4 دیدگاه

رمان صدای سکوت پارت دوم

0
(0)

-عیی وا صد بار گفتم به من نگو گاوه جانم من صغرام صغراااا

 

با گفتن این حرفش هر دومون مثل بمبی ترکیدیم اون هم سعی میکرد جدی باشه اما متاسفانه موفق نشد و با ما شروع به خندیدن کرد.

کوثر-بدویید بریم دیر نرسیم وگرنه سپهر کلمونو میکنه بدوید

.

با گفتن این حرف کوثر پا تند کردیم به سمت محوطه‌ی دانشگاه و بعد هم کلاس.

 

مثل همیشه من و کوثر و سیمین پیش هم، کاوه و پویا هم پیش هم.

پویا آدم خیلی سرد و کم حرفی بود و خب تعجبی هم نداشت توی زندگیش شکست های زیاد خورده؛ مادرش جلوی چشمش خودکشی کرد.

من خیلی ناراحتم بخاطرش این ترحم نیست دلسوزی‌هم نیست. اصلا هیچی نیست فقط بخاطر اینکه به عنوان رفیق دوسش دارم ناراحتم براش.

 

بعد از پنج دقیقه سپهر اومد تو و همه به احترامش بلند شدن

 

با دست اشاره کرد -سلام،خیلی ممنون بنشینید لطفا

وقتی همه نشستن نفسی تازه کرد و ادامه داد

-امروز درس مهمی رو میخوام بهتون توضیح بدم، خوب گوش کنید دوبار هم بیشتر بهتون توضیح نمیدم بار اول گوش کنید و بار دوم جزوه ها رو بنویسید. هفته‌ی دیگه همین روز امتحان میگیرم ازتون تا مشکلاتتون رو بفهمم و بعد دوباره توضیح میدم.

 

سپهر همیشه اینجوری درس میداد و طوری شیرین درس میداد که توی وقت کم، درس های زیادی میداد و همچنین خیلی هم واضح بود.

 

شروع به درس دادن کرد و بعد از اون بهمون وقت داد تا جزوه هاش رو بنویسیم.

 

مثل همیشه با خودکار های رنگیم شروع کردم به نوشتن

برخلاف بقیه من خیلی منظم می‌نوشتم حتی پویا هم بدخط و فقط با خودکار آبی میتوشت. کاوه و سیمین هم معلوم نبود چی مینوشتن و کوثر هم سپهر بهش میداد.

واقعا خدا شانس بده داداش منو ورداشته جزوه هاشو میگیره اوف

دوباره حسادت کردم من…:)

 

بعد از این کلاس، با آقای حسینی کلاس داشتیم، آقای حسینی یک مرد مسن و مهربون بود اما به وقتش خیلی برج زهرمار میشد.

 

با بچه ها رفتیم تو تریا و میزی که همیشه انتخاب میکردیم و تقریبا نشستن ما اونجا به چشم همه عادی شده بود رفتیم.

پویا هم با کتابی که وقت های استراحت توی دانشگاه میخوند به جمعمون پیوست

 

کاوه-پویا خسته نمیشی انقدر کتاب میخونی؟

سرش رو بالا کرد

پویا-نه

پویا تقریبا پسری با هیکس ورزشکاری متوسط،صورتی بیضی شکل،لب هایی کاملا مردونه،دماغی که معلوم نبود قوس داره یا نه و چشم هایی مشکلی به رنگ شب داشت.

درست مثل چشم های من و اما کاوه، کاوه بور بود

چشم هاش هم عسلی روشن و هیکلش از پویا کوچیک تر اما ورزشی بود.

کاوه – بچه ها پایه اید فردا که جمعه اس بریم کوه؟

سیمین-وای آره راست میگه بخدا خسته شدم تنوع میخوام

کوثر-سپهر اوکی باشه اوکیم

 

کاوه – پویا میای؟

-پویا- اوهوم میام

و دوباره شروع به خوندن کتابش کرد

سیمین-هدیه تو چی میای؟

کوثر – ما بیایم میاد دیگه

تصمیم گرفتم کمی اذیتشون کنم

من – نه نمیام

همه با تعجب به من نگاه کردن حتی پویا لابد انتظار نداشتن نیام، چون همیشه پایه همه چی بودم.

اما خب یه ذره کرم ریزی به جایی بر نمیخوره.

کاوه با صدای تقریبا بلندی – چی میگی؟

شونه ای بالا انداختم – وا خب مگه چیه؟ حسش نیست

سیمین-یعنی چی حسش نیست دختر؟ باید بیای. نکنه چیزی شده؟

سعی کردم کمی بغض قاطی صدام کنم وای که چقدر حال میداد.

سرم رو پایین انداختم و با بغض گفتم

من- نه چیزی نشده

کاوه که بغلم نشسته بود با انگشت اشاره اش چونه ای رو بالا آورد

-هدیه جونم، چی شده آجی؟

 

وای خدا عجب حالی میده الان نوبت اینه که با دو به سمت حیاط برم.

-هیچی

صندلی رو عقب بردم تا بدوام اما

صندلی برعکس شد و بوم افتادم زمین

کل بچه های محوطه به من نگاه میکردن و میخندیدن.

کوثر،سیمین و کاوه هم همه چی یادشون رفت و شروع به مسخره کردن من کردن

اما من حالم یه جوری شد، دستم درد گرفت آخه خیلی بد افتادم دقیقا روی دستم فکر کنم بهش فشار اومد.

پویا از صندلی پا شد و به کمک من اومد اما اون نا رفیق ها هنوز داشتم میخندیدن.

بعد از اینکه پویا بلندم کرد دست راستم رو بالا آوردم تا تهدیدشون کنم اما ناگهان درد عظیمی دستم رو فرا گرفت

به طوری که یک جیغ بلند زدم و همه ساکت شدن

-آی دستم وای خدا

کوثر- چیشد هدیه خوبی؟

پویا دستم که توی هوا خشک شده بود رو گرفت و با صدای آرومی گفت

-حرکتش نده و با من بیا.

آنقدر درد داشتم که یادم رفت جواب کوثر و چیشد و چیشد بقیه رو بدم و همراه با پویا رفتیم

ثانیه به ثانیه درد دستم بیشتر می‌شد اونقدری که دیگه اشکم در اومده بود و پویا رو صدا میکردم

-آی ننه آخ بابا پویا فلج شدم

انقدر غر زدم که آخر پویا گفت

-هدیه انقدر غر نزن دیگه، الان میبرمت بیمارستان

-چرا درمونگاه همینجا نمیریم من تا اون موقع غش میکنم از درد آخ

-اینجا خوب نیست

-چرا خوب نیست؟

جوابی ازش نگرفتی

-جواب بده

و باز هم جوابی نگرفتم

خیلی تند راه می‌رفت و دست من رو هم میکشید

وقتی در مقابل سوالی سکوت می‌کرد یعنی خفه شید نمیخوام جواب بدم.

پویا واقعا اخلاق بدی داشت.

به ماشینش که یک ۲۰۷ بود رسیدیم در جلو رو برام باز کرد و وقتی نشستم دستم روی هوا نگه داشت و ول کرد

-همینجوری نگه اش دار تا زیاد دردت نگیره.

سرم رو تکون دادم، انقدر که حرف زدم و درد داشتم تموم جونم رفته بود. من جوری بودم که حتی اگر دستم با چاقو میبرید تحملم کم بود.

خودش هم اومد نشست و با سرعتی متوسط رو به زیاد شروع به رانندگی کرد

بعد از ۵ دقیقه رسیدیم توی این پنج دقیقه من فقط آروم اشک میریختم، اما واقعا دردش زیاد بود. حداقل واسه منی که تحمل درد ندارم .

از ماشین پیاده شد و در سمت من رو باز کرد.

با کمک اون به سمت بیمارستان رفتیم به طرف اورژانس رفتیم.

روی یک صندلی نشستم و اون به سمت پذیرش رفت.

چشمام رو بستم و سعی کردم درد رو تحمل کنم.

بعد از مدتی که نمیدونم چجوری گذشت رفتم توی اتاق دکتر.

دستم رو گرفت و معاینه کرد

انقدر جیغ زدم که تهش پویا مجبور شد دستشو بزاره روی دهنم

دارم براش فقط وایسه دردم خوب شه، حال پیدا کنم

 

بعد از تقریبا ۱۰ دقیقه بلاخره دکتر به حرف اومد

-دختر چیکار کردی با دستت

بلاخره دست پویا از جلوی دستم کنار رفت.

واقعا حال صحبت نداشتم. با نگاهی بی حال به پویا نگاه کردم. نمیدونم چی تو نگام دید که اخماش تو هم رفت و شروع کرد توضیح دادن به دکتر.

دکتر هم بعد از کلی خندیدن گفت که چیز خاصی نیست فقط کمی کوفته شده و چند تا مسکن نوشت. و همچنین آمپولللل! من از آمپول میترسم (چهره ترس و بغض تصور کنید)

ولی اگر دستم کوفته شده بود چرا احساس میکردم استخوان هام له شده؟ مثل موزی که زیر پا له میشه :))

پا به پای پویا به سمت اتاقی رفتم که آمپول میزدن.

 

علاوه بر بی حالی ، بدنم پر ترس بود

و همچنین میترسیدم آبروم بره جلوی پویا چون تاحالا کسی به جز سپهر و کوثر و سیمین از ترس من خبر نداشتن همیشه میترسیدم سوسن بشکنه، از دردش هم میترسیدم.

با کمک پویا روی تخت دراز کشیدم. میخواست بره که داد زدم

-نه نرو تروخدا میترسم

با چشمایی گشاد شده نگام میکرد تازه متوجه سوتی که دادم شدم

-خب برو به یکی بگو بیاد دستمو بگیره میترسم

سری تکون داد و رفت.

 

بعد از عملیات پر از درد، پس از چند دقیقه احساس میکردم دردم کم شده…

همراه با پویا به سمت ماشین رفتم.

وقتی نشستم آبی دستم داد و دارو هام رو دونه دونه توی دهنم گذاشت تا بخورم.

واقعا پویا توی رفاقت بیست بود. یادم باشه براش جبران کنم.

-اهم سپهر اینا زنگ زدن؟

-آره

-چی گفتی؟

-میبرمت خونه اتون تا موقعه ای که بیان پیشتم

لبخندی زدم

-خیلی خیلی ممنونم ازت

در جوابم فقط سری تکون داد.

به خونه رفتیم خونه‌ی ما مثل بقیه خونه های توی رمان ها نبود و من خیلی اینشو دوست دارم. یک خونه‌ی سه خوابه که یک خوابشو خودمون ساختیم و آپارتمانی نیست یه خونه‌ی ویلایی با حیاطی نه چندان بزرگ اما با صفا. خود بابام اینجوری دوست داشت ما هم به مرور خوشمون اومد از هر چند که اوایل دوست،داشتم خونه‌ی بزرگ و عمارت طوری داشته باشم تا کلاس بزارم اما الان که بزرگتر شدم فهمیدم کلاس گذاشتن و.. چیزی نیست که باید توی زندگیم راه بدم چون اینکه دلم صاف باشه و خودم باشم مهمتره.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
yegane
yegane
1 سال قبل

اوووه نویسنده اگ همین جوری پیش بری ک خیلی عالیه عاشق رمانت شدم چون از رمان های این سبکی خیلی خوشم میاد

نگین
نگین
1 سال قبل
  • الان تازه اولاشه ولی تا الان شروع خوبی داشته میشه پارتارو کوتاه نذاری؟

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x