رمان سال بد پارت 1

3.9
(7)

 

 

 

 

سال_بد روایتگر داستان خانواده ی سلطانیست !

 

آیدا و شهاب که دختر عمو و پسر عمو هستند و هم بازی و عاشقِ دوران کودکی … و حالا در آستانه ی ازدواج به سر می برند … .

 

ولی با اشتباه مهلکی که شهاب مرتکب می شود ، همه چیز بهم می ریزد !

 

آیدا بی صبر و آشفته به دنبال جبران اشتباه شهاب و بیرون کشیدن او از مخمصه است … و پای شخص سومی به زندگی و رابطه ی آن ها باز می شود …

 

عمادِ شاهید … ❄️

 

 

 

من عشقم را

در سالِ بد یافتم

و هنگامیکه داشتم خاکستر می شدم

گر گرفتم … 🔥

 

“احمد شاملو”

 

 

 

 

– نمی فهمم مگه سر گردنه وایستادین و ملت رو می چاپین ؟ … یک لیوان شکلات داغِ ساده سی تومننن ؟! … آره دیگه ، چشمتون به چهار تا مسافر توی شهر افتاده فکر کردین خبریه !

 

متصدی پشت کانتر کارتم را همراه با رسید به سمت من گرفت و خیلی خونسرد گفت :

 

– ناراحتید خانم عزیز … از فردا شب دیگه از اینجا خرید نکنید !

 

کارتم را به ضرب از بین انگشتانش بیرون کشیدم و گفتم :

 

– اوه … جدی ؟ … خب معلومه که خرید نمی کنم ! … با این نوشیدنی های مزخرفتون !

 

و همچنان که غر غر می کردم از مقابل دکه ی چوبی کنار رفتم .

 

فصل تابستان بود و هجوم مسافرها و توریست ها به شهر همیشه سرد ما … باعث شده بود نظم همه چیز بهم بریزد … حتی قیمت های کافه چوبی کوچکی که من هر وقت از پاساژ خارج می شدم از آنجا برای خودم نوشیدنی گرم می گرفتم !

 

همچنان که از بین مردمی که مدام در رفت و آمد بودند می گذشتم … مشغول مزه مزه کردن شکلاتم شدم . مثل مواد مذاب داغ بود … ولی خوش طعم !

 

ساعت دیگر داشت به ده شب نزدیک می شد . آن روز صاحب بوتیک دیرتر از همیشه برگشته بود تا مغازه اش را تحویل بگیرد … و من جداً داشت دیرم می شد !

 

همینطور با قدم های تند و تیز مسیر پاساژ تا خانه را طی می کردم و گاهی کمی از نوشیدنی ام را می خوردم … که ناگهان حس کردم کسی در تعقیبم است … ! …

 

تمام عصب های تنم از ترسی مجهول تیر کشید … نفسم بند آمد !

 

فوری چرخیدم و به پشت سرم نگاه کردم .

 

 

 

ظاهراً کسی دنبالم نبود ، ولی … لعنت ! من انگار فوبیا گرفته بودم … این فوبیا بود که همیشه در ترس تعقیب و بدبختی بودم !

 

نفس تندی کشیدم و قدم هایم را سریع تر برداشتم . به اولین سطل زباله که رسیدم ، لیوان کاغذی شکلاتم را درونش پرتاپ کردم و بعد به سمت ایستگاه اتوبوس تقریباً دویدم … .

 

خدا کمکم می کرد … خدا به فریادم می رسید با اینهمه سایه های سیاه درون سرم !

 

چند قدم مانده بود که به ایستگاه برسم … صدای گاز وحشتناک موتوری را شنیدم که درست از بیخ گوشم عبور کرد … . پاهایم از ترس سر جا میخکوب شد … .

 

نگاهم را بالا کشیدم … و تا دو سرنشین مرد و جوان موتور سیکلت …

 

موتور دوباره دور زد و به سمت من آمد … می توانستم برق شیطنت و خنده را در چشم هایشان ببینم ! در لحظه ی آخر شنیدم که مرد جوان گفت :

 

– با هزار سلام و درود … از طرف همونی که می دونی …

 

بطری کوچکی را در دستانش دیدم . خیلی دیر مغز یخ زده ام شروع به پردازش کرد … .

 

یکدفعه جیغ بلندی زدم و دست هایم را حائل صورتم گرفتم … و بعد خیسی مایعی که روی من پاشیده شد …

 

سینه ام از بی هوایی می سوخت … ! …

 

صدای درهم و برهم آدم های کوچه و خیابان که دوره ام کرده بودند … در جمجمه ام می پیچید !

 

دستم را روی پلکِ خیسم کشیدم و به خودم جرات دادم به دستهایم نگاه کنم ! نسوخته بودم !

 

فقط آب بود ! فقط هشدار ! …

 

نگاه سرگردانم را به سمت آسمان شب چرخاندم … ولی دفعه ی بعد شاید …

 

***

 

هر داستانی از یک نقطه ای آغاز می شود … و به گمانم آغاز قصه ی من از همان روز بود !

 

آخرین چهارشنبه ی سال … توی سالن شلوغ و پر هرج و مرج آرایشگاه … .

 

نشسته بودم روی صندلی چرمی ، مقابل آینه ی بزرگ و تمیز … دخترک دستیارِ آرایشگر ، موهای تازه کوتاه شده ام را با سشوار خشک می کرد و حالت می داد .

 

از توی آینه می توانستم “هستی” را ببینم که سرهمیِ راه راه زرد و مشکی را که برای خواهر زاده ی هنوز متولد نشده اش خریده بود ، برای بار هزارم چک می کرد … بعد از توی آینه نگاهی به من انداخت و چیزی گفت .

 

صدایش توی هوهوی باد سشوار گم شد … بیخودی سری تکان دادم :

 

– آره ! آره ! تو راست می گی !

 

و بعد بلاخره سشوار خاموش شد .

 

– مبارک باشه عزیزم … عالی شدی !

 

 

 

 

لبخند پر لذتی نقش لب هایم شد … از دخترک تشکری کردم و بلافاصله از روی صندلی بلند شدم . دم عید بود و سالن اینقدر مشتری داشت که نمی توانستم بیشتر از تایمی که کار داشتم ، صندلی را تصرف کنم . با این وجود چند لحظه ای جلوی آینه مکث کردم .

 

صورتِ تمیز و ابروهای چیده شده … موهایی که تا روی شانه هایم کوتاه شده بود … و آن دو دسته ای که از دو طرف سرم رنگ آبی تیره زده بودند … .

 

به نظر خودم عالی بود !

 

– محشر شدی ! … مثل یک بلوبریِ تر و تازه و خوشمزه … دهنو آب میندازی !

 

بی حواس قدمی به عقب برداشتم که باعث شد پایم را روی پنجه ی کفش هستی بگذارم … هستی اخم کرد و من با خودپسندیِ عامدانه ای گفتم :

 

– این اسم جدیدمه ؟ بلوبری ؟!

 

– هووم ! .. خوشت میاد ؟!

 

هستی عادتش همین بود که روی همه چیز اسم و لقب می گذاشت . من هیچوقت اعتراضی به این کارش نداشتم … می دانستم خودم هم عادات مزخرف و عجیب کم ندارم که دیگران مجبورند تحمل کنند !

 

– بد نیست !

 

و نگاه کردم به ساعت مچی ام … نزدیک دوی عصر بود ! داشت دیر می شد !

 

دست هستی را گرفتم و او را کشاندم به سمت اتاقِ تعویض لباس . هر دو مشغول پوشیدن لباس هایمان شدیم . من بارانیِ چرم کوتاهم را تنم کردم و شالم را با احتیاط روی موهای مرتب و سشوار کشیده ام انداختم . بعد جلوی آینه ایستادم تا رژ لب بزنم .

 

هستی همینطور که لباس می پوشید ، حرف می زد :

 

– ترنم کوچولومون با این سرهمی عالی می شه … شکل یک زنبورِ عسل ! … ولی خوب که فکر می کنم … به نظرم اون رنگِ سورمه ای و جگری قشنگ تر بهش می اومد ! … مگه نه ، آیدا ؟!

 

– مگه تو اصلاً دیدیش ؟! … می دونی چی بهش میاد یا نه ؟!

 

– نه … ولی اگه شکل من بشه …

 

یکدفعه خنده ام گرفت :

 

– اینهمه آدم دور و برش … خدا نکنه شکل توی عقب مونده بشه !

 

هستی خواست از من ویشگونی بگیرد که خودم را عقب کشیدم . بعد لوله ی سیلور ماتیک را توی کیفم انداختم و ادامه دادم :

 

– دو ساعت توی فروشگاه مغز منو جویدی تا تصمیم گرفتی این رنگش رو برداری … دیگه بس کن سر جدّت ! بیا بریم که دیرم شد !

 

هر دو از سالن خارج شدیم .

 

 

 

 

نزدیک عید بود ، ولی هوا هنوز سرمای آزار دهنده اش را داشت . خیابان ها از باران شب قبل خیس بودند . مردی با گریم حاجی فیروز وسط ماشین ها می چرخید و شعر می خواند .

 

– امشب میای خونه ی ما ؟

 

هستی سرش را تکان داد .

 

– هووم !

 

– هانی هم میاد ؟ … البته بعید می دونم با اون شکمش بتونه از روی آتیش بپره !

 

– معلوم نیست ! دیبی جان می خواد بره خونه ی ننه اش … ولی هانیه زیر بار نمی ره ! … آخه زن دایی شام دعوتمون کرده ! … خاله آشا اینا هم هستن … فافا چمبه هم میاد !

 

از گوشه ی چشم نگاهش کردم و با لحنی دو پهلو گفتم :

 

– جدی ؟! … چه خوب ! البته به ما که چیزی نگفته !

 

هستی جا خورده نگاهم کرد … و من پوزخند تلخ و شیرینی زدم . یک جورایی عادت کرده بودم به بی اعتنایی های از روی عمدِ زن عمو … ولی باز هم قسمتی از قلبم تیر می کشید !

 

هستی دستپاچه گفت :

 

– خب … تو که دیگه عروسشی ! دعوت کردن نمی خواد !

 

– کی گفته نمی خواد ؟! … بعدم ، من

عروسشم … بابا رو هم نباید بگه ؟!

 

– شاید به دایی اکبر گفته !

 

لب هایم را با حرص روی هم فشردم تا حرف بدی از دهانم در نیاید … هستی یکدفعه بحث را تمام کرد :

 

– ولش کن … آیدا ! بهش فکر نکن ! … الان میری پیش ولیعهد ؟!

 

نفس عمیقی کشیدم تا خشمم رو کنترل کنم … و همزمان بی اختیار خندیدم . هستی ادامه داد :

 

– برای پاچه خواری و اینا دیگه ! ها ؟!

 

– باید از دلش در بیارم !

 

– صد بار بهت گفتم وقتی پریودی ، سیم کارتت رو در بیار و بنداز توی چاه مستراب ! اینطوری کمتر خسارت می دی !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پفک حلقه ای
پفک حلقه ای
10 ماه قبل

تو چرا مارو زجر میدی همین این رمان هم دلارای😂🔪😐من مردم تقصیر توعه

بانو
بانو
11 ماه قبل

درود بهتون به نظرم بهتره روزی یه پارت بدین

چند روز یه بار پارت میزارین آدم یادش میره پارت قبلی

چشم به راه جین شی
چشم به راه جین شی
11 ماه قبل

چرا پارت نمیده؟
اینم نویسنده ش مث دلارایه؟

OFF
OFF
پاسخ به  چشم به راه جین شی
11 ماه قبل

خدش هست

Fateme
Fateme
11 ماه قبل

به نظر ژالب میاد فقط یه سوال مثلث عشقیه؟

چشم به راه جین شی
چشم به راه جین شی
11 ماه قبل

قلمش خوبه 🤌🏻

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x