رمان طلوع پارت 15

1
(1)

 
چشم از بسته های که تعدادشون از دستم در رفته
میگیرم و میچرخم…..
اگه بگم چهار گوشه ی دلم الان راضیه دروغ
گفتم…
میترسم….از آینده ای که رو به رومه میترسم….
از خانواده ی امیر علی میترسم…از مادری که الان
حکم مادرشوهر رو برام داره و من فقط عکسش
رو دیدم میترسم….
سرم پایین میاد و به دستام خیره میشم….
به انگشتای دست چپم…به حلقه ی خوشگلی که
با تمام وجودم دعا کردم و از خدا خواستم نماد
خوشبختیم باشه….
تو همین فکرام که در سمت راننده باز میشه و
امیرعلی با چهره ی خندون پشت فرمون میشینه…
دستش رو پام بالا پایین میشه و میگه:
همه چی خریدیم دیگه؟….
سرم رو به نشونه ی آره تکون میدم که میگه: اگه
چیزی دیگه میخوای بگو….
_ نه مرسی…همه چی خریدیم …فقط؟…
کنجکاو نگام میکنه که میگم: فقط کاش..کاش
میذاشتی خودم حلقه رو برات میخریدم….بد شد
اینجوری….
جوابم میشه خنده ای که رو لبهاش میشینه…..
لپم رو محکم میکشه و با این کارش صورتمم به
طرف جلو کشیده میشه و آخم در میاد….
_ یه دونه ی حساس من…عشق من خاص من…..
_ اوووف…دردم گرفت امیر….
_ هنوز مونده که دردت بگیره….این آخ و اوخت
هم بذار برا بعد….بهش نیاز داری….
گونه م رو ماساژ میدم و به این فکر میکنم که
یعنی امشب وقتی صیغه ی محرمیت بینمون
خونده بشه دیگه هیچ حریمی بینمون نیست….بهم
گفته بود تا وقتی خودم نخوام کاری نمیکنه…..
ولی مثل روز برام روشنه این حرفش باد هواست..
امیری که من میشناسم آتیشش خیلی تنده….
کاشکی عقدمون رسمی بود اونوقت خیالم راحته
راحت بود که اگه اتفاقی هم بینمون میفتاد زن
رسمی و قانونیش بودم…
ماشینو روشن میکنه و به حرکت میاد….
موزیک تا آخر بلند میکنه و همراه با فرزاد فرزین
شروع میکنه به خوندن…..
_ یه دونه ی حساس من…عشق من خاص من…
_ چقده میایم ما به هم…بذار همه بدونن….
با صدای بلندتری شروع میکنه به خوندن و من از
ته دلم به خنده میفتم…..
اخماشو مصنوعی میکشونه تو هم و میگه: به چی
میخندی؟….
هر کار میکنم خنده م بند نمیاد….
تصورش با میکروفن و خواننده بودن اینم با این
صدا باعث میشه به سختی خندم رو کنترل کنم….
فکمو که بر اثر این همه خندیدن حسابی درد
میگیره با دستام ماساژ میدم و میگم: وااای امیر
خداییش عجب صدایی داری….چرا اینقده بد
میخونی…..
_ هر هر هر….اون موقع که من میخوندم
هیچکدوم از این خواننده ها اصلا وجود نداشت…
یه من بودمو یه شجریان…..
بیشتر میخندم و میگم: آره جون خودت….
_ منو بگو برا کی حنجره جر میدم….
_ ببخشید قربونت برم….اتفاقا صدات عالیه….
میخوای پزشکی رو بزار کنار برو خواننده شو…
_ اتفاقا تو فکرشم…بذار فعلا با انتقالیم موافقت
کنن….
خنده رو لبهام خشک میشه…..جا میخورم از
حرفش…انتقالی؟!..
_ انتقالی چیه؟….
یه نیم نگاه بهم میندازه و میگه: انتقالی برا
اصفهان دیگه…
_ مگه قراره بری اصفهان؟…
_ آره خب…چی فکر کردی پس؟…خونه ای که
دارم میسازم برا کیه؟…..
_ نمیدونم….ولی آخه فکر کردم دیگه با
ازدواجمون همینجا میمونی…
_ خیلی وقتکه برا انتقالی درخواست دادم…خسته
شدم از تهران طلوع….دوست دارم برگردم
اصفهان….
سرمو تکون میدم و به یه آها اکتفا میکنم….
سکوتم رو که میبینه میگه: هنوزم که موافقت
نکردن…. حالا تا اونموقع بیشتر فکر
میکنیم….هاااا…درست میگم طلوع؟….
نفس عمیقی میکشم و میگم: آره…حق با توعه….

_چته تو ؟ تا الان که قهقهه ت به راه بود
گفتم انتقالی اینجوری شدی ؟ آره ؟

_نه بابا خوبم

خوب نیستم انتظار داشتم زودتر از اینا بهم می گفت….این مسئله کمی نیست….. امیرعلی آینده‌شو تو اصفهان می بینه، نه تهران…. و این خودش موضوع خیلی مهمیه….به خصوص منی که تو تهران دنبال خانواده م میگردم…
خانواده ای که امیرعلی هیچی ازشون نمی دونه و فکر میکنه من دختر حجت و مرضیه م
دوست های صمیمی خاله سوگل …کسایی که بهم هویت بخشیدن و خودشون الان زیر خروار ها خاک خفتن..‌.

منم بهش دروغ گفتم…یه دروغ بزرگ که
امیدوارم با منفی بودن جواب آزمایش هیچ وقت بر ملا نشه
و مجبور نشم به توضیح درباره‌ش….
من برای مخفی کاری و دروغم دلیل داشتم
دلیلم ساره بود … ساره ای که خودش یه لکه ننگ بزرگه…و قطعا امیرعلی با بی مادر بودن من بهتر کنار میاد تا اینکه بدونه کسی مثل ساره مادرمه….

لباس بلندی که بی شباهت به لباس عروس نیست رو می پوشم

با این آرایشی هم که کردم عین عروسا شدم…

امشب قراره خطبه عقد رو بخونیم
خودم و
خودش….

دوست داشتم آدم های دیگه هم حضور داشتن

ولی خب نشد….

به قول امیرعلی،ان شاالله برا خطبه ی عقد

دائم…..

چند تقه به در زده میشه و پشتبندش صدای

امیرعلی میاد که میگه: طلوعی آماده نشدی؟…
چیزی نمیگم و تو سکوت سمت در میرم….
_ ای بابا….از وقتی اومدیم چپیدی تو اتاق….بیا
بیرون دیگه دختر….. والا…
ادامه ی حرفش با باز شدن در قطع میشه…..
روبه روش قرار میگیرم….
با ذوق سرتاپامو نگاه میکنه…..
_ اوووف خدا….چه دخمل خوشمزه ای روبه
رومه….نکنه مردم و رفتم بهشت تو هم حوری
چیزی هستی هااا؟….
آروم میزنم به سینش و میگم: لوس نشو….
چند قدم عقب میرم و ادامه میدم: چطور شدم؟….
با لباش یه بوس برام میفرسته و میگه:
عالی….عالی…..
میخندم و با ناز از کنارش رد میشم….
رو میز همه چی هست….میشه گفت تقریبا شبیه
سفره ی عقد شده…..
رو مبلی که روبه روی آینه ست میشینم…….
دستام رو رو زانوهام بهم گره میزنم و از تو آینه
خیره میشم به تصویر دختری که تو سردرگم ترین
مرحله ی زندگیش تصمیم به ازدواج میگیره…..
من از این دنیا با همه ی بزرگی و عظمتش یه همدم
رو طلب دارم….و چه کسی بهتر از امیرعلی…..
به قول بعضی از دخترا شاه ماهی صید کردم……
با نشستنش کنارم چشم از آینه میگیرم و بهش نگاه میکنم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحل
راحل
1 سال قبل

رمان خیلی خوبیه

ولی تو رو خدا زود زود بذار

رز
رز
1 سال قبل

کم بود بیشتر بزار لطفا

anisa
anisa
1 سال قبل

نمیدونم احساس میکنم داره گولش مزنه و بعدم میره چرا؟
چرا فک میکنم امیر علی نقشه داره
چرا؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x