رمان سیاه بازی پارت 6

0
(0)

 

_بیخیال… بیخیال!

بوی سیگار در مشامش پر شد. برگشت و به حبیب خیره شد که کنارش روی پله نشسته بود. سیگارِ “بهمن” را مقابلش نگه داشت.

_میکشی؟

نچی کرد و سعی کرد چشم از بسته ی آشنا و محبوبِ شهروز بردارد.

_واس خاطرِ همین به هم ریختی؟ از وقتی یادم میاد سبحان با تو دمخور نبود!

دوباره نچی کرد و بعد از چند ثانیه در پسِ سکوتِ منتظرِ حبیب گفت:

_خواهرش.. درگیریمون و دید…

حبیب با حالتِ خاصی گفت:

_خوب؟؟

نفسش را با صدا بیرون داد.

_یه لحظه چنان نگام کرد از خودم بدم اومد!

سکوتِ حبیب طولانی شد. به طرفش برگشت و با اخم گفت:

_اون جوری چشاتو واسم ریز نکن مرتیکه! هر کی ندونه تو میدونی لیلا برام مثلِ خواهرِ نداشتمه! از وقتی چشم باز کرد بغلِ شهروز و من بود! انتظار که نداری…

نگاهِ خندانِ حبیب را دید و بی حوصله گفت:

_گم شو بابا آخه تو آدمی دارم برات توضیح میدم؟

حبیب پقی خندید.

_ترش نکن. چیه خوب؟ دختره بزرگ شده. چشم همه ی محله دنبالشه.. چرا سختت میشه خو؟

چشمش به لیلا افتاد که همراه با زری، سر به زیر و ناراحت مسیرِ مدرسه را طی میکرد.

_برای من هرچقدر بزرگ بشه بچه ست.. همون بچه ی لوس و دماغویی که هروقت فشارش میدادی جیغ میزد!

به طرفِ حبیب برگشت.

_الکی این ور اون ور حرف درست نکنین. نمیخوام واسش دردسر بشه.. لیاقت لیلا یکیه که بعد از این همه کلفتی و بدبختی بتونه خوشبختش کنه. اگه قرار باشه ما بدبخت بیچاره ها با هم وصلت کنیم هیچ وقت نسلِ این فقر منقرض نمیشه!

نفس عمیقی کشید.

_دخترایی مثلِ لیلا برام مثلِ مادرم عزیزن.. همینایی که از تنشون به جای بوی عطر بوی پیازِ سرخ کرده و خاکروبه ی خونه میاد!.. بوی زندگی!

منتظرِ جواب دادن حبیب نشد و بلافاصله از جا بلند شد. حبیب که مسیرِ رفتنش را دید با تحیر گفت:

_کجا میری؟

بدونِ اینکه جوابی بدهد قدمش را تند کرد.. در چند قدمیِ لیلا ایستاد و گفت:

_چند لحظه وا میستی؟

زری با تعجب به پشت برگشت ولی لیلا همان طور در جایش بهت زده باقی ماند. با قدمی بلند خودش را به لیلا رساند و با اخم گفت:

_باهات حرف دارم!

زری لبش را به دندان گرفت و با خنده ای زیرپوستی و معنادار آرام گفت:

_من از جلو میرم.. شما هم بهتره برین تو کوچه ای جایی اینجا وسطِ محله زشته!

کلافه از حرف های معنادارِ زری گفت:

_بیا تو همین کوچه دو دیقه باهات حرف دارم!

قدم های دخترک لرزان بود و نفسش با زور از دهانش خارج میشد. نگاهِ پر ترسش را ابتدا به زری و بعد به سیاوشِ کلافه دوخت و پشتِ سرش راه افتاد. وسطِ ظهر بود و کوچه خلوت.. سیاوش اواسطِ کوچه ایستاد و به دیوار تکیه کرد. لیلا با دستانِ قلاب شده در هم رو به رویش ایستاده بود..نمیدانست چگونه باید بگوید ولی از یک چیز مطمئن بود! اگر این حرف ها امروز گفته نمیشد قطعا فاجعه ای بزرگ به بار می امد و در پس اش، قلبی شکسته و تیره میماند و دختری نا امید!!

_ببین اول دوست دارم یه چیز برات روشن شه! من و شهروز و برادرت با هم و تو همین کوچه و محله بزرگ شدیم. پس هر اتفاقی برامون بیفته و هر دعوایی هم بینمون باشه مطمئن باش اون قدر عمیق نیست که هیچ کدوم قیدِ یک عمر نمک خوری و خاطر حرمت و بزنیم. میفهمی چی میگم؟

لیلا با خجالت سر تکان داد. نگاهش به نوکِ اسپورت های صورتی رنگش بود! میدانست که هرچند سررشته ی این کلام به بحث و جدالِ نیم ساعت پیش میرسد؛ ولی از انتهایش بوهای خوشی به مشامش نخواهد رسید!نفسِ لرزانش را نامحسوس بیرون داد و برای شنیدنِ این صدای گیرا که شب و روزِ دخترانه هایش شده بود سفت و سخت ایستاد!

_ببین لیلا…

چشمانِ لیلا بی تاب، در پسِ این کلام خیره ی نگاهش شد و باعث شد رشته ی کلام از دستش خارج شود.

_ببخش اینجوری صدات میکنم.. خوب.. تو از همون وقتایی که فقط چند روزت بود مهمونِ خونه ی ما میشدی! اون روزا خیلی خوب یادمه!

سکوتِ لیلا را که دید ادامه داد، صدایش بی اختیار آرام و غمگین شده بود.

_دوست نداشتم اینجوری رو در رو باهات حرف بزنم ولی..

پوفِ کلافه ای کرد.. چقدر سخت بود! دستی به موهایش کشید و با اخم گفت:

_احساس میکنم یه چیزایی رو اشتباه برداشت کردی.. نمیدونم ….امیدوارم این فقط حس و برداشتِ غلط من باشه ولی خوب.. دوست نداشتم حتی از کنار این حدس و حس هم بی تفاوت بگذرم چون واقعا ظلمه!

چشمانِ ناباورِ لیلا حالش را بدتر میکرد. سرش را پایین انداخت.

_دوست دارم بدونی همیشه به عنوان برادر بزرگترت میتونی روم حساب کنی. هر کمکی از پس ام بر بیاد برات انجام میدم. من برای دخترایی مثلِ تو خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی ارزش قائلم. یکی که برای خونواده هم دختر بوده هم مادر! هم دختر بوده و هم زن!.. ولی..

نگاهش را به چشمانِ معصومِ دخترک دوخت و تیرِ خلاص را زد.

_ولی فقط در همین حد.. همین احترام.. نه بیشتر! نمیخوام تو رویاهات به جایی برسی که یه روزی از جانبِ من زمین بخوری. میهفهمی چی میگم؟

قطره اشکی درشت از چشمانِ ناباور و غمگین لیلا چکید و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:

_میفهمم!ا

سیاوش با ناراحتی لبِ بالایش را مکید و سر تکان داد.

_لیلا من..

_لازم نیست خودتون و اذیت کنین. فکر میکنم شما هم در مورد برداشتِ من دچارِ سوءتفاهم شده باشید!

لرزش صدایش بی اغراق مانندِ ستون های سستِ یک عمارتِ بزرگ و رو به ریزش بود! در مقابلِ این حفظِ غرورِ دخترانه ، لبخندی پرمهر زد و با حالتی غمگین گفت:

_دوستت منتظرته.. در هر حال اگه ناراحت شدی معذرت میخوام!

لیلا سرش را که به اندازه ی وزنه ای چند کیلویی سنگین شده بود به سختی تکان داد و با پاهایی سست و بی رمق راهِ آمده را برگشت

***

مهدیه دستش را داخلِ ظرفِ پفک فرو برد و خیره به بازیِ امیر محمد و حسین و دخترها زمزمه کرد:

_نمیدونم چی بگم افق.. هم خیلی شُبهه برانگیزه.. هم خیلی عجیب.

به طرفش برگشت.

_مگه میشه با یه بار دیدن عاشق بشه آدم؟ میشه افق؟

خواست بگوید شاید بشود..دقیقا مثل قلبی که بی اختیار، با یک صدای بم و چند تماس و یک جفت چشمِ گیرا درگیر شد؛ ولی از دیدنِ لبهای پفکیِ مهدیه رشته ی کلام از دستش خارج شد و با خنده گفت:

_این چه وضع خوردنه دختر؟ کِی میخوای بزرگ شی تو؟

مهدیه با لبخند به بسته ی پفک خیره شد که میانشان قرار گرفته بود.

_یادته وقتی دبیرستان بودیم نفری یه بسته میخریدیم پیاده راه می افتادیم تا مدرسه؟

افق خندید.

_آره.. بعدشم من زودتر مال خودم و میخوردم و به هزار ترفند تو رو از خوردن محروم میکردم. بعدش سهم تورم میخوردم!

_بله خوب یادت مونده.. سالادِ سوسک و اجسادِ حشراتِ مرده و…

چهره اش جمع شد از یاد آوریِ آن شیطنت های کودکانه که انگار با امروزشان به اندازه ی قرن ها دور بود!

_چه روزایی بود ولی..

مهدیه آه بلندی کشید.

_حالا که یادِ اراده مون میفتم با خودم میگم یعنی ممکنه زمان به عقب برگرده و همون قدر برای هدف راسخ باشیم؟

افق نوکِ انگشتان یخ بسته اش را زیرِ بغلش گذاشت.

_آره راست میگی.. اونقدر با اراده که با هم رشته انتخاب کنیم. با هم واسه کنکور بخونیم.. با هم جهش بزنیم!!

هر دو قدری سکوت کردند و مهدیه بعد از چند ثانیه گفت:

_حالا میخوای چیکار کنی؟ زنگ میزنی بهش؟

شانه بالا انداخت.

_معلومه که نه!

_مگه نمیگی سه روزه خبری ازش نیست؟ میخوای بیخیالش بشی یعنی؟

نفس بلندی کشید. مهدیه بهترین دوستش بود و همچنین نزدیک ترین. ولی نمیتوانست برایش از احساس معلولی بگوید که هنوز در باورش برای خودش مسخره بود. چگونه میگفت سه روز است که تلفنش را لحظه ای از خودش دور نکرده؟ که هزاران بار پیام های صوتیِ پرخواهشش را گوش داده و با خودش جنگیده؟ که این خودش برایش آنقدر تازگی دارد که دیگر حتی از نگاه کردن در آینه هم میترسد؟ در حقیقت از خودش نمیترسید.. از این افکارِ تازه و حس های ناشناخته و مسخره میترسید که اینگونه مانند گیاهِ جان پیچ حصارش را هر روز تنگ و تنگ تر میکردند و دیگر حتی نفس کشیدنش هم با زور و آه بود!!

به جای بیانِ تمامِ این حقیقت ها آرام ولی قاطع گفت:

_یه عمر خواستگار رد نکردم و تا این سن محکوم به تنهایی نشدم که با چند تا تماس و حرفِ عاشقانه وا بدم.. ندیدیش نمیدونی چجوریه مهدیه.. یه جوری با آدم حرف میزنه که انگار تو وجودته.. انگار به جای تو تصمیم میگیره!. خیلی به خودش مطمئنه..!

دستِ مهدیه روی دستش نشست.

_همین؟ فقط برای اینکه مطابقِ میلش پیش نری؟ یا اینکه واقعا نمیخوای باهاش آشنا شی؟

بیتاب و کلافه دستش را از زیرِ دست مهدیه بیرون کشید. دلش نمیخواست مهدیه متوجه لرزش خفیفی که به هنگام صحبت راجع به او درِش ایجاد میشد بشود.

_معلومه که نه.. من فقط نگرانم. نگران خودم. دلم نمیخواد به یه خیال دل ببندم. من که نمیشناسمش مهدیه؟ اگه درگیرش بشم دیگه نمیتونم دست و پام و جمع کنم. میترسم!

همین اشاره ی ناشیانه و مخفی اش کافی بود تا چشم های مهدیه برق بزند. آن قدری زمان کنارش سپری کرده بود که بعد از این همه سال تنهایی و امتناعِ او از روابط، اکنون به راحتی پی به تردید و احساسِ نو پایش ببرد! لبخندی نامحسوس زد و با صدایی ملایم و مهربان گفت:

_ یه حرفش خیلی به دلم نشست. این که گفت ساده بگیر.. سختش نکن! شاید راست میگه! ساده بگیر افق.. ساده نگاه کن به قضیه.. یکی پیدا شده که واقعا دوستت داره.. فرق میکنه با همه ی خواستگارات. مگه همیشه دنبالِ اون تمایز نبودی؟ نمیگم عشق چون میدونم هنوز به مرحله ی عشق نرسیدی.. ولی دارم حس میکنم نسبت به این مرد متمایز بی تفاوت هم نیستی!

نگاه نگرانش را به چشمانِ مهربانِ مهدیه دوخت و بی ترس و خجالت گفت:

_نمیتونم بهش زنگ بزنم.. دستِ خودم نیست.. نمیتونم!

لحن مظلومانه اش قلبِ مهدیه را زیر و رو کرد و یک بار دیگر مطمئن، افق به این مرد علاقه داشت..! سرش را با شیطنت تکان داد و با چشمکی گفت:

_تو زنگ نمیزنی.. ولی ممکنه دستت یهویی بخوره و شمارش گرفته بشه.. یه بارم این اتفاق افتاده بود مگه نه؟

افق با ترس و سادگی نگاهی به صفحه ی تلفنش انداخت. وقتی صفحه ی قفل را دید نفسِ راحتی کشید و با ابروهای نزدیک شده به هم با حالتی استفهامی پرسید؟

_یعنی چجوری؟

مهدیه گوشی را از دستش قاپید و بعد از کمی بالا و پایین کردن نامِ “دیوانه” را لمس کرد. تماس برقرار شد. سرش را نزدیک برد و زیرِ گوشش آرام گفت:

_اصلا از امیر چیزی نگو.. فقط چیزای خوب بگو… به منم اعتماد کن. هوم؟

هنوز نمیدانست مهدیه دست به انجام چه کاری زده است. با حیرت و گیج شده گفت:

_من واقعا متوجه منظورت نمیشم. چرا واضح تر حرف نمیزنی؟

مهدیه ابرویی بالا داد و با شیطنت گفت:

_دارم از خواستگارت میگم چی رو نمیفهمی؟ کلِ اینجا رو گذاشته روی سرش تا شمارت و پیدا کنه. میگم بدم بهش شماره رو یا نه؟

گفت و در پی اش با شیطنت به صفحه ی گوشی خیره شد. چشمانِ افق با سردرگمی میانِ گوشی و مهدیه دودو میزد. طولی نکشید که متوجه ثانیه شمار بزرگ روی صفحه ی گوشی شد. با ترس گوشی را از دستِ مهدیه کشید. با دیدنِ نامِ مستعارِ امیر روی گوشی با ترس تماس را قطع کرد.

_چیکار کردی دیوانه؟ زنگ زدی بهش؟

مهدیه شانه بالا انداخت.

_دستم خورد!

_چی چی رو دستت خورد؟ یعنی همه ی حرفامون و شنید؟ وای خدا!

_نه.. فقط اونایی که من خواستم و شنید!

چند لحظه به چهره ی پلید و شیطنت بارِ مهدیه خیره شد و کم کم تمامِ معاملات رو به رویش حل شدند. با حرص و بلند گفت:

_دختره ی دیوانه.. این چه کاری بود که کردی؟

_دیدم از تو آبی گرم نمیشه.. تازشم نه بلدی فیلم بازی کنی نه دروغ بگی! مجبور شدم از خودتم مخفی کنم جالب تر و حقیقی تر به نظر بیاد.

با استرس به گوشیِ تلفن خیره شد. در دلش غوغا بود.

_کارِ خوبی نکردی.. حالا باید چیکار کنم؟ گند زدی مهدیه!

_تو قدمِ اول و برداشتی. گفت زنگ نمیزنه تا بزنی.. حالا هم که تو زدی.. دیگه اگه واقعا بخوادت زنگ میزنه. اگرم نخواد که بهتر.. خلاص میشی!

با ناراحتی به صفحه ی خاموش خیره بود. زیر لب زمزمه کرد:

_زنگ نمیزنه.. فقط بیخودی غرورِ من شکست و …

حرفش تمام نشده بود که گوشی میانِ دستانش لرزید. با ترس به مهدیه نگاه کرد.

_خودشه.. داره زنگ میزنه. حالا چیکار کنم؟؟

مهدیه از جا بلند شد.

_من دارم میرم هرچی خواستی و از دلت اومد بگو.. فقط در موردِ جریانِ خواستگار گند نزن جانِ مهدیه!

این را گفت و بدونِ آنکه مجالی برای جواب بدهد از کنارش برخاست. مدت زیادی بود که گوشی در دستهایش میلرزید. دست خیس از عرقش را روی پالتویش مالید و گوشی را با هزار ترس جواب داد.

_بله؟

ندانست صدای لرزانش چه لبخندِ عمیقی بر لبانِ امیرِ آن سوی خط نشاند.

_سلام!

آب دهانش را با زور قورت داد.

_سلام!

_بالاخره زنگ زدی..

چنگی به پالتویش زد.

_دستم خورد!

امیر آرام و مردانه خندید و این خنده ی زیبا حرف زدن را برای افق سخت تر کرد.

_که این طور!… اُکی.. دستت خورد!

چند لحظه سکوت شد که امیر مجددا گفت:

_الآن که جواب دادی که دستت نخورد؟ نمیخوای چیزی بگی؟

گوشه ی لبش بالا پرید. در قلبش خدا را صدا زد.. چرا در مقابلش اینگونه عاجز میشد؟؟

_چی بگم؟

امیر نفسِ عمیقی کشید وبا صدای غریبی گفت:

_هر چی.. هرچی به جز سکوت کردن. بذار صدات و بشنوم.!

و باز هم سکوت!

_خیلی بی انصافی افق.. میدونی چند روزه صدات و نشنیدم؟ داشتم دیوونه میشدم!

نفس گرفت و سفت و محکم گفت:

_الآنشم دستم خورد و الا…

نتوانست ادامه بدهد.. امیر با لحنی مهربان گفت:

_همینشم برام کافیه.. اینکه میدونم اسمم تو گوشیت سیوه.. همینم یه امیده.. هوم؟

گوشی را روی گوش دیگرش گذاشت و از جا برخاست. شاید با قدم زدن راه نفسش باز میشد!!

_نمیخوام بهتون امید بدم.. دوست ندارم اگه نشد از من متنفر بشین!

_من هیچ وقت ازت متنفر نمیشم. حتی اگه من و نخوای و پس بزنی. مگه میشه از کسی مثل تو متنفر شد؟ تو به دنیا اومدی تا فقط عشقِ امیر باشی.!

لبش را به دندان گرفت.

_برای این حرفا زوده.. نمیخوام فعلا..

_نمیخوای فعلا تو منگنه قرار بگیری میدونم.. گفتم که.. من خیلی عجولم. افق؟ جدی این و به فالِ نیک بگیرم؟

زمزمه کرد:

_چی رو؟

_همین که دستت خورد و بهم زنگ زدی؟ دلم نمیخواد دیگه مزاحمت بشم. ولی باخودم میگم اگه شمارم و ذخیره نکرده باشه چجوری دستای ناز و کوچیکش میخوره به اسمِ من؟

سکوتِ افق لبخندش را پر رنگ تر کرد و جراتش را بیشتر..

_دلم برای دستات لک زده.. برای خودت. خیلی بی انصافی دختر.. داری باهام چیکار میکنی؟

تمامِ تنش داغِ این صدای پر احساس و گرم شد. انرژی اش رو به پایان بود.

_من…

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

_من دارم رانندگی میکنم.. ممکنه بعدا صحبت کنیم؟ یعنی خوب.. اگه شما زنگ بزنی..

چقدر دشوار بود.. حتی نمیدانست باید چه بگوید؟ دلش برای روزهای اولِ دیدارشان تنگ شد. چقدر راحت و با اعتماد به نفس بلبل زبانی میکرد! حالا حتی از گفتنِ کلماتِ ابتدایی هم عاجز بود. احساسِ عجز میکرد و نمیدانست این صدای لرزان و خجالتی تا چه حد برای شخصِ پشتِ خط لذت و حظ به همراه دارد!

_باشه خودت و اذیت نکن!.. نمیخواد دستت بخوره و بهم زنگ بزنی. تو بگی نگی من دیگه بی خیالت نمیشم. دوست داری به جای زنگ زدن جایی قرار بذاریم؟

_نه نه.. همون زنگ بهتره!

گفت و سریعا دستش را جلوی دهانش نگه داشت. خراب کرده بود!

امیر ملایم خندید.

_باشه عزیزم..هرجوری که تو بخوای اونجوری پیش میریم. کِی بهت زنگ بزنم؟

نگاهی به ساعتِ مچی اش انداخت و اینبار روان تر و راحت تر گفت:

_اگه بشه بعد از شام.. تا هشتِ شب کلاس دارم!

_پس بعد از شام منتطر تماسم باش.. در مورد خواستگارتم با هم حرف میزنیم!

در دلش برای مهدیه ی دیوانه خط و نشان کشید و آرام گفت:

_باشه

_کاری نداری فعلا؟

_نه!

_میبوسم دستای کوچولوت و.. بای!

بی جواب و حتی بی حرکت به رو به رو خیره شد و بعد از چند ثانیه، بدونِ اینکه یادش باشد خداحافطی کند گوشی را قطع کرد. پاهایش بی اراده او را به سمت مسیری میکشاند که یارای دوری و امتناع نداشت. دلش یک تجربه ی ناب میخواست.. یک عشقِ پاک و پر هیجان.. از وقتی این صدای گرم مهمانِ تنهایی اش شده بود دیگر نمیتوانست خودش را تک و تنها و میانِ خلا همیشگیِ اش تصور کند! دلش میخواست امتحان کند.. حتی به قیمتِ باختن و خراب کردن. در نظرش این همراهی ارزشِ ریسک کردن را داشت.

هول کرده و شتابزد، حتی بدونِ اینکه یادش باشد از مهدیه و امیر محمد و دیگران خداحافطی کند از “خانه ی آرزو” خارج شد و با افکاری در هم و به شدت به هم ریخته، سوارِ ماشینش شد.

***

دستانش را پشتِ سرش گذاشت و کش و قوسی به بدنش داد. هرگاه با این دختر صحبت میکرد بند بندِ وجودش غرقِ لذت میشد. با خودش در کشمکش بود. این دختر واقعا ساده بود یا خودش را با ساده انگاشتن در اذهان زنده نگه میداشت؟ چقدر برایش عجیب بود که با اینکه هنوز اتفاقی بینشان نیفتاده بود، این طعمه ی لذیذ و گریزپا اینگونه افکارش را درگیر کرده بود. انقدر زیاد که واردِ حریم دونفره شان با مهسا هم شده بود!!

با دیدنِ مهسا دستانش را روی فرمان گذاشت و دو بوقِ پشت سرِ هم زد. مهسا که با دوستش به طرف مخالف حرکت میکرد از دیدنِ امیر خوشحال و خندان تغییر مسیر داد و به طرفش حرکت کرد. امیر با لبخندی جذاب ولی ساختگی آمدنش را نگاه میکرد..دندان های سفید و یکدستش مثلِ همیشه بیرون بود و سبکسرانه میخندید. یادش نمی آمد از هیچ کدام از طعمه هایش به اندازه ی مهسا منزجر باشد. لبش را جمع کرد و زیرِ لب گفت:

_تاریخ انقضای تو هم داره تموم میشه نچسبِ ایکبیری!

مهسا در را باز کرد وبه سرعت سوار شد. هنوز کامل سر جایش ننشسته بود که جلو آمد و با حرکتش امیر را غافلگیر کرد. امیر عصبی نگاهش کرد.

_صدبار گفتم تو کوچه و خیابون نکن از این کارا مهسا.. خوشم نمیاد!

مهسا مظلومانه نگاهش کرد.

_سلام بداخلاق.. شبه کسی نمیبینه.. سردم بود گفتم یکم گرم شم. خوبی تو؟ نیگا موهاش و؟

با دست موهای پریشانش را مرتب کرد و استارت زد.

_دو ساعته میختم که بیای بیرون.. نفهمیدم یه چرتی زدم. چه خبرا؟

مهسا معنیِ این “چه خبرا” را به خوبی فهمید اما به رویش نیاورد و با همان لبخند اغواگر گفت:

_خبری نیست جز دلتنگیه تو.. خبر داری شدیم مثلِ زن و شوهر؟ دیگه وقتی پیشم نیستی خوابم نمیبره امیر!

لبخند کم جانی به رویش زد و برای خالی نبودنی عریضه همان طور که با یک دست رانندگی میکرد، گفت:

_عاقبتِ این اعترافا خوب نیست مهسا..میدونی دیگه نه؟

مهسا با صدا خندید.

_چرا؟ مگه قرار نیست….

قبل از شنیدنِ حرف های بی پروای مهسا حرفش را قطع کرد.

_خواهرم خونست.. برای شام دعوتت کرد خواست دورِ هم باشیم.

مهسا ناباور نگاهش کرد.

_این و الان میگی؟؟؟ فکر این نیستی من زیرِ این لامصب چی پوشیدم؟

با چشمانی گرد شده نگاهش کرد.

_نگو لباس خواب پوشیدی؟!!!

مهسا لب به دندان گرفت.

_نخیر بیشعور.. اونقدرم هول نیستم ولی خب لباسم مناسب نیست.. از اون مدلاست که دوست داری.

کلافه و عصبی از حرف های بی ارزش و پوچِ مهسا لبخندش را تکرار کرد و لپش را با دو انگشت کشید.

_عیب نداره … جز فربد مرد دیگه ای نیست. از نظرِ من ایرادی نداره!

چشمانِ مهسا برق زد و با خوشحالیِ غیر قابلِ وصفی خیره به رو به رو شد. نمیدانست برای این دعوتِ به ظاهر سرزده و ناگهانی امیر چند روز زیر پای فربد نشسته و به فرانک زار زده!! مهسا زرنگ بود و مدام سوال میپرسید.. میدانست تا اطمینان نکند خبری از پول نخواهد بود. ترتیب این مهمانی را داده بود تا مهسا را واردِ جمعِ به ظاهر خانوادگی اش کند و صحبت های مالی و مشکلاتش یک بار هم از زبانِ فرانک مطرح شود. وقت زیادی نداشت. باید این اطمینان حاصل میشد!

ماشین را جلوی درب پارکینگ نگه داشت و با هم پیاده شدند. در راه به خواسته ی مهسا جعبه ای شیرینی تهیه دیده بودند. امیر درِ آپارتمان را برایش نگه داشت و با چشمکی ساختگی گفت:

_یه امروز و عفو کن.. قول میدم از خجالتت در بیام!

مهسا با شیطنت ابرو بالا انداخت و همین که وارد آسانسور شدند با لبخند گفت:

_نگران نباش منم اگه مهسا ام بالاخره امشب یه جایی خفتت میکنم!

امیر سر جلو برد و دهانِ یاوه گویش را با حرکتی آنی مهر کرد. آسانسور که در طبقه ی 11 متوقف شد، سرش را عقب کشید و با چشمانی قرمز گفت:

_آخر کار خودت و کردی هان؟ برو تو تا از خیر مهمونی نگذشتم!

از صدایِ خنده ی بلندِ مهسا قبل از زنگ زدن درِ خانه باز شد. فربد سلام بلندی داد و بلافاصله چشمش به لبهای صورتیِ امیر افتاد. مهسا از کنارش گذشت و داخل شد ولی همین که امیر خواست بگذرد دستش توسط فربد کشیده شد.

_پاک کن اون لبای خوشگلت و.. چی میشدی اگه دختر بودی!!

امیر با اخم دست روی لبش کشید و از دیدنِ لکه ی صورتی نفسش را با خشم بیرون داد.

_دختره ی هرزه.. ببین پاک شد؟

فربد با زور خنده اش را کنترل کرد و گفت:

_آره بیا برو!

وقتی همپای هم وارد سالن شدند فرانک و مهسا مشغولِ احوال پرسی و خنده بودند. در دلش زودجوشیِ فرانک را تحسین کرد و جلو رفت. دستش را پشتِ کمر مهسا گذاشت.

_عزیزم برو اتاقِ من مانتوت و دربیار..

مهسا با اجازه ای گفت و از جمع جدا شد. امیر نفسی حبس شده اش را کلافه بیرون داد و دستش را زیر گردنش نگه داشت.

_به اینجا رسوند دیگه منو.. واسم شده عذاب علیم.. توروخدا یه کاری کن تموم شه بره!

فرانک چپ چپ نگاهش کرد.

_بله شما امر کن.. دروغ گفتن واسه شما راحته!

امیر با چشم به اتاق اشاره کرد و لبش را گاز گرفت. در این میان تنها فربد بود که برعکسِ همیشه و غرق در خیال، با چشمانی ریز شده نگاهش میکرد. در تحقیقاتش راجع به امیرتا جاهای عمیق پیش رفته بود و چیزی نمانده بود که سر از کارهایش درآورد. باید میفهمید چند دختر را این گونه بیچاره و لُخت رها کرده است!!

طولی نکشید که مهسا با جینِ تنگ و لباس افتضاحش به جمع پیوست. امیر سعی میکرد لبخندِ مسخره اش را حفط کند و چشمش به آن فضای باز گردنش نیفتد.

بعد از شام با اشاره ی امیر صحبت های فرانک و فربد حولِ خانواده ی فرضیِ امیر و ورشکستگیِ پدرش چرخید. فرانک اخبار واقعی را از زبان خودش بیان میکرد و ماهرانه چشم ترَش را پاک میکرد. از بیماریِ پدرِ امیر و ویلچر نشین شدنش گفت.. از بودنشان در قم و مشکلاتِ دوری…از افسردگیِ مادرش بعد از ورشکستگی..حتی از صد میلیونی که برای رفتن امیر به ترکیه واجب بود و حیاتی!!

همان گونه که تعلیم دیده بود بعد از تمامِ این احتیاجات از رقم های بیشمارِ ثروتِ پدرِ امیر گفت.. از ثروتی که با کمکی کوچک از طرفِ مهسا میتوانست دوباره بازگردد و زندگی اشان را از این رو به آن رو کند! ا میگفت و چشمانِ مهسا برق میزد.. چشمانِ مهسا برق میزد و پوزخندِ امیر عمیق تر میشد.. خوب حدس زده بود! مهسا با شنیدنِ صفر های بیشمارِ ثروتِ آن ها، برعکس همیشه که با پیش کشیده شدنِ این بحث رو تُرش میکرد حسابی کیفور و حتی طالب برای کمک شده بود!

برای امیر شب خوبی بود.. یقینا اگر غیر از این اتفاق میفتاد طاقت نمی آورد و امشب همه چیز را برهم میزد.. دیگر طاقتِ تحملِ این دختر را نداشت!!!

ساعت نزدیکِ یازده بود که به مهسا اشاره داد تا حاضر شود. مهسا خواست اعتراض کند که برایش پیامکی فرستاد و راه را بر روی هر گونه بحث احتمالی بست!

“نامزد خواهرم بعد مدت ها اومده.. فکر کنم زوتر بریم بهتره!”

.

.

مقابلِ خانه افق پارک کرد و نفسی راحت کشید. خلاصی از دستِ دختری که بی قید و بند تا نیمه ی شب بیرونِ خانه میماند کارِ راحتی نبود.. کلی وقت و هزار هزار لبخندِ مصنوعی هدر کرده بود تا مهسا رضایت بدهد و دست از همراهی بردارد!!

گوشی را از جیبش بیرون کشید و شماره ی افق را گرفت. صدایش که در گوشی پخش شد لبخندش عمق گرفت.

_سلام به ببعیِ خودم!

_سلام!

_خیلی دیر موندم میدونم.. ولی خواستم بیام پیشت بعد زنگ بزنم!

صدای افق متعجب شد.

_کجایین مگه؟

_جلوی خونتون.. اگه نمیدیدمت امشب خوابم نمیبرد!

_شما همیشه اینجوری هستین؟ من تازه قبول کردم باهاتون صحبت کنم. قرار نیست به همین زودی با هم صمیمی شیم. من این وقت شب بیرون نمیام!

_پس من میام!

افق یکه خورد.

_هیچ معلوم هست چی میگین؟ این چه طرزشه دیگه؟ چرا هیچ وقت راضی نیستین شما؟

خندید و دستش را دور دهانش کشید.

_آره حریصم..

صدایش تغییر کرد.

_حریصِ دیدنت.. نمیدونم این آتیش آخر چجوری من و بسوزونه!

_آتیشِ تند زود خاموش میشه!

به حاضرجوابی اش لبخند زد.

_زبونت دراز شده ها؟

سکوتِ افق را که دید اضافه کرد:

_دوست دارم.. صدات و همه جوره دوست دارم.. اون بازیگره کی بود؟ اون زنه…

صدای افق آرام شد و خجول!

_همه میگن!

_همه مثلا کی؟ توشون مرد هم هست؟

لبخندِ ملایم و سرِحال افق را ندید ولی شوقش را حس کرد.

_تو فقط مالِ منی.. میدونی دیگه نه؟

سکوتِ افق سنگین شد. نفسی تازه کرد.

_افق؟ بیا ببینمت.. فقط چند دقیقه!

_نمیشه.. خواهش میکنم دیگه از این کارا نکنین!

_پس من میام.. شوخی هم ندارم. شلوارمم جینه راحت از دیوار بالا میام!

افق به شوخی اش خندید.

_نمیتونین.. این دیوارا خیلی بلندن.. دزدگیرم دارن!

_برای من هیچ وقت حصاری وجود نداره.. من هر وقت هر کاری بخوام میکنم. میخوای ثابت کنم؟

افق به خیال اینکه هنوز هم شوخی میکند با خنده گفت:

_حتما!

_افق میاما!

_نمیتونین!

لبخندش شیطانی شد.

_اگه اومدم چی؟ چی میدی در ازاش؟

تمام تنش یخ بست.. نگران از پشت شیشه نگاهی به دیوار های بلند انداخت و با خیالِ راحت و سادگیِ تمام گفت:

_اگه واقعا از رو دیوار بیاین هر چی شما بگین!

خنده ی امیر پررنگ شد و با زبان دور لبش را تر کرد.

_اُکی.. پس از همونجا خوب نگاه کن!

گوشی را داخل جیبش گذاشت و پیاده شد. دست به کمر و با چشمهای ریز شده موقعیت را بررسی کرد. دیوارهای بلندِ دور تا دورِ خانه و میله های آهنی و نوک تیزِ رویشان خار شد و در چشمانش فرو رفت. پوف کلافه ای کرد و زیرِ لب گفت:

_حالا مجبور بودی فردین بشی؟ جر میخورم که از اینجا برم بالا!

چنگی به موهایش زد و نگاهِ آخر را به میله ها انداخت. چاره ای نبود! باید اعتمادش را به دست می آورد و مهم تر از آن، ایجادِ شرطِ اصلی در روابط بود. وابسته کردنِ طعمه!!

ماشین را به دیوار جفت کرد. خدا را شکر میکرد که کوچه خلوت بود و کسی رفت و آمد چندانی نداشت. دزدگیر ماشین را غیر فعال کرد و با چند حرکت بالای سقفش ایستاد. ماشین شاسی بلند بود و کارش را راحت کرده بود. نگاهی دوباره به کوچه انداخت و وقتی از خلوت بودنش مطمئن شد پرید و با دست محکم به نرده ها چسبید. آرام خودش را بالا کشید و روی لبه ایستاد. حالا از آنجا موقعیت خانه کاملا مشخص بود. متوجه مردی شد که آن طرفِ عمارت با چیزی مشغول بود. نگاهش حولِ حیاطِ بزرگ و استخر و باغچه ی رو به روی خانه چرخید. چراغ های پایه بلند و تزئینیِ دور تا دورِ باغچه و آلاچیق، حیاط را مثل روز روشن کرده بودند. بارِ دیگر در دلش به خودش برای صیدِ این ماهی تبریک گفت و یک پایش را تا جای ممکن بلند کرد. نفسش گرفت و عضلات کشاله اش تیر کشید. دستش را اهرم بدنش کرد و خودش را بالا کشید. با هر زوری بود خودش را به آن طرف میله ها رساند ولی همین که خواست پای چپش را کامل از بالایش عبور دهد، نوک تیز میله به میان پایش گیر کرد واز خشتک تا اواسطِ رانش را پاره کرد. دستش را مشت کرد و از حرص دندان روی هم سایید. ارتفاع زیرِ پایش هم از طرفی دیگر استرسش را دوچندان میکرد!!

چشمش به درختِ بزرگ نزدیک دیوار افتاد. تعلل را کنار گذاشت و ابتدا روی شاخه ی کلفتِ درخت و سپس روی زمین فرود آمد. نفسش را با صدا بیرون داد و دستانش را بر هم مالید. گوشی را از جیبش بیرون کشید و شماره ی افق را گرفت. لبخندِ پلید دوباره داشت به چهره اش باز میگشت! افق با اولین بوق جواب داد:

_بله؟

_بیا گوشه ی حیاط پیشِ درختِ توت!

افق چنان جا خورد که گوشی در دستانش لرزید. با استرس و ترس پرسید:

_اومدین تو؟

_آره.. فکر کردی دارم شوخی میکنم؟ زود باش!

_ولی چجوری؟

_افق میای یا همینقدر راهِ مونده رم من بیام؟

افق بی معطلی گوشی را قطع کرد و شالِ پشمی و بلندش را روی سر و شانه اش انداخت. با عجله بیرون رفت و نگاهش را دور تادورِ استخر و باغچه چرخاند. خبری از رضا نبود! آب دهانش را با ترس قورت داد و با هزار ترس و لرز تا کنارِ درخت بزرگ پیش رفت. امیر دست در جیب و تکیه داده بر درخت منتظرش بود. نگاهِ آخر را به پشتِ سرش انداخت و مقابلش ایستاد.

_حالا واقعا میفهمم که اشتباه نکردم. شما دیوانه این!

چند قدمِ باقیمانده را امیر طی کرد و رو به رویش ایستاد. افق از ترس مدام برمیگشت و پشتِ سرش را نگاه میکرد.

_مگه نمیدونستی؟ بهت گفتم همیشه من و جدی بگیر! حالا وقتِ وفای عهده!

افق دست از دید زندن پشتش برداشت و با ابروهای نزدیک به هم گفت:

_عهد؟

_بله عهد.. گفتی اگه بتونم بیام هر چی من بخوام بهم میدی.. هوم؟

تمامِ تنش داغ شد و نگاه از چشمانِ درخشانِ امیر گرفت.

_من همچین چیزی نگفتم. خواستین من و ببینین که دیدین. بهتره دیگه برین!

جملاتش را تند و پشت سرِ هم گفت و خواست برگردد که امیر بازویش را دست گرفت.

_کجا خانوم؟ این همه دیوار بالا نرفتم و خشتک پاره نکردم که اینجوری برگردی بری!

افق دستش را با خشونت بیرون کشید.

_دارم بهتون هشدار میدم یه بارِ دیگه به من دست نزنید.. روشنه؟

دو طرفِ بازوی افق را گرفت و او را به تنه ی درخت تکیه داد. هر دو دستش را از کنارِ سرِ افق روی تنه ی درخت گذاشت و به طرفش مایل شد.

_تو هر موردِ دیگه ای روشنه.. .حرفات رو چشمم. ولی در موردِ خودت بهم دستور نده افق.. چون من محدود نمیشم! سعی کن عادت کنی!

افق ترسیده و عصبی، با نگاهی که سعی میکرد در بازیِ چشمانِ امیر درگیر نشود گفت:

_خواهش میکنم برین کنار.. من نمیفهمم این کارا یعنی چی؟

امیر بی صدا و با لبخند نگاهش میکرد. افق چشم از سرشانه اش برداشت و با اخم گفت:

_به چی نگاه میکنین؟

_به تو.. جُرمه؟

سرش را خم کرد و از زیر دستانش بیرون خزید. شالش از روی سرش سُر خورده بود. بی خیالش شد و در عوضش شال را محکم دورِ شرشانه اش پیچید.

_ببینین آقا امیر؟ شما خواستین یه فرصت بدم و باهاتون آشنا بشم که منم این فرصت و دادم! چرا اجازه نمیدین همه چی آروم آروم سرِ جاش بشینه؟ من از این همه اجبار و تحمیل خوشم نمیاد. رفتاراتون اذیتم میکنه. از این که مدام جلوی منزلم ظاهر میشین خوشم نمیاد!! من یه عمر با عزت زندگی کردم. بدون کوچیکترین خطایی .. تو روابطم با دوستای دخترم هم قانونمندم چه برسه به…

امیر همانگونه با لبخند نگاهش میکرد. برایش لذت داشت تماشای این شتابزدگی که مطمئن بود تاثیرِ ناپرهیزیِ چند ثانیه ی پیشش بود. میدانست این حرف های پر جرات و پشت سرهم اش گریزی بیش نیست برای فرار از این موقعیتِ گرم و ناگهانی که بینشان ایجاد شده بود! باز هم در مغزش به دو فرضیه رسید.. این دختر یا خیلی ساده و یا خیلی زرنگ بود!

_من درکت میکنم.. ولی تو هم یکم من و درک کن باشه؟ وقتی میگم میخوام ببینمت یعنی میخوام ببینمت. چرا سعی میکنی ازم فرار کنی؟

افق به کفش هایش خیره شد.

_فرار نمیکنم..

امیر چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد.

_به من نگاه کن افق.. همیشه صاف و مستقیم تو چشام نگاه کن!

افق به چشمانش نگاه کرد. چگونه میگفت از بازی شیطنت بارِ این دو تیله ی سیاه میهراسد و دست و پایش را گم میکند؟!

_یه رابطه وقتی موفق میشه که طرفین همدیگه رو درک کنن. من با این همه عجولی فقط به خاطر خواسته های توئه که از این چند قدم بیشتر بهت نزدیک نمیشم. ولی انتظار دارم تو هم درکم کنی. من نمیتونم همه چیز و رعایت کنم. خودت و ازم قایم نکن. از زیر دستم در نرو.. این جوری حریص تر میشم!

نگاهِ افق دوباره پایین افتاد و امیر ادامه داد:

_کاریت ندارم.. به خاطر نیازِ جنسی هم نیفتادم دنبالت.. اون بیرون کلی دختر و زن هست برای اینکار.. ولی گاهی با رفتارت آدم و شرطی میکنی.. متوجهی؟

_مگه روی هم چند بار همدیگه رو دیدیم؟ فکر نمیکنین دارین تند میرین؟

لبخند گرمی زد.

_نه.. فکر نمیکنم. من به خودم مطمئنم. بهتر نیست دیگه دوتایی صدام نکنی؟

اخم غلیظ و دخترانه اش دوباره بر چهره اش نشست.

_اجازه بدین دربارش خودم تصمیم بگیرم.. بهتره برین دیگه!

_شرطمون چی میشه؟

سعی کرد نگاهش به لبخندِ پلیدِ امیر نیفتد.

_بگین میشنوم!

امیر تک خنده ای کرد.. دستش را جلو برد و با حرکتی آنی کفِ دست افق را بالا آورد. تا افق بخواهد حرکتی کند بوسه ی داغش بر کفِ دستش نشست. دستش را سریعا پس کشید و با وجودی که سراپا خشم شده بود و دلهره گفت:

_چیکار میکنین؟

_این فعلا پیش پرداخت بود. برو تو که دیگه خیلی سرده. شبت بخیر!

نگاهِ افق با حیرت و خشک شده بدرقه ی رفتنش شد. درِ حیاط که بسته شد دستش را بالا آورد و با چشمانی ناباور به کف دستش خیره شد. خودش هم نمیدانست این گردبادِ تند چگونه اینجوری پای وزیدن گرفت که تمام اعتقادات و اراده اش را در چشم برهم زدنی در هم میشکست و با خود به تاراج میبرد!! دستانش را دورِ خودش حلقه کرد و به سرعت داخل خانه دوید.

.

.

پا روی گاز گذاشت و با آخرین توان به طرف مقصد همیشگیِ آخر شبهایش حرکت کرد. امروز زیاده روی کرده بود. باید تا دیر نشده ماشین را سرِ جایش میگذاشت. صدای زنگ گوشی اش که بلند شد، پا از روی گاز کشید و متعجب جواب داد:

_تو هنوز بیداری؟

_بیا اینجا کارت دارم!

_فربد جانِ مادرت باز کاراگاه بازیت گل نکنه! اصلا حال و حوصله ندارم.. امشب دیگه ظرفیتم پره!

_خیلِ خوب.. تو نیا! آدرس مسافرخونه رو بده من میام!

ابروهایش به هم نزدیک شد و سرعتش را کمتر کرد. این لحن صحبتِ فربد را دوست نداشت.

_چی شده؟

_میای یا نه؟

راهنما زد و همانطور که دورِ برگردان را برمیگشت کلافه گفت:

_تا یه ربع میرسم!

همین که از آسانسور بیرون آمد درِ خانه باز شد. چشمش به فضایِ تاریکِ داخل خانه افتاد. فربد در را باز کرده بود و بی سلام، پشت به او داخل شده بود. پشتِ سرش راه افتاد. چشمش به بساطِ آماده ی کنارِ بار افتاد. وسطِ خانه و زیرِ هالوژن های کم نورِ سقف ایستاد.

_چت شده تو؟ فرانک کو؟

فربد بی توجه به او پیک را بالا کشید و با چهره ای جمع شده گفت:

_میخوری؟

چشم از پیک برداشت.

_بنال فربد.. اصلا حال ندارم!

فربد با دست اشاره کرد بنشیند. زیتونی داخل دهانش گذاشت و همانطور که مزمزش میکرد خیره ی چهره ی منتظرِ امیر شد. چند دقیقه ای به این منوال گذشت که عاقبت امیر کلافه و عصبی گفت:

_من و صدا کردی اینجا بیام عرق خوریت و ببینم؟

فربد پوزخندی صدادار زد.

_خوب تو هم بیا بخور.. چرا نمیخوری؟

منتظر جواب نشد و ادامه داد:

_آهان.. یادم نبود.. محرم و نمیخوری.. مگه نه؟

امیر در سکوت و جدی نگاهش کرد.

_چیه؟ تعجب کردی؟ دیگه چی کارا نمیکنی که من نمیدونم؟

لبش را آرام باز و بسته کرد و با اخم و شمرده گفت:

_جنابِ سیاوشِ افخم!!

خودش را کمی جلو کشید و خیره به چشمانِ پر کینه ی فربد با خونسردی گفت:

_خوب که چی؟

_هه.. نه.. خوشم میاد کم نمیاری!.. خوشم میاد از پرروییت!!

از روی صندلی اُپن پایین پرید و دست در جیب و پشت به امیر ایستاد.. پیک را اینبار تا لبه پر کرد و یک نفس سر کشید. سکوتش برای امیری که دلش مثلِ سیر و سرکه میجوشید و به روی خود نمی آورد بدتر از زهر بود.. باید میفهمید فربد تا چه حد از زندگی اش سر در آورده.

_بیا بشین جلوم مثلِ آدم بنال بینم چرا قاط زدی یهویی؟ میخوای بگی اسم شناسنامه ایم و نمیدونستی؟

فربد به طرفش برگشت و با چشمانِ قرمز از خون انگشت اشاره اش را به طرفش گرفت:

_خفه شو سیاوش.. خفه!

پوفی کرد و سرش را کلافه پایین انداخت که با صدای وحشتناکِ برخوردِ پیک با سرامیک ها سر بلند کرد.

_چته تو؟ رم نکن..

فربد جلو رفت و با یک حرکت یقه ی پیراهنش را دست گرفت. او را از روی مبل بلند کرد و با دندان هایی که روی هم میسایید گفت:

_اسم شناسنامه ایت و یا کلِ زندگیت و؟ از محله ای که توش زندگی میکنی و تعمیرگاهی که توش نون میخوری بگیر تا زندونی که داداشت و اسیر کرده میدونم. میخوای بشینم اسمِ تک تکِ دوستاتم بگم؟ چقدر باهاشون نشستی و به سادگیِ من خندیدی؟ به سادگیِ منه احمقی که مثلِ خر خونه ی خودم و ناموسم و برات پیشکش کردم که هر دیو*ثی ای دلت خواست توش بکنی! بگو چقدر خندیدین به ریشم؟

_ول کن یقم و برات توضیح میدم.

_همینجوری توضیح بده!

دستانش را بالا برد و دست های چنگ شده از خشمِ فربد را پایین کشید. فربد دستش را با خشم پشتِ گردنش کشید و دورِ خودش چرخید.

_گفتی خانوادم اِلن بِلن گفتم راس میگه.. گفتی بابام ورشکست شده، ننم مریضه، پولمون ته کشیده گفتم راس میگه.. با یه قصه ی دردناک اشک من و فرانک و درآوردی و نوچه ی خودت کردی که مردم و تیغ بزنی و داداشت و از تو کثافت بکشی بیرون؟

امیر با حرکتی آنی جلو رفت و این بار او بود که یقه ی پیراهنِ فربد را جمع کرد.

_به من هر چی خواستی بگو ولی اجازه نمیدم اسمِ شهروز و بیاری تو دهنت ملتفتی؟ اگه الآن تا ته تو لجن و آهم فقط و فقط به خاطرِ اینه که اون بیاد بیرون!

فربد پوزخند زد.

_همیشه با خودم میگفتم بهترین دانشجوی دانشگاه.. به قولِ استادا نابغه ی اتومکانیک چطور میتونه ترمِ چهارش تموم نشده انصراف بده..ولی بعدش با خودم گفتم مجبوره … البته خوب نمیشناختمت… ترمِ آخر و باهات بودم فقط… سادگی کردم و گفتم چشمِ امیدِ پدر و مادرشه.. حتی.. حتی با چرت و پرتایی که راجع به قشر پولدار گفتی داشتم بهت حق میدادم اون بدبختا رو تلکه کردی.. چقدر کثیف بودی و ندیدم! گفته بودی وقتی برگشتی.. وقتی با دستِ پر و حسابِ بانکیه لبریز برگشتی پول همشون و پس میدی.. حالا چی داری بگی؟ حسابِ این سیصد میلیونی که تیغ زدی چی میشه؟ همشون با یه سلام و صلوات تمومن؟ داداشِ سوپرمنِ تو میاد بیرون و زندگیت گلستان میشه؟؟

امیر با استیصال روی مبل نشست و سرش را میانِ دستانش گرفت.

_چرا نمیفهمی لعنتی؟ مجبورم.. مادرم داره دق میکنه.. من از اولشم چیزی نبودم ولی شهروز…

سرش را بالا آورد و با بغضی که صدایش را خش دار کرده بود ادامه داد:

_شهروز حیفه اون تو بمونه…. حقش نیس..

فربد همانطور که جلوی اُپن قدم رو میزد سرش را با تاسف تکان داد.

_دیگه باورت ندارم.. دیگه نمیذارم سرم و شیره بمالی.. خدا میدونه اینبار دنبالِ چی هستی و میخوای با پولایی که از افق گیرت میاد چیکار کنی؟!… دیگه نمیذارم سیاهم کنی سیاوش.. دیگه نه!

_برای آزادیش پونصد میلیون لازمه.. واس خاطر جرمی که نکرده.. به خاطر یه پاپوش که پولش و یکی دیگه هاپولی کرده ناحق خوابیده اون تو حالیته؟ چیکار کنم؟ با کدوم کارِ حلال این پونصد تا رو جور کنم؟ نشونم بده حاضرم مثل سگ برم عملگی.. نشونم بده فربد.. کجای این خراب شده بهم پونصد تا میدن تا برادرم و آزاد کنم؟ کدوم قانونی قبول میکنه شهروز بیگناهه؟ مگه اصلا بدبختارم باور دارن؟ یه نگاه به خطی که به خاطر دعوای ناموسی روی ابروش افتاده و سیبیلای پرپشتش بکنن میگن بابا این قاتله.. حقشه بذار بمونه اون تو.. مگه مملکت قانون داره واسه بدبختایی مثلِ شهروز؟

فربد فریاد کشید:

_اینجوری؟؟ با بدبخت کردنِ دخترِ مردم؟ با تیغ زدن؟ با سیاه بازی؟؟؟

از جا بلند شد و صاف ایستاد.

_آره با سیاه بازی.. من از اولشم سیاه بودم.. هه.. شاید مادرم برای همین اسمم و گذاشت سیاوش!.. فرضیه ی زندگیِ من با همتون فرق میکنه. من بی وجدانم.. پول تلکه میکنم.. گول میزنم.. طعمه شکار میکنم.. پستم کثیفم! با همین پستی و کثیفی هم جلو میرم.. اونقدر جلو میرم که شهروز و از تو اون خراب شده بکشمش بیرون!

فربد بی حرف سر تکان داد.

_برام متاسفی باش.. حق میدم ناراحت شده باشی. ولی جای من نیستی فربد. همه ی چشمِ امیدِ خانوادت به برادری نیست که بیگناه پشتِ میله های زندون باشه!

_به نظرت اگه برادرت بفهمه دزدِ ناموسِ مردم شدی دوست داره از اون تو بیاد بیرون؟

از میان دندان های کلید شده اش گفت:

_من دزدِ ناموس نیستم.. خودت دیدی و میدونی با کیا بودم و هستم.. اینا حتی براشون مهم نیست با چند نفر و کجا میخوابن ملتفتی؟ شاید پولی که تقدیمِ من میکنن یک سومِ سفرای خارج از کشورِ هر چند ماه یکبارشونم نباشه..

این را گفت و با خشم از جایش برخاست. با قدم های بلند خودش را به در رساند و صدای فربد را از پشتِ سرش شنید:

_مهسا امروز صبح پولی که میخواستی رو به حسابِ فرانک زده.. برو روی عکسِ این یکی هم با خودکارِ قرمز خط بکش.. برات آرزوی موفقیت دارم!

با نیشخندی تلخ قدمی دیگر برداشت که فربد اضافه کرد:

_و در ضمن.. از این تاریخ دیگه فربدی برات وجود نخواهد داشت.. برای طعمه هات دنبالِ جا بگرد آقای رابین هود!

با قدمی بلند خودش را به در رساند و با تمامِ قدرت پشتِ سرش بر هم کوبید.

همین که سوارِ ماشین شد چند مشتِ محکم هم روی فرمان کوبید و نعره ی بلندی کشید. دیگر از همه چیز بیزار بود.. فلسفه ی فربد هم دیگر بسته شده بود. از این پس تنهاتر از همیشه بود. همه چیز سخت تر میگذشت.. ولی برایش ذره ای اهمیت نداشت! شهروز را باید از آن خراب شده بیرون میکشید.. حتی به قیمتی جانش!

ماشین را مقابل تعمیرگاه نگه داشت و با احتیاط و بی سرو صدا دربِ بزرگ و آهنینش را با کلید زاپاسش باز کرد. بعد از گذاشتنِ ماشین گران قیمت و امانتی سری جایش، راهِ خانه را پیش گرفت. کنارِ خیابانِ خلوت ایستاد و برای اولین موتورسواری که از کنارش گذشت دست تکان داد.

بادِ سردی که با پیشانی اش برخورد میکرد تا مغزش را میسوزاند. اشکِ چشمانش از شدتِ سرما و حرکتِ تندِ موتور یخ بسته بود. چشمش خیره به مناظری بود که با سرعت از جلوی دیدگانش میگذشت اما یادش درگیرِ نگرانی مادری بود که بی شک هنوز نخوابیده بود و شامِ آماده اش روی بخاری ته گرفته بود!

ابتدای محله پیاده شد و بقیه ی راه را با سرعت و پیاده تا خانه طی کرد. کلید را داخلِ قفل چرخاند و داخل شد. خدا را شکر کرد که همه ی چراغ ها خاموش بود. بی صدا وارد اتاق شد ولی همین که خواست دستگیره ی اتاقش را لمس کند صدای مونس را شنید.

_سیاوش تویی مادر؟

از شنیدنِ صدای گرفته و بیمارگونه ی مونس به حدی هول کرد که سریع چراغ را روشن کرد. عباس کنارِ تشک مادرش دمر خوابیده بود. مونس برعکس همیشه کنار بخاری جا انداخته بود و یک دستش زیرِ کمرش بود.

_خاموش کن چراغ و عباس بیدار میشه.. صبحِ زود باید بره مدرسه!

بی توجه به حرفش با ترس جلو رفت و مقابلِ تشک مادرش زانو زد.

_چت شده ننه؟ پاشو بریم درمونگاه.. رنگ به روت نیس!

مونس لب به دندان گرفت.

_شلوغش نکن.. بازم کمرمه! شام خوردی؟

بی حوصله سر تکان داد.

_بازم درد داری؟

آرام و با چشمهای بسته از درد سر تکان داد.

_دردش زده به پام.. چیزی نیس.. صبح که بشه رو به راه میشم!

لحافش را کنار زد و دست روی ساقِ پای مادرش گذاشت.

_برگرد دمر بخواب..

_نیاز نیس مادر..

_برگرد گفتم.. یکم ماساژ بدم تا صبح بریم دکتر ببینم چرا دوباره عود کرده!

مونس بی حرف برگشت و روی شکم خوابید. دستانِ سیاوش با عشق و نگرانی روی مهره های کمرش به حرکت درآمد.

_حتما بازم چیزِ سنگین بلند کردی.. اندازه شهروز برات ارزش ندارم که حرفام و نمیشنوی مگه نه ننه؟ ولی به خداوندیِ خدا اینبار که رفتم ملاقات بهش میگم!

مونس با هر فشارِ دستِ سیاوش ناله ی خفیفی میکرد. چقدر برایش لذت بخش بود حرکت ماهرانه ی دستان پسرش روی مهره های درد دیده ی ستون فقراتش.. از زمانی که یادش می آمد دستانِ پرتوانِ سیاوش مرهمِ دردهای مفصلی اش بودند!

_تو و شهروز ندارین که مادر واسه من….آی.. این درِ بی درمونیه که چاره نداره.. چاره هم داشته باشه.. آی.. پولش و نداریم!

_دروغ میگه داداش امروز بازم رفته بود سرِ کار.. از وقتی اومده داره از درد گریه میکنه!

با شنیدنِ این حرفِ عباس که با چشم های بسته و سرِ فرو رفته در بالشت، خواب آلود زمزمه کرده بود؛ حرکتِ دستانش متوقف شد و چشمانش ناباور روی شعله های بلندِ آتشِ بخاری خیره ماند.

_راس میگه؟

مونس نگاهِ ناراحتش را به عباس دوخت.

_الهی مادرت و خاک کنی که این همه خبرچینی بچه!

_جواب منو بده ، راس میگه یا نه؟

از صدای بلندِ سیاوش جا خورد و نفسش را با آه بیرون داد.

_نرم چیکار کنم هان؟ به تو بگم برو با پولی که واسش عرق ریختی پولِ زهرماری بابات و بده؟

دندان روی هم سایید.

_بازم بهش پول دادی؟

_ندم؟ ندم که جمع کنه هرچی ساقی و خریدار و بَنگیه بیاره اینجا جلو چشمِ این بچه؟؟

یک ضرب از جایش بلند شد.

_وقتشه یه درسِ حسابی بهش بدم..

مونس نیم خیز شد و با درد ناله کرد.

_نرو مادر.. واستا..

ولی برای سیاوشی که با خشم به دنبالِ دمپایی هایش میگشت دیگر دیر بود!

با خشم و مملوء از حرصِ تمامِ بد بیاری های امروز به طرفِ اتاقِ گوشه ی حیاط قدم برمیداشت. چراغِ روشن و کم نورِ اتاق خبر از شب بیداری های همیشگیِ پدرش میداد. چطور موقع آمدن متوجه این نور نشده بود؟ یادش نمی آمد در کل چند بار به این دخمه ی منفور سر زده بود.. درست برعکسِ شهروز که اگر روزی یکبار سر به این بساط نمیزد و هشدار نمیداد روزش شب نمیشد!

در را بی ملاحظه و محکم باز کرد.از دیدنِ صحنه ی رو به رویش چند لحظه چشمانش را با خشم بست. غفور با چشمانِ سرخ و خمار نگاهش میکرد.

_دو دیقه از تو این فاضلاب بیا بیرون کارِت دارم!

غفور دست دورِ لبش کشید و بی تعادل و گیج گفت:

_هان؟

نفسش را با حرص بیرون داد. جلو رفت و سیخ را از میانِ دستانِ بی توانش گرفت و روی زمین انداخت. یقه ی کاپشنِ کهنه و از رنگ و رو افتاده اش را گرفت و بلندش کرد. با دست به طرفِ بیرونِ اتاق هولش داد. نفس کشیدن برایش در این اتاقِ بدبو و خفقان آور ممکن نبود! غفور بیرونِ اتاق ایستاد. مثلِ همیشه بی تعادل و خمیده!

_چیه چی میخوای؟ پول ندارم بهت بدم!

پوزخندی زد و با تحقیر نگاهش کرد.

_اون روزایی که به خاطرِ دویست تا تک تومنی واست بابا بابا میکردم و به جای پول کتک میخوردم تموم شد..

خیره به نقطه ای شد و زیرِ لب گفت:

_از وقتی شهروز کار کرد تموم شد!

دستش را جلو آورد و سعی کرد با صدایی کنترل شده حرف بزند.

_پولی که ننه داد بهت و بذار کفِ دستم.. سریع!

غفور خیره نگاهش کرد. پلکِ افتاده ی چشمانش اجازه نمیداد تصویر واضحی از شخصِ رو به رویش داشته باشد.

_چی چی بدم بهت؟ پول؟ کدوم پول؟

نفس عمیقی کشید و شمرده شمرده گفت:

_پولی که… ننه داد! زود باش!

غفور که کم کم هشیارتر میشد و موقعیتش را درک میکرد. اخم کردو گفت:

_برو ردِ کارت بچه.. من از مادرت پول نگرفتم!

جلو رفت و با یک حرکت یقه ی پیراهنِ غفور را دست گرفت. پیر بود و استخوانی، و آنقدر بیجان که در مقابل این حرکت مانند پرِکاهی سبک تا چانه ی سیاوش بالا بیاید.

_متاسفانه پدرمی غفور.. تف به روزگاری که نمیشه پدرت و خودت انتخاب کنی. نمیخوام دست روت دراز کنم. برو هرچی از ننه گرفتی بیار بذار کف دستم وگرنه مثلِ یه تیکه گوشت پرتت میکنم وسطِ کوچه!

غفور که تحتِ تاثیرِ مواد حالا کمی قوی تر شده بود و به قولی در مرحله ی کوک شدن به سر میبرد، با سوءاستفاده از رحم و احترامی که از سیاوش به سراغ داشت دستانش را با خشم پس زد. میدانست سیاوش مانند شهروز بی پروا نیست! این اولین باری بود که در مقابلش اینگونه ایستاده بود!

_بکش کنار دستت و بچه.. هنوز انقدر پیرو پاتیل نشدم حالیم نشه این خونه مالِ منه.. هرکی خوشش نمیاد هرری.. اصلا خودت هرری بیرون. اینجا خونه ی منه!

سیاوش دستی به ته ریشش کشید و کلماتی آرام زیرِ لب تکرار کرد. سر بلند کرد و چشمش به مونس افتاد که لنگان و دست به کمر به طرفشان می آمد. سراپا خشم شد و به طرفِ غفور حمله برد. چنگی به لباسش زد و او را عقب عقب تا دیوارِ کنارِ اتاق پیش برد. چشمانش مانند شراره های آتش میسوخت و فکش از خشم میلرزید.

_قرآن و گذاشتی زیرِ بغلت که دستم و به خونِ کثیفت آلوده کنم غفور.. من مثل شهروز نیستم.. اون شاید برات دل بسوزونه ولی من نه! من دلم برای هیشکی نمیسوزه.. نه نصیحت میکنم نه ناراحتم برات.. نه فکرِ آبروتم نه به این فکر میکنم که از تو به عمل اومدم! برای من فقط یه وسیله بودی که پا به این دنیای گند بذارم و گند بزنم به زندگیِ خودم و اطرافیام! ولی مطمئن باش نمیذارم تو یکی با وجود گندت زندگیِ ننه و عباس و به گُ*ه بکشی. حالا میری تو او خرابت هرچی پولِ حلال از ننه گرفتی پس میاری!

سینه ی غفور از ترس و فشار به خس خس افتاده بود. نگاهش به چشمانِ گداخته ی سیاوش بود و زبانش لال شده بود!

_از این به بعد پولِ زهرماریت و خودم جور میکنم. با یه پولی که مثلِ جنسای اعلای خودت حروم باشه و حسابی به تنت گوشت شه! ولی اگه فقط بشنوم از ننه پول گرفتی یا حتی جلو چشمِ عباس و اون از این خرابه بیرون اومدی اینجا رو روی سرت خراب میکنم.

لبخند کریهی روی لبهای کبودِ غفور نشست. زبانش را بیرون آورد و دورِ لبش کشید. حالِ سیاوش از این شباهتِ عادت به پدرش برای لحظه ای به هم خورد.

_به این میگن معامله ی منصفانه. نیاز بود شاخ و شونه بکشی؟ من خودم نوکر همتون هستم.

سپس نگاهش را به مونس دوخت که روی پله ی یخ بسته نشسته بود و اشک میریخت.

_بیا مونس.. ببین پسرت مرد شده. میخواد کمک حالِ باباش بشه!

سیاوش با حرکتِ دست به عقب هولش داد و رهایش کرد.

_اسمش و نیار تو دهنِ نجست! جنست و جور میکنم.. اونقدر بکش که لشت بیفته توی این خرابه و بوی گندش کل محل و بگیره! مطمئن باش این بو برای ما بوی زندگیه!

غفور بی توجه به حرف های سیاوش با شعف داخل شد و تراولِ پنجاه هزارتومانیِ مونس را دست گرفت. بیرون آمد و پول را مقابلِ سیاوش نگه داشت. سیاوش چنگی به پول زد و گفت:

_هفته ای صد تومن میدم بهت برو خوب کوک شو.. ولی گفتم که، وای به روزی که بفهمم دور و برِ اون ورِ حیاط آفتابی شدی.!

این را گفت و به طرف خانه برگشت. بی حرف دست زیرِ بازوی مونس انداخت و بلندش کرد، و بی صدا تر او را تا کنار تشک اش برد و رویش را با لحافِ گرم و پشمی خوب پوشاند. چشم های مونس بسته بود و از لابه لای پلکش قطره قطره اشک روی بالشش میریخت. تراول را آرام زیرِ بالشش قرار داد و با بغض گفت:

_دیگه نگرانِ غفور نباش.. نمیذارم دیگه اذیتتون کنه.. تا زنده ام نمیذارم!

پلکِ مونس لرزید.. لبهایش هم..

_نمیپرسم میخوای پول کثافتکاریش و از کجا جور کنی… دلم نمیذاره بپرسم.. میترسم از چیزی که قراره بشنوم!

آرام تر لب زد:

_نمیپرسم!

سیاوش جلو رفت و پیشانیِ بلندش را گرم و طولانی بوسید.

_به خداوندی خدا… به مرگِ خودت تا حالا یه قرون حروم پای سفره ات نیاوردم ننه! نگران نباش!

دیگر منتظر جوابی از جانب مونس نشد. تک ضرب از جا بلند شد و به طرف اتاقش هجوم برد. همین که در را بست و به پشتش تکیه داد، قطره اشکی گرم و درشت از چشمانش سر خورد و روی صورتش به حرکت درآمد. نفسِ لرزانی کشید و به سرعت خیسی اش را با پشت دست گرفت. خیره به سقفِ نم دار و بی رنگ و روی اتاقش با بغض زیرِ لب گفت:

_تمومش میکنم.. همه ی این دردا رو تموم میکنم! قول میدم!

***

سیاوش پا روی پا انداخت و گوشیِ دومش را که همیشه در جیبِ مخفی کاپشنش قرار داشت بیرون کشید. گلویش را صاف کرد و نام افق را لمس کرد. تماس که برقرار شد، بی اختیار در جلدِ امیر فرو رفت.

_سلام به قشنگِ خودم. خوبی؟

افق دستش را روی گوشی گرفت و با گفتنِ ببخشیدِ کوتاهی کلاس را ترک کرد. ساعتِ تدریسش بود. بی سابقه بود هنگام تدریس گوشی اش روشن باشد و یا اینکه تماسی را پاسخ بدهد، ولی مگر میشد در مقابلِ این مرد هنجار شناخت؟ دانشجویان هم به همان اندازه شگفت زده بودند و بلافاصله بعد از خروجش پچ پچ را سر داده بودند. در کلاس را بست و نفس هیجان زده اش را خارج کرد.

_سلام..تو کلاسم! گفته بودم شنبه ها بی وقفه کلاس دارم!

سیاوش کفِ دستش را بالا آورد و با به یادآوریِ آخرین ملاقاتشان لبخند گرمی زد.

_دلتنگتم.. چیکار کنم؟

چند ثانیه سکوت شد.

_میشه بعدا حرف بزنیم؟ فکر کردم کار مهمی داشته باشین که جواب دادم!

گفت و خودش به دروغ ناشیانه اش در دل خندید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x