رمان شاه خشت پارت 30

5
(2)

 

 

 

_ اجازه بدید فشار و‌ دمای بدنتون رو‌چک کنم.

 

دقیق معاینه کرد، تنها تماسش با بدنم، نوک انگشتش بود که به سرم خورد وقتی گوش‌ها را معاینه می‌کرد.

 

نسخه کوتاهی نوشت و توضیح داد چند روزی غذای سبک بخورم.

 

خواستم نسخه را بگیرم که با خودش برد و قرار شد با داروها پس بفرستد.

 

بعداز رفتنش حس کلاغ داستان کلیله و دمنه را داشتم، همان‌که قالب پنیری به دهان گرفته و بالای درخت بود.

 

سراغ کتابخانه رفتم و به کتاب‌های فرهاد ناخونک زدم.

 

حتی به نوشته‌های نستعلیقش، عجب خطی داشت!

 

با دست‌هایش هنرمندانه مشق می‌کرد.

 

البته دیشب نشانم داد که علاوه‌بر دست به قلم بودن، دست به کمربند هم هست.

 

زیاد حوصله خواندن نداشتم، شایدم تأثیر داروی مسکن صبح.

 

روی تخت خوابم برد.

 

چشم باز کردم، کتی روی تنم بود، پتوی کوچکی روی پاهایم. اتاق هم خالی.

 

کت و پتو را کنار زدم و قصد خارج شدن از اتاق را داشتم که با آستین‌های بالازده پیراهنش، در درگاه ظاهر شد.

 

_ سلام.

 

_ سلام، داروهات توی آشپزخونه‌س.

 

_ چشم.

 

به‌سمت آشپزخانه رفتم.

 

چند ورق قرص مسکن، چند مدل تقویتی.

 

قرص‌ها را دوتایکی بالا انداختم. موسیو سوپ می‌پخت، نمردم و عزیز شدم!

 

_ پاری، بهتری؟

 

_ خوبم موسیو، انگار چه‌مه، سرماخوردم دیگه، چیزی نیست.

 

 

 

_ باشه، بیا این آب‌میوه رو ببر برای آقا.

 

لیوان را در پیش‌دستی گذاشت و دستم داد.

 

مردک گنده‌بک، چقدر هم خودش را تحویل می‌گرفت.

 

وسوسه تف‌کردن در لیوان آب‌میوه قوی بود ولی وجدان بیدارم مانع شد.

 

آب‌میوه نیم‌روزی حضرت اجل را برایشان بردم و با احتیاط روی میز گذاشتم.

 

_ آب میوه‌تون.

 

_ بشین.

 

بازهم اُرد دادنش شروع شد، کاش تف می‌کردم.

 

_ چشم.

 

_ ظاهراً دکتر اومده. حالت چطوره؟

 

_ دکتر اومدن، منم خوبم…

 

درحالی‌که سرش پایین بود، پرسید:

 

_ لبخندت دلیلی داره؟

 

_ شما انصافاً سرتون پایینه از کجا لبخند من‌و دیدین؟

 

سرش را بالا گرفت.

 

_ ببخشید. این دکتره یه‌کم چیز… یعنی… این…

 

_ حرفت رو‌ بزن.

 

_ عین گربه‌نره بود وقتی می‌خواست پینوکیو رو خر کنه، چقدر عشوه داشت مرتیکه با اون قدو‌قواره‌ش.

 

به پشتی صندلی تکیه داد و هردو دستش را پشت سر قفل کرد، تفریح می‌کرد با من.

 

_ نوه نتیجه ناظم‌الاطباس دیگه! چه توقعی داری؟

 

_ جداً این‌جا عین موزه تاریخ معاصره، همه یا چیز‌السلطنه هستن یا اون‌الدوله!

 

به چشمانم زل زد.‌

 

_ پریناز؟

 

_ من واقعاً عذرمی‌خوام، خب یه شب درست نمی‌شم که، ولی دارم واقعاً سعی می‌کنم که بد حرف نزنم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ آب‌میوه‌ت رو بخور.

 

_ مگه مال منه؟!

 

_ بله.

 

دستم به لیوان رفت. «خوب شد تف نکردم توش».

 

از جایش بلند شد و سمت تخت رفت.

 

_ من فردا برای چند روز می‌رم شمال.‌ می‌خوام وسایلت رو برداری و همراهم بیایی.

 

لیوان خالی را داخل پیش‌دستی گذاشتم.

 

_ کجای شمال؟ چه باحال، شمال دوست دارم.

 

جواب فقط نگاه اخم‌آلودش بود.

 

_ سهند و سدا هم میان.

 

_ موسیو رو هم ببریم؟

 

_ خیر. الآنم برو اتاقت استراحت کن.

 

_ داشتم روی این تخته استراحت می‌کردم دیگه.

 

روی تخت دراز کشید.

 

_ فعلاً که تخت اشغال شده، برو اتاقت.

 

طبق فرمان مستقیمِ عقل سلیم وارد مشاجره نشده و کتابخانه را ترک کردم ولی خب حرف‌گوش‌کن بودن به گروه خونی من نمی‌ساخت.

 

راهم را سمت آشپزخانه گرفتم.

 

موسیو پشت به من ایستاده و می‌خواند.

 

«اوزونو چوبان قایتار قوزونو ساری گلین ، بودَرَنین اوزونو چوبان قایتار»

 

_ چقدر خوشگل می‌خونی، موسیو. ساری‌گلین کی بوده؟!

 

برگشت و لبخند زد. انگار حضورم خلوتش را به‌هم زده باشد.

 

جلو آمد و یکی از صندلی‌های پایه بلند را بیرون کشید.

 

_ ساری گلین، یعنی عروس کوهستان.

 

نفسی چاق کرد.

 

_ پاری، یه‌کم سوپ بکش، آبلیمو بزن بخور بهتر بشی.

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد‌از زلزله، تعداد دفعاتی که کسی برای مریضی من سوپ پخته باشد به عدد انگشتان یک دست هم نمی‌رسید.

 

سراغ گاز رفتم، دو ملاقه پر!

 

سر میز که نشستم، یاد نان افتادم.

 

_ عیب نداره با نون بخورم؟

 

_ چه عیبی؟ ژانت هم با نون می‌خورد.

 

قاشق اول را به دهان بردم، مزه بهشت می‌داد.

 

_ موسیو، عاشقتم! این معجزه‌ست، سوپ نیست… اصلاً حیفه! نخورمش، بزنم به صورتم عین کرم، جوون بشم.

 

_ آمان از زبون تو پاری، آمان!

 

به کاسه سوپ خیره شدم.

 

_ مامانمم این‌قدر خوشمزه درست نمی‌کرد، موسیو. وقتی مریض می‌شدم، با سوپای دست‌پخت مامانم، زود خوب می‌شدم. بابامم آب پرتقال می‌گرفت برام.

 

_ بخور، دختر، خون به جیگر خودت و من نکن.

 

آب بینی‌ام را بالا کشیدم، از یاد خاطرات به فین‌فین افتادم نه سرماخوردگی.

 

_ می‌گم، موسیو، تو این آقای فرهاد رو خیلی وقته می‌شناسی؟

 

_ آره، از بچگیش.

 

_ پس خیلی وقته باهاشون بودی؟

 

از جایش بلند شد و سراغ قهوه‌جوش رفت.

 

_ سؤالت رو بپرس.

 

_ این یارو چرا فرمش نافرمه؟ چرا شاکیه؟ دچار مشکل زمان شده؟ فک می‌کنه عهد پادشاه ویزویزکه؟

 

خندید.

 

_ سؤال بعدی رو بپرس.

 

_ خب باشه، می‌گم این جناب شازده، چرا از زنش جدا شده؟ زنه ول کرد رفت از دست این خل‌وچل؟

 

این‌بار چپ‌چپ نگاهم کرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
10 ماه قبل

الوعده.وفا.🤗امروز جمعه است…

آسمان
آسمان
10 ماه قبل

خیلی خوبه🤗

:///
:///
10 ماه قبل

بابا این رمان عااللللییییههه عالیییی🤣🤣🤣🤣
وای همه یا چیزالسلطنه هستن یا اون الدوله🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🪦🪦🪦🪦🪦نویسنده خدا نکشتت بوس به قلمت مردم از خنده بابا عاشقت شدمممم💖💖💖😂😂😂

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

:///
:///
پاسخ به  🙃...یاس
10 ماه قبل

این رمان و رمان طلوع واقعا حمایت کردن هم داره🥲🥲

سارا
سارا
پاسخ به  :///
10 ماه قبل

بله دقیقا”این دو رمان مضمون جالبی دارند

camellia
camellia
10 ماه قبل

ممنون كه به نظرم اهميت دادي و چه زود هم واكنش نشون دادي.سپاس فراوان.

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x