاند …….. اصلا مگر مردی بود که بتواند از آن موهای لخت و صاف خرمایی رنگ ، و آن چشمان ساده اما درشت زیبایش چشم پوشی کند ؟

لیلا هم زیبا بود ، لیلا هم بی بهره از زیبایی نبود چشمان سیاه و کشیده اش کم از چشمان آهو نداشت …….. قد بلندش و هیکلش موزونش زبان زد خاص و عام بود …….. موهای پرکلاغی اش طعنه به سیاهی آسمان شب می زد ……. اما مشکل اینجا بود که این زیبایی ها برای او زندگی نشد ، عشق نشد ، زن نشد .

شاید چیزی که باعث حسادت امیرعلی به همسر آینده خورشید می شد همان عقل و شعور خورشید بود ، همان نجابتی بود که لحظه به لحظه در چشمان درشت او می دید .

خورشید بالای ایوان ایستاده بود و با لبخندی درندشت و پهن به سرونازی که سمتش می آمد نگاه می کرد ……… فکرش را نمی کرد تا به این حد دلتنگ سروناز شده باشد …… طاقت نیاورد و پله ها را دو سه تا یکی پایین رفت و خودش را درون آغوش سروناز انداخت و سرش را به سینه او فشرد و پلک هایش را بست ……. بغض کرده بود …… این تنهایی چند وقت در این خانه ، بدجوری آزارش داده بود .

– سلام سروناز جون …… دلم براتون یه ذره شده بود .

سروناز نگاهش کرد ……… چادر از سرش لیز خورد و دور کمرش افتاد .

– سلام خورشید ……. چه خبر این چند وقت ؟ تونستی از پس کارا بر بیای ؟

خورشید کیف دستی سروناز را گرفت .

– چی کار می کنی دختر ……. کیفم و بده .

خورشید دست در دست سروناز انداخت …….. درون این خانه تنها دلخوشی اش همین سروناز بود .

– من براتون می یارم .

داخل رفتند و خورشید از تمام این یک هفته ای که بدون سروناز گذشته بود حرف زد .

بیست و هشتم بود و نصرالله خان به دنبال لیلا ، به فرودگاه رفته بود …… سروناز کیک اسفنجی درست کرده بود و خورشید هم پشت میز نشسته بود و مواد ته مانده ظرف را انگشت می کشید و می خورد ………. خانه خودشان فری نداشتند تا کیکی بپزند …… و حالا با علاقه به روش درست کردن سروناز نگاه می کرد .

– راستی سروناز جون بهت نگفتم ، آقا بهم اجازه داد وقتی حالش خوب شد من برای سه روز برم خونه مامان بابام .

سروناز نگاهش کرد .

– چشمت روشن …… حالا بیا قهوه خانم رو براش ببر حتما از سفر برگشته خسته است .

خورشید هر لحظه از فکر دیدن مادرش آنچنان شوقی سرتاسر وجودش را در بر می گرفت که حتی فکر مواجه شدن با لیلا هم نمی توانست این همه هیجان و شوق را خراب کند .

قهوه درون فنجان ریخت ……. از صبح لبخند بر لبش نشسته بود ….. با همان لبخند مقابل لیلا خم شد و فنجان را جلویش گذاشت .

– بفرمایید .

لیلا از گوشه چشم به خورشید نگاه کرد و با دیدن لبخند خورشید تک ابرویی بالا انداخت .

– مهربون شدی ؟ ….. چیه ؟

خورشید متعجب ابرو بالا داد ……. مهربان شده بود ؟ مگر قبلا با او بد رفتاری کرده بود که حالا مهربان شده باشد ؟؟!!

-من مگه قبلا با شما بد رفتاری کردم خانم ؟

لیلا خم شد و فنجانش را از لبه میز عسلی برداشت و نگاهش را به اندک کف رو فنجان قهوه اش داد و بلند نکرد .

– شنیدم سروناز یک هفته اینجا نبوده و تو با امیر تنها بودی ………….. خوش گذشت ؟

خورشید ماتش برد ……… نمی دانست لیلا درباره چه با حرف می زند .

– خوش گذشت ؟ منظورتون و نمی فهمم .

لیلا با همان تمسخرِ همراه با نیشخند سرش را بالا گرفت و نگاهش را به خورشید داد .

– می فهمی ……. خوبم می فهمی …….. بدجوری به خوشگلیت می نازی ، نناز که به یه بادی بنده …….. می تونی بری .

خورشید ابرو در هم کشید ………. الان زمان قرص های امیرعلی بود …….. بی حرف اضافه ای ، ابرو در هم کشیده از کنارش گذشت و رفت .

لیوانی شربت آبلیمو درست کرد و لیوانی اب پرتغال تازه ……… با این همه رسیدگی لحظه به لحظه او حال امیرعلی بهتر شده بود و دیگر خبری از تب یا دل درد و سر دردی نبود ……….. تنها همان جوش های آبدار مانده بود و خارش های گاه به گاهِ کلافه کننده اش ………. جوش ها و خارش هایی که لیلا را به وحشت انداخته بود که نکند او هم بگیرد .

خورشید سینی کوچکی برداشت و قرص ها و کرم ضد التهاب و آبمیوه ها را درون سینی گذاشت و بالا رفت .

پشت در اطاق کار امیرعلی ایستاد و در زد .

– بیا تو .

وارد شد و در را پشت سرش بست ……. اطاق آنچنان بزرگی نبود ………. یک اطاق دوازده متری ساده با یک میز و یک لب تاپ و یک مبل یک نفره و یک عسلی ………. سینی را گوشه میز گذاشت و سرش را بالا آورد و متعجب شد . هرگز امیرعلی را همراه با عینک ندیده بود .

– شما عینکی هستید ؟

امیرعلی نگاهش کرد و تنها سر تکان داد .

– فقط برای مطالعه است .

خورشید پنجه در هم کشید و به عینک فِرِم مشکی امیرعلی نگاه کرد .

– مامانم می گه …….. آدمی که چشماش کم سو هستش عینک می زنه ……… البته به نظر من هم مطالعه و غیر مطالعه نداره .

امیرعلی عینکش را از روی چشمانش برداشت و روی موهایش گذاشت . خورشید به نوشته ها و ارقام مقابل امیرعلی نگاه کرد ……. او که برخلاف امیرعلی خوب می توانست نوشته ها را از این فاصله بخواند .

– یعنی الان نمی تونید ببینید اینجا چی نوشته ؟

امیرعلی به صندلی اش تکیه داد و سرش را بالا گرفت تا خورشید را که کنار میزش ایستاده بود ، بهتر ببیند.

– اینجوری که تو می گی من به کل باید کور باشم …….. دختر جون من یه چشمم فقط بیست و پنج صدمه …… کور که نیستم که نتونم بخونم .

خورشید از لحن اعتراضی امیرعلی خنده اش گرفت …….. نمی دانست از کجا به ناگاه خورشیدِ شیطان در جسمش حلول کرد .

– با این سنتون همین بیست و پنجم براتون زیاده ، همین جوری پیش برید …….. خدایی نکرده تا سال آینده باید عینک ته استکانی بزنید .

حتی تصور امیرعلی هم با عینک های ته استکانی که مانند ذره بین چشمان را بزرگتر نشان دهد هم ، خنده دار بود .

امیرعلی بر خلاف خورشید ، تک ابرویی به همراه اندک اخمی ، بالا انداخت .

– زبونت و گاز بگیر …….. همه می گن ایشالا چشمات بهتر بشه دیگه احتیاجی به همینم نداشته باشی بعد تو می گی تا سال آینده عینک ته استکانی بزنم؟ …….. می دونی چیه ، وقتی نبردمت خونه مادر جونت می فهمی عینک ته استکانی یعنی چی .

خورشید به سرعت مقابل امیرعلی که دوباره نگاهش را روی کاغذهایش انداخته بود خم شد …….. تمام دلخوشی های این چند روزه اش همان دیدار چند روزه اش با مادرش بود .

– اشتباه کردم …….. ایشالا چشمتون بهتر بشه .

امیرعلی با نگاهی جدی از گوشه چشم ، چشم غره ای به خورشید رفت …….. می دانست خورشید برخلاف تمام این مدت و یا شاید برای اولین بار از خودش شیطنتی نشان داده …….. هر چند از شیطنت خورشید خنده اش گرفته بود ، اما با سعی فراوان تصمیم داشت که جدی به نظر برسد .

خورشید قلبش لرزید ………. تصمیماتی این مرد را به دفعات دیده بود که اگر تصمیمی بگیرد ، امکان ندارد دیگر از تصمیمش بر گردد .

– آقا ………. آقا من و می برید دیدن مادرم ؟ آره ؟

– من دخترای حاضر جواب و هیچ جا نمی برم …….. حالا هم برو اون ور .

و با دست خورشید را آهسته به عقب هول داد ……… خورشید که نامتعادل روی قالیچه کوچک نمدی نازک کنار میز ایستاده بود ، با همان تعادل نصفه و نیمه بی هوا یک قدم به عقب فرستاده شد که قالیچه زیر پای خورشید لیز خورد و خورشید با جیغ کوتاهی از سر ترس ، با باستن روی زمین افتاد .

با جیغ خورشید امیرعلی متعجب نگاهش را از روی دفاتر پیش رویش برداشت و به خورشید نشسته روی زمین داد .

خورشید ناباور نگاه لرز گرفته اش میخ میز شد ……. کار امیرعلی به هیچ عنوان در مخیله اش نمی گنجید ………. امیرعلی در تمام این مدت با وجود اخلاق کمی یوبسش ، مهربان بود و صد البته حامی .

امیرعلی با کوبیده شدن خورشید به زمین به سرعت از پشت میز بلند شد و کنار خورشید روی زانویش نشست و شانه های خورشید را گرفت و نگاهش را روی تن او پی در پی چرخاند .

– چی شد ؟ خوبی ؟ ……… من که آروم هولت دادم .

خورشید هول کرده بود ….. متعجب بود …… مضطرب بود ….. هزار حس بد دیگر داشت و نفهمید کی نگاهش تار شد و قطره اشکی از چشمش سرازیر شد و روی گونه اش رد انداخت و شد تنها جواب امیرعلی .

امیرعلی در حالی چشمان نگرانش روی صورت خورشید برای فهمیدن حالش پی در پی می چرخید ، با گوشه شستش اشک خورشید را پاک کرد .

– من واقعا معذرت می خوام ……. اون فقط یه شوخی بود ……… به خدا قصدی نداشتم ……… تروخدا من و ببرید ………… من دلم برای مادرم یه ذره شده ……. یه ذره شده .

خورشید پشیمان از آن شوخی بی موقع اش لب گزید و قطره اشک دیگری روی صورتش رد انداخت ……… امیرعلی هم پشیمان لب بر روی هم فشرد و خورشید جمع شده در خودش را در آغوشش کشید و چانه روی سرش گذاشت ………. هق هق بی صدای این دختر عذاب وجدانش را زیاد می کرد …….. دستانش را دور شانه خورشید تنگ تر کرد و سر خورشید بیشتر در سینه فراخ و اندک برجسته امیرعلی فرو رفت .

– خورشید ؟ …….. بابا تو شوخی کردی ، منم شوخی کردم …….. باور کن اصلا فکرش و نمی کردم شوخیم و جدی بگیری ……. بابت اون هول هم من معذرت می خوام . بی هوا هولت دادم .

و دست بر بازوان خورشید گذاشت و او را عقب کشید ……… خورشید معذب در حالی که نگاهش را بالا نمی آورد بینی اش را بالا کشید ……… امیرعلی سرش را پایین برد تا رو در روی صورت خورشید قرار بگیرد .

– حالا خوبی ؟ …….. ببینم جاییت که درد نمی کنه ؟ کمرت ….. پات ……

خورشید دردش برایش اهمیتی نداشت ……. اصلا در این لحظه دردی احساس نمی کرد وقتی قلبش از ترس اجازه ندادن امیرعلی ، بی قرار و جنون آمیز می کوبید ……. تنها سر تکان داد و گفت :

– می برید ؟

امیرعلی لبخندی زد بلکه خورشید از آن حال و هوا بیرون بیاید …….. از همان نیمچه لبخندهایی که باعث دلگرمی خورشید می شد .

– معلومه که می برم ……… بلند شو بلند شو بیا رو این مبل بشین .

و دست زیر بغل خورشید انداخت و خواست از روی زمین بلندش کند که خورشید خجالت زده دستش را بی معطلی جمع کرد و تند به امیرعلی نگاه کرد .

– نه نه خودم می تونم ……. خودم می تونم .

امیرعلی نگاهش کرد و سری تکان داد و دیگر اسراری برای کمک نکرد …….. خورشید با کمک زمین از جا بلند شد ………. هنوز هم دو دل بود …… هنوز هم نگران بود که نکند امیرعلی هم دارد شوخی می کند ……. با شک روی مبل نشست و دست زیر چشمانش کشید .

نگاهش زیر چشمی به امیرعلی بود و توان بلند کردن حتی ثانیه ای از روی امیرعلی را نداشت ………. امیرعلی سمت میزش رفت و لیوان شربت آبلیمو را برداشت و سمت خورشید رفت و جلویش گرفت .

– بیا بخور حالت بهتر میشه .

خورشید ترسیده از اینکه باز کاری کند و امیرعلی را از بردنش منصرف شود سر تکان داد .

– نه آقا ممنون ……. نمی خورم ، برای شما …… درستش کردم .

امیرعلی لبه دسته مبل لو نشست و لیوان را سمتش گرفت .

– بگیر بخورش .

خورشید دو دست جلو برد و پنجه های لرزانش را دور لیوان حلقه کرد و بی میل و از سر اجبار لیوان را بالا برد و قلپی از شربت خورد و به زور پایین فرستاد ………. انگاری ماهیچه های گلویش هم خیال همکاری با او را نداشتند .

با باز شدن در سر امیرعلی که سمت خورشید بود ، سمت در چرخید …….. خورشید نیز سرش را آرام بالا آورد تا تازه وارد را ببیند که با دیدن لیلا در قاب در قلبش ایستاد و نفس میان سینه اش حبس شد ……. هول کرده خواست از کنار امیر علی بلند شود ، اما انگاری به علاوه ماهیچه های گلویش ، پاهایش هم از اختیارش خارج شده بودند .

امیرعلی ریلکس با همان چهره بی تفاوتی که خورشید دیگر از بحرش بود ، به لیلا نگاه کرد و کوچک ترین تغییری در حالت نشستنش نداد .

– کاری داشتی لیلا جان ؟

لیلا پوزخند زنان نگاهش را میان خورشیدِ مضطرب و امیرعلیِ ریلکس ، چرخی داد .

-مزاحم شدم ؟

امیرعلی اخم باریکی از نفهمیدن منظور لیلا کرد …… از لیلا دلخور بود ، شاکی بود …… به گذشته که چه شده و چه نشده کاری نداشت ، الان برایش مهم بود . الانی که با وجود بیماری رو به بهبودش احتیاج به توجه از سمت زنش داشت ، نه اینکه زنش از ترس نگرفتن آبله مرغانی که در گذشته ها گرفته اطاقش را تمام این مدت از او جدا کند و حتی حرف های سروناز مبنی بر اینکه کسی که این بیماری رو گرفته دیگر نمی گیرد هم روی او تاثیری نداشته باشد …….. احتیاج داشت که لااقل زنش حالش را بپرسد ، حالش را جویا شود ……. درست بود که این چند وقته خورشید از هیچ کاری برای او دریغ نمی کرد و حواسش لحظه به لحظه به او و حالش بود و دقیقه ای نبود که از حالش بی خبر باشد ….. درست بود که در این چند وقته از هم کلام شدن با خورشید و شیطنت های ساده و زیر پوستی خورشید لذت می برد و حال روحش خوب می شد ، اما هیچ کدام این ها برای او زن نمی شد …… او توجه لیلا را می خواست ……… اما انگاری این خواستن مانند تمام خواسته های دیگرش بیهوده بود .

– کاری داشتی ؟

– خاله ات برای فردا شب ، شام دعوتمون کرد ……. گفتم حالت خوب نیست نمی تونیم بیایم .

امیرعلی همان طور بی تفاوت سر تکان داد و حتی از گوشه چشم، نگاه کوتاهی به خورشیدی نکرد که از ترس نگاه افعی و زهردار لیلا ، همچون آدم در حال احتضار با چشمان گشاد شده به عزرائیل مقابلش نگاه می کرد .

– ممنون که گفتی .

لیلا بار دیگر نگاه براق و زهردارش را بی اختیار روی خورشید انداخت و دستگیره آب طلا کاری شده در را میان انگشتانش فشرد ……… می خواست بیرون برود و آنچنان در را به چارچوب بکوبد که اطاق بر سرشان خراب شود اما نتوانست آنقدر راحت و بی هیچ حرفی ، آنها را تنها بگذارد و برود ……… دندان هایش را روی هم سایید و دندان قروچه ای کرد .

– با این پتیاره رو هم ریختی ؟ یعنی لیاقتت در این حده ؟

اخم های امیرعلی کم کم در هم گره خورد ، گره کوری که انگاری باز شدنی در کارش نبود و چشمان سیاه و خشمگینی که انگار بجای دو گوش مشکی رنگ ، دو چاله قیر داغ وجود داشت ……. به همان اندازه ترسناک و به همان اندازه خطرناک …… نفس هایش حرصی و نصفه و نیمه از بینی اش بیرون می آمد . از رو دسته مبل بلند شد و با قدم هایی کوتاه سمت لیلا رفت .

– لیاقت ؟ …….. اصلا می دونی لیاقت چیه ؟

لیلا ترسیده قدمی عقب گذاشت اما زبانش را غلاف نکرد …….. داد زد :

– از همون اولم معلوم بود این پتیاره رو برای چی اینجا آوردی …… جلو چشمای من ؟ آره ؟

امیرعلی عصبانی تر شد …….. هیچ دلش نمی خواست لیلا اینگونه جلوی هر کس و ناکسی با او اینچنین حرف بزند .

– ساکت می شی یا ساکتت کنم …… حدّ خودت و بدون لیلا ……… اجازه نمی دم با من اینجوری حرف بزنی ……. بار دیگه ببینم به این دختر صفتی رو چسبوندی من می دونم تو ….. لازم نیست که شاهکارای خودت و بهت یاد آوری کنم .

لیلا صدایش قطع شد و با چشمان گرد و ترسیده به امیرعلی نگاه کرد ……. تنفسش از عصبانیت غیر عادی شده بود ………… با مکثی در را به هم کوبید و بست و خورشید وحشت زده از صدای بلند و نابهنگام در ، درجایش از ترس پرید که کمی از شربت بر روی شلوارش ریخت .

امیرعلی با همان خشم و عصبانیت چنگ در موهایش زد و محکم همه را به عقب فرستاد ….. خورشید می توانست از پشت ، سر شانه های امیرعلی که با هر نفس خشمگین و طغیانگر از سر عصبانیتش را ببیند که چگونه با هر نفس خشمگینی ، بالا و پایین می شد .

امیرعلی با شنیدن صدای سکسه سرش به سمت صدا چرخید …….. هنوز هم اخم هایش در هم بود مردمک های سیاه قیر مانندش ترسناک به نظر می رسیدند ……. خورشید با دیدن نگاه خشمگین امیرعلی ، بی اختیار روی مبل کمی عقب رفت و آب دهانش را پایین فرستاد …….. مغزش از ترس کار نمی کرد ، تنها به فکر خارج شدن و فرار از این اطاقِ این مرد خشمگین بود ……. سکسکه دیگری کرد و بی معطلی گفت :

– به خدا من کاری نکردم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x