7 دیدگاه

رمان سرگیجه های تنهایی من پارت آخر

3.8
(4)

بلند گفت-بخواب…بخواب تا باز حالت بد نشده…
با همه ی بی توانیم هولش دادم عقب-برو کنار…برو…کنار…
محکم گرفتم… قوی تر بود… زورش به سرم میرسید….
عقلم داشت به کار میفتاد…بهانه…خواب نبود….
زجه زدم-ولم کن…من و نگه ندار…بهانه…بردنش…میفهمی نادر؟میفهمی یعنی چی؟
از سر و صدا اتاق پر جمعیت شد…
یه جمعیت سفید پوش…
-ولم کنید….بهانه…. ولم کن نادر…تو دوستمی… تو بذار..
-صبر کن اتا…حالت خوب نیست…
ریخته شدن چیزی رو تو سرمم حس کردم..بس بود خوابیدن… تو یه حرکت سرم رو از دستم بیرون کشیدم و داد زم-راحتم بذارید…باید برم دنبالش….نادر ولم کن…نادر من به درک…بذار ببینم کجاس…
حقیقت هوار شد رو سرم-بردنش..میفهمی؟ هان؟
دستم رو کشیدن… به التماس افتادم… نادر بی وقفه گریه میکرد…
بی توجه به نگاه پر ترحم پرستارا رو جفتمون گفتم-گریه نکن…کمکم کن بریم پیش پلیس…
آب دهنش رو قورت داد-پلیس اینجاس…بهانه هم هست…اتا استراحت کن…
چند ثانیه هنگ موندم… نگاه نامطمئنم رو رو صورت نادر دوختم-دروغ میگی…
رو به پرستارا گفت-تنهامون بذارید….
پرستار پنبه و جسبی به پشت دستم زد و گفت-آروم نگهشون دارید لطفا!
بعد رو به بقیه گفت-بریم…
به محض رفتنشون نادر گفت-بهانه …
کلافه گفتم-برو سر اصل مطلب…
بی اختیار یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید….
نادرم بی صدا گریه میکرد…
-خوبه؟
-هیشکی نمیدونه
فقط نگاش کردم…
کلافه دست کشید تو موهاش…با بغض گفت-تو قول بده آروم باشی…میگم ببرنت پیشش…
دستامو محکم کوبیدم تو سرم… خفه گفتم-چشه…
خدا میدونه به چه بدبختی به زبون آوردم این جمله رو… قلبم باز داشت تیر میکشید…
نادر دستش رو رسوند به کتفم…مشغول ماساژ دادن شد… تمام تمایلم برای دیدنش یهو فروکش کرد…چش بود مگه…مطمئنم خوب نبود….اگه خوب بود قلبم اینقدر نامرتب نمیزد،تیر نمیکشید،نمیسوخت…
-اتابک…
-هیچی نگو…
-گوش بده…پلیس میخواد ببیندت….
لرزون نفس کشیدم…
-بذار اول برم پیشش.
نگاه نگرانم رو دوختم تو صورتش…-میشه؟
پوفی کرد و گفت-بذار….بذار با دکترش حرف بزنم….
از اتاق بیرون رفت…قلبم شدیدتر تپید…
به نفس نفس افتادم….بی هوا از تخت پایین اومدم…نگام موند رو مپایی های آبی و بی قواره ی بیمارستان…بهانه میگفت-از این دمپایی ها نپوش..زشتن…بی قواره ان… بی کلاسن…
من میخندیدم….آخه تو ستشویی و حموم واسه کی میخواستم کلاس بذارم یا پرستیژم رو حفظ کنم؟ولی الآن..اینجا…تو بیمارستان… بای خودش بهم بگه زشته…نپوش…آی
قلبم تیر کشید…دستم رو روش فشار دادم…-میدونم تو درد نمیکنی!مال معدمه…
محکم تر فشارش دادم…نمیتونستم صاف وایسم…
خفه نالیدم… دولا دولا از اتاق بیرون رفتم…
جلوی در نادر رو دیدم..به طرفم دوی و گفت-اتا چرا رو پا وایسادی…
ناله ای کرم و گفتم-بریم پیشش؟
تازه داشتم حرفاشو حلاجی میکردم…تازه داشت تو مغزم سوال به وجود میومد…تازه داشتم میهمیدم اوضاع قاطیه…
کنار در نشستم…رو کف پوش سرد و یخی بیمارستان…بی توجه به لرزی که به بدنم وارد شد نالیدم-نادر بگو با چی قراره رو به رو شم…
و بی وقفه موهامو کشیدم…
زیر بازوم رو گرفت…کمک کرد بلند شم… کتفم میسوخت… قلبم تیر میکشید..هنوز دولا بودم و سعی داشتم به خودم بقبولونم این درد مال قلبم نیست!معده اس… روده اس…کلیه ی نداشته اس…
آهی کشیدم…
نادر ساکت بود…
-حرف بزن لعنتی….
جلوی ایستگاه پرستاری وایساد…کمک کرد روی نیمکتای آلمینیومی بشینم و به جای جواب گفت-من میرم ویلچر بگیرم…
نذاشت مخالفت کنم…نای مخالفتم نداشتم…روی نیمکت ولو شدم…نمیخواستم به هیچ چیز فکر کنم.تجربه ثابت کرده بود از هر 100تا فکرم 6تاشون درستن…پس بهتر بو نظریه پردازی نمیکردم….
قلبم تیر کشید…قیافه ام مچاله شد… نادر با ویلچر برگشت…کمکم کرد تا روش بشینم… صدای گرفته اش رو میشنیدم-رسیدم خونه دیدم ولویی… اتابک… یه سکته ی خفیف رو گذروندی….سه روزه تحت مراقبتی…میفهمی؟مردی…مردو نگی کن….قوی باش…
نفس عمیقی کشید-بهانه الآن تکیه گاه میخواد…کمکش کن…میدونم که میتونی…
-کجا بود.
-دیشب…ساعتای 2 بود… برده بودنش اورژانس یکی از بیمارستانای ورامین…انتقالش دادیم اینجا…
-چشه؟
آهی کشید…قلبم تیر میکشید…ولی سعی میکردم خونسر باشم-مهمترینش شوک عصبی!
لب گزیدم…همونی که…میترسیدم…
-اتابک… با اجازه ات من تنها مظنون رو معرفی کردم… باباش…
باز قلبم تیر کشید…..
-اون تا اریبهشت فرصت داده بود….
-پس کی؟
هوفی کردم…قلبم بدتر تیر کشید…نامطمئن گفتم-شبنم!
وایساد…بلند گفت-چی؟
زبونم رو به لب خشکیده ام کشیدم-تهدیدم کرده بود….تهدید که نه…گفت تلافی میکنه…یه چیزی با این مفهوم…نمیدونم…
از شدت عصبانیت تمام بدنم منقبض شد… حرصی نفسم رو بیرون دادم…
نادر وارد آسانسور شد… سرم رو فشردم و گفتم-حرف زده؟
خفه گفت-بیهوشه…
بی رحمانه توضیح داد-تنگی شدید نفس… شوک عصبی…آزار جسمی و…
نعره زدم-خفه شد…
مشتش رو کوبید به سینه اش-باشه…تو فقط آروم باش…خونسرد…
تلخ نفسم رو بیرون دادم…همش کاب*و*س بود…همش حرف چرت… هه… چی میگه این نادر دیوونه…
آسانسور وایساد….
ویلچر رو هول داد بیرون…
از دیدن تابلوی رو به روم… به کاب*و*سم پوزخند زدم! چه قدرم واضح میدیدم همه چیز رو!آی سی یو…
-اتا… میخوای فردا صبح بیایم؟
محکم گفتم-نه!کاب*و*سه…هچی زودتر تموم شه…میدونم نرسیده بهش از خواب میپرم…من میدونم…
صدای هق هقش رو شنیدم…مطمئن بودم کاب*و*سه…نادر گریه میکرد… کاب*و*س واضح تر از این؟ همه چیز وارونه اس… هیچی سر جاش نیست… یه کلام… من خوابم… یه خواب واضح…ولی خوابه…هرجور فکرش رو میکنم خوابه….
-بزن تو گوشم نادر…
جلو رفت و گفت-بیداری اتابک ولی کاش… کاش خواب بود…این آرزوی منم هست…
چشمامو روی هم فشار دادم…چی بود… چطوری بود که نادر… خدایا میشه همینجا تمومش کنی؟ نفس ندارم دیگه!
با زحمت گفتم-میخوام برم تو…
دستش رو روی شونه ام فشار داد و محکم گفت-از پشت پنجره….
آهی کشیدم….میدونستم نمیذاره…میشناختمش…بعضی وقتا کوتاه نمیومد…
زیر بازوم رو گرفت…کمکم کرد بلند شم…قلبم نامرتب میزد.با هر زنشش حس میکردم میله ی داغ تو رگای اطرافش میچرخونن…
چشمامو بستم… نادر کنار گوشم هوفی کرد…کلافه دست کشیدم تو موهام… چشم دوخته بودم به چهارچوب پنجره،نمیخواستم رو تخت رو نگاه کنم…
-شناختیش؟
لب گزیدم…قبل از اینکه فکر کنم چرا نباید بشناسمش نگاهم رو بالا آوردم… از چیزی که دیدم…مغزم از اینی که بود قفل تر شد… سر دردم شدید تر… قلبم یه ثانیه فراموش کرد باید بزنه…
پلکامو بستم و نالیدم….-باشه قبول …کاب*و*س نیست….توهمه…
هیع هیع نادر بهم جرئت میداد ناله کنم….
برگشتم سمتش… دستامو رسوندم به یقه اش…با تمام قدرت نداشتم چنگش زدم و نالیدم-این بهانه ی منه؟این زندگیه منه؟اینه؟؟؟ این؟مسخره کردی منو نادر؟ کدوم تخته؟اشتباه آوردی منو….
ناله ای کرد… بازوهامو گرفت….اشک تند تند از چشماش میچکیدن….
-خودشه اتا….
داد زدم-خفه شو…دهنت رو ببند آشغال.چطور جرئت میکنی بگی این بهانه ی منه؟
-هیس… هیس داداشم…
دستاشو از روی بازوهام سر دادم پایین…برگشتم سمت پنجره….تمام بدنم میلرزید…قلبم میسوخت… تک تک رگام نبض داشتن…
-این بهانه ی منه؟این کجاش شبیه زندگیمه؟
موهامو چنگ زدم…
مشتم رو به ستون کوبیدم و گفتم-این؟این که تماما کبوده… نادر بگو شوخیه…
شونه هامو گرفت… مجبورم کرد بشینم… تقلاهام برای ایستادن بی ثمر بود….ولو شدم رو صندلی… بغض تو گلوم غوغا میکرد…. ولی… تلاش برای شکوندش بی نتیجه بود….انگار اشکی برای چکیدن نبود… قلبم نامرتب تر زد…بیشتر تیر کشید… بغضم بزرگتر شد… مشتم رو روی دسته ی ویلچر کوبیدم…
-آزار جسمی….
با صدای بغش دار گفتم-به چه گ*ن*ا*هی آخه….
نادر جلوم زانو زد….اشک بی محابا از چشماش میریخت… بغض صداش عمق فاجعه رو نشون میداد…سرم رو به عقب پرت کردم و نالیدم-وای…
با بی رحمی نفسی تازه کرد….اشکاش رو پاک کرد و همینطور که بدون اشک ریختن هق هق میکرد گفت-قوی باش اتا…
دستم رو مشت کردم و گفتم-نمیتونم….کاش من…من و کشته بودن ولی بهانه رو….
-بهت احتیاج داره….بیشتر از همیشه….قوی تر از هروقت دیگه ای…
زل زدم تو صورتش و گفتم-بهانه کدوم تخته؟
مشتش رو کوبید به پیشونیش و گفت-همینه…اتا همینه!
غریدم-این نیس….نیس… بهانه ی من سفیده…نه مثل یه تیکه چادر مشکی… دستای اینو دیدی؟کهیر زده اس… پوست بهانه لطیفه… توی ابله چه میفهمی آخه…من بهانه ام رو میشناسم…این نیس.
شک برای یه لحظه هجوم آورد به چشمام….خوشحال از اینکه تا چند ثانیه دیگه این بغض بعنتی میشکنه پلک زدم ولی… بی فایده بود…نه تنها اشکی نچکید،بغضم بزرگترم شد…
-گوش بده اتابک…
-نمیخوام…باز میخوای مزخرف بگی…
-درکت میکنم….میفهممت.ولی…دونستن یه سری چیزا لازمه…
-فقط بهم بگو چرا…
-نمیدونم….اگه شبنم بوده باشه…
-ک*ث*ا*ف*ت…ه*ر*زه ی…
-برگردیم پایین؟
با بغض گفتم-نمیگی کدوم تخت بهانه اس؟دلم تنگ شده براش…
فقط نگام کرد…نگاش کردم….هنوز درصدی آرزو داشتم بگه داره شوخی میکنه…اون تصویری که دیدم…وای…کاش میگفت دروغه…
هوفی کشید و گفت-بریم با دکتر حرف بزن.
آب دهنم رو قورت دادم…
پشت سرم قرار گرفت.فشاری به ویلچر آورد و حرکتم داد….مطمئن بودم دکتر هم میگه نادر اشتباه کرده…
نادر پچ پچ وار با دکتر حرف میزد….گوشامو تیز کردم تا حرفاشو بشنوم…
-دکتر…حس میکنم از زبون شما بنوه بهتر باشه…فقط…مراعات وضعیتش رو بکنید خواهشا…
دکتر عینکش رو برداشت…نگاه از صورت نادر گرفت… عصبی نفسی تازه کردم…با حرص گفتم-ایستگاه پرستاری جوابگو نیست… تختِ…
خواستم بگم برادرزاده ام،ولی… سریع جلوی زبونم رو گرفتم و گفتم-تخت بهانه کیانی کجاست؟
کتر لبخند تلخی زد و گفت-دوستتون در جریان تمام مراحل بستری کردن بودن…جناب کیانی اون تختی که نشونتون دادن…
قلبم باز داشت سریع میزد….یه حس تلخ تو وجودم ریشه میزد….ناله ای کردم…
دکتر از پشت میز بلند شد…کنارم وایساد…دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت-اون چیزی که شما دیدید…یک دهم آسیباییه که به این دختر وارد شده که همگی درمان پذیرن…کبودی به مرور از بین میره ولی…ولی…
دستی تو موهاش کشید-یه عمل به شدت ضد انسانی صورت گرفته.آزار دادن یه دختر،اونم دختری که م*س*تعد شوک و تنگی نفسه… میدونم سخته برای شما،برای همه ی ماها هم سخته…شبی که رسوندش بیمارستان،بین پرستارا شیون به راه بود…من برای تسلای شما نمیدونم چی بگم…فقط همین رو میدونم که….که باید روحیه تون رو حفظ کنید…بهانه،به محض به هوش اومدن،احتیاج به حضورتون داره…قوی و مقتدر…اینقدر که بتونید…
دیگه حرفاشو نمیشنیدم… مغزم داشت از کاز میفتاد…تک تک کلماتش مثل پتک به اعصاب نداشتم وارد میشدن… تهدید شبنم تو گوشم زنگ میخورد…
به خاطر من…برای انتقام از من… دست گذاشت رو هستی من…زندگی من….نفس من…بهانه ی من…
اتاق دور سرم میچرخید….یک دهم اسیب اینه….تمامش چیه؟
-خونسرد باش اتابک…
بغضم رو به 5بار پی در پی قورت دادن اب دهنم، فرو خوردم…پریدن پلکم رو حس میکردم… ویز ویز توی گوشم رو…
صدای دکتر هنوز میومد….
-تعرض جنسی،چیزی نیست که از ذهن پاک بشه….مگر اینکه…
حس کردم بد شنیدم…جسمی بود….این یه اختلاف بود بین میم و نیون…شبیه همن دیگه ولی…
انقباض تک تک ماهیچه های بدنم رو حس میکردم ،پریدن پلکم رو….تیر کشیدن قلبم…. گره خوردن نفسم…
-مطمئنا شوک عصبیم به خاطر همین….
نذاشتم ادامه بده…با همه ی بی قدرتیم زجه زدم-دروغه!!!!!دروغه…..
نادر به طرف دوید….از روی ویلچر نیم خیز شدم…باید خفه میکردم دکتر رو که اینقدر راحت داشت از نتیجه ی معاینات پزشکای،پزشک قانونی حرف میزد….
گره خورد دستای نادر رو دور کمرم حس کردم…ولی این احساسات فایده نداشت…. دیگه نه تاب حس شنواییم و داشتم،نه حس بیناییم رو… نه لامسه…
قدرت دوید تو دست و پام…نادر رو کنار زدم… باید بیدار میشدم…بای چشمامو باز میکردم…باید یه جوری این کاب*و*س رو تموم میکردم… خودش خیل تموم شدن نداشت…باید…
رسیدم به دیوار…اتاق داشت میچرخید….سرم رو با تمام قدرت کوبیدم بهش….
-اتابک….
ب*غ*ل دیوار زانوهام رو هم تا خوردن…. ضربان قلبم یهو آروم شد… سوزش قفسه ی سینه ام شدید… مشتم رو به دیوار کوبیدم و گفتم- خدایا از این کاب*و*س نجاتم بده…غلط کردم…
نادر سرم رو ب*غ*ل گرفت…باز شدن در اتاق رو دیدم….
قفسه ی سینه ام بی وقفه میسوخت…
زبری دست نادر رو روی پیشونیم حس کردم…-با خودت چیکار کردی پسر…
با خشونت دستش رو کنار زدم….بی توجه به گرمی خونی که روی صورتم حس میکردم به موهام چنگ زدم…. همه ی حس های بدی که داشتم یه طرف…تلخی عذاب وجدان یه طرف…
به خاطر من….بهانه ام چی کشیده بود….به خاطر حماقتای من…من مقصر بودم…فقط خودم….
به نفس نفس افتادم…
-گریه کن اتابک….گریه کن….تو خودت نریز…یه چیزی بگو…
به لبای خشکم حرکت دادم…تلخ نالیدم-تقصیر منه…
و قبل از اینکه بتونم چیز دیگه ای بگم….دکتر با چندتا پرستار و برانکارد برگشت…
با دستام صورتم رو پوشوندم…گذاشتم اشکام صورت و دستامو خیس کنن…. چطور میتونستم نگاهش کنم… این صورت ورم کرده… دستای زخمی… مچ دستای پر تاول…این… این همون بهانه ی من بود؟ناله کردم… دلم میخواست ب*غ*لش کنم…سرتا پاش رو غرق ب*و*سه کنم،اما….مگه جای سالمیم رو بدنش بود؟
زار زدم…. سرم رو ب*غ*ل دستش گذاشتم و با تمام وجود گریه کردم…تقصیر من بود…من مقصر بودم…
آره من تقصیر داشتم ولی…چرا بهانه…چرا اون باید تاوان حماقتای من رو پس میداد؟چرا واقعا؟
صدای مامان تو گوشم پیچید-خدا با عزیزترینا آدم رو مجازات میکنه!
گریه ام تبدیل شد به هق هق….خدا آره…ولی بنده ی خدا…
نمیتونستم…نمیتونستم حرفای نادر رو قبول کنم… میگفت – کاریه که شده… باید صبور باشی…
و من همش فکر میکردم-چرا بای اینطوری میشد؟
بهانه چه تقصیری داشت….من گ*ن*ا*ه کرده بودم…من خطا رفته بودم… از من اشتباه سر زده بود…نه اون…. من روح و جسمم رو به ل*ج*ن کشیده بودم…چرا اون باید تاوان میداد؟
-کمکمش کن…بذار بحران رو بگذرونه….اتابک… تو نباید جلوش ضعیف ظاهر شی… ضعیف جلوه کنی… بهانه الآن احتیاج به ستون داره….برای یه شروع تازه…برای دوباره راه رفتن….مثل همون وقتا که دستش رو گرفتی اولین قدم رو برداره….بازم کمکش کن…اتا تو میتونی…باید بتونی…باید!بفهم!
دوباره هق هق کردم… نمیتونستم… این عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد…. چطور میتونستم این دستای زخمی رو بگیرم و طاقت بیارم… چطور میتونستم تو این صورت متورم زل بزنم و محکم باشم… چطور میتونستم؟
-آخ…
ج*ی*گ*رم ریش شد… از صدای ناله هاش…. از صدای خسته ای که یه هفته بود ازش میشنیدم… فقط ناله میکرد… تو عالم بیهوشی فقط صدای خسته ی آخ گفتناش…
صاف نشستم… به سرعت اشکامو پاک کردم…. دستم رو رسوندم به دست پر زخم و تاولش… با احتیاط نوک انگشتاش رو ب*و*سیدم و گفتم-الهی من بمیرم تو درد نداشته باشی…. باز کن چشماتو زندگیم…. دلم واسه چشمای خوشگلت تنگه…
و تا قطره اشک رو صورتم لغزید…. بلافاصله پاکشون کردم و گفتم-بهانه ی من….عروسکم؟
از بین پلکای بسته اش یه قطره اشک بیرون جهید…قبل از اینکه به زخم کنار پلکش برسه و بشه نمک روی زخم…پاکش کردم و نالیدم-اتابک دلش برات تنگ شده…اتابک بدون تو میمیره… تو همه ی زندگیشی….باز کن چشماتو زندگیم…
-آی…
قلبم تیر کشید… با بغض گفتم-عید شده ها…پاشو بهانه…ایلیا و الینا اومدنا!منتظرن تو بیدار شی باهاشون بازی کنی… باورت میشه هی میگن به…به….بهانه کلی چشم انتظار داریا…
-اتابک….
سرخوش به خاطر شنیدن یه چیزی غیر از آخ و آی از زبونش گفتم-جون دلم…قربونت برم من… باز کن چشماتو…
ساکت شد…. کلافه دستی تو موهام کشیدم… –بهانه جان؟
صدای پرستار رو از پشت سرم شنیدم-آقای کیانی…بهتره تنهاش بذارید…
نفس لرزونم رو بیرون دادم… خسته از روی صندلی بلند شدم…با اینکه دوست نداشتم تنهاش بذارم ولی به شدت دلم جایی رو میخواست که راحت بتونم توش زار بزنم…
خم شدم رو صورتش…. چشماشو ب*و*سیدم و زیر گوشش گفتم-من بیرونم…دارم نگات میکنم…منتظرم باز کنی چشماتو…منتظرم نذار..
لاله ی گوشش رو که یه زخم خفیف داشت ب*و*سیدم و بیرون رفتم….
قلبم نا متعادل میزد…. سنگینی میکرد…فشرده میشد… تیر میکشید… میسوخت….
آهی کشیدم….
روشنک به طرفم دوید…. تلخ کنارش زدم….مقصر نبود….ولی من مقصر میدونستمش تا بار عذاب وجدانم رو سبک کنم…
-بهتر نشدی اتا؟
به طرف آسانسور رفتم و زمزمه کردم-تا خوب نشه…خوب نمیشم!
فصل دهم
بهانه
غش غش خنده های م*س*تانه…
ضربه های پی در پی کمربند…
-من عاشقشم!ولی اون عاشق توئه!توی جوجه…
کشیده شدن موهام رو حس کردم…بوی گند سیگار و ا*ل*ک*ل…نفسم بالا نمیومد…
هنوز م*س*تانه میخندید…
-عموت نیست…. نیست…نیست…نیست….پدرت…
فرو رفتن ناخنای بلندش رو تو پوست بدنم حس میکردم…درد..سوزش…آخ
-یهویی کنارم زد…یهویی ازم دست کشید…. یهویی خسته شد… به خاطر تو….
ناله کردم….
صدای دادش رو شنیدم…
هنوز میخندید….
در اتاق باز شد…
بازم اون دوتا مرد…بازم اون لبخند کریه…بازم ترس و کوبش قلب…
نزدیک شدنشون…ترس…استرس…کمبود هوا….
جیغغغغغغغغغغغغغ…
-بهانه…
نفس نفس میزدم…چشمامو باز کردم… بازم چشم تو چشم شدم با نگاه نگران اتابک…مثل همه ی این روزا….این شبا….
دوتا فشار خفیف به اسپری داد… اشک بی وقفه سر میخورد رو صورتم…. پتو رو دور خودم پیچیدم…. هنوز میلرزیدم..هنوز بدنم دون دون بود…. قلبم میزد… بی وقفه…
-اینجا بودن…همون…دوتا… من….
چشماشو محکم روی هم فشار داد… فشرده شدن دستش رو دور لیوان آب میدیدم…
هق هق کردم-من میترسم …. من ….
با صای خش دار گفت-آب بخور…
زار زدم-نمیخوام….بدنم درد میکنه…میسوزه…
پتو رو کنار زد…. لیوان آب رو روی پاتختی گذاشت و گفت-خواب دیدی….تموم شد …ببین بدنت رو…سالمه بهانه جان…
نگاش کردم….گلوم درد میکرد…یه حرف رو دلم سنگینی میکرد….نمیتونستم نگم….اینهمه مدت نگفته بودمش…
به نفس نفس افتادم…
صدای آروم نفساش رو کنار گوشم میشنیدم….داشت حرف میزد….چی میگفت مهم نبود…مهم اون چیزی بود که من میخواستم بگم…
-اتابک؟
نگام کرد…لبخند بی جونی زد-جونم ؟
اشک لیز خورد رو صورتم….
سریع با دستش اشکمو رو گرفت….
تو چشمای خودشم اشک حلقه زده بود….
زبونم رو روی لبم کشیدم….-قلبم الان میاد بیرون…
تلخ خندید… دستش رو گذاشت رو سینه ام و فشار داد-هیس….آروم بگیر شیطون….یواش…یواش بزن…
بغضم شدید تر شد-اتابک…
-جانم نفسم…
-شبنم چی میگفت؟
قیافه اش مچاله شد… چشماشو رو هم فشار داد و با صدای گرفته گفت-نمیدونم….تو بگو چی میگفت؟
با سکسکه گفتم-تو…تو…
-من چی؟
-تو…
هوفی کردم…چقدر گفتنش سخت بود…-تو…منو… دوس داری؟
خیره نگام کرد و بلافاصله گفت-معلومه!
-نه…تو…من و عمویی دوس داری؟
این رو گفتم و زدم زیر گریه….
اتابک با بهت نگام کرد…. هق هقم شدید تر شد…این دیگه چه طرز سوال پرسیدن بود…
کمکم کرد بشینم….لیوان آب رو به لبم نزدیک کرد… خوشم کنارم روی تخت نشست و گفت-گریه چرا؟واضح بگو منظورت رو…
آب رو خوردم و ….یه نفس همه چیز رو براش گفتم..تک تک جمله های شبنم…
چند ثانیه فقط نگام کرد…
هوفی نفسش رو بیرون داد…با ترس نگاهم رو بالا بردم…ترسیدم…از اینکه حالا که عمو نیست بد شه… بد اخلاق شه… ولم کنه.دیگه مراقبم نباشه…
با هق هق گفتم-میدونم عموم نیستی….ولی تورو خدا…تورو ارواح خاک آقاجون تنهام نذار…بد نشو…من فقط تورو دارم… من فقط پیش تو آرومم… نرو اتابک…خواهش میکنم عموم بمون…من میترسم…
با خشونت کشیدتم تو ب*غ*لش… محکم تو ب*غ*لش فشردم..با صدای خش دارش گفت-کدوم ابلهی میگه تنهات میذارم؟همیشه پیشتم….شک نکن…
میلرزیدم…ولی دیگه نمیترسیدم… مچاله شدم تو ب*غ*لش…تنگ تر ب*غ*لم کرد…. گونه ی مرطوبم رو به گردنش چسبوندم…. خیره شدم به فکش که با این جمله تکون خورد-زندگیمی…
چشمامو بستم… قلبش آروم آروم میزد….کنارم بود…خودش گفت…قول داد…. باید کنارم میموند….کنارم نگهش میداشتم…حداقل برای آزار دادن کسی که خواب رو از چشمام گرفته بود و اینطوری آزارم داده بود…
اتابک
حرفا و برخوردای دیشبش…عجز صداش…بغضش…گریه اش…التماسش برای موندن… چقدر میتونست شیرین باشه به شرطی که تو یه همچین شرایطی بیان نمیشد…
دستی توی موهام کشیدم و گوشیم رو که بی وقفه میلرزید به گوشم چسبوندم-بگو روشنک…
-اتابک به خدا نگرانتم.چرا اینقدر تلخی؟
پوفی کردم-تلخی زمونه اس خواهری…
آهی کشید…-با اون ع*و*ض*ی حرف زدی؟
زبونم رو به لبم کشیدم-دیشب میخواست بیاد دیدن بهانه…زیادی داغونه….
روشنک عصبی خندید-به خاطر بهانه؟اون چی میدونه از پدر بودن…
عصبی شدم-نه که تویی که ادعای دوستی داری خیلی حالیته بقیه چی میکشن!حق داری بخندی…
رنجیده گفت-اتابک…
غریدم-اون داغونه…از نظر مالی….اگر کمکم میکردی،اگر یه کم ایثار داشتی…بهانه خیلی از حرفارو از زبون من میشنید نه اون شبنم پست فطرت…
جیغ کشید-ه*ر*زگیاتو گردن من ننداز…بهانه چوب ک*ث*ا*ف*ت بازیای تورو خورد.
حرف راست جواب نداشت…ولی…نمیدونم چرا …بی انصافی بود،بی منطقی بود، بی شعوری بود…هرچی که بود… مهم این بود که من در اون لحظه دنبال یکی بودم تا بار گ*ن*ا*هام رو باهاش قسمت کنم.تا تمام انگشتا،من رو به تنهایی نشونه نرن…حداقل تو ذهنیت خودم…
-مرهم نیستی،نمک نباش لطفا!
نفس خسته ای کشید-خوم اینجام.دل و دینم اونجاس.
-خیلی لطف میکنی!
-اتابک…بفهم منم از این اتفاق ناراحتم!چیکار میتونم بکنم؟هان؟
-هیچی….
-داداشی…
زبونم رو به لبم کشیدم-داغونم روشنک…
-با اون مردک میخوای چیکار کنی؟
-هیچی…برای زمینا دندون تیز کرده بود که پرید…دیشبم بیشتر اومده بود تا ببینه چیزی بهش میرسه یا نه…وگرنه نگران بهانه نبود…
آهی کشید-بهانه چطوره؟
-بد…داغون…یه شب نیست که آروم بخوابه….وقتای بیداریم یا داره گریه میکنه…یا مات میشه به یه نقطه… غذا نمیخوره،حرفم نمیزنه….مدرسه هم نمیره…واقعا نمیدونم چیکار کنم…
-نادر چی میگه؟
-یه روز در میون میارمش پیش نادر…نادر که زیادی امیدواره ولی من بهبودی نمیبینم…نمیدونم…شاید زیادی عجولم…
پیشونیم رو فشار دادم…میسوخت…اندازه ی یه سکه وسط پیشونیم میسوخت…
-صبر داشته باش…
-دانشگاه رو یه خط در میون میرم.همین روزاست صدای رئیس دانشکده در بیاد…روشنک بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی روم فشاره…
-با بابک حرف نزدی؟
-نمیخوام حرف بزنم…اون نامرد چی میفهمه آخه…
آهی کشید…-ببینم مهران چی میگه…اگه بشه میام تهران….
-نه نمیخواد بیای.تو به بچه های خودت برس،بقیه پیشکش…
-اتابک به خدا نگرانم…چیکار کنم وقتی هیچی از دستم برنیمیاد.
-دعا کن زودتر تموم شن این روزا.فقط دعا کن.
صداش رنگ بغض گرفت-غیر از دعا چیزی از دستم برنمیاد…خدا قبول کنه…
در اتاق باز شد… سریع وایسادم… زل زدم به بهانه که سر به زیر داشت حرفای نادر رو گوش میداد…
-فعلا خواهری…
-مراقبش باش…فعلا!
موبایلم رو تو جیبم گذاشتم و خیره شدم به نادر…
-بهانه جان…روی حرفام خیلی فکر کن…باشه؟
همینطور که با دستاش ور میرفت گفت-باشه…
نادر لبخندی زد –آفرین…پس فردا که اومدی دوست دارم خندون باشی…من عاشق کل کل کردن باهاتم!
بهانه مات نگاهش کرد.. دستم رو ور کمرش حلقه کردم… سرش رو چسبوند به سینه ام… با نگاهم از نادر توضیح خواستم… چشمکی زد و زیر لب گفت-بعدا!
نفس عمیقی کشیدم… روی موهای بهانه رو ب*و*سیدم و رو به نادر گفت-میبینمت…
-تا بعد…
از اتاق بیرون اومدیم… بهانه ساکت و صامت کنارم قدم برمیداشت…
آه خفه ای کشیدم…چقدر دلم تنگ شده بو برای وقتایی که هر 3تا جمله ای که میگفتیم دو تاش با قهر و ناراحتی بود….
-بریم دور دور؟
آهی کشید-دلم پیتزا میخواد…
پلک زدم…سرخوش از شنیدن پیشنهادش گفتم-ای به چشم!تو جون بخواه….
نفسش رو خسته بیرون داد…
-دلم خواب میخواد…یه خواب راحت…
تلخ نفسم رو بیرون دادم…چقدر سخت بود ،چیزی رو میخواست و نمیتونستم براش فراهم کنم…
پلکامو روی هم فشار دادم…
دستش رو تو دستم فشردم و گفتم-بریم پیتزا رو بزنیم به بدن…تا بعدش خدا بزرگه!
آهی کشید…آهی کشیدم…دستش رو یه فشار خفیف دادم و زیر گوشش گفتم-این نیز بگذرد…
با بغض گفت-خیلی چیزا میگذرن…ولی فراموشم میشن؟
سکوت کردم…هیچی نداشتم که بگم…هیچ کاری از دستم برنمیومد… تو موهام دست کشیدم و نالیدم-زمان درمانگره…
پوفی کرد و دیگه هیچی نگفت…رسیده بودیم به ماشین…در رو باز کردم و منتظر شدم سوار شه… روی صندلی نشست… آروم در رو بستم و فکر کردم… خودم منم نیاز به یه مشاور داشتم…کی درد من رو میفهمید؟
خیره به میز مونده بود و دستاش دور لیوان نوشابه اش گره خورده…
دستمالی برداشتم و لبش رو که یه کم سسی بود پاک کردم و گفتم-بخور دیگه!
آهی کشید و با گنگی نگام کرد…سعی کردم لبخند بزنم-خوشمزه نیست؟بریم کباب بخوریم؟
هوفی کرد و گفت-خوابم میاد…
آهی کشیدم-هیچیی نخوردی که…
-اشتها ندارم…
نفسم رو محکم بیرون دادم…نادر میگفت نباید رو یه موضوع کلیک کنم..اصرار هم ممنوع بود…برای همین با یه لبخند الکی گفتم- پس صبر کن برم برای حساب….
از پشت میز بلند شدم… هنوز یه قدم برنداشته بودم که گفت-خودت نخوردی…
لبخند زدم-منم اشتها ندارم.
نگاهش با لایه ی اشک درخشید…بی طاقت رومو برگردوندم و به طرف صندوق رفتم…. قلبم فشرده میشد از دیدن حالتاش… بغضش…کلافگیش…
حساب کردم و نگاهی به میز انداختم… خیره به میز مونده بود و هنوز دستاش دور لیوان حلقه بود…
برگشتم سمت میز… کنارش ایسادم و گفتم-بریم؟
گنگ نگام کرد…چشماش شیشه ای شده بودن…لباش رو روی هم فشار داد بلند شد…
-چیزی میخوای بگی؟
سرش رو تکون داد…دستش رو تو دستم فشردم و به طرف ماشین رفتم…
به محض بسته شدن در اشک رو صورتش روون شد…
سعی کردم خونسرد باشم….با ملایمت گفتم-نبینم اشکاتو…
با بغض گفت-چرا من اینقدر بدبختم؟
فرمون رو تو دستم فشردم…
-همینجوریش یه سال از همسنام عقب بودم…حالا باز…
سریع گفتم-میرم صحبت میکنم….تو آموزش و پرورش…پرونده پزشکیتو نشون میدم….شهریور میری برای امتحانا…گریه نکن…
با دستاش صورتش رو پوشوند و گفت-فردا فرنوش و سارا میخوان بیان دیدنم…چرا من اینقدر با اونا فرق دارم؟نه خونواده ای… نه آینده ای…نه امیدی…
مشتش رو کوبند رو رون پاش-اصلا من چرا به دنیا اومدم؟همش عذاب…رنج…سختی…نادر میگه رو حرفاش فکر کنم…ولی من نمیخوام فکر کنم.به امیدای واهی که بهم میدن نمیخوام فکر کنم…من میخوام بمیرم…
با سختی نفسم رو بیرون دادم….با صدا بینیش رو بالا کشید و بلندتر زار زد….
ماشین رو روشن کردم و گفتم-حداقل حرف بزن….گریه تنها که فایده نداره…
-تو…منو…هیع …درک نمیکنی….
آهی کشیدم و گفتم-چطوری بهت بفهمونم درکت میکنم؟بهانه من با هر یه دونه قطره اشکی که از چشمات میچکه میمیرم و زنده میشم…
با پشت دست اشکاش رو پاک کردن-من مردن و زنده شدنت رو نمیخوام….من کمکت رو میخواستم….وقتی اسمتو ضجه میزدم نبودی… کمکم نکردی.دستم رو نگرفتی. نجاتم ندادی…اگه درکم میکردی اون موقع به دادم میرسیدی….
آه کشیدم…پاهاش رو کشید تو شکمش…
مغز سرم تکون میخورد.بغض تو گلوم بالا پایین میشد…من بی عرضه…من از هه چی کمتر… نتونسته بودم هیچ غلطی بکنم… هیچی…
تلخ نفسم رو بیرون دادم…گاه وقتا حرف نزدن سنگین تر بود تا حرف به درد نخور تحویل دادن….
گذاشتم خون خونم رو بخوره…قلبم نا متعادل بزنه…مغز سرم تیر بکشه…پیشونیم داغ بشه و یهو یخ کنه… گذاشتم روحم خراشیده بشه از هجوم حقایقی که هر لحظه رو میشدن و دم نزدم!!!وقتی مقصر بودم…حرف زدنم به چه درد میخورد
تا خود خونه اشک ریخت…حرف نزد فقط گریه کرد و من رو دلخون….دلم میخواست سرم رو بکوبونم به فرمون و بلند بلند زار بزنم….منم شکایت کنم…هق هق کنم… قلبم رو از سینه بکشم بیرون،محاکمه کنم….قضاوت کنم… هوار هوار کنم… ولی نمیشد…نه که نشه…موقعیتش نبود…هرچند نشدن خودش ر نتیجه ی نبود موقعیته!
فقط آه کشیدم…. دستش رو تو دستم فشردم و گذاشتم گریه کنه…فقط با فشار گه گاهی دستم بهش میفهموندم هستم…میفهمم…غصه میخورم… دلم زار زدن میخواد….
همین که گاهی فشار دستم رو جواب میداد…همین که تو سکوت بینمون رو به سکوت بین دستامون نمیکشید،خودش کلی موهبت بود…ارزش داشت….اینکه گرمای سردی گراییده ی دستش رو ازم دریغ نداشت یه دنیا می ارزید…. یه کم بهم تسلی میداد…که هنوز امیدی هست….نوری هست… روشنی ای هست… تموم میشن مسائل ….بدبختیا…یه روز خوب میاد….و من ساده لوحانه با یه نفس عمیق سعی کردم دلم رو خوش کنم به اون فردایی که سالها بود میخواست بیاد!
رسیدیم خونه…. ماشین رو وارد حیاط کردم و گفتم-احیانا خواب نیستی که؟
با بغض سرش رو به نشونه ی نه تکون داد…
برگشتم سمتش… خم شدم طرفش و همزمان که کمربندش رو باز میکردم ،زمزمه کردم-حیف شد که….میخواستم در رکابتون باشم!
آهی کشید و همزمان با شدت گرفتن اشکاش گفت-تو شبنم رو رو دست نمیبردی،میبردی؟
از این سوالا یهوییش مات موندم…با شوک زبون به لبم کشید…
مشتش رو کوبید رو بازوم و زار زد-چرا اینقدر حسادتش رو تحریک کردی؟چرا؟چرا جلوی اون اینهمه بهم محبت میکردی تا …
مبهوت گفتم-بهانه…
بلند تر گریه کرد-شب دامادی دوستت یادته؟همون شبی که من مجبورت کردم تا تخت ببریم؟شبنم….شبنم از همون موقع از من متنفر شد….
های هایش شدیدتر شد-من بچه بودم…احمق بودم،درک نمیکردم…تو که بزرگ بودی،چرا اینقدر سیاست نداشتی که…
لبم رو گزیدم و توی دلم گفتم-خدایا این چه بدبختی ای بود…
یهو جیغ کشید-از همه متنفرم….از همه…. از همه ی کسایی که دنبال منافع خودشونن… از تویی که شبنم رو بازیچه قرار دادی تا نیازات رو برطرف کنی….فکر نکردی تیر کینه اش من رو نشونه میره… از اون بابک به اصطلاح پدر که ولم کرد و رفت…از اون فرحی که با برملا کردن رابطه ی من و تو باعث روشن شدن این آتیش شد…. از اون کسی که پدر واقعیمه و شواهد میگن هست ولی نیست…نیست که بیاد ببینه دخترش تو چه حال و روزیه… از همه متنفرم… از تو بیشتر از همه…
طاقت هرچیزی رو داشتم جز اینکه اینطور جسور زل بزنه تو چشمامو بگه ازم متنفره….
-از اون نادر که فکر میکنه خیلی میفهمه ولی هیچی حالیش نیست…. چه میدونه تو دل من چه خبره؟ تو این دل بی صاحب چه بل بشوییه…میگه درکم میکنه ولی درک نمیکنه…هیشکی درکم نمیکنه….از همه تو متنفرم… به خاطر تک تک ترحماتون… محبتای الکی و موقتیتون…. از همه تون بدم میاد….
قلبم تیر میکشید….توان فکر کردن به فکراشو نداشتم…همین که چند ثانیه تو گوشم وول خورده بودن داشتن روانیم میکردن،چه برسه بخوام بهشون فکرم بکنم….
آه کشیدم… با ترس و نامطمئن گفتم-بریم تو؟
جیغ کشید و خیلی یهوی چنگ انداخت به موهام….با تمام قدرت میکشید…. چشمامو روی هم فشار دادم….همین…هیچ عکس العمل دیگه ای نشون ندادم… اگر با زدن من آروم میشد …
-تقصیر توئه….همش تقصیر توئه….به خاطر تو من اینجوری شدم… یه نفر واقعا دوسم داشت،منم دوسش داشتم….اونم اینطوری شد…. چرا دوسم داشتی اتابک؟چرا عموم نبودی/؟چرا؟چرا ؟ تو فقط جواب سوالامو بده… دارم خفه میشم… دارم میمیرم… چرا دوسم داشتی….مگه نمیدونستی من طلسم شده ام…نحسم… بدبختم…بیچاره ام…
پوست سرم میسوخت…کش آوردنش رو حس میکردم…ولی اهمیت نداشت… اصلا اهمیت نداشت…زجر کشیدن بهانه اهمیت داشت که باعث کش آوردن سلولای عصبیم میشد….
-خب یه چیزی بگو…چرا هیچی نمیگی؟چرا ساکتی؟بگو که قبول داری مش تقصیر توئه…
چشمامو باز کردم…خیره شدم تو چشمای قرمز و بارونیش-تقصیر منه….همش تقصیر خودمه…حقته…هرچی بگی حقته…
دستاش رو از دور موهام باز کرد…با هق هق نالید-اتابک؟
بی اراده کشیدمش تو ب*غ*لم…-جون اتابک….میدونستی اتابک میمیره برات؟دوست داشته،داره…خواهد داشت…تو نحس نیستی… بیچاره و بدبخت نیستی…تو همه کس منی…عمری،زندگیمی…
-اینقدر خوب نباش…
گوشش رو که از حفاظ شالش بیرون زده بود ب*و*سیدم و گفتم-کی گفته من ترحم میکنم؟هان؟
هیع هیع خفیفی کرد… چند ثانیه همونطوری تو ب*غ*لم موند…
از کشیده شدن ماهیچه های پهلوم،قیافه ام مچاله شد… فشار خفیفی به کمرش آوردم-بریم تو…
به سختی نفسی کشید-هَ…وا!
فکم رو روی هم فشار دادم و سریع از خودم جداش کردم…پلکاشو روی هم فشار داد…. خم شدم از توی داشبورد اسپری رو بیرون کشیدم …
همزمان با صدای پیس… فشار پلکاش کمتر شد….آه پر سر و صدایی کشیدم و پیاده شدم…
در رو باز کردم و کشیدمش تو ب*غ*لم…سرش رو چسبوند به سینه ام … قلبم با شادی کوبید،کنار همه ی سر و صداهای تلخی که اطرافش بود….
رسیدم تو اتاق… با آرامش گذاشتمش روی تخت و گفتم-میخوای امشب رو حیاط بخوابیم؟
سرش رو به نشونه ی نه تکون داد…
-به یاد قدیما… زیر آلاچیق؟هوم؟
خفه گفت-تو تو اتاقت بخواب…من تو اتاقم…
اخم خفیفی کردم-عمرا تنهات بذارم….عمرا!
اشک دوید تو چشماش…-حداقل رو زمین یه چیزی بنداز بخواب… هروقت بیار میشم تو نشستی…
جلوش زانو زدم… دستم رو رسوندم به گونه های خیسش و گفتم-من به اینکه کنارتو باشم راضیم… مدل خوابیدن که مهم نیس مموش…
فقط نگام کرد… پیشونیش رو ب*و*سیدم و گفتم-من برم لباسم رو عوض کنم میام…باشه؟
سرش رو نرم تکون داد… دستش رو فشار دادم-دوست دارم….دوست دارم….دوست دارم…
لباش رو جمع کرد… یه ذره از هم فاصله شون داد… چند ثانیه هی سعی کرد تکونشون بده اما….زبونش رو کشید بهشون… چشماش رو بست… یه قطره اشک رو صورتش سر خورد… دستم رو فشار داد و گفت-من بیشتر!
خنده نشست رو صورتم… صداقت کلامش….برق چشماش… دستاش رو ب*و*سیدم….با تمام توانم به لبام فشردمشون و زیر لب گفتم-
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد….
خواهان کسی باش که خواهان تو باشد…
و در اون لحظه…در کنار همه ی تلخی ها…حس کردم جهان بدجوری در کف اقبال منه….این اعتراف به دوست داشتن…با همه ی اعترافاش فرق داشت… یه فرق پررنگ…اینبار من دیگه عمو نبودم!!
همینطور که سرش رو زانوم بود خوابش برد….موهاش رو کنار میزدم و پوست سفید سرش رو از نظر میگذروندم…یاد وقتی افتادم که آبله مرغون گرفته بود و تو سرش یه عالمه جوش…. تقلاهاش و نق نقاش سر اینکه میسوزن و میخارن…. اصرارش برای خاروندن سرش…
خندیدم…مثل همون روزا موهاش رو کنار زدم و دنبالش گشتم… هیچ رد و نشونی نبود…
نفسم رو بیرون دادم…موهاش رو با مرتب کردم …چراغ خواب رو خاموش کردم و سرم رو تکیه دادم به دیوار پشت سرم…
حرفاش تو سرم رژه میرفتن….
گلایه هاش… بغض صداش…
حرف زدنش درباره ی پدرش و حس عدم اطمینانی که با صحبت درباره اش تو چشماش مینشست…انگار هنوز باور نداشت کیانی دیوونه نیست…
سرم رو تکون دادم…بهانه با بی تعادلی تو رفتاراش منم متزلزل کرده….
اگه اطمینان نداشت که کیانی نیست،پس اون دوست دارم آخرش…با این جنس و لحن چی بود؟
صدای غر غری از ته ذهنم شنیدم-اتابک بگیر بخواب….
آهی کشیدم…
نگاهم رو وختم به صورت مهتابیش…حس کردم سرش روی پام اذیته… هرچی باشه بالشت نرم تر و مسطح تر بود…
آروم سرش رو بلند کردم و پامو عقب کشیدم… یه دستی بالش رو زیر سرش هول دادم…انجام اینجور کارای ساده ایم گاهی میتونست سخت باشه!وقتی ترس از بیدار شدن طرف تو وجود رخنه کرده باشه…. ترس از حلقه خوردن اشک تو نگاهش… محقق نشدن آرزوش…
پوفی کردم…
آروم از روی تخت پایین خزیدم… بالشش رو کشیدم بالا و خودش رو صاف خوابوندم… نفسم رو با خیال راحت بیرون فرستادم و سرم رو گذاشتم کنارش روی تخت… دست کوچولوش رو تو دستم گرفتم و همینطور که با انگشتم پوستش رو بازی میدادم چشمامو بستم و از ته دل آرزو کردم-امشب بدون کاب*و*س بگذره براش…
همینطور که با دستش بازی میکردم خواب رفتم…
حس کردم دستش داغه… سریع چشمامو باز کردم…اینقدر این چند وقت از حواسم کار کشیده بودم که شدیدا کارکشته شده بودن…
پلک زدم…
سرم درد میکرد…
خوابم میومد…
نگاهی به دستامون که توی هم گره خورده بود انداختم…
مطمئن بودم وقتی خوابیدم دستش تو دستم بود ولی الآن…انگشتامون گره خورده بودن…
ابروهامو بالا پایین کردم تا مطمئن شم درست میبینم…خمیازه ی خسته ای کشیدم و لبخند زدم…هنوز لبخندم کامل شکل نگرفته بود که از بین رفت…
دستم زیادی داغ بود…
پوفی کردم…
-وسواسی شدی اتابک….دستاتون عرق کردن….
باز خمیازه ی نصف نیمه ای کشیدم… با دست آزادم چشمامو فشار دادم…انگشتام رو باز کردم… از هم فاصله شون دادم و آروم دستش رو از دستم بیرون کشیدم….
با حرص دستم رو روی رو تختی کشیدم و سر خودم غر زدم-خشکه!چی میگه عرق کرده…
آهی کشید و گفت-تبه…
لب گزیدم… اصلا نمیخواستم بهش فکر کنم…. کاش وقتی آرزو میکردم به جای بدون کاب*و*س ، لفظ آروم رو به کار برده بودم…
شقیقه هام رو فشار دادم…
دستم رو رسوندم به پیشونیش… داغ داغ بود…
هوفی کردم…-یعنی میشه بیدار نشه؟
-خره تبش شدیده…
آهی کشیدم…. از جام بلند شدم و به طرف میز اتاقش رفتم…موبایلم رو برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم-2:39
بی توجه به ساعت شماره ی نادر رو گرفتم…
چند تا بوق خورد…داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صدای خواب آلودش تو گوشی نشست- اتابک؟
به طرف در اتاق رفتم…آروم دستگیره رو کشیدم پایین و گفتم-تب کرده…
خمیازه ای کشید…
-از مطب رفتین حرفی زد؟
سریع و خلاصه،چیزایی رو که گفته بود رو برای نادر بازگو کردم…
پوفی کرد و گفت-عصبیه…
-نه آروم بود وقتی خوابید!
-خره…تبش عصبیه!
سرم رو خاروندم-آهان…
-سعی کن تبش رو بیاری پایین،یه آرامبخشم بهش بده…
-اگه بهتر نشد…
صدای بلندش رو شنیدم-این چه عادت ننگیه که تو داری؟همش به فکر بدترینا باش تا سرت بیاد!
کلافه گفتم-ببخشید..ببخشید…
-برو گم شو حال آدم رو بهم میزنی منفی باف!اَه…
گوشیشو قطع کرد…هوفی کردم…بدبخت هی سعی میکرد این منفی بافی رو از من دور کنه اونوقت من…
زبونم رو روی لبم کشیدم و برگشتم تو اتاق…چند ثانیه نگاهش کردم…. پتورو از روش کنار زدم و بیرون رفتم… با ظرف آب و یه پارچه برگشتم…
باید پاشویه اش میکردم…
آهی کشیدم… چرا باید اینجوری تب کنه…چرا باید همچین ضربه ای بخوره…چرا واقعا؟
پارچه رو چلوندم… صدای قطره های آبی که ازش میچکیدن سکوت اتاق رو شکست و آهم رو خفه کرد…
-مقصری…زجر کشیدنش رو ببین…همش به خاطر توئه… توی بی شعور…. حقته! این خود خوری و ناتوانی حقته…
محکم تر پارچه رو فشردم…. دستای خیسم رو به پیشونیم کشیدم… داغ بود…منم تب داشتم… منم زجر میکشیدم… منم احتیاج به حمایت داشتم… اما… یه چیز واضح بود…پررنگ بود… من داشتم تاوان پس میدادم…
-جیک جیک م*س*تونت بود…
پوزخندی زدم-چه جیک جیکیم بود!
-حقته!بکش…
-دارم میکشم….ولی این خیلی سنگینه… بهانه… چرا اون؟همه جوره تحمل داشتم این تاوان رو،ولی اینجوریش…
تلخ نفسم رو فوت کردم….پارچه رو کشیدم رو دستش… صورتش رو جمع کرد…
سرم رو گرفتم سمت سقف و گفتم-با این مجازاتت،گل گ*ن*ا*هامو که چه عرض کنم،گ*ن*ا*های 7 پشتمم ریختی…غلط کردم… تمومش کن… بقیه بازی رو خودم چاکرتم…بهانه ام رو آزار نده…
بهانه
گرم بود…خسته بودم…تشنه…آی..
خزیدن دستی زیر سرم ….نیم خیز شدم…ستون مهره هام تیر کشید…-آی…
صداهای نا مفهوم…خنکی آب…تلخی یه قرص…نفس تازه کردم…
پیشونیم داغ شد…مماس شدن بدنم رو با تشک حس کردم…هنوز گرم بود…
-اتابک…
-جونم؟
-گرمه.
صدای چیک چیک قطره های آب….سردی و خیسی…رو پیشونیم…درست رو همون جایی که با داغی لباش سوخته بود…. عصبی چشمامو باز کردم…به چه حقی اون داغی رو از بین برده بود….
-چیکار میکنی؟
نگاه سرخش رنگ تعجب گرفت-تب داری…
پارچه رو از روی پیشونیم برداشتم و پرتش کردم…
-بهانه باید تبت بیاد پایین.
-نمیخوام…
سرم رو روی بالش گذاشتم…. دلم گریه میخواست…غر زدن و نق نق کردن میخواست…ولی…
پوفی کشیدم…اتابک گ*ن*ا*ه داشت.
خزیدن دستش رو بین موهام حس کردم….
-بهانه؟
به زبون آوردم هرچی تو سرم رژه میرفت…
-بابک میدونه زنش چه شاهکاری کرده؟
اخم واضحی کرد-نه….
با بغض گفتم-بابام میدونه دخترش پیش یه…
پوزخندی زدم-نامحرمه؟
فقط نگام کرد…
کلافه از نگاه و پر ولی پوچش نالیدم-شبنمم مریض میشد مراقبتش رو میکردی؟چشمات به خاطرش سرخ میشد؟پیشش بودی به منم فکر میکردی؟هان؟
با دستاش مانعم شد بشینم…با حرص گفت-داری هذیون میگی..بگیر بخواب…
داد زدم-هذیون نیس…واقعیته….وقتی کنار من بودی به اون فکر میکردی،پیش اون بودی چطور…
چشماشو بستم و نالید-همیشه تو ذهنم بودی…همیشه…
مشتم رو به شونه اش کوبیدم…-پس چرا…چرا رفتی سمت شبنم و اونای دیگه؟چرا اینقدر باعث رنجش من شدی…
-بهانه…
-بهانه چی؟چه فایده اره کنارم بیدار میمونی،وقتی بزرگترین ضربه رو به خاطر تو خوردم؟
دستاشو مشت کرد…
-چرا هیچی نمیگی…
آهی کشید…
-حرف راست جواب نداره…
مشتم رو محکم تر روی شونه اش گذاشتم…-یه چیزی بگو سکوت نکن….
پوفی کرد….بلند شد وایساد… چند قدم رفت… یه دفعه چرخید سمتم… ستاش هنوز مشت بودن… مغز سرم دام دام میکرد…
دو بار محکم نفسش رو بیرون داد و گفت-بخواب…. بخواب بهانه… فردا با هم حرف میزنیم…بخواب قشنگم…. الان حالت خوب نیست… حال منم…
چند ثانیه چشماشو بست…. چند ثانیه نفسم حبس موند…
خزیدم زیر پتو…بی توجه به داغی تنم…گرمی هوا…
پتو رو کنار کشید… پرتش کرد رو زمین… دستم رو کشید… متعجب نگاهش کردم… با تمام قدرت دستمال رو چلوند و گفت-بخواب … سعی کن بخوابی…
دستمال رو روی دستم گذاشت…ناله ای کردم و اشکم روون شد…چشماشو روی هم فشار داد…
-گریه نکن…اصلا…
دستمال رو پریت کرد تو ظرف و گغت-بریم دکتر….
نادم از حرفایی که بهش زده بودم….خجالت زده به خاطر برخوردام،صداش زدم…
نگام کرد…نگاه کلافه قرمزش اذیتم میکرد…-ب*غ*لم کن…
پوفی کشید و محکم ب*غ*لم کرد… هق هق کردم-خیلی بدم؟
-نیستی…
-اذیتت میکنم…
فشارم داد-بخواب…من …نمیگم درکت میکنم ولی بهت حق میدم…
-اتابک؟
-جونم؟
-من میترسم…
-از چی عروسک؟
-شبنم… میترسم برگرده….تورو بگیره ازم…
آنچنان فشارم داد که ناله ام بلند شد..-هیسسسس….چرت و پرت نگو..
-باشه باشه…فشارم نده….
فشار دستاش رو کم کرد…پیشونیم رو ب*و*سید..نفس عمیق کشیدم…
-اتابک؟
-جانم نفسم؟
-پیشم میمونی نه؟
-پیشتم…پشتتم…
-قول؟
-قول…
-فردا…فردا…
محکم تر ب*غ*لم کرد…قلبم تیر کشید…. یه تصویر مثل برق از جلو چشمم رد شد…
نفسم قطع شد…
-بهانه..
-هههه…
-بهانه نفس…نفس بکش…
صدای جیغ خودم تو گوشم منعکس شد… قلبم…آخ…
اسپری رو گرفت جلوی صورتم…
یه لبخند کریه…تقلا…بوی سیگار و ا*ل*ک*ل…عرق…
-آخ…
تکونای دست اتابک…نگاه نگرانش…خنده ای م*س*تانه ی شبنم…
کشیه شدن موهام… خشونت دستایی که به صورتم میخورد….
چشمامو روی هم فشار داد و با تمام قدرت جیغ کشیدم… التماس کردم…. ازم فاصله بگیره… قلبم…….آیییی
اتابک
-اینقدر راه نرو!
بغضم رو فرو خوردم…دستی تو موهای پریشونم کشیدم و نالیدم…-نمیفهمی چه خبره تو دلم…نمیفهمی!
پوفی کرد…
-سعی کن ریلکس باشی…حرص خوردن دردی رو درمون نمیکنه!
عصبی از شنیدن این حرفش به طرفش هجوم بردم…دستامو به یقه اش گره دادم و غریدم-درک نمیکنی لااقل عصبی نکن!میفهمی منو؟ اگه میفهمیدی اینقدر راحت از ریلکس بودن حرف نمیزدی… اگه میفهمیدی اینقدر راحت ازم نمیخواستی آروم شم… نادر تو ب*غ*ل من بود… خودش خواست ب*غ*لش کنم… میفهمی؟تو ب*غ*ل من یاد چی افتاد رو نمیدونم… شروع کرد به زجه زدن…ناله…بفهم ع*و*ض*ی… تو ب*غ*ل من زجر کشید ….اونوقت من..منه بی عرضه…من از سگ پست تر هیچ غلطی نتونستم بکنم…میفهمی؟بازم بگو آروم باش… بازم…
-اتابک…باشه پسر…باشه…من نمیفهممت… ولی با حرص خوردن و عصبانیت کاری نمیشه کرد…باید به حرفام گوش بدی…
دستاشو روی دستام که هنوز زندانبان یقه اش بودن گذاشت…خیره شد تو چشمام…نگاهش رنگ همدردی داشت…یه درک متقابل… خوشحال بودم که حداقل از ترحم خبری نیست.
نفسم رو با تمام قدرت بیرون فرستادم و دستامو باز کرد…
هوفی کردم…
پشتم رو بهش کردم… به طرف پنجره رفتم…
زل زدم به خیابون…به خیابون خلوت جلوی خونه….
چند دقیقه به سکوت گذشت… یه نفس عمیق کشید و بعد شروع کرد به حرف زدن-حرف بزن…باهام درد و دل کن…خودت رو سبک کن..هرطور که وس داری…بیا من و بزن…سرم داد بکش..برو یه جای خلوت نعره بزن…. فقط سعی کن سبک شی… بغضت رو قورت نده اتابک…تو باید سببک باشی تا بتونی با بهانه کنار بیای…تا بتونی جلوش محکم وایسی…میفهمی منو؟
سر تکون دادم…
-امیدوار بودم همچین ری اکشنی نداشته باشه… هرچند امید نسبتا محالی بود،ولی…. .ولی بهانه تو یه ماهه گذشته نسبتا خوب عل کرده بود….هی امیدم …
هوفی کرد-بیخیال اینکه من چی فکر میکردم.مهم اینه که الان یه همچین مسئله ای وجود داره!باید سعی کنیم حلش کنیم هرچند سخته…
پیشونی داغم رو چسبوندم به شیشه ی نسبتا خنک رو به روم و خیره شدم به ماشین….
-اتابک…این رو هر کس که بویی از انسانیت برده باشه،میدونه که ورود به دنیای زنانه برای دخترا چقدر سخته…
قلبم سوخت…اشک به چشمم دوید…
-من هر روز چقر مراجع دارم،زنای متاهلی که از روابط زناشوییشون ناراضین،با اینکه تجربه ی تلخی هم از شروع رابطه ندارن… ولی… بهانه…
فقط آه کشیدم…قلبم داشت آتیش میگرفت…
-اولینا همیشه موندگارن…مخصوصا یه همچین تجربه ای… توقع بی جاییه که بخوایم…
از شنیدن حقایقی که از فکر کردن بهشون وحشت داشتم،چه برسه به شنیدنشون،دستم رو مشت کردم…تکیه ی پیشونیم رو از شیشه ای که با نفسام خیس شده بود گرفتم و گفتم-من فقط ب*غ*لش کرده بودم…اونم به خواسته ی خودش…
-تو ب*و*سیدیش اتابک…
موهام رو کشیدم-گردنش رو…اینو که همیشه میب*و*سیدم…
یه قطره اشک رو صورتم قل خورد….-تو ب*غ*ل من یاد چی افتاد؟ وای سرم داره میترکه….
کنار دیوار چمپاتمه زدم-یه لحظه خودت رو بذار جای من….نادر دارم آتیش میگیرم…جیغ که میزد دلم میخواست خودم رو حلق آویز کنم… التماس که میکرد دوس داشتم سرم رو بکوبونم به دیوار…
موهام رو کشیدم و گفتم-با نفرت زل زد تو صورتم میگفت ولش کنم… جیغ میکشید میگفت …
از یادآوری حرفاش نفسم حبس شد…قلبم وحشیانه شروع به تپش کرد… تیر کشید….
نادر کنارم نشست…
زل زد تو چشمام…نگاه خیسم رو ازش گرفتم…
-هرچی بگی حق داری رفیق…ولی… صبور باش اتابک…مثل همه ی وقتایی که…
-روحش رو نابود کردن…. روحش رو کشتن… بهانه ی من خیلی وقته نخندیده…اینا برام درده…بفهم درده….
بازوم رو فشار داد…
پلک زد و مطمئن گفت-مطمئنم از پسش بر میای….زمان درمان گره…. صبر کن….صبر!
بهانه
نگین خندید…موهام رو بهم ریخت و گفت-بیا دیگه بهانه…من و سعید و فک و فامیلشون داریم میریم…تو هم بیا باهامون…به خدا خوش میگذره!
با اخم گفتم-حوصله ندارم!
قیافه اش رو آویزون کرد-لوس نشو دیگه… همش سه روزه…مطمئنم اتابکم قبول میکنه…
چشمامو بستم… کلافه پوست پشت ستم رو کشیدم و گفتم-حوصله ندارم!
-این رو که صدبار گفتی…یه چیز دیگه بگو…
با بغض خیره شم بهش…-من از شمال خاطره خوبی ندارم!
پوفی کرد…-خب ببین حتما شمال که نمیرن…میخوان سه روز برن ولگردی…شمال نشد…هان!
از جیغی که کشید،در جا صاف نشستم..نگین دستش رو جلوی صورتش گرفت و گفت-اوپس!ساری ترسوندمت!
بعد خندید-بریم لواسون…چطوره هان؟بابابزرگمون یه باغ داره …
بعد یهو اخم کرد-رفتیم دیگه..یادت نیس؟چهارشنبه سوری 3سال پیش…بریم اونجا؟
لبم رو تر کردم-حوصله ندارم!
دستاشو برد بالا و طوری آورد پایین گفتم که مغزم رو نشونه رفته…ولی نزدیک سرم نگه داشت و گفت-غلط کردی…اصن من چرا از تو دارم نظرخواهی میکنم…میای،خوبشم میای…با اون اتابک اخمالو هم میای… وتاتونم دیوونه اید!ایش!
چشمامو بستم تا قیافه ی هیجان زده اش رو نبینم..چقدرم حرف میزد…اووووف.
-من نمیام!
واسم زبون در آورد-نیا…میبریمت!
میبرنم….میبرنم.. زورکی … میشه ! کاری نداره…مثل اونشب…. زورکی…
اشک دوید تو چشمام…
-به زور؟
نگین بدون اینکه نگام کنه،همینطور که تو صفحه گوشیش غرق بود گفت-به زور…
باز یه تصویر از جلو چشمم رد شد… اول از همه لبام تیر کشیدن… سریع دستم رو رسوندم بهشون…خیلی وقت بود که خوب خوب بودن….براکتام عوض شده بود…. کش رنگی رنگی روشون رو پوشونده بود…
-بهانه جمع کن وسیله هاتو که فرا کله سحر راه میفتیم…بذار به سعیدم بگم فک و فامیلشون رو ردیف کنه…
بغضم هر لحظه عمیق تر شد…. براکتام رو لمس کردم… درد دندونام….لبم… مزه ی خون…احساس خفگی…
سریع نفسم رو بیرون دادم… مطمئن شدم میتونم نفس بکشم…
-الو سعید…
یه صدای خشن-خرده حسابی…
جلوی چشمام سیاهی رفت…
نگین تو اتاق رژه میرفت و بلند بلند چیزایی میگفت…بوی خنک و ضعیف عطرش…قاطی شد با بوی عرق و سیگار….
سرم گیج رفت….
کتفم تیر کشید…دهنم مزه ی خون میداد…بغضم…
یه چیز بیخ گلوم رو گرفته بود…عرق نشست رو تنم…… لرزیدم… قلبم داشت اذیتم میکرد… تو بدنم زیادی بود…
-بریم لواسون….ئه؟سعید!
خش خش خنده ی ظریفش…یه خنده ی وحشی،کریه…زشت…
سرم بدتر گیج رفت…دنیا داشت تیره تر میشد….یه درد غیرقابل تحمل… فرو رفتن پنجه هایی تو گوشت تنم…اشک… هق هق…
نگین هنوز میخندید…
جلوم راه میرفت….
نفسم تنگی کرد…
دیوار جلو عقب میشد…
یه نگاه دریده رو صورتم بود…. یه خنده ی زشت…دندونای زرد…بوی گند…
دستم رو رسوندم به یقه ام…
نگین هنوز تو اتاق راه میرفت…میخندید…بلند بلند حرف میزد…
مرد بلند بلند فحش میداد…حرفای زشت میزد…صدای زجه های خودم….
سرم رو تکون دادم… پلکامو بهم فشردم…
هوا…خنکی…آب…
از رو تخت پریدم… بی توجه به نگاه نگین… دستامو رو گوشام گذاشتم و به طرف دستشویی دویدم…. دلم میخواست عق بزنم… بالا بیارم این خاطرات رو… این زجه هارو..
-بهانه خوبی؟
بدون جواب از اتاق بیرون دویدم… در دستشویی رو باز کردم و هق هق کنون خودم و پرت کردم داخلش… مشت مشت آب سر پاشیدم به صورتم…
هنوز میخندید…
نالیدم-نخند….
مشتم رو کوبیدم به رو شویی… دستم سوخت… قطره های اشک و آب میچکیدن تو روشویی…
-بهانه؟
صدای نگران اتابک…پس زمینه ی صدای ناله هام…اتابک ،اتابک زدنام….
مشتی که کوبیده میشد به در-بهانه…بهانه…
مشتایی که کوبیده شد به دهنم وقتی اسمش رو صدا کردم…
-باز کن در و… بهانه… خوبی..
-بهانه عزیزم باز کن درو…
این نادر بود…
الآن بودن… اونموقع نبودن هیشکدومشون…
-بهانه گلم…
نگینم بود…
کنار دیوار چمپاتمه زدم… سرم رو روی زانوهام گذاشتم و از ته دل زار زدم…
-خدایا… بهانه باز کن در رو…
بی توجه به التماسای اتابک فقط زار زدم…گریه کردم… به حال و روزام…به فیلمی که هر لحظه برام تکرار میشد….
یاد جمله ای افتادم که یه زمانی فرنوش میگفت و من بهش میخندیدم…
خدایا…گفتی مرگ حق است…من حقم را میخواهم…
زمزمه کردم-حقم رو میخوام خدا…حقم رو..
اتابک
با تمام قدرت در رو کوبیدم-بهانه…بهانه جان…
میلرزیدم…از درون میلرزیدم..قلبم نامطمئن میزد….بدنم گر گرفته بود…
نادر سعی داشت آرومم کنه…ولی هیچی از حرفاش رو نیمشنیدم،صدای هق هقای بهانه تو سرم میچرخید…. نگین با حرص پوست لبش رو میکند و راه میرفت…
-بهانه…
-هیس اتابک…
با خروش برگشتم سمتش-تو خفه شو…
دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد-قرارمون آرامش بود…
بی توجه دوباره در رو کوبیدم و گفتم-باز کن ببینمت بهانه….دارم میمیرم…
-اتابک…؟
نادر رو که بی وقفه اسمم رو صدا میزد هول دادم و محکم تر به در زدم…
در رو باز کرد…
از دیدن صورتش..قلبم برای چن ثانیه فراموش کرد تپیدن رو…
بغض چنگ انداخت به گلوم…شقیقه هام سوختن…-زندگیم…
نگاهش رو از صورتم گرفت و با عصبانیت کنارم زد-تنهام بذار…
به طرف اتاق رفت…
بی توجه به جمله اش خواستم دنبالش برم که نادر مانع شد-صبر کن…
پوفی کردم…
نگین هنوز پوست لبش رو میکشید… بهانه در رو محکم بست…
نفسم رو پر صدا بیرون دادم…
کنار در نشستم و سرم رو تو دست گرفتم…کلافه بودم…واقعا کلافه بودم…
-ببین اتابک…
سریع و مسلسل وار تکرار کردم-باید خونسرد باشم…آرامش به خرج بدم…موضوع رو هیجانی نکنم….
نگاه تندم رو به صورتش دوختم- نمیتونم… نمیتونم ، میفهمی؟ نمی تونم !
-خیل خب…. خیل خب عصبی نشو…من میگم سعی کن…
خسته از شنیدن حرفای تکراری و بی اثر گفتم-نمیخوام سعی کنم!
-بچه نشو اتا…بهتر از هرکس دیگه ای میدونی با نگرانیات داری کار و خراب میکنی!بهانه باید تنها باشه…باید خوب قضیه رو برای خودش حلاجی کنه…اینکه همش کنارشی،بهش لطف نمیکنی!تو بهانه رو وابسته کردی…بذار دل ببنده…
خشمگین نگاهش کردم….حرفاش تو کتم نمیرفت…من بهانه رو تنها بذارم؟تا بره تو خودش؟تا بغض کنه،خیره بشه به یه نقطه ی نا معین؟ اشک رو صورتش قل بخوره…گلوش از یه خروار حرف باد کنه؟ شبا کاب*و*س ببینه و بترسه؟ نادر چرا چرت و پرت میگفت؟ چرا/؟
تمام افکارم رو با حرص گفتم…تند و تند…بازم مسلسل وار!
نار هوفی کرد… با انگشت شستش پیشونیش رو فشرد و گفت-اینکه شبا پیشش بمونی خیلی خوبه…ولی تو یه موقعی مثل الان…مثل اردک راه نیفت دنبالش!
فقط نگاهش کردم…مثل اردک….یهو یادم انداخت مثل اردک راه میرم…
14 سال اختلاف سنی…یه کلیه ی نداشته… یه پای کوتاه…موهای شقیقه ای که به سفیدی میزدن…سکته ی قلبی… سابقه ی درخشان…
-اتابک منظور من…
با اخم گفتم-هیچی نگو…
نگین مداخله کرد-خب گوش به حرفاشو..بدتو که نمیخواد!
اینبار تیر خشمم اون رو نشونه رفت-چی بهش گفتی که اینطوری بهم ریخت؟قبلش که خوب بود!
نگین متعجب نگام کرد….نادر بهش اشاره زد تا تنهامون بذاره و بعد گفت-حیف که میدونم حالت بده،وگرنه جواب اینطور حرف زدنت رو میدادی….تقصیر اون چیه؟بهانه م*س*تعده هر نوع ری اکشنی هست!
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
با عصبانیت بلند شدم… بی توجه به حرفش گفتم-با یه کلیه میشه زندگی کرد… با رعایت رژیم غذایی و حرفای دکتر میشه از ناراحتی قلبی جست، با یه عمل ساده میشه مشکل راه رفتن رو حل کرد…. با چی میتونم گذشتم رو حذف کنم؟ چطوری میتونم ذهن بهانه رو دلیت کنم؟میدونی؟
زل زد تو صورتم….اشک دوید تو چشمام…. با عجز گفتم-اینی که هستم…اینی که جلوته….هیچی نمی ارزه!هیچی!دلش به همون وابستگی ای که بهانه بهش داره خوشه!!!
آهی کشیدم…رو برردوندم تا شکستنم رو نبینه!نا امید شدنم….بریدنم رو…-بهانه دلبسته ی من نمیشه!نمیشه نادر!!تلاش بیهوده اس!
بعد بدون اینکه منتظر بمونم به طرف اتاق رفتم…من چقدر زیاده خواه بودم..چقدر…
بهانه
تقه ای به در خورد…نگاه خیسم رو از قاب عکس مامان گرفتم و با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم-بله؟
در باز شد و نادر سرش رو آورد داخل…با چشمای بسته گفت-خاله قزی چادرت سرته؟بیام تو؟
پوفی کشیدم و عکس رو گذاشتم زیر بالشم و گفتم-لوس نشو!
خندید…بی خیال. چشماشو باز کرد و وارد اتاق شد-سلام عرض شد!احوالات عالی متعالی…پارسال دوست امسال آشنا… با ما به از این باش که با خلق جهانی… ای بی وفا…رسم وفا از غم بیاموز… غم با همه….با همه…امممم….
سرش رو خاروند و لباش رو یه طرف جمع کرد-با همه چی؟تو میدونی بقیه اش رو؟
کلافه از پر حرفیاش نفس صدا داری کشیدم و گفتم-نه نمیدونم!
-ای بابا!
عروسک باب اسفنجیم رو از تو قفسه برداشت و گفت-این پاتریکه؟
اخم کردم و با حرص گفتم-این باب اسفنجیه…باتریک اون یکیه!
اشاره ای به پاتریک کردم…. دستش رو به طرف باربی دراز کرد و گفت-اینه؟این به این لاغری… چی اتابک میگفت پاتریک چاقه!
فکر کردم…خیلی وقت بود با اتابک باب اسفنجی نگاه نکرده بودم…
پوفی کردم…
-به چشم خواهری خوشگلم هست!
زدم زیر خنده!
نادر سریع گفت-خندیدی…خندیدی…
بعد داد زد-اتابک…اتابک بدو بیا خندید!
چشمکی به من زد و در رو باز کرد و گفت-دیدی خندید…خوش رو واسه تو لوس میکنه!
همینطور که میخندیدم،خیره شدم به قیافه ی دمغ اتابک که با یه لبخند محو نگام میکرد…از دیدن محبت خالص ته نگاش،که با یه دلواپسی پر رنگ قاطی بود….دلم لرزید…خجالت کشیدم…از چی رو نمیدونم…فقط میدونم که خجالت کشیدم…رو از داغی گونه هام فهمیدم…سرم رو پایین انداختم…
نادر همچنان مشغول لودگی بود…
-اتابک اینقدر میگم زن میخوام…تو همچین ج*ی*گ*ری تو خونتون داری رو نمیکنی؟
باربی رو پرت کرد تو ب*غ*ل اتابک و ادامه داد-بهانه این دوستتم با خودت بیار،شاید از من خوشش اومد…باهم آشنا شدیم و… فقط یه سوال…. تا حدی که سواد من قد میده پاتریک اسم پسره..
باربی رو از دست اتابک گرفت،لباسش رو زد بالا و با دقت نگاهی به بدنش انداخت و با خجالت خنده داری لبش رو گاز گرفت-خاک به سرم اتابک،لباس زیرم تنش نیس….
خندیدم… اتابک با خنده ای واضح نگام کرد و بی توجه به نادر که با اخ و ناله گردنش رو میمالید گفت-میای با نادر اینا بریم سفر؟
اخمام تو هم رفتن…بازم یه لغت پر رنگ شد-زورکی…
نگاه اتابک نگران شد….
لب گزیدم…همینطور که با انگشتای دستم بازی میکردم گفتم-شمال نه!
نادر خندید-لواسون…خوبه؟
یه نفس عمیق و…خیره تو چشمای اتابک… پلک زد…پلک زدم-بریم!
نادر سرخوش بشکنی زد…
-پاتریکم ببریم؟
بلند خندیدم….از روی تخت بلند شدم…. بی توجه به نگاه سنگین اتابک،به طرف کمد عروسکام رفتم… پاتریک رو برداشتم و دادم دست نادر و گفتم-این پاتریکه فرزندم!اونی که تو دستته باربیه!
نار ابروهاشو داد بالا و گفت-جون من؟
بعد با حالت چندش،باربی رو پرت کرد تو ب*غ*لم و گفت-عامل اصلی قرطی بار اومدن زنای اروپایی همین ضعیفه اس!نخواستیم بابا! فکر کن زن من بشه…خونه ام ویرون میشه…ام الفساد!
بلند بلند به لودگیای بیش از حد لوس نادر خندیدم…. اتابک فقط نگام کرد… نادر یه بند حرف میزد و من فقط میخندیدم….میخندیدم تا نگاه منتظر اتابک رو جواب بدم…تا اذیتایی که در حقش کرده بودم رو جبران کنم…میونستم برای دیدن خنده ام بی طاقته…. بی انصافی بود دریغ کنم….
خندید… دستش رو رسوند ب گونه ام..با محبت صورتم رو نوازش کرد… این نوازش رو دوست داشتم… دستاش زبر نبودن…بودن ولی نه مثل…
لبم رو گزیدم و با خودم غر زدم-فکر بد کردی میکوبونمت تو دیوار….
خیره شدم تو صورت اتا…نادر هوفی کرد…
-من و نگین بریم بار ببندیم…شمام حاضر باشید فردا 10 به بعد راه میفتیم…
اتابک انگشت شستش رو رو صورتم فشار داد و بدون اینکه نادر رو نگاه کنه گفت-باشه!
نادر همینطور که از در اتاق بیرون میرفت به من گفت-حالا دوستتم بیار…شاید…خب….یه جوری…
چشمکی زد…. کلا زیادی سرخوش بود… خندیدم… فشار دست اتابک رو صورتم زیاد شد…
لپم رو کشید و با محبت گفت-همیشه بخند…. بخند نفسم…
خندیدم….بی توجه به بغضی که تو گلوم غوغا میکرد….
صدای نگین از پایین پله ها اومد-ما رفتیم بچه ها… شبتون بخیر…بهانه بای بای!
نادر داد کشید-دوستتم بیار…
سرم رو تکیه دام به سینه ی اتابک…. دستش رو دور شونه ام حلقه کرد..همینطور که به صدای قلبش گوش میدادم گفتم-به نظرت خوش میگذره؟
دست آزادش رو تو موهام کشید و گفت-تو که باشی….حتما!
فصل یازدهم
اتابک
صدای جیغ و داد بچه ها از حیاط میومد… نفسم رو محکم بیرون دادم و به طرف بالکن رفتم…پتو مسافرتی رو دست به دست کردم… خیره شده بود به رو به روش و اشک رو صورتش جریان داشت… قلبم فشرده شد… نفس عمیقی کشیدم و هوای خنک سر شب رو به ریه هام کشیدم… پتو رو باز کردم و رو دوشش انداختم…
-سرما نخوریا!
نگاهش رو از نقطه گرفت.با چشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت-اتابک؟
لبخند زدم… کنارش روی زمین نشستم و گفتم-جانم؟
-دلم گرفته…
سعی کردم آروم باشم…ریلکس و خونسرد…-چرا نیومدی پایین؟ پیش بچه ها؟دارن وسطی بازی میکنن…
بغض کرد… با صدای گرفته گفت-حس میکنم وصله ی ناجورم…
دستم مشت شد…
-من خیلی با همه فرق دارم…ندارم اتا؟
لب تر کردم…هنوز در تلاش بودم برای خونسرد جلوه کردن-هیچ فرقی با بقیه نداری…هیچی…تو هم مثل اونایی…
-اونا….اونا تجربه های من رو…
فرو رفتن ناخنامو تو گوش دستم حس میکردم…قلبم بد میزد…
-وقتی ازشون دوری میکنی…وقتی کز میکنی یه گوشه…اونا حس میکنن تو سرت یه خبراییه…ولی وقتی بری تو جمعشون،بگی بخندی،باهاشون وسطی بازی کنی…میشی مثل همونا…
-کنار جمع حس خوبی ندارم…
-تنهایی بهت حس خوبی میده؟
سرش رو تکون داد… سرش رو تکیه داد به شونه ام-کنار تو حالم خوبه…
چشمامو بستم…بستم تا راحتتر بتنم شیرین حرفش رو مزه مزه کنم…
-دوس داری تنها باشیم؟
-اوهوم…
-خودمون دوتا؟نظرت چیه وسایلمون رو جمع کنیم بریم باغ خودمون؟هوم؟
سرش رو از شونه ام جدا کرد-واقعا میگی؟
-آره…
-نادر و نگین دلخور میشن…
پلک زدم…-اونا خوشحالی تورو میخوان.
-فوتبال دستی بازی کنیم!
-فوتبال دستی،پلی استیشن…
کول دیسک رو از جیب شلوارم در آوردم-چند تا فیلم توپ و رمانتیک…نظرت چیه؟
خندید و سر تکون داد…
موهاش رو پشت گوشش فرستادم… روی چشماشو ب*و*سیدم و گفتم-شام رو بمونیم یا بریم؟
زبونش رو به لبش کشید-نه بمونیم…من گشنمه…
لبخند زدم.با اینکه بعید میدونستم درست و حسابی غذا بخوره ولی…
-اتابک…بهانه… شام!
وایسادم…وایساد…دستش رو تو دستم گرفتم…انگتاش رو فرستاد بین انگشتام…دستش رو فشردم..
-اینطوری دوس داری دستت رو بگیرم!
مات خندید-اینطوری مطمئنم ،دستم عرق هم بکنه از دستت لیز نمیخوره!
فشار شدید تری به دستش آوردم-ولش نمیکنم..نگران نباش
بهانه کنار نگین و چند تا دختر دیگه نشسته بود و به حرفاشون میخندید… خیره بودم رو صورتش… مشخص بود خنده هاش از ته دل نیستن…ولی همین که سعی میکرد بخنده جای شکر داشت…هر از گاهیم گازی به پیتزاش میزد…
با فرود اومن دست نادر روی شونه ام نگاهم رو از بهانه گرفتم و خیره شدم تو صورتش… چشماش برق عجیبی داشت… خندون گفت-بدو بریم بیرون باید حرف بزنیم…
مبهوت نگاهش کردم…بازوم رو کشید و مجبورم کرد از روی مبل بلند شم… جمع اینقدر شلوغ بود که کسی متوجه غیبتمون نشه…
تو حیاط نادر سرخوش گفت-گرفتنش!
فقط نگاهش کردم…-شبنم رو…
بلند بلند خندید-آره…وای اتابک!جرمش حالا سنگین تره…آدم ربایی…همدستی در ت*ج*ا*و*ز به عنف…تلاش برای خروج غیر قانونی از کشور…
حس کردم یه بار سنگین از روی شونه هام برداشته شد…قلبم حالا آزادانه تر میزد…
-شبنم یه روانیه…اونشب بهم گفت بلیط گرفته برای رفتن از ایران….ولی…ولی نمیدونم چرا با اون پرواز نرفت…
نادر خندید-اون پرواز به تاخیر افتاده بود…درست بعد از به هوش اومدن تو و اون حرفت….بلافاصله ممنوع الخروجش کردن…
-الآن داری به من میگی؟
-اتا تو اینقدر حالت بد بود که توجهی به این حرفا نداشتی…گفتم همه رو بهت…
آب دهنم رو قورت دادم… دلم میخواست داد بزنم بگم ممنون خدا جون…ممنونم…
-اعدامش قطعیه…
از شنیدن کلمه ی اعدام…یه لحظه دلم لرزید…ولی…وقتی یاد جنایتی که در حق بهانه کرد افتادم…فکم منقبض شد…. اعدام کم بود براش… روح بهانه رو کشته بود… روحش باید کشته میشد…
-کجاس؟
نادر سرخوشانه میخندید… رسما داشت میر*ق*صید…با خوشحالی گفت-امروز آوردنش تهران… سعیدی مسئول پرونده الآن بهم خبر داد…
خندیدم…
ناباورانه خندیدم…فکر میکردم رفته…دیگه دستمون بهش نمیرسه ولی الآن…در این لحظه… فقط میتونستم بگم خدایا شکرت… شکرت خداجون….
-به بهانه بگم؟
نادر سریع گفت-نه…الآن نگو…مطمئنا باز یادش میفته و بهم میریزه… بذار وقتی برگشتین تهران…
پلک زدم… دلم نمیخواست هیچی شیرینی این سفر رو ازمون بگیره…مطمئنا بهانه از شنیدن این خبر خوشحال میشد،ولی چیزی که واضح بود،این بود که حوادث نحس براش نبش قبر میشدن…هرچند بعید میدونستم بهانه دفنشون کرده باشه…
-نادر…
-چیه رفیق…
-دلم میخواد داد بزنم و خدارو شکر کنم….
خندید…-داد بزن… داد زدنم داره!
دستاش رو از هم باز کرد… محکم ب*غ*لش کردم…خندیدم… بعد از چند وقت عمیق و حقیقی… از ته دل… با تمام وجود….
-انگاری جدی جدی قرار نیست همیشه بد بیارم…
نادر ضربه ای به کتفم زد و گفت-زندگی تاس خوب آوردن نیست….تای بد رو خوب بازی کردنه….
ازم جدا شد و خندون گفت-رو این جمله خیلی فکر…خیلی!!فکر کن…همین فکرا به آدم آرامش میده…فکرای مثبت و خوب….هروقت ذهنت منفی بافی رو ریخت دور….اونروز زمونه باب میلته…
خندید…
-خندیدن همیشه سخت نیس…با کوچیکترین ها میشه شادی کرد…فراموش نکن اتابک
بهانه
یه نگاه به خونه انداختم…پر از گرد و خاک و غبار!!
هوفی کردم… اتابکم نفس عمیقی کشید-بهانه اینجا نمیشه خوابید!
آب دهنم رو قورت دادم…یکی نبود بگه مرض داشتی ه*و*س کنی از اونجا بیای؟این خونه ی کثیف رو …هییییی.
رو کردم به اتابک و گفتم-فکر کنم باید برگردیم تهران!
خندید…یه قدم نزدیک اومد و گفت-هوا خوبه…میریم تو حیاط…فردا هم تا تو بیدار شی من تمیز میکنم اینجارو…
شونه هامو بالا دادم و گفتم-از گرد و غبار متنفرم…
موهام رو بهم ریخت و گفت-میدونم…بریم چادر علم کنیم؟
شونه هامو بالا دادم…
اتابک سریع چادر مسافرتی رو برداشت و به طرف حیاط رفت…. از دیدن درختای تنومند و بلند باغ،یه لحظه به وجد اومدم،ولی از فکر اینکه شب رو بینشون بخوابیم تنم لرزید… صدای جیرجیرکا میومد…
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم-جک و جونوری نباشه…
پارچه ی برزنتی سبز ارتشی رو باز کرد و گفت-نه بابا…جک و جونور چیه…
یه طرف پارچه رو گرفتم و گفتم-من میترسم…
نگام کرد و گفت-ترس نداره….تازه من بیدارم!تا یه موجود خبیث،خواست وارد شه از حریم چادر دفاع میکنم سلطانم!
بلند خندیدم…کمتر از 12ساعت همنشینی با نادر و فک و فامیلش خوب توش تاثیر گذاشته بود…
با ملایمت دست کشید رو صورتم و گفت-میخندی خوشگل میشیا مموش!
حس کردم گونه هام داغ شدن… با اینحال سعی کردم خنده ام رو حفظ کنم…خیره تو چشماش گفتم-خوشگل بودم سرورم!
خندید…ضربه ای روی بینیم زد و گفت-شیطون!
چادر رو ول کردم.لبه ی دامن نداشتم رو گرفتم و تعظیم کردم…صدای غش غش خنده اش بلند شد-عاشقتم بهانه!
آویزون گردنش شدم و محکم لپش رو گاز گرفتم-منم!
سکوت کرد و تو سکوت نگام کرد…دیگه از غش غش خندیدن خبری نبود… نگاهش پر از خنده بود و حرفای نگفته… قلبم بد میزد…چقدر دوست داشتم حرف بزنم…واضح بگم چه خبره تو دلم… ولی…زبونم نمیچرخید… منم خیره شدم تو چشماش… چشمایی که همیشه همرام بودن…دنبالم بودن…دلم ضعف رفته بود برای براقیتشون،نگاهش مهربونشون…
بغض کردم… با بغض گفتم-دلم میخواد ازت متنفر باشم…ولی…
دستامو به سینه اش فشرم و وادارش کردم حلقه ی دستش رو از دور کمرم باز کنه…
عقب کشیدم و روی زمین نشستم…. سرم رو تکیه دادم به زانوهام و نالیدم-چرا نمیتونم ازت متنفر باشم؟چرا کنارت اینهمه آرومم؟ چرا نمیترسم ازت؟ مگه تو فررق داری با همجنسات؟ تو هم…تو هم..
میترسیدم بگم و بهش بر بخوره…ولی ترجیح دادم دلخور بشه ولی دل من خال نزنه…کپک نزنه…آتیش نگیره… قبل از اینکه از اینهمه از خود گذشتگیم خجالت بکشم ادامه دادم-تو هم پاک نیستی…تو هم زیادی …
لب گزیدم…دختر بازی؟ک*ث*ا*ف*ت کاری؟چی؟؟؟؟باز داشتم لغت کم میاوردم…
-زیادی کثیف بودی…ولی من…من احمق…من ابله…دوست داشتم و دارم…با اینکه میدونم چی بودی،با اینکه میدونم اینی که هستم به خاطر حماقتای توئه ولی…ولی بازم…
جلوم زانو زد… دستامو از روی صورتم برداشت و با مهربونی گفت-حرف بزن….هرچی تو دلت سنگینی میکنه رو به زبون بیار…
خیره شدم تو چشماش…با بغض گفتم-اینکه…اینکه تو رو دوست دارم…اذیتم میکنه!
اتابک
نفسم رو محکم فوت کردم…از این حرفش روح و روانم توهم تاب خورد….قلبم بدجور زد…حس کردم جاش تنگه…میخواد از حصار سینه ام آزاد شه…طاقت اینهمه بغض و ناراحتی نگاه بهانه رو نداره…
طبق عادت چند بار ابروهامو بالا دادم تا حواسم رو جمع کنم و در حالی که سعی میکردم،حرفش رو ربط بدم به روحیه ی خرابش و صدام نلرزه گفتم-من… من ازت توقع ندارم دوسم داشته باشی… اینقدر خودم دوست دارم که کفاف بده…ولی…. اگه حس میکنی…
قلبم سوخت… هوفی کردم-اگه حس میکنی چون پیش منی،چون تو خونه ی منی،چون هر روز من رو میبینی،مجبوری دوسم داشته باشی…حس میکنی نسبت به علاقه ی من مسئولی….فکر میکنی باید با دوست داشتنم تلافی کنی….
سرم رو انداختم پایین تا نگام به نگاهش نیفته و ادامه دادم-برو پیش روشنک…بی صبرانه منتظره تورو پیش خودش نگه داره… یا… یا اگه حضور من آزار دهنده ست…طوی میرم و میام که منو نبینی…که مجبور نباشی دوست داشتنم رو با دوست داشتن جواب بدی و اذیت شی…اصلا…هر کاری بخوای میکنم تا اذیت نباشی..
سرم رو گرفتم بالا…
خیره شدم تو صورتش تا اثر حرفامو ببینم….
صورتش قرمز شده بود و اخماش بدجور تو هم بودن…
دستای مشت شده اش…خبر از این میدادن که بازم گند زدم…
دستش رو بالا آورد… با تمام قدرت به صورتم زد…چشمامو بستم…صورتم سوخت…یه کم..خفیف…
صدای دادش رو شنیدم-ازت متنفرم اتابک..از توی…نامرد…
به نفس نفس افتاد…
-دیدی؟دیدی تو هم منو نمیخوای…دیدی همه ی حرفات الکی بودن؟…من به خاطر تو اینقدر ذلیل شدم حالا من و پاس میدی به روشنک؟ ازت بدم میاد…. از خودم بدم میاد…بگو حضور من مانع معاشقه هاتونه…. بگو تو نمیذاری به یللی تللیام برسم… تو که باشی مسئولم…باید دور خیلی چیزا خط بکشم…تو میخوای منو بفرستی تا راحتتر به خوشگذرونیا و ک*ث*ا*ف*ت کاریات برسی… ازت متنفرم… از همه ی مردا متنفرم…
از سر جاش بلند شد… فرصت اینکه حرفاشو کنکاش کنم نداشتم…منم بلند شدم…
محکم گرفتمش..
برگشت سمتم… زل زدم تو چشماش و گفتم-بهانه…بهانه جان…
اشک بی محابا رو صورتش میچرخید-میدونستم کنارم میزنی….
سرش رو به سینه ام چسبوندم و گفتم-من راحتیتو میخوام…تو پیش من راحتی.
مشت ضعیفش رو به شکمم کوبید-آره…
سرم رو چسبوندم به موهاشو یه نفس عمیق کشیدم-همین بسه…به خدا همین برام بسه…تو راحت باشی من دیگه هیچی نمیخوام…
سرش رو از سینه ام جدا کرد…با مظلومانه ترین لحن گفت-ولی من تورو میخوام…مال خودم…کنار خودم…نمیخوام تورو با هیشکی تقسیم کنم….من همه ی توجهت رو برا خودم میخوام…دوس ندارم پیش من باشی حواست پیش یکی دیگه….
حس کردم باید حرف بزنم… باید همه چیز رو میگفتم… مو به مو…جز به جز… داشتم خفه میشدم زیر بار اینهمه نگفته ها…
تو ب*غ*لم فشردمش و گفتم-بذار چادر رو بزنیم برات همه چیز رو میگم…هرچند… توجیه نیستن…. فقط…توضیحن!
دوتا نفس عمیق… یه لبخند بی جون…هووووووف…
-آقاجون و مامان عاشق هم بودن….یه ازدواج سنتی که به یه عشق شدید ختم شد… اینقدر همدیگه رو دوست داشتن که بچه دار نشدن نتونست از هم جداشون کنه…بی بی ،مادر آقاجون اصرار داشت که دوباره ازدواج کنه ولی آقاجون زیر بار حرفای بی بی نرفت و با مامان تصمیم گرفتن یه بچه از پرورشگاه بیارن…همین تصمیمشون باعث شد ،بی بی طردشون کنه…ولی…
زل زدم تو صورتش…خیره بود به دستاش…-عشق قوی تر از این حرفاست….هیچی نتونست اونارو از تصمیمشون برگردونه…
یه دختر دو ساله رو به فرزند خوندگی گرفتن و اسمش رو گذاشتن خاطره! شد همه ی زندگیشون، گرما داد به خونه شون… دوسش داشتن….شیرین بود و دوست داشتنی… و صد البته خوش قدم…چون خاطره تازه 5ساله شده بود که بابک به دنیا اومد…
صورتش در هم شد… ادامه دادم-بابک شش سالش بود که من به دنیا اومدم و سه سال بعدشم روشنک…
از یادآوری روزای گذشته لبخند نشست رو صورتم… خاطره و رهبریاش… دعوا با بابک سر مداد رنگیاش…. کتک زدن روشنک …
همه چیز خوب بود… درست پیش میرفت…خوشبخت بودیم… خیلی همه چیز عالی بود که… هیچوقت نفهمیدم کی به خاطره گفت بچه ی این خونواده نیست…
تازه هشت سالم شده بود که…خاطره آشفته و درب و داغون اومد خونه….داد و قال….گریه… هق هق… نمیفهمیدم چه خبره؟ فقط غصه میخوردم از اینکه داره غصه میخوره و…
آهی کشیدم-عوض شد…دیگه آروم و مهربون و صبور نبود…من و روشنک رو که اصلا آدم حساب نمیکرد،با بابکم همیشه در حال جنگ بود… مامان غصه میخورد…آقاجون حرص…خاطره یاغی شده بود… غرغرو… حتی چند بار میخواست خودکشی کنه…. روزای خیلی بدی بودن…از اینکه میدیدم خواهر عزیزم اونطور زجر میکشه،غصه میخوردم ولی …. گذشت…دیگه نمیذاشت بهش بگیم آبجی… عصبی بازیاش باعث میشد همه راحت جلوش کوتاه بیان…دوس داشتیم… دلمون نمیخواست اذیت شه…
بهانه با بغض نگام کرد…-مامانمم مثل من بد عنق بوده؟
سعی کردم بخندم-دوست داشتنی بود…مهربون و صبور….اون رفتاراشم…کسی بهش خرده نمیگیره.حق داشت….
بهانه آه کشید…آروم ادامه دادم-همه چیز با ورود دکتر سیامک ممتاز شروع شد….یه تحصیل کرده ی فرنگ رفته و حسابی با پرستیژ و جنتلمن….آقاجون تو کار خرید و فروش زمین و ساختمان و ملک بود…میخواست یه تعداد زمین تو رشت بخره… تو یه مزایده….این دکتر ممتازم بدجور چشمم دنبال اون زمینا بود…ولی…تو مزایده آقاجون زمینارو میخره و دکتر ممتاز….
لب تر کردم..دستاش رو مشت کرده بود…
-برای رسیدن به زمینا…سر راه خاطره قرار گرفت…. خاطره هم از همه جا بی خبر… تو دام عشقش افتاد…ممتاز…اینقدر رو خاطره نفوذ داشت و طوری ذهن خاطره رو شستشو داد که حرفای آقاجون و مامان هیچ اثری روش نذاشت….بابک التماسش میکرد بیخیال این مردک بشه ولی خاطره پاشو کرد تو یه کفش یا سیامک یا هیشکی….
پوفی کردم…از یاآوری اون روزا مغزم به تلاطم افتاده بود…
-ممتاز آدم پلیدی بود….بیشتر از اینکه قصدش رسیدن به زمین باشه…میخواست از خونواده ی ما انتقام بگیره… چون آقاجون بهش گفته بود زمینارو بهت میدم دست از سر خاطره بردار…ولی قبول نکرد…
شب عروسیشون رو هیچوقت یادم نمیره….شبیه همه چی بود جز جشن…. همه دلگیر..غصه دار….همه انگشت حیرت به دهن گرفته بودن که آقاجون چطور حاضر شده دخترش رو به عقد کسی در بیاره که 20سال از خودش بزرگتره…هنوز موندم چطور تونست سر همه رو کلاه بذاره…. بعد از عروسی مشخص شد نه دکترا داره…نه خارج رفته اس…نه هیچکدوم از این چیزایی که تظاهر میکنه… نون خور حاج یدالله اعتماد، دشمن خونی آقا جونه….ولی حیف که همه ی اینا خیلی دیر رو شد… سیامک تمام دارایی هایی که به اسم خاطره بودن رو از دستش در آورد و رفت!به همین راحتی….بعد از رفتنش تازه فهمیدن چه آدم حقه بازی بوده…. گویا به حاج یدالله هم نارو زده بود و کل پولارو بالا کشید و از ایران رفت… اون دارایی و سرمایه مهم نبودن….مهم خاطره بود که شکست…خرد شد…
خونواده مون از اونی که بود متشنج تر شد وقتی فهمیدن خاطره بارداره…. بابک و مامان اصرار داشت بچه رو سقط کنه ولی خاطره راضی نبود…. آقاجونم همینطور…
من و روشنکم در حدی نبودیم که بخوایم نظریه بدیم….
آقاجون خیلی سریع کارای طلاق رو انجام داد و اسم اون مردک رو از شناسنامه و زندگی خاطره خط زد…البته از دید خودش… چون مطمئنا خاطره هیچ وقت نتونست اون رو فراموش کنه…شایدم تونست…نمیدونم..
تو اون بین تنها خبری که تقریبا تونست همه رو،جز خاطره خوشحال کنه،خبر خواستگاری بابک بود…. خیلی یهویی،از کسی که یه عمر براش خواهر بود خوساتگاری کرد…. یادمه یه شب تا صبح آقاجون باهاش حرف زد… بعدها بهم گفت که آقاجون از مشکلات و مسائلی که زندگی با خاطره خواهد داشت براش گفته…ولی…. بابک رو حرفش موند و بعد از به دنیا اومدن تو با خاطره ازدواج کرد… اون روزا خوب یادمه…خاطره هیچ مخالفتی نکرد….به قول خودش روی اظهار نظر نداشت دیگه….
سرخوش خندیدم…
-منو روشنک ایطرف اونطرف خاطره میخندیدم و منتظر میموندیم بچه ی تو شکمش تکون بخوره… چقدر سرخوش بودیم از اینکه یه موجود جدید به جمعمون اضافه میشه…. به دنیا اومدنت … شیرین بو مثل خودت….منو روشنک انگار اسباب بازی جدید پیدا کرده باشیم شنگول بودیم…یادش بخیر…
بعد از ازدواج بابک و خاطره و گرفتن حضانت و شناسنامه برای تو با اسم بابک….آقاجون یه خونه برای بابک خرید و قرار شد برن سر زندگیشون…. فکر اینکه تورو ازمون جدا کنن … وای هنوز یاد اولین شبی که بدون حضور تو خوابیدم میفتم قلبم درد میاد… تا خود صبح با روشنک گریه کردیم…
خنده ام گرفت-اینقدر گریه کردیم که آقاجون فرداش به جای مدرسه بردمون در خونه ی بابک که تورو ببینیم و اینقدر اصرار خاطره کردیم که ساک وسایلتو برداشت و اومدین خونه ی ما….
اینقدر بهت وابسته بودیم و اینقدر بهمون وابسته شدی که خونه ی خودتون نمیرفتی… هیچی از بچگیات یادت هست؟
شونه هاش رو بالا اد و با بغض گفت-یادمه همش رو کولت بودم…هنوزم گاهی خواب میبنم رو دوشتم…
خندیدم… –سه ساله بودی…. یه روز که داشتم با هیجان درباره ی شیرین زبونیات و حضورت گرمت حرف میزدم،نادر گفت-اتابک میدونی بهت محرم نیس؟
فقط نگاش کردم…بلند بلند خندید و گفت-خب خره…نگام میکنی چرا!میتونی باهاش مزدوج شی…تو هم که اینهمه دوسش داری…فقط حیف یه کم زیادی پیری براش…
آب دهنم رو قورت دادم و زل زدم به بهانه….-تازه اون روز جرئت کردم به چیزی که از روز تولدت تو سرم وول میخورد پر و بال بدم… یعنی میشد؟
هم کلاسیام هرروز با یه دختر بودن…همه شون دوست دختر داشتن…نادر همش مسخره ام میکر که واقعا عاشق توئم و پرهیزکار…. همه چیز درست پیش میرفت تا وقتی که …. من به احساسی که داشتم راضی بودم…. سرم بود و درسام و کاری به کار چرندیات دور و بریام نداشتم که آقاجون مریض شد…. ساعت آخر…تو بیمارستان بهم یه حرفی زد که ….گفت میدونه من عاشقتم…ولی….باید مراقب رفتارام باشم…باید ازت دور شم…تو هیچوقت نباید بفهمی که پرت کیه…. ازم خواست نذارم ناآروم شی… نذارم روزایی که خاطره کشید تو هم بکشی….بعدم چندتا وصیت دیگه….
با رفتن آقا جون ستون خونواده شکست…همه مون شکستیم… هرکس یه جوری… تو همون روزای بد… فقط یه چیزی تو ذهنم میچرخید اونم حرفاش درباره ی تو و…. اون روز تازه فهمیدم چه قدر ابلهم که دلخوشم تو بزرگ شی و بشی شریک زندگیم… چقدر بی شعورم که فقط خودم رو میبینم و علاقه ام رو… تازه فهمیدم تو وقتی بفهمی عموت نیستم نابود میشی…و من…. نمیخواستم تو زجر بکشی… تنها راهی که حس کردم میتونه تورو از ذهنم بیرون کنه….دوست شدن با….
پوفی کردم….-هیچکس نمیتونست احساساتم رو درک کنه…همه مسخره ام میکردن…هرکی میفهمید من تورو دوست دارم…. تویی که اینهمه ازم کوچیکتری،منو به چشم عمو میبینی…. مسخره ام میکرد،بهم انواع و اقسام القاب رو میداد… منم…. فقط دنبال یه راه فرار… رفتم مشهد… خواستم یه مدت دور شم… ولی… تو تب کردی… از دلتنگی… نرسیده برگشتم…. زدم تو هن همه ی کسایی که حسم رو مسخره میکردن و … برای اینکه بهشون ثابت کنم میتونم برات فقط عمو باشم….خودم رو پرت کردم تو ل*ج*نزار… فقط برای اینکه حواسم رو پرت کنم… تورو کمرنگ کنم… در مقابل جاذبه ات دووم بیارم… ولی… روز به روز در مقابلت خلع سلاح تر شدم… بیچاره تر شدم…
بد اخلاق شدم…همش باهات بحث میکرم تا ازم برنجی دلخور شی…ولی اخر همه ی حرفا و بحثا…آویزون گردنم میشدی و میگفتی دوسم داری…
دستم رو رسوندم به دستاش-هیچکدومشون آرومم نمیکردن…فقط توم عطش حضور تو رو پررنگ تر میکردن… هرچی بیشتر تلاش میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم… از همه ی اونا تو رو میخواستم…هیچکدومشونم تو نبودی و من داغون میشدم…دیوونه تر برای بودنت…
دستش رو تو دستم تکون داد….-تموم شد؟
دست آزادم رو به موهام کشیدم…سبک شده بودم… حداقل گلوم زیر فشار اون همه حرف ورم نداشت….سرم رو تکون دادم…
دستش رو از دستم کشید…
بلند شد و بدون هیچ حرفی از چادر بیرون رفت…
آهی کشیدم…خواستم دنبالش برم که صدای نادر چرخ زد تو گوشم-تنهاش بذار…بذار بعضی وقتا خلوت کنه!
روی تشکم نشستم و زل زدم به بیرون چادر….تو سرش چه خبر بود؟
بهانه
حس میکردم اتمسفر سنگینه….آسمون پایین تر از سطح واقعیش قرار گرفته بود…سنگینیش رو رو قفسه ی سینه ام حس میکردم…
حرفای اتابک تو ذهنم رژه میرفتن…تند و سریع….انگار رو دور تند باشن…هر از گاهی ،حرفاش پس زمینه میشدن با یه صای نحس…یه غش غش آزار دهنده….
آهی کشیدن… دستام رو جلوی صورتم تکون دادم و سعی کردم آسمون رو دور کنم….
حقیقت…باز حقیقت داشت آوار میشد رو سرم….اینبار ملایم تر…با شدت اثر بیشتر….
پوزخندی زدم…
18 سال…. 18 سال یه واقعیت ،به این مهمی ازم پنهون بود! مامانم….چه زجری کشیده بود…. بابک… شاید از دید خودش جان فشانی کرده بود…ولی… ولی…
2 قطره اشک از چشم راستم بیرون دوید….
آسمون هر لحظه بیشتر پایین میومد…. قلبم شدید تر فشرده میشد…
هوفی کشیدم…دستام رو مشت کردم و چشمامو بستم…
دوسم داشت…دوسم داشت وقتی حس میکردم عمومه…. سعی کرد ازم دور شه… همون وقتایی که دنبال راهی بودم تا عمو نباشه…. با همه ی بچگیم…مطئن بودم جنس محبتاش فرق میکنه…. وگرنه… هوایی نمیشدم… بدون بال…
چشمامو بستم…
اسمش تو سرم رژه رفت…. سیامک ممتاز…
خوشتیپ…با پرستیژ!
انتقام…حاج…
هیییییی…آقاجون…. مردک…-به پدر من گفت مردک!
پوزخندی زدم…
-چه زندگی پرباری!چه خونواده ی م*س*تحکمی…. من و مامانم…
بغضم وسیع تر شد…
آسمون قرار گرفت رو سینه ام… فشار آورد… گلوم تیر کشید….
-چه قدر تشابه… دوتا زندگی سوخته…. هر دو قربانی انتقام… سوخته ی یه راز پنهون شده…. عاشق مردای با پرستیژ ه*و*س رون…. بزرگتر از خودمون….
-اتابک….سیامک… چقدر تشابه…چقدر وجه شبه!!
هه…
هوا سنگین تر شد… رشته های عصبیم تو هم پیچیدن… بغضم دنبال راهی برای سر باز کردن بود…
پلکام رو بهم فشردم تا مانع ریزش اشکهام شم… نشد… با پلیدی پلکم رو سوزوندن و به بیرون سرک کشیدن…
-من…مامانم… گ*ن*ا*همون چی بود؟به چه جرمی مجازات میشدیم؟ زجر میکشیدیم… چرا سهممون فقط ترحم بود… مامان از سمت بابک…. من… اتابک!
هه…خندیدم… میون گریه خندیدم… با زبون اشکای شور و سردم رو لیس زدم و خندیدم… به این سرنوشت لعنتی… به این زندگی سرگیجه آور…خندیدم به این نرسیدن… آسمون رو قلبم فشار میاورد و من یه گردش سرگیجه آور رو دنبال میکردم و میخندیدم… گریه میکردم و میخندیدم…دلم فریاد میخواست و میخندیدم…
-وای… من… چی بودم؟چی ازم مونده بود… یه روح زخمی… جسم…
هه،فکر کردن بهشم آزار دهنده بود… مثل تصویر حضور تاریک 2تا مرد….
قلبم بدتر سوخت… نفس عمیق کشیدم… خواستم با هوای سرد خنکش کنم…ولی نشد…. یه چیزی تو گلوم گره خورد… سوزنده تر از سوزش قلبم-هیع…
من چی بودم…هیچی… هنوز…هنوز هیچی از من با ارزش تره… حداقل ترحم برانگیز نیست…
-هیع…
اتابک…گفت در برابرم خلع سلاحه…چون دلش میسوزه…چون میترسه بیشتر غصه بخورم…
-هیع…
همه دل میسوزنن…کاش منم میمردم… میرفتم پیش مامانم…اون… هم درده… درک میکنه…
-هیع…
دستی پیچید دور شونه ام…
سرم رو کشید رو سینه اش…
باید ازش متنفر میبودم ولی… دوسش داشتم… همین لعنتی رو… همین که باعث بخش اصلی مشکلات بود… همینی که به خاطرش،یه حقیقت زشت و کریه بهم دهن کجی میکرد…
تلخ نفس تازه کردم…
تازه میفهمیدم بدتر از بدتر بسیاره… دلم 5ماه پیش رو میخواست…. همون وقتایی که تنها دردم بی مادری بود و بی مهری فرح… –هیع…
نه نه… من به سه ماه پیشم راضیم،همون وقتی که در رونده شدن داشتم… ولی…
الان….
از کوم دردم بگم…برای کدوم یکیش اشک بریزم…به خاطر کدوم ناله کنم…
وای…مامانم…
چی کشیده بود… چه زجری کشیده بود… چه غصه ای خورده بود…
درکش میکردم…کاش حداقل ،بود تا میتونست باهام هم دردی کنه…کاش اونوقتا بودم تا دلداریش میدام…
-هیع…
سرش رو چسبوند به موهام…
-عزیزمی…
-هیع…
-بهانه ی من…
آب دهنم رو قورت دادم…
چقدر دوسش داشتم؟ اینقدر که بتونم به خاطر علاقه ام،از ترحم نگاش بگذرم؟
اینقدر که بتونم همه ی کاستی هاش رو بپذیرم؟
اینقدر که بتونم فراموش کنم به خاطر اون به این روز افتادم؟
-هیع…
چشمامو بستم…
دوسش داشتم…. اینقدر که بتونم چشمامو ببندم و دلم رو به حضورش خوش کنم…همین بس بود… باقیشم….
سرم رو از سینه اش جا کردم…سرم رو گرفتم جلوی صورتش…خیره تو نگاه ماتش گفتم-حضورت رو میخوام…پررنگِ پررنگ…
بعد فوران کردم… با تمام وجود زار زدم و گذاشتم بدن لرزونم رو محکم محاصره کنه…اسیرم کنه و من بلرزم… پچ پچ کنه و من زار بزنم…بین بازوهاش فشرده بشم و زار بزنم…صدای قلبش یه ذره بهم آرامش بده و من زار بزنم… مهربونیش دلم رو گرم کنه و من زار بزنم…
گذاشتم حرفا و زمزمه هاش آرومم کنن و کنار این آروم شدن…یه خاطره ی تلخ رو از اول مرور کنم و فقط زار بزنم….شیرینی حضورش رو با تلخی افکارم زهر کنم و با زار زدنم… شب مهتابی رو به دلش زهر کنم!!!!
اتابک
خیره موندم به صورت بیرنگش…چشماش باز بودن و قطره های اشک با شدت بیرون میجهیدن… دیگه خبری از هق هق نبود… فقط اشک بود…اشکایی که بی وقفه میچکیدن و دلخونم میکردن…
آهی کشیدم…همون بهانه ای بود که گریه نمیکرد…گریه نکرن رو دلیل قدرت میدونست…این همون دختری بود که وقتی تصمیم بابک رو بهش گفتم بی تفاوت شونه بالا داده بود…
چشمامو فشار دادم…حالا میفهمیدم تحمل چشمای یخیش آسون تر از چشمای بارونیشه!من بارون دوست نداشتم!دوست نداشتم!
دست کشیدم به صورتش…به همون صورت بیرنگ…همه ی زندگیم ،خلاصه میشد تو تصویری از این صورت…بی رنگ و پر رنگش مهم نبود…به خدا نبود…من همه جوره دوسش داشتم اما…اما طاقت اذیت شدنش رو نداشتم…
روی موهاشو ب*و*سیدم… تو ب*غ*لم فشردمش…. نفس لرزونی کشید…بلند شدم… دستش رو دور گردنم حلقه کرد…به طرف چادر رفتم…
هنوز داشت گریه میکرد.
روی رخت خواب گذاشتمش … از بطری آب معدنی که تقریبا گرم شده بود،براش یه لیوان آب ریختم و به طرف دهنش بردم… خودمم تشنه بودم… تشنه ی یه ساعت آرامش شیرین…نه تلخ…نه سکوت…نه گزنده…نه بغض دار! یه آرامش…. آرامشی که داشتیم و قدر نمیدونسته بودیم.
لیوان رو گرفت و با ولع خورد…تشنگیم شدید تر شد… آب میخواستم..خنک…بازم به اینی که بود راضی نبودم…اما…از ترس اینکه یه ساعت دیگه آب جوش بذارن جلوم و من با ولع بخورم…لیوان رو از دست بهانه گرفتم و برای خودم پرش کردم…
بی صدا سرش رو روی بالش گذاشت…
منم با ولع آب رو بلعیدم…خنک شدن گلو و مری رو حس کردم…گرمای بدنم یهو فروکش کرد…نه!آب زیادم گرم نبود…
سر بطری رو بستم و گذاشتمش بالا سرمون…پتو رو روی بهانه کشیدم و خودمم سرم رو گذاشتم گوشه ی بالشش-مموش؟
-هوم؟
سکوت کردم…نمیدونستم چی بگم…اصلا چی داشتم که بگم…
-دوست دارم…
همین یه جمله رو داشتم…فقط همین…
پوفی کرد و گفت-مغزم قفله…
سرم رو از کنارش برداشتم-میدونم…مشخصه!
ته دلم ادامه دادم-از هنگ بودن در بیای چه واکنشی نشون میدی…
-هوا خفه اس اتابک…
همزمان یه نفس عمیق و لرزون و صدادار کشید…
پیشونیش رو ب*و*سیدم و اسپریش رو به دستش دادم…-میخوای…
نذاشت ادامه بدم-اسپری نه!آسمون رو هول بده بالا…نمیذاره نفس بکشم!
پلکامو روی هم فشار دادم…
در توانم بود؟نبود…و چقدر بد بود که چیزی رو بخوان که در توانت نیست…
دستم رو به طرف سقف چادر هول دادم… با عصبانیت غریدم-نزدیکش نشو…برو لعنتی!
از جاش غلت زد… خزید تو ب*غ*لم… فشردمش …مطمئن بودن از فشار بازوهام عصبی نمیشه!لبام رو تو هنم کشیدم تا با وسوسه ی ب*و*سیدنش مقابله کنم… دستامو مشت کردم تا نوازشش نکنم… نمیخواستم…نمیخواستم اذیت شدنش رو…زجر کشیدنش رو…مرور …
اه…نمیخواستم…نمیخواستم…
سرم رو به بالشت روسوندم…
بغض دار نفس کشید…
سرش رو بیشتر به سینه ام فشردم …بعد از مدتها بدنم با سطح زمین مماس شد…دراز کشیدم…حس کردم استخونای کتفم به زمین نمیرسن…تیر کشیدن وقتی وادارشون کردم به زمین سلام بدن…
آروم خوندم:
لالا لالا عروسک… ای عروس ملوسک…
بخواب بخواب بهی جون…چشم سیاتو قربون…
به بهی جون خوابیده…مهتاب به روش تابیده…
غر زد-نخون.
سریع خفه خون گرفتم…
خودش خوند-یکی بود…یکی نبود…بهانه کوچولویی بود که یکی رو خیلی دوست داشت… اسم اون یکی…اتابک بود! اتابک ولی بهانه رو دوست نداشت… با کاراش …
نفسش قطع شد…
قلبم فشرده شد…
اینبار من با حرص گفتم-نخون!
از ب*غ*لم بیرون خزید…
پشتش رو بهم کرد و پتو رو رو سرش کشید و از زیر پتو گفت-ازت متنفرم نامرد!
مات و مبهوت…مثل روزای اول…مثل وقتی که خاطره رفت،بعد از مرخص شدنش از بیمارستان….ساکت و صامت… نه واکنشی،نه حرفی،نه اشکی….هیچی…
سه روز بود از لواسون برگشته بودیم.سه روز بود که داشتم بال بال میزدم نگام کنه…سه روز بود که به معنی واقعی مردن رو تجربه کرده بودم ولی حاضر نشده بود درجه ای گردنش رو بچرخونه و نگام کنه!
دیگه حرفای نادرم نمیتونست آرومم کنه…هیچی نمیتونست آرومم کنه.من فقط یه گوشه چشم میخواستم.همین.فقط همین!زیادی بود؟ سخت بود؟ اینقدر سنگین بود؟
داغون بودم…حرفای ساجدی وکیل پرونده داغون ترم کرد وقتی گفت حکم اعدام برای شبنم نمیبرن….چون م*س*تقیما نقش نداشته… شکستم.خرد شدم…خردم کرده بود…و در نهایت…قرار بود به چند سال زندان محکوم شه! بهانه رو شکونده بود… بنا به دلایلی واهی و حالا…
-هعی…
به خودم که اومدم گوشی تلفن تو دستم بود و تند تند شماره ی بابک رو میگرفتم…
نصف شبشون بود، به درک!
خواب بود…به درک…
کار از دستش برنمیومد…به درک!
مهم این بود که اگه چهارتا لیچار بار خودش و اون زن عقده ایش نمیکردم،قلبم آروم نمیشد… بغضم فروکش نمیکرد… روانم آروم نمیگرفت…
-اتا!
بی توجه به صدای خواب آلودش غریدم-خوش میگذره؟با خانوم و پسرتون خوش هستین؟زندگی منو بهم ریختی خوشی؟ زندگی بهانه رو نابو کردی خوشحالی؟ااون زنی که عاشقشی..همونی که براش اولین بودی،مادر پسر…خوبه؟دماغش چاقه؟ تو کانادا جولون میده؟ تحویلت میگیره؟هنوز تو تو دلشی؟
-اتابک!
-اتابک چی…فقط تو مقصری…تو بابک…اگه…اگه…
پوووووووووف.چی داشتم میگفتم…خودمم مقصر بودم…
-تو و اون زنت… شکوندین بهانه ام…به اون ک*ث*ا*ف*تی که ب*غ*ل دستت خوابیده بگو تاوان پس میده… بگو خودش یه روز مبتلا میشه… بگو بهانه چیکارت کرده بود.چه هیزم تری بهت فروخته بود که فروختیش به شبنم… که اونجور سرنوشتی رو براش رقم زدی؟ بهش بگو … بهش بگو من از خدا هیچی سرم نمیشه… ولی واگذارش میکنم به همون خدا… بگو ع*و*ض*ی ک*ث*ا*ف*ت…بگو زنیکه ی عقده ای،تو که داشتی میرفتی.تو که زهرتو ریخته بودی،گه خوردی بازم دماغ درازتو چپوندی تو زندگیمون…
-خفه شو اتا!چی داری برای خودت بلغور میکنی؟
بدتر داد زدم-خفه نمیشم.خفه نمیشم…به زن روانی عقده ایت بگو به خاطر اینکه دهن گشادت رو جر دادی بهانه به این روز افتاده… نابود شده…خرد شده…شکسته… بهش بگو حیف دستم بهت نمیرسه وگرنه میکشتمت ه*ر*زه ی بی همه چیز تازه به دوران رسیده…
قلبم تیر کشید…
بابک غرید-چه مرگته؟ افسار پاره کردی؟چی داری میگی روانی…
-من هیچ مرگم نیست…تو یه مرگیته..تو کک افتاده بود به جونت که تریپ فداکاری برداری،پطروس بشی بعد عین سگ دزد فرار کنی… خاک بر سرت…خاک… لیاقتت همون زنیکه ی بوووق هست…خلایق هرچه لایق!!!فقط فراموش نکن اینی که فکر میکنی براش تو اولینی،یه ه*ر*زه ای بوده مثل شبنم…یه هرجایی !لیاقت همون کرکسیه که مثل انگل زندگیتو میمکه… عشق بریز به پاش برادر احمقم!
سریع تلفن رو گذاشت…
نفسم تو سینه ام گره خورد…
با آه بیرونش دادم… با دستای لرزون آرام بخشی برداشت و با یه لیوان آب خنک بلعیدم…
روی تخت ولو شدم…
سعی کردم آروم باشم.نفس تازه کنم… ولی نمیشد…قلبم میسوخت…تیر میکشید… گوشی بی وقفه زنگ میخورد…
در اتاق باز شد…
زیر چشمی نگاه کردم…
بهانه… مات… مبهوت… یخی… یه نگاه عمیق و سرد…
نزدیکم اومد… با همون نگاه..لرزیدم…
کنارم نشست… دستم رو گرفت… سعی کردم آروم باشم… غرور نداشته ام به اندازه ی کافی تو این سه روز تیغ زه بودم… بس بود دیگه…
دستم رو فشار داد… سرش رو رسوند به سینه ام… نرم کنارم دراز کشید…
دستم رو دور کمرش پیچیدم و کشیدمش سمت خودم…
بعد از سه روز صداش رو شنیدم….یواش گفت-خوب میشم…تو آروم باش!
فصل دوازدهم
اتابک
اواخر شهریور بود… بهانه رو از مدرسه برداشتم و سعی کردم لبخند بزنم..
-امتحان خوب بود؟
خیلی سرد گفت-آره….
دستش رو فشردم و گفتم-خدارو شکر…کجا بریم؟
پوفی کرد و با حرص گفت-برو خونه…میخوام برم حموم بعدم آرایشگاه…
سرخورده از سردیش گفتم-نریم نهار بخوریم؟
تلخ گفت-نه!
زبونم رو به لبم کشیدم و از پارک بیرون اومدم…تا کی باید این سرد بودناش رو تحمل میکردم؟ این تلخیاش رو…این خونسردی نگران کننده اش رو…
چهار ماه گذشته بود… چهار ماه به شدت تکراری…با تعداد انگشت شماری اتفاقات شاید غیر تکراری…
وقتی حاضر نشدم جواب تلفناش رو بدم،دست به دامن روشنک شد…روشنک هم…به بهترین شکل از حس خواهر شوهر بودنش استفاده کرد و…
لبخند زدم…پلید ولی سرخوشانه…
گفته بود … از سابقه ی درخشان فرح،که به لطف گیر افتادن شبنم رو شده بود…بابک باید میدونست…باید میدونست به خاطر کی و چی داره زندگی میکنه…باید شریکش رو میشناخت… باید…
نمیدونم شاید هر موقعیت دیگه ای بود حرفی زده نمیشد ولی… یه جوری دلم میخواست بابکم زجر بکشه… فرح تنبیه شه… شبنمم که داشت عذاب میکشید… 3بار خودکشی ناموفق و…
نگاهم رو دوسختم یه صورت سرد بهانه… هیچ شور و هیجانی درش نبود…
-میخوای بری آرایشگاه؟
-اوهوم!
-چیکار؟
زبونش رو به دندوناش کشید و گفت-موهامو رنگ بزنم..ابروهامو مرتب کنم…. موهامو کوتاه کنم.
با حرص دنده رو جا زدم و سعی کردم لبخند بشونم رو لبم.
-چه رنگی؟
-استخونی!
به زحمت آب هنم رو قورت دادم…
-یه هفته دیگه مدرسه شروع میشه!
-تو مدرسه هد میزنم!
راهنما زدم و وارد خیابون دیگه ای شدم…سعی کردم کوتاه بیام… –هر جور دوست داری…ولی رنگای روشن سن رو بالا میبرن!
پوزخندی زد و گفت-منم سنم بالاس دیگه! نیست؟نمیبینی پیر شدم؟
فرمون رو تو مشت فشردم…
تمومی نداشتن کنایه هاش…
-هرطور دوست داری!
-از دخالتات متنفرم!
لب گزیدم و آروم گفتم-منم …
سریع حرفم رو خوردم…چی میخواستم بگم…
به بیرون زل زد..ولی حضور پوزخند رو روی لبش حس میکردم-تو هم از من متنفری!
سریع گفتم-از بعضی برخوردات!
-برخوردایی که خودت مسببشونی!
آه کشیدم-بحث نکنیم…باشه؟آخرین امتحان بود نه؟
-آره!
-جدی میخوای موهاتو رنگ بذاری؟
-نه!
نفس راحتی کشیدم…
-میخوام برم تولد سارا…
-بهانه جان؟
-بله؟
پوفی کشیدم… بهترین فرصت بود که حرفم رو بزنم…
-حقیقتش…یادته آقاجون دهه ی اول محرم رو به هیئت شام میداد؟
-خب؟
-قبل مرگش…ازم خواست نذارم این نذر رو زمین بمونه…هرسال پولش رو دادم به حاج آقا منافی تا اون هزینه کنه…ولی امسال… اگه تو راضی باشی…بیان تو خونه… تو حیاط بساط بزنیم…به یاد همون موقع ها!
اشک چرخید تو چشماش…
نگام کرد… جلوی در خونه وایسادم و کامل برگشتم سمتش…
-خودتی اتا؟
سرافکنده گفتم-بهم نمیاد؟
یه قطره اشک از چشمش چکید… سریع گرفتمش…
-اتا!
-جانم؟
-فکر میکردم این نذر آقاجون رو فراموش کردی…
هوفی کشیدم…
-اونجور که باید ادا نشد،ولی…راضی هستی بهانه؟
خندید…بعد از مدتها عمیق!
-معلومه!!!تو عاشق دهه ی اول محرم بودی…منم دیوونه ی اون شبام… صدای طبل و سنج…
بعد با هیجان گفت-بازم میذاری سر بندای یا زهرا رو من ببندم؟آره؟
اشک تو چشمام حلقه زد…چقدر دور شده بودم..از اصلم…از ریشه و…
-تو دیگه اون خانوم کوچولو نیستی که!
آهی کشید و رو برگردوند…-آره راس میگی!
در ماشین رو باز کرد…پیاده شد و گفت-تو نمیای تو؟
آب دهنم رو قورت دادم..یه چیزی بود که داشت موریانه وار مغزم رو میجوید و نمیتونستم به زبون بیارمش…
-نه تو برو…زود بر میگردم…
باید فکر میکردم…باید تصمیم میگرفتم…باید یه تغییر اساسی میدادم..باید خواسته رو به زبون میاوردم… باید… باید کنار میومدم.. قبلشم…باید روان شویی میکردم!
از اصطلاحی که به مغزم خطور کرده بود لبخند زدم!
زل زدم به قیافه ام تو آینه و گفتم-مطمئن باش هیچوقت دلتنگ دوگانگیام نمیشم!سرگیجه ها باید تموم شن!همین امروز!!!
بهانه
در خونه رو بستم و بهش تکیه دادم….حس میکردم دنیا پررنگ شده،رنگی شده…قشنگه!یهویی…یهویی اینقدر تغییر کردن…خودمم متعجب کرده بود!
خندیدم… یه قدم به جلو برداشتم…
زل زدم به موزائیکای کف خونه…به یاد بچگیا….قدمامو تنظیم کردم تا پامو رو مرز نذارم!حتما از وسطشون رد شم!چه کیفی میداد این بازی…اینکه موفق باشی و تا جلوی ساختمان بدون یه ذره خطا قدم برداری!
کلید رو تو در چرخوندم… نفسی تازه کردم و برگشتم سمت حیاط…خیره شدم به مسیر طی شده…چند وقتی بود که میگفت میخواد موزادیکای کف حیاط رو عوض کنه….میخواست اون قسمت سنگی رو هم موزائیک کنه…
نه….نباید اجازه میدادم…من این موزائیکارو دوست داشتم…این طرحهای برجسته شون رو… رنگ خاکستریه زشتشون رو…
و برگردوندم…اگه موزائیکارو عوض میکرد ،دیگه تابستونا به بهونه ی شستن چی 4ساعت رو حیاط آب بازی میکردیم؟
-نه نه نه!نباید اجازه بدم!
سرم رو تکون دادم و کفشامو ر آوردم… به رسم عادت مثل همیشه جورابامو همون دم در در آوردم و به طرف اتاقم رفتم…
وارد اتاق شدم…یه لبخند عمیق رو لبم نشسته بود…بعد از مدتها ماهیچه های صورتم از یه لبخند واقعی کش آوردن…ته دلم تلاطم داشت… درست مثل وقتایی که از طرف مدرسه میخواستن ببرنمون اردو…هیجان داشتم،درست مثل وقتایی که منتظر اتابک میموندم تا بیاد دنبالم و بریم هیئت…سرخوش بودم…درست مثل همه ی وقتایی که رو دوشش سوار میشدم و دسته های عزاداری رو نگاه میکردم… از شنیدن صدای طبل میترسیدم ولی بازم حاضر نبودم از اون جو دل بکنم…
مانتو مقنعه ام و از سرم کشیدم…خیره شدم به عکسی که تازگیا رو آینه ی اتاق چسبونده بودم…من و اتابک… تو کوه…داشتیم دنبال گل بنفش میگشتیم!دست کشیدم روی عکس…لبخندم عمیق تر شد…باز داشت میش همون اتابکی که من دوسش داشتم… اتابکی که صادق بود،نجیب بود…پایبند یه سری اصول بود…واسه خودش قواعدی داشت…حس کردم از اون اتابک لائیک دیگه بری نیست!
عکس رو ب*و*سیدم…چقدر دلتنگش بودم…چقدر بهم نزدیک بود و چقدر ازش دور شده بودم..
نگاههای سرخش خیلی وقت بود شبا همراهیم نمیکرد،ولی نگاه نگران و دو دلش هر لحظه که چشم میچرخوندم روم خیره بود…
اتابک!!!
اتابک!!!
اتابک….
-چرا اسمش خاص بود؟چرا اینقدر اسمش عجیب بود… چرا اینقدر غیر م*س*تعمل بود؟ اسمش آدم رو یاد ناصرالدین شاه و ملیجک مینداخت….اتابک خان هم…یکی از دار و دسته ایای همونا بود نه؟
سرم رو تکون دادم….
-چه خوب که اتابک بود….بابک نبود…سیامک نبود…روشنک نبود….فقط و فقط اتابک بود…یه اتابک دوست داشتنی و مظلوم… یه مهربون که جز نامهربونی ندیده بود!
-حقشه!
آهی کشیدم….نگاهم رو از عکس گرفتم و گفتم-نه همیشه!نه همه وقت…تو تو هر شرایطی!از این به بعد…اگه تو همین مسیر میموند… حقش میشد مهربونی….همیشه،همه وقت،تو هر شرایطی!
اتابک
دوتا نفس عمیق کشیدم…
جعبه ی نون خامه ای رو ،روی صندلی گذاشتم و به طرف خونه حرکت کردم…مطمئن بوم چی میخوام بگم…میدونستم چی میخوام… حداقل دیگه یه دل بودم… سپرده بودمش دست خدا…
-یه دور مرور کن ببین چی میخوای بهش بگی….
زبونم رو به لبم کشیدم و گفتم-حرف نباشه!
-نمیشه که!باید حرف بزنیم!
-ای بابا!باز من استرس گرفتم تو بلبل شدی؟میگم هیچی نگو!باید با کله برم تو مسئله تا حل بشه!حرف حرف میاره،ذهنم رو مشوش نکن لطفا!
صدای خفیف ویز ویزش رو میشنیدم ولی بی توجهی کردم.
یعنی چاره ای جز بی توجهی نداشتم…
سعی کردم تمرکز کنم و خوشبختانه موفق بودم.
جلوی در خونه ترمز زدم…
-ماشین رو ببر تو!
-خفه!
پیاده شدم…استرس داشتم…ولی نه اینقدر که تصمیمم رو عوض کنم…جعبه ی شیرینی رو برداشتم و با کلید در رو باز کردم… اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد موزاییکای بد رنگ کف حیاط بودن…باید در اولین فرصت عوض میشدن…
-نرو تو هپروت!
سریع سر جنبوندم و با قدمای بلند به طرف ساختمان رفتم…
با دوتا نفس عمیق کلید رو تو در چرخوندم و وارد شدم… یه نفس عمیق کشیدم و گوش تیز کردم…هیچ صدایی نبود.
کفشامو در آوردم و به طرف آشپزخونه رفتم…
جعبه ی شیرینی رو روی میز گذاشتم و خواستم برگردم که صداش و شنیدم-چرا مثل دزدا میای؟
سریع برگشتم سمتش…
حوله ی قرمزی دور موهاش پیچیده بود و تاپ سفید تنش بود…. نگاهم رو از تاپش گرفتم و دوختم به چشماشو گفتم-فک کردم خوابی!
ابروهاشو داد بالا-بهت که گفتم میخوام برم آرایشگاه!
لبخندی زدم و توی دلم به بی حواسیم بد و بیراه گفتم…
بی هوا پروندم-برات نون خامه ای گرفتم!
به طرف میز سرک کشید و گفت-اوهوم مرسی.!
یه دونه برداشت و همزمان که گاز میزد گفت-منو میبری یا خودم برم؟
نفهمیدم کی دستامو گذاشتم رو بازوهای ل*خ*تش و گفتم-بشین حرف بزنیم….بعد هرجا خواستی میرسونمت!
شونه هاشو داد بالا… شیرینیش رو توی دهنش گذاشت و پشت میز آشپزخونه نشست…
منم نشستم و با یه نفس ،خیره شدم تو چشمای منتظرش…چطوری باید میگفتم؟
یه ذره خامه گوشه ی لبش بود…با نوک انگشت کنارش زدم و با یه کم لرزش صدا شروع کردم به حرف زدن…
-نمیخوام اذیتت کنم….ولی…میدونم که همیشه ناخواسته باعث اذیتت شدم…
محکم نفسم رو بیرون دادم… زل زدم به میز و همینطور که روش طرح مینداختم ادامه دادم-من….همینی که رو به روتم… همین آدمی که تازگیا فهمیدی عموت نیست….
به زحمت آب دهنم رو قورت دادم-همینی که ازت 14سال بزرگتره….معلولیت جسمی داره…کلی مریضی تو پرونده پزشکیش هست… یه روح به ل*ج*ن کشیده داره….عاشقته….دوست داره…نمیگم خوشبختت میکنم…ولی…ولی قسم میخورم اگر فردایی برام باشه،بهتر از امروز بسازمش…نمیگم بهترین میشم برات…ولی کمکت میکنم بهترین باشی…
نگاهم رو دوختم به صورتش… دهنش نیمه باز مونده بود…شیرینی جویده شده و قورت نداده تو دهنش مشخص بود….
لبخند کم جونی به قیافه ی با نمکش زدم ….
بی توجه به صدای قلبم که گوشم رو کر کده بود بود ادامه دادم…
-موقعیتای بهتر برات هست…حیف توئه که جوونی و طراوتت رو بذاری پای من…ولی…ولی چیکار کنم دوست دارم و…
هووووووووف…
-بهانه جان….عزیزم…خوب فکراتو بکن….من یه مدت باید برم…میرم تا تو خوب فکراتو بکنی…خوب تصمیم بگیری و …. اونموقع اگه خواستی برمیگردم….اگرم منو نخواستی….هیچ اتفاقی نمیفته!من همون عمو اتابک میمونم!همونجوری که تو میخوای… و…
به سرفه افتاد…
سریع بلند شدم و لیوان رو آب کردم…
جلوی دهنش گرفتم و به خوردش دادم…
پا چشمای به اشک نشسته زل زد تو صورتم…
جلوی پاش نشستم…
با زحمت آب دهنش و قورت داد…
-کجا میری؟
سعی کردم آروم باشم…لبخند زدم-مهم نیست…
-برمیگردی
؟
-اگه تو بخوای…
-من…تنها…
-هیس…تنها نیستی…روشنک داره میاد تهران…
-اتا؟
زبون به لبم کشیدم…-جونم؟
-نرو…من همین الان جوابم آماده اس!
پوزخندی زدم!بدون فکر میخواست جواب بده!از همین میترسیدم….باید بهش فرصت میدادم…تا بعدا…تا آینده ای که مطمئنا وجود داشت….همون آینده ای که حاضر بودم شرط ببندم پر از فراز نشیبه…بهم سرکوفت زده نشه که بر اساس احساسات تصمیم گرفتم!
-میرم…ازت میخوام فکر کنی!درست و عمیق…. بحث یه عمر زندگیه!بحثه…
هووووووووووووووف.
-بحث سر اینجور کنار هم بودن نیست!بشین فکر کن….میتونی من و به عنوان همسر قبول کنی؟ میتونی کنار بیای با شرایطم…با مشکلاتی که خواهیم داشت؟ببین بهانه جان….نمیخوام اذیت شی…ولی…خیلی چیزارو…
پوووووووووووووووف،چقدر حرف زدن باهاش سخت بود….سخت بود ولی…ولی…
یه انرژیه خفته ای لبخندم رو تقویت کرد…چقدر این نگرانیا و سختیا شیرین بود!
خیره شدم تو چشمای به اشک نشسته اش…
-بپوش…میرسونمت خونه ی دوستت…بعدم…
با حرص کنارم زد و به طرف مانتوش رفت… با حرص دکمه هاش رو بست…حوله رو از دور موهاش باز کرد و شالش رو روی سرش انداخت-بریم!
پس اون تاپ رو برای تولد پوشیده بود….هرچند اصلا مناسب نبود اما…..یه مهمونی دخترونه بود دیگه…
-همکلاسیا جمعن؟
-اوهوم…
-لباس مجلسی ترم داریا!
اخمی کرد و گفت-گیر نده!
یه نفس عمیق کشید و بلند زد زیر گریه…
قلبم تیر کشید… دلم میخواست دستامو باز کنم و بکشمش تو ب*غ*لم….بگم اصلا همین الآن نظرتو بگو…من نمیرم…اما…
اه…نفسم رو فوت کردم…
بلند گفتم-لباست که به درد مهمونی نمیخوره…موهاتم که خیست و مرتب نیستن،شالت نامرتبه،حداقل گریه نکن که شبیه ….
بلند تر زار زد…
-اصلا مگه نمیخوای بری آرایشگاه؟
-نه!
به طرفش رفتم… شونه هامو محکم منقبض کردم تا مبادا دستامو برای بالا اومدن و ب*غ*ل کردنش یاری بدن… دستش رو گرفتم و به طرف پله ها کشیدم…
بلند گریه میکرد و دنبالم میومد…
در رو باز کردم و وادارش کردم روی تخت بشینه…در کمدش رو باز کردم… پیراهن کوتاه سورمه ای قرمزش رو بیرون کشیدم و روی تخت کنارش گذاشتم…
سشوآرش رو تو برق زدم و گفتم-موهاتو خشک کن….اینم بپوش…
یه اشاره ای به ست برق لب و لاک لبی که سه هفته پیش براش خریده بودم و هنوز از جعبه بیرون نیومده بودن کردم-از اینام استفاده کن… دوست دارم از همه بهتر باشی!
هیع هیعی کرد…
-منتظرتم!
پلکامو روی هم فشار دادم و از اتاق بیرون رفتم…
باید زودتر ازش دور میشدم….آخرش یا از صدای قلبم کر میشدم….یا از انقباض عضله هام فلج!این عشق داشت نابودم میکرد!
فصل سیزدهم
بهانه
به شکم خوابیدم…صوتم رو تو بالش قایم کردم اشک ریختم…
یه هفته بود رفته بود…
یه هفته بود که ازم خواسته بود فکر کنم و من تنها کاری که نکرده بودم همین فکر کردن بود….وقتی دوسش داشتم،وقتی با حضورش دلگرم بودم….دیگه چرا باید فکر میکردم؟
وقتی با رفتنش اینطوری بهمم ریخته بود…چرا باید…
صورتم رو از بالش جدا کردم و دستم رو رسوندم به گوشی…گوشیه اهداییش…آوردم رو لیست تماس…. روی شماره اش مکث کردم… با زحمت آب دهنم رو بلعیدم و انگشتم رو مماس کردم روی اسمش…
-مشترک مورد نظر…
تلخ قطع کردم و بلند تر زار زدم….
مشتامو بی وقفه به بالشم کوبیدم و نق زدم-فقط صدای خودت باید بیاد…چه معنی میده من زنگ بزنم یه زنه بگه در دسترس نیستی… من صدای محکم و خش دار خودت رو میخوام نه صدای لوس و شل و وله یه زن رو…. اتابک….
در اتاق باز شد…. بدون اینکه به طرف در برگردم به صورت خودم رو روی بالش انداخت و بدتر زدم زیر گریه….
-بهانه…
داد زدم-تنهام بذار!
-عزیزم…بهانه…
برگشتم…با عصبانیت نگین رو هول دادم و گفتم-برو…تنهام بذار…نمیخوام ببینمت…
پوفی کرد …
صدای ترقی از پایین اومد…
-میخوان رو حیاط خیمه بزنن!
قلبم لرزید…
خیمه….
-اتابک که…
-سپرده دست نادر!
پوزخندی زدم!
باز داشت از زیر بارش شونه خالی میکرد….هرچند بار نبود….
یه صدای تق دیگه و یه صدای خشن-حمزه ولش نکن…طناب رو بکش…
بغضم بزرگتر شد….قلبم نامنظم میزد…
چقدر دلم تنگ بود برای این صدا ها….
-صلوات!
-با شماره ی سه همه بکشیدش….
-یک… دو…سه…
یه صدای نا آشنا از بین جمع داد زد-یا حسین!
همه بلند گفتن-یا حسین….
با دستام صورتم رو پوشوندم…نگین آهی کشید…با تمام قدرت زار زدم….
اتابک
-عزلت نشینی پیشه کردی جوون!
به صورت چوک و نورانی امام جماعت مسجد لبخند زدم و گفتم-خیلی مدیونم!
خندید و دستی زد سر شونه ام-همین که اینجایی….همین که فرصت کردی از همه چی کنار بکشی ،یعنی خدا بهت عنایت کرده…
آه کشیدم…
-از رگ گردن بهت نزدیک تره….تا اینجایی حس میکنی….بیرونم که رفتی…یادت نره!بذار ین حس قوی بمونه!
اشک جمع شد تو چشمام!
تسبیحش رو به طرفم گرفت و گفت-تبرکه.
تسبیح رو گرفتم و زیر لب تشکر کردم…
از کنارم بلند شد …هنوز یه قدم بر نداشته بود که گفتم-حاج آقا؟
برگشت سمتم-جانم؟
-شما حساب کتاب خمس و زکاتم انجام میدین؟
لبخند زد…-اگه بخوای …
بلند شدم…به طرفش رفتم و گفتم-از این چیزا هیچی سر در نمیارم…ولی…میگن مال رو پاک میکنه…آره؟
خندید و گفت-بله…زندگیتو پاک میکنه…دستورات دینمون الکی نیستن!همشون حکمتی دارن.
آهی کشیدم…
-وقت دارید الان؟
– دو روز دیگه اول محرمه و کارای مسجد زیاد…ولی… برای تو…حتما!اما باشه بعد از نماز جماعت!
نفسم رو محکم بیرون دادم-ممنونم!
-کاری نمیکنم پسرم!
همون لحظه صداش زدن-حاج اقا؟
نفس عمیقی کشید و به طرف صدا رفت…
احساس سبکی میکردم…برگشتم کنار دیوار نشستم و زل زدم به سقف بلند و قشنگ مسجد…بهانه در چه حال بود؟
دستم خزید رو جیبم…
گوشیم رو بیرون کشیدم و چشمامو بستم… دو دل بودم روشنش کنم یا نه…یه نفس لرزون کشیدم و روشنش کردم…صورت گرد و خوشگلش بهم لبخند زد….با وسوسه ی ب*و*سیدن عکسش مقابله کردم و شماره ی نادر رو گرفتم!باید مطمئن میشدم همه چیز درست پیش میره…
-یا حسین!
دلم ریخت…
-الو؟
لرزون گفتم-سلام!
شنگول گفت-علیک سلام برادر!تقل الله!خوب هستین؟فشته ملائکه در چه حالن؟اوس کریم خوبه؟
بی جون خندیدم و گفتم-کمتر چرت و پرت بگو!کجایی؟
-داریم خیمه رو علم میکنیم…کی میای؟
به جای جواب گفتم-خوبه؟
-خوبه؟خودش رو خفه کرد…پاشو بیا اتابک اینقدر این طفل معصوم و اذیت نکن!
دلم لرزید…باز داشتم اذیتش میکردم…
-باهاش حرف بزن ببین فکراشو کرده؟
-اتابک خیلی خری به خدا!تو این شرایط حاضرم شرط ببندم فکر نمیکنه….بیا حداقل دور و برش باش….تا آخر محرم صفر فکراشو بکنه!
پوفی کردم…
-سفارشم آماده اس؟
-اونام آماده اس…
-با با حاج آقا منافی حرف زدی؟
-اتفاقا تا نیم ساعت پیش اینجا بود….کی میای؟
زبونم رو به لبم کشیدم و با دست آزادم موهام رو کنار زدم!-میام…تو…
-نادر…
-صدام میزنن اتا.
-برو به سلامت…
-زود بیایی ها!
باشه ای گفتم و قطع کردم… باید برمیگشتم…اما….اول باید مال و زندگیم رو پاک میکردم!
بهانه
دستی به شالم کشیدم….مرتبش کردم…نگام خزید رو چادر مشکی نازکی که نگین برام آورده بود….دو دل بودم بپوشمش یا نه؟؟ روشنک فرز و تند داشت به کسایی که تو آشپزخونه بودن دستور میداد و مدیریت میکرد….نگاش کردم…یه چادر نازک مثل همون که نگین برام آورده بود رو شونه اش بود…
تمام خانومایی که تو ساختمان بودن چادر داشتن…بعضیا کلفت و ضخیم….یه عده هم مثل روشنک…یه گروهم متعادل تر…
پوفی کردم…. پشت پلکام رو فشار دادم و چادر رو برداشتم…در اولین فرصت باید یه چادر مشکی خوب میخریدم…نه ضخیم و کلفت!نه نازک و پوستی!!!
بغضم بزرگتر شد…
خرید بدون حضور اتابک مزه ای نداشت…
قلبم تند تند زد….
نه روز….نه روز بود که نبود….نه روز !کم نبود…
-بهانه حاضری؟
بغضم رو فرو دادم….یه نفس عمیق کشیدم…بوی گلاب و صدای ضبط شده ی نوحه برم گردوند به فضای خونه!
چادر رو روی سرم انداختم و پله ها رو پایین رفتم… میتونستم نسبت به همه ی تغییرای قشنگ خونه احساس خوبی داشته باشم… به پارچه های سبز و مشکی که به دیوارا دوخته شده بودن… به هیاهو و رفت و آمد….به صدای نوحه و خش خش زنجیرا… اما… در اون لحظه… دلتنگ بودم… دلتنگ کسی که همه ی این برنامه هارو راه انداخت و بود و خوش نبود…
کجا بود؟چیکار میکرد؟ در چه حالی بود؟
وسط پله ها ایسادم…سریع عقب گرد کردم و برگشتم… در اتاقش رو باز کردم و وارد شدم… یه نفس عمیق کشیدم… جای خالی کلکسیون شیشه های گرون قیمتش بدجور تو ذوق میزد!
پوفی کردم… در کمد لباساشو باز کردم…پیراهن مشکیش رو بیرون کشیدم… باید مطمئن میشدم چروک نیست… نبود!اتو کشیده و مرتب…
تو ب*غ*لم فشردمش…
شیشه ی عطر آقاجون رو برداشتم…. بوی یاس میداد…. دو قطره به لباسش زدم و گذاشتمش تو کمد…
حس کردم سینه ام میسوزه…یه ذره نفسم تنگی کرد…. بی توجه به این تنگی نفس،به طف در اتاق رفتم… دستم رو به دستگیره رسوندم… خواستم به طرف پایین بچرخونمش که پایین کشیده شد و در باز شد….
چند ثانیه زمان وایساد…
نفسم بیشتر تنگی کرد….قلبم تند تر زد… فراموش کردم نفس کشیدن و….
صورتم گر گرفت…
خیره شد تو صورتم…
زل زدم تو صورتش…
پلک زد… پلک زدم….بی توجه به دو قطره اشکی که با سماجت بیرون پریدن،کنارش زدم و از اتاق بیرون رفتم! خودمم نمیدونستم چی میخوام… دلم تنگ چیه؟
دلم برای دیدنش بال بال میزد و حالا که دیده بودمش….
بازوم رو کشید…
-خانوم خانوما!
یه چیزی تو گلوم لرزید…
برم گردوند سمت خودش…
یه لایه ی نسبتا ضخیم ریش رو صورتش خود نمایی میکرد….پوستش رو تیر تر نشون میداد…گونه هاش رو برجسته تر…
آهی کشیدم…
-قهرم باهات!
خندید…یه خنده ی کم جون ولی عمیق!
زیر گوشم گفت-با چادر خوشگل شدیا!
خواستم جوابی بدم که صدای روشنک از پایین پله ها اومد-اتابک لباستو عوض کن….صاحب مجلسی مثلا!
اتابک پوفی کرد… ریز اخمی کردم…
ازش فاصله گرفتم و بی توجه به قلبم که اینقدر نامرتب میزد پله هارو پایین رفتم و سعی کردم بیخیال مور مور بازوم بشم! انگار اولین بار بود دستش به تنم میخورد!تنی که با یه لایه لباس پوشیده بود شده بود!
پایان
اتابک
پیراهنم رو از سر چوب لباسی برداشتم…یه بوی خاص میداد…
به بینیم نزدیکش کردم…یاس…بوی عطر جانماز آقاجون بود…
بغض بیخ گلوم رو گرفت..یه نگاه به اطراف انداخت…عطر سرجاش نبود…جابه جا شده بود…
نفس عمیق تری کشیدم.خیلی وقت بود دستم به این عطر نخورده بود….
آهی کشیدم…بی درنگ به طرف حموم رفتم…بعد از یه دوش اساسی ،پیراهن رو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون… نگاهم بی اختیار دنبالش میگشت…نبود…
آهی کشیدم و از ساختمان زدم بیرون…
رو به روی نادر وایسادم…
پوفی کرد و گفت-عطر زدی؟اونم همچین عطری؟بوش افتضاحه!
چشم غر ای نثارش کردم و گفتم-حتما باید دانحیل بزنم تا خوشبو باشم؟این عطر کلی خاطره پشتشه…کلی اصالت…بوی آقاجونم و سجاده اش رو میده!
فقط نگام کرد…
آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم…
-دیدیش؟
پوفی کردم… صدای صلوات جمع بلند شد…
-آره!تلخ بود!مثل همیشه غیر قابل پیش بینی!
-سفارشت حاضره!
سرم رو نرم تکون دادم…
حاج آقا منافی به طرف اومد…به طرفش رفتم… دستم رو گرم فشار داد و گفت-الحق که فرزند خلف حاجی هستی!
تلخ سر تکون دادم…چقدر خلف بودم!
-همه ی مداحا و روحانیونی که سالای قبل دعوت میکردیم و امسالم دعوت کردیم…با اجازه ات!
-خیلی کار خوبی کردید…من که با این آقایون هیچ آشنایی ندارم…
لبخند زد و مشغول توضیح دادن شد که نادر وسط حرفش پرید….-اتابک من برم الان هیئت میاد….سفارشات تو اتاق بهانه ان!
قبل از اینکه بتونم بپرسم چرا اونجان؟ازم دور شد…
حاج آقا توضیحاتش و داد و بعد از کلی تشکر از کنارش رد شدم…
گوشیم رو در آودم.با اینکه بعید میدونستم جواب بده شماره اش رو گرفتم….
چند تا بوق خورد…داشتم از اینک برداره ناامید میشدم که صداش رو شنیدم-بله؟
سرخوش گفتم-مموش!الهی دورت بگردم!قهری هنوز؟
-پررو نشو حالا که جوابتو دادم…بله؟
-اون سربندارو بردار بیار قربون شکل ماهت بشم!با چادر اینقدر خوشگل شدی!
-باشه!
سریع قطع کرد…
خندیدم…دیوونه بود.منم دیوونه کرده بود فسقلی!
چند دقیقه بعد رو گوشیم پیام اومد-بیا جلوی پله ها!
به طرف پله ها رفتم…روی پله ی اول منتظرم بود.
مشمای بزرگی رو به سمتم گرفت!قبل از اینکه بتونم بگیرمش پرتش کرد سمتم و خواست برگرده بره تو که گفتم-بهانه؟
وایساد…
با اخم برگشت سمتم-بله؟
-اخم نکن مموش!
بدتر اخم کرد و گفت-امری دارید؟
مشمارو دست به دست کردم و گفتم-من گفتم بشین فکر کن به یه نتیجه برس!نگفتم قهر کن!
-مگه هرچی تو بگی رو باید عملی کرد؟
ابروهامو دادم بالا-نباید؟
چشماشو گرد کرد و با عصبانیت گفت-بله؟
تلاش کردم بلند نخندم!
-نزن منو حالا!
چادرش رو انداخت رو سرش و برگشت…
دوباره صداش کردم…
-بهانه جان؟
وایساد ولی برنگشت…
یه دونه سربند از مشما بیرون کشیدم و گفتم-میبندیش برام؟
برگشت سمتم…
خیره شد تو چشمام…زمان برای چند ثانیه وایساد…
دوتا پله اومد پایین….یه پله رفتم بالا!هم قد شدیم… هم تراز.
تو چشماش اشک برق زد…
صدای طبل اومد…
هیاهو و هیجان…
دستم لرزید….سربند از بین انگشتام بیرون کشیده شد….
سنج زدن….
-ثارالله…ثارالله…ای تاب و تب من…واجب تر کربلاته،از نون شب من…
ثارالله،ثارالله،طائر آواره ام، میشه بگی که ارباب کبوتر مناره ام!
با پر پرواز دل…به سوی تو پریدم…
چی میشه من ببینم…به کربلا رسیدم…
یه وقت نگی که دور شو….برو که رات نمیدم….برو که رات نمیدم…
-برو که رات نمیدم…
دستاش بالا اومدن… یه قطره اشک از گوشه ی چشمش پایین چکید…
-اللهم رزقنا زیارت کربلا،با مدد ثارالله…با سربند یا زهرا…
پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم و پشت سرم گره زد…قلبم وحشیانه میزد….
صدای هیئت میومد…
صدای طبل…زجیر…سینه…
هق هق بهانه… داغی پیشونیش رو سربند…
با پر پرواز دل،به سوی تو پریدم…
آروم خوند-چی میشه من ببینم،به کربلا رسیدم…
-یه وقت نگی که دور شو…برو که رات نمیدم…
برو که رات نمیدم…
دود اسفند…بوی گلاب…
هنوز صدای سنج میومد…طبل…سینه….همخونی…
پیشونیم رو کنار کشیدم…سرش رو عقب برد…
قلبم آروم گرفت…
نفسم رو بیرون فرستادم…
آروم بودم و مطمئن..
دستی به سر بند کشیدم…نگاهی به شور هیئت انداختم….
برگشتم پشت سرم…
بهانه خیره بود به جمعیت…
لبخند زدم…
لبخند زد…
چشمامو با اطمینان بستم…
وقتی باز کردم لبخندش بین اشک گم بود…
دوباره سر بندم رو لمس کردم…
زیر لب گفتم:
خدایا!
تورا به زلال اشک های دل های شکسته ی این محرم قسم،باران آرامشت را،بر سر و روی عاشقان دلسوخته و دلتنگت بباران و از ما بستان،تمام سرگیجه های تنهاییمان را!!!
تقدیم به او که بودنش،شوق ماندن را در وجودم زنده میکند!

پایان
نام رمان : سرگیجه های تنهایی من
نویسنده : سید آوید محتشم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
7 ماه قبل

خیلی خوب بود
چقدر خوب بود که اتابک با دل پاک و مهربونی که داشت، خودشم تونست تغییر بده
این مدل تغییرا دل و جرات میخواد

آدم معمولی
آدم معمولی
8 ماه قبل

جالب بود

Fati
Fati
1 سال قبل

عالی بود ❤️
این واقعه ی بود یا داستان ؟

Asal
Asal
2 سال قبل

ووو چ با حال اه دوس داشم چار تا صحنه مثبتم ببینم خعلی خوب بود نویسنده دمت جیزززز

عسل
عسل
پاسخ به  Asal
1 سال قبل

نویسنده فقط ترو خدا بگو واقعی بود داستان یا نه ترو خدا جواب بده

همتا
همتا
پاسخ به  عسل
7 ماه قبل

ینی چی واقعی بود یا داستان
از همه ی داستانا و رمانا و شخصیتای تو رمانا، اطرافمونم ممکنه باشن دیگه

R
R
2 سال قبل

چقد خوب بود… لذت بردم

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x