رمان زادهٔ نور پارت 29

5
(1)

با رسیدن به مرکز خرید بزرگی سرعتش را کم کرد و وارد پارکینگ شد ……….. خورشید به ماشین های داخل پارکینگ نگاه می کرد و کنجکاو دور و اطرافش را می پایید ……… مادرش همیشه می گفت این مرکز خریدهای بالا شهر هر چیزی را به قیمت خون پدرشان می فروشند .

– خوب دیگه پیاده شو که رسیدیم .

امیرعلی پیاده شد و خورشید هم متعاقب آن پیاده شد و در را آرام بست .
امیرعلی چند قدمی جلو رفته بود که باز ایستاد و سمت خورشید برگشت ……. منتظر ماند تا خورشید هم به او برسد .

خورشید به لباس های سنگین و مرتب و مردانه و هماهنگ با همِ او که عجیب هم در تنش نشسته بود نگاه کرد و از لباس های خودش خجالت کشید ……… مانتو اش نسبتا برایش گشاد بود و صد البته رنگ و رو رفته …….. تیپش در کنار تیپ تمام و کمال امیرعلی واقعا مسخره و عجیب غریب به نظر می رسید .

امیرعلی با دست اشاره اش کرد که سمتش بیاید و خورشید هم با دو قدم بلند خودش را کنار او رساند و دوشادوش امیرعلی به سمت آسانسور حرکت کرد .

با باز شدن در آسانسور خورشید ابتدا خارج شد و پشت سرش هم امیرعلی ……… با بیرون رفتن خورشید معدود نگاه های سنگینی سمت خورشید چرخید …… آن روسری آبی رنگِ روی سرش با آن دسته های آویزان بلندش و یا آن مانتو رنگ و رو رفته و کفش های کهنه اما تمیزش ………. هیچ تناسبی با این محیطی که زن هایش همه لباس های شیک و مرتبی پوشیده بودند نداشت . خجالت زده سر پایین انداخت ………. این نگاه ها بدجوری اذیتش می کرد و حالا پشیمان بود که چرا به چنین جایی آمده …… مثل اینکه زندانی بودن در آن خانه بهتر از دیدن نگاه های بد این مردم ظاهر بین بود .

امیرعلی از او دو سه قدم جلوتر بود و رو به روی ویترین مغازه ای ایستاده بود و لباس های داخل ویترین را نگاه می کرد ………. خورشید سمتش رفت و کنارش ایستاد .

– اقا ……

امیرعلی بی آنکه نگاهش را از لباس های داخل ویترین بگیرد و به اویی که با نگاهی منتظر نگاهش می کرد بدهد ، جوابش را داد :

– اینجا آقا صدام نکن .

خورشید درمانده باز هم سرش را پایین انداخت …….. دلش فرار می خواست ……. دلش می خواست بگوید لباس نمی خواهم فقط من و از اینجا ببرید .

امیرعلی هم انگار که حس بد خورشید و آن خجالت نشسته در وجودش را حس کرده باشد ، بی آنکه نگاهی سمت او بی اندازد ، دست دراز کرد و پنجه هایش را بی حرف درون پنجه های سرد و یخ زده خورشید پیچاند و فشرد .

امیرعلی سمت مغازه بعدی که یک مانتو فروشی بود رفت و خورشید را هم دنبال خودش کشید .

خورشید به دستش که درون دست بزرگ امیرعلی بود نگاه کرد و همانطور گفت :

– بهتر نیست که …….. برگردیم ؟

– چرا برگردیم ؟ هنوز که چیزی نگرفتیم ………. نکنه خسته ای ؟؟

خورشید سرش را تکان داد و تنها به گفتن نهٔ بی جانی اکتفا کرد . نمی دانست چگونه بگوید از این نگاه های بد و تمسخر آمیز مردم بدش می آید .

-می خوای اول یه مانتو بگیری ؟ ………. فکر کنم یکی از مانتوهای پاره شدت و هم وسط اون لباسات دیدم .

خورشید شرمنده تر شد و فهمید امیرعلی هم این نگاه ها را دریافته که اول از همه پیشنهاد خرید مانتو داده ………… آن هم زمانی که او فقط همین مانتوی در تنش را به این خانه آورده بود و مانتو دیگری همراه نداشت که حالا بخواهد پاره هم بشود .

– من از اولم ……. فقط همین یه مانتو رو ……. داشتم .

امیرعلی باز دستش را با فشرد ……. اما نگاهش را از ویترین مغازه ها نگرفت .

– اشکال نداره ……….. حالا منم دو تا مانتو به عنوان تشکر برات می خرم ………. خوب می دونم این چند روز ، تنهایی چقدر برام زحمت کشیدی . حالا هم به این مانتو ها نگاه کن ببین کدومش و می خوای .

خورشید بی حواس به مانتو های درون ویترین نگاه کرد ……. هنوز هم تمام ذهنش درگیر نگاه دور و اطرافش بود . حس می کرد همه پاساژ تنها به او نگاه می کند و این عصبی اش می کرد .

امیرعلی نگاهش را درون ویترین و مانتو های تن مانکن ها چرخاند و عاقبت نگاهش روی مانتو سبز کاهویی اسپورتی نشست .

– اون چطوره ؟

خورشید بی حواس نگاه کرد .

– کدوم ؟

– سبزه .

– اون وسطیه ؟

– آره …….. برو داخل بپوشش .

و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف او بماند ، خورشید را دنبال خودش به داخل مغازه کشاند .

– سلام خانم ……… از اون مانتو سبز داخل ویترین سایز این خانم می خواستم .

دختر سرش سمت خورشید چرخید ابروانش بی اختیار اندکی بالا رفت ……….. حیرت درون نگاهش آنقدر واضح بود که امیرعلی دید و اخم هایش را در هم کشید . دختر با دیدن اخم های در هم فرو رفته امیرعلی ، سر تکان داد و سمت رگال های متصل به دیوار رفت و مانتو ها را جلو عقب کرد و مانتویی را که امیرعلی درخواستش را داده بود بیرون آورد و سمت امیرعلی گرفت .

– بفرمایید .

امیرعلی مانتو را مقابلش بالا گرفت و به مانتو و کمرش نگاه کرد .

– این اندازته ؟ خیلی کوچیک نیست ؟

دختر فروشنده نگاهش را چرخی روی هیکل خورشید داد .

– فکر نمی کنم ایشون سایزش بیشتر از سی و هشت باشه …… اندازشه .

امیرعلی مانتو را سمت خورشید گرفت ……… آن اوایل ازدواجش با لیلا با هم خرید می کردند ، اما چند سالی می شد که لیلا دیگر تمایلی به خرید رفتن با او نشان نمی داد و اکثر خرید هایش را با دوستانش انجام داد و امیرعلی تنها برای او پول کارت به کارت می کرد و وقتی می دید که لیلا هم تمایلی به همراهی با او در خرید نشان نمی داد ، دیگر اسراری برای با بودن با او نمی کرد .

امیرعلی به اطراف نگاه کرد .

– اطاق پروتون کجاست ؟

دختر با دست گوشه مغازه را نشان داد .

– اونجا .

امیرعلی سمت اطاق پرو رفت و خورشید هم به دنبالش . خورشید را داخل اطاق پرو فرستاد و مانتو را به دستش داد .

– مانتوت و دربیار و این بپوش …….. من همینجا پشت در ایستادم .

و در را بست .

خورشید درون اینه به خودش نگاه انداخت ………. انتظار چه نگاهی از مردم داشت ؟؟؟………. او هم اگر چنین دختری با لباس هایی بد قواره که کهنه بودنش از دو فرسخی داد می زد را کنار مردی چون امیرعلی می دید ، نگاهش رنگ تعجب و یا حتی تمسخر می گرفت .

مانتو اش را در آورد و مانتو سبز روشن را پوشید و دکمه هایش را بست . چرخید و از پهلو از داخل آینه به مانتو در تنش نگاه کرد …. هرگز فکرش را نمی کرد ، روزی با این مرد به خرید بیاید ………. مردی که روزی از او به اندازه تمام عمرش متنفر بود و او را هرزه ای بیش نمی دید ……… اما نبود …… او فقط یک مرد بود ……. یک مرد به تمام معنا .

باز هم به خودش نگاه کرد و دسته های روسری اش را به پشت شانه هایش فرستاد تا مانتو در تنش را بهتر ببیند . خوب بود ، نه خیلی تنگ بود نه خیلی گشاد ……….. سایز خودش بود …….. در را با خجالت باز کرد و سرش را نیمه بیرون فرستاد ……….. امیرعلی آن طرف مغازه ایستاده بود و با موبایلش کار می رفت . مانده بود چگونه صدایش کند ………. حقه آقا صدا زدنش را که نداشت . امیرعلی به او گفته بود اینجا به او آقا نگوید .

آهسته گفت :

– امیرعلی اقا .

سر امیرعلی سمت او چرخید و تکیه اش را از دیوار گرفت و سمت او رفت .

-پوشیدیش ؟

– بله .

امیرعلی در را گرفت و خودش لای در را کمی بیشتر باز کرد و نگاهی اجمالی به مانتو در تن او انداخت . خورشید خجالت زده از نگاه سنگین امیرعلی ، لبه های روسری اش را درست کرد و موهای اندک بیرون زده اش را تماماً داخل فرستاد .

– خوبه ……….. بیا بیرون یه روسری هم برای این مانتوت انتخاب کن .

خورشید بی حرف بیرون آمد و سمت دخترِ پشت پیشخوان رفت .

دختر چند روسری در رنگ های نزدیک به رنگ مانتو بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت تا خورشید انتخاب کند . نگاه امیرعلی سمت روسری ها رفت و در آخر روسری ساتن سبز و سفیدی برداشت . انگار بی اختیار و بدون آنکه خودش بفهمد ، داشت ذره ذره خلع های درونی اش را به وسیله خورشید بر طرف می کرد .

روسری را برداشت و سمت خورشید چرخید ………. نگاه خنثی اش را به چشمان خورشید داد و گره روسری اش را باز کرد و روسری ساتن را روی روسری رنگ و رو رفته او گذاشت و روسری زیری را به آرامی بیرون کشید و دسته هایش روسری جدید را در هم گره زد .

خورشید شرمگین در حالی که حس می کرد گرمش شده و حرارت جای جای تنش بیرون می زند ، تنها برای رهایی از نگاه امیرعلی سمت آینه چرخید و خودش را درون آینه نگاه کرد ……. اما انگار هیچ نمی دید ………. برای اویی که تنها مرد زندگی اش یکی پدرش بود و دیگری هم برادرش ، هضم این رابطه های نزدیک و این حرکات زیادی سخت بود .

– خیلی بهت می یاد ……….. کلی تغییر کردی .

با صدای دختر اندفعه سعی کرد با حواس جمعی بیشتری خودش را درون آینه ببیند ………. راست می گفت ………. واقعا آدم دیگری شده بود ………… دختری نونوار .

– ببخشید خانم می شه از اون شلوار لی مدل یخیتون یکی اندازه ایشون بیارید ؟

خورشید متعجب نگاهش را سمت امیرعلی که دستور آوردن شلوار لی را داده بود چرخاند .

– لازم نیست …….. شلوار دارم .

امیرعلی بی حرف و تنها با نگاهی جدی و اندک اخمی ، خورشید را ساکت نمود .
نگاه دختر نگفته هم می گفت که درون دلش چه می گذرد و چه خدا شانس بده ای به خورشید می گوید .

دختر با حسرت به خورشید نگاه کرد .

– سایزت چنده ؟

خورشید گوشه لبش را گزید ………….. شلوارهایش را هم مادرش می خرید …… آن هم هر چند سال یک بار .

– دقیق …… نمی دونم .

دختر سری تکان داد و شلواری بیرون کشید و روی پیشخوان میز شیشه ای گذاشت .

– این بپوش اگه تنگ یا گشاد بود بگو بهم .

خورشید شلوار را برداشت و سمت اطاق پرو رفت ………. شلوار را به هر سختی که بود پوشید ، اما دکمه شلوار را هرکاری کرد بسته نشد .

– چی شد ؟

خورشید که چیزی پایش نبود ، لای در را در حدی که بتواند دستش را بیرون بفرستد باز گذاشت و شلوار را بیرون فرستاد . امیرعلی پشتِ در ، پشت به در ایستاده بود و با باز شدن در ، سمت خورشید چرخید .

– دکمش بسته نمی شه . تنگم هست .

امیرعلی شلوار را از دست او گرفت و با شلوار دیگری برگشت و دست خورشید داد ……… این دفعه اندازه انداره اش بود و دکمه اش هم آسان بسته می شد .
با ضربه ای که به در خورد نگاه راضی اش را از آینه گرفت .

– بله ؟

– اندازه ات بود ؟

– بله اندازمه .

– در و باز کن ببینم .

چفت در را آهسته کشید و در را باز کرد . خورشید نگاه راضی اش را به چشمان امیرعلی که موشکافانه روی تنش می چرخاند داد ……… تیپش کلی فرق کرده بود ……… حالا او هم یک دختر زیبا بود ، هم یک دختر سنگین و شیک .

– عالیه ……… رنگ روشن خیلی بهت می یاد .

خورشید با لبخند نگاهش کرد و لبش را از داخل گزید ……….. خودش هم راضی بود ، این لباس ها را دوست داشت .

امیرعلی سمت دختر رفت و کیف پولش را از داخل جیب کتش در آورد .

– اینا رو لطفا حساب کنید .

– بله چشم .

امیرعلی سمت خورشید چرخید و با دست اشاره زد که نزدیکش بیاید .

آرام در گوش خورشید گفت :

– اون مانتو شلوار قبلیتم بده آقا نصرالله ردش کنه .

باز هم خورشید سر پایین انداخت و جز چشم چیز دیگری نگفت .

قیمت مانتو شلوار و روسری خیلی بیشتر از آنچه شد که خورشید فکرش را می کرد ……… با شنیدن مبلغ ، چشمانش به آنی گشاد شد و تند به امیرعلی نگاه کرد و امیرعلی بی حرف کارتش را میان شیار دستگاه کشید و لباس هایش را حساب کرد .

از مغازه بیرون آمدند و خورشید به سرعت نگاهش را به اطراف چرخاند …….. انگار دیگر خبری از آن نگاه های سنگین و آزار دهنده نبود .

خودش را کنار امیرعلی کشید و شانه به شانه اش راه افتاد و لبخند سپاس گذارش را بر لب آورد ………. خرید مانتو شلوار ما بین خریدهایش نبود ، قرار بود تنها لباس تو خانه ای بخرند ……… اما امیرعلی برای رهایی او از آن حس بدِ دقایق پیش مانتو شلوار و روسری نویی برای او خریده بود .

سرش را سمت امیرعلی بالا گرفت .

– به خاطر این لباسا ………. ممنون .

اما امیرعلی بدون اینکه نگاهی به او بی اندازد ، و یا حتی لبخندی بر لب بیاورد ، همان طور جدی گفت :

– تشکر لازم نیست …… یادت نرفته که من کی هستم ………… و تا زمانی که تو خونه منی چه وظیفه ای در قبالت بر عهده دارم ؟!

خورشید سر تکان داد .

– نه یادم نرفته .

– پس تشکر الکی نکن …………….. با اون همه مراقب بیست و چهارساعته ای که تو کردی اینا چیز خیلی زیادی نیست .

خورشید نگاهش کرد و لبخند زد …….. لیلا ، با وجود چنین مردِ به ظاهر سرد و جدی در زندگی اش ، دیگر چه می خواست ؟؟

– اگه خرید و این چیزها وظیفه شماست ……. مراقبت از شما هم وظیفه منه .

امیرعلی ضربه ای به بینی خورشید زد و خورشید متعجب و خندان دستش را روی بینی اش گذاشت ……. این حرکات ، زیادی از امیرعلیِ این روزها بعید به نظر می رسید .

– دماغت و که نصف نکردم اونجوری گرفتیش ……… تندتر بیا باید بقیه مغازه ها رو ببینیم .

می گشتند و خورشید به مانتو ها نگاه می کرد ……….. خرید کردن با خیال آسوده و بی دغدغه ، آن هم با مرد سخاوتمندی چون امیرعلی بیش از حد شیرین و لذت بخش بود .

جلوی مغازه ای ایستاده بود و به مانتوی قرمز رنگ ، با دکمه های بزرگ سفیدِ درون ویترین نگاه می کرد ……. امیرعلی بی حرف کنار خورشید آمد و دستش را گرفت و از جلوی ویترین کنار کشیدتش ……… خورشید متعجب به امیرعلی را نگاه کرد .

– واقعا چنین رنگی رو می تونی تو خیابون بپوشی ؟ به نظرت زیادی جلب توجه نمی کنه ؟

خورشید بی اختیار ابرو بالا انداخت …….. امیرعلی بی نگفت همه چیز را در هوا می زد .

– من که به مانتویی نگاه نمی کردم .

– آره من بودم که داشتم مانتواِ رو با چشمام قورت می دادم .

خورشید خندید و به ویترین مغازه بعدی نگاه کرد و با دستش مانتویی را نشان داد .

– این به نظرتون خوبه ؟

– این که همونه ……. فقط رنگش فرق کرده شده بنفش .

– بادمجونیه .

– همون .

– خوب نیست ؟

– از همینجا هم معلومه چقدر کوتاهه .

خورشید با دقت بیشتری به اندازه مانتو نگاه انداخت ……… به نظر او که اندازه بود .

– نه کوتاه نیست .

– کوتاهِ دختر جون ……….. اصلا معلومه .

خورشید زیر چشمی نگاه امیرعلی کرد .

– نیستا.

امیرعلی چپ چپ به اصرارهای خورشید نگاه کرد .

– باشه می ریم داخل می پوشیش ……….. من که می دونم کوتاهه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لشگری
لشگری
2 سال قبل

U

Donya
Donya
2 سال قبل

ممنون

Donya
Donya
2 سال قبل

یکی بگه چجور تو تلگرام بخونم

ایرین
ایرین
2 سال قبل

خوبه .

Army
Army
2 سال قبل

عالی بود دمت گرم
لیلا واقعا چی میخواد دیگه از دنیا

Army
Army
2 سال قبل

عالی بود دمت گرم

نازی
نازی
2 سال قبل

خوب بود🙏🏻♥️♥️♥️

R
R
2 سال قبل

عالی…. 👩‍❤️‍👨

Zari
Zari
2 سال قبل

میشه روزی دو پارت بزارین؟

طوفان
طوفان
پاسخ به  Zari
2 سال قبل

آفرین به شما که رفتی جلوتر خوندی و اومدی اینجا داستان رو لو میدی😒 که چی مثلا؟😐
حتما یه دلیلی داره که بچه ها اینجا دارن میخونن و تلگرام نیستن

طوفان
طوفان
پاسخ به  طوفان
2 سال قبل

نه عزیزم من تلگرام ندارم😅
برا همین گفتم داستانو نگو که امثال من که دارن اینجا می خونن براشون بی مزه نشه

R
R
پاسخ به  طوفان
2 سال قبل

آرع واقعا.. منم ندارم.

میران
میران
پاسخ به  Zari
2 سال قبل

لطفا لو نده .کسی که اینجا می خونه حتما تلگرام نداره و گر نه مرض داره منتظر بمونه .

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x