رمان طلوع پارت ۱۰۵

0
(0)

 

 

 

 

این مدت بیشتر از اینکه زیر سقف خونه باشم در به در و آواره ی خیابونا و پارک ها بودم…

 

 

تا چند وقت پیش میشد یه جوری تحمل کرد ولی الان واقعا سخته…..هوا بیش از حد سرد شده و بیرون موندن و خوابیدن تو هوای ازاد واقعا غیرممکنه….

 

 

 

با دیدن گربه ی کنار خیابون نظرم جلب میشه و سمتش میرم….

 

 

 

مثل برف سفیده و تو این تاریکی شب هم کاملا مشخصه….

 

 

 

ذوق زده طرفش میرم که از نزدیک ببینمش…..

 

 

چند قدم مونده بهش به سرعت بدنش رو کش میده و طرفم میپره و چنان صدایی از خودش در میاره که جیغ خفه ای میکشم و فورا ازش دور میشم…..

 

 

 

دستمو رو قلبم میذارم و نفس زنون بهش نگاه میکنم…..

 

_ گربه ی چموش وحشی…..

 

 

میخوام از کنارش بگذرم که برق چند چشمی که سمت چپش قرار دارن نظرم رو جلب میکنه….

 

 

اینبار آروم آروم طرفش میرم و با دیدن چند بچه گربه ذوق زده دستامو جلو دهنم میگیرم…..

 

 

 

_ خدای من…اینجارو….وااای چه ناز خوشگلن….پس برا همین بود که وحشی شدی..میخواستی از بچه هات محافظت کنی…چه مامان مهربونی….

 

 

 

میترسم از اینکه بخوام باز بیشتر از این بهشون نزدیک شم و دوباره چنگول بندازه و اینبار جایی از بدنم رو زخمی کنه….

 

 

 

با صدای زنگ موبایلم ازشون فاصله میگیرم….

 

 

با دیدن شماره ی بارمان فورا جواب میدم…

 

 

_ الو…

 

_ کجایی؟….

 

_ سلام یادت رفت که…

 

_ طلوع حوصله ندارم…میخوام بدونم کجایی؟…

 

_ فکر نکنم بهت مربوط بشه…

 

_ بهم مربوط نبود این وقت شب جلوی خونم نبودی…

 

 

با این حرفش هول زده گوشی رو از گوشم فاصله میدم و به اطراف نگاه میکنم….

 

 

 

با دیدن ماشین بارمان اونم دقیقا پشت سرم آه از نهادم بلند میشه….

 

چطور متوجه نشدم‌…

 

 

 

عجب سوتی دادم….

 

 

میبینمش که ماشین رو خاموش میکنه و سمتم میاد….

 

 

_ خیلی خب حالا سرخ نشو….پیش میاد دیگه…

 

 

خجالت زده و با حرص تماس رو قطع میکنم و خیره میشم به بارمانی که خنده ی مزخرفش از این فاصله هم مشخصه….

 

 

 

یه قدمیم وایمیسه و بهم نگاه میکنه…

 

 

دلم میخواد زمین دهن باز کنه و توش فرو برم…

 

_ برا چی بهم زنگ نزدی؟….

 

 

سعی میکنم خونسردی خودم رو حفظ کنم…بنابراین نفس عمیقی میکشم و میگم: میخواستم باهات حرف بزنم برا همینم اومدم اینجا، بعدش هم گفتم دیر وقته نخواستم مزاحم باشم…در ضمن جلوی خونه ت هم نیستم که میگی……

 

 

ابروهاش بالا میپره و به خنده میگه: باوشه….حالا چرا پشیمون شدی؟….

 

 

_ گفتم که دیروقته…

 

اینبار جدی میشه و میگه: مگه دیشب بهت نگفتم تا هر وقت دوست داری خونه ی من بمون….چرا ظهر جواب ندادی هر چی زنگ‌ زدم؟……

 

 

 

میخوام جوابش رو بدم که موبایلم باز زنگ میخوره….

 

 

اینبار محمد حسینه….

 

از گوشه ی چشم به بارمان نگاه میکنم که با دیدن صحفه ی روشنش و اسم محمد حسین اخماش به صورت واضحی تو هم میره….

 

 

بدون جواب دادن هلش میدم تو جیبم….

 

 

_ برا چی جواب ندادی؟….

 

سوالش رو بی پاسخ میذارم و رو بهش میگم: میخوام باهات حرف بزنم….

 

 

دستشو سمت ماشینش میکشه و میگه: بریم خونه حرف بزنیم…خیلی سرده‌..‌..

 

 

 

کاملا درست میگه و بدون حرف دیگه ای پشت سرش سمت ماشینش میرم….

 

 

 

 

 

 

 

*

 

 

 

لیوان نسکافه ای که الان به شدت بهش نیاز دارم رو جلوم میذاره و میگه: صبح کجا رفته بودی؟…

 

 

شروع میکنم همونجور داغ داغ خوردن….از صبح جز همون کیک و ابمیوه هیچی نخورده بودم….

 

 

 

_ شام خوردی؟…

 

 

چه حرف خوبی….

 

دهنم بنده و ابروهام رو به معنی نه بالا میدم…..

 

 

میخنده و میگه: پیتزا میخوری سفارش بدم؟….

 

 

حتی حرفش هم سرحالم میاره‌….خیلی وقت بود که نخورده بودم….

 

 

اب دهنی که از شنیدن حرفش راه افتاده بود رو قورت میدم و میگم: آره میخورم……

 

 

 

 

سمت موبایلش میره و من به این فکر میکنم اگه راجع به امروز و پیشنهاد محمد حسین باهاش حرف بزنم چه واکنشی نشون میده…

 

 

 

 

سفارش میده و طرف آشپزخونه میره….

 

_ بیا اینجا….

 

 

بلند میشم و دنبالش میرم….

 

_ پیتزا بدون سالاد نمیچسبه….اونم سالاد هایی که من درست میکنم….

 

 

 

وارد آشپزخونه میشم و پشت میز میشینم….

بهش نگاه میکنم که تند تند همه چی رو‌ رو میز میچینه…..

 

 

از کاراش خندم میگیره و با همون خنده هم میگم: به نظرم نمایشگاه رو ول کن و آشپزخونه بزن…..خیلی بهت میاد…

 

 

زیرچشمی بهم نگاه میکنه و میگه:دختره ی ورپریده منو مسخره میکنی؟…عوض کمک کردنته….

 

_ نه بابا…. مسخره چیه؟…آشپزباشی بهت میاد…در ضمن مهمون دعوت میکنی انتظار داری کارم بکنه…

 

 

 

همه چیز رو که رو میز میچینه خودشم میشینه و شروع میکنه به خرد کردن….

 

 

منم ظرف کاهو رو جلوی خودم میذارم و شروع میکنم به خوردن….

 

 

 

 

 

اینقد گشنمه که فقط به فکر خوردنم….

 

نمیدونم چند دقیقه است مشغول خوردنم که سنگینی نگاهش رو متوجه میشم و سرم‌ رو بالا میارم…..

 

 

یه نگاه به ظرف خالی کاهو میکنم و یه نگاه به بارمان….

 

 

خجالت زده لب زیرینم رو گاز میگیرم و سرم‌ رو پایین میندازم….

 

 

 

امشب از اون شباست که پشت هم دارم سوتی میدم……

 

 

 

آروم و معذب میگم: اینقده تو فکر بودم که متوجه نشدم چیکار دارم میکنم…..

 

 

 

صدای قهقهه ش که بلند میشه باعث میشه متعجب سرم رو بالا بیارم و بهش نگاه کنم….

 

 

 

 

حسابی که میخنده رو بهم با ته مونده ی خنده ش میگه: خدایا….کاشکی یه عکس ازت میگرفتم…..

 

با اخم خیره بهش میگم: واقعا که!….خودتو مسخره کن….

 

 

_ اوووف….خداا…یعنی یه جوری مظلوم نگام کردی که تا عمر دارم چهرت جلو چشامه….

 

 

میخوام حرفی بزنم که زنگ خونه به صدا در میاد….

 

 

 

از پشت میز بلند میشه و همزمان میگه: تا دستامو بشورم و کارتمو بیارم در و باز کن….

 

 

_ چه زود آوردن…..

 

 

_فاصله ای ندارن…. همین سر خیابون خودمونه….

 

 

 

 

دستاشو تند تند میشوره….بلند میشم و با هم از آشپزخونه میزنیم بیرون….

 

 

اون سمت اتاقش میره و من سمت در….

 

 

 

 

شال رو سرم رو مرتب میکنم و در رو به آرومی باز میکنم…..

 

 

 

 

 

با دیدن حاج رستایی و اخمهای درهمش نفسم بند میاد و ترسیده چند قدم عقب میرم‌….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roz
Roz
10 ماه قبل

میشه امشب پارت بزارییی لطفااااا❤

ساحل
ساحل
10 ماه قبل

همتا جون این رسمش نیس😂
اوله هاش پارت ها طولانی و خوب بود الان ک آدمو دق میدی
بیشتر پارت بزار خاهشا😇

:///
:///
10 ماه قبل

تاپاله تو شانس طلوع😐😐😐😐🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🪦🪦💣💣💣💣💣🗡🪦🪦🪦💣🗡🖋⚔🏹⚔🗡🪦🪦⚔⚔🗡🪦🖋🏹🪚⚔🗡💣🪦🖋⚔🪚🪓🪓🪓
من خسته شدممممم

زینب
زینب
10 ماه قبل

حداقل یه جوری پارت بزار خوندنمون 5دقیقه طول بکشه به 2 دقیقه نرسیده تامام😐😐

yegan
yegan
10 ماه قبل

امیدوارم از بین این همه نخاله ای ک اطراف طلوع هست با اینکه‌ بارمان بدکاری باهاش کرد اما پشتش بمونه..واقعا خیلی بی انصافیه هیچکسو نداشته باشی ک دلت بهش گرم باشه و همه بهت نارو بزنن))طلوع هم گناه داره

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  yegan
10 ماه قبل

آ همشون بدتر بارمان عوضی بود با یه ذره یه درجه بهتر شدنش نباید دید طلوع بهش عوض بشه مردشور کل خاندان رستایی ببرن طلوع هم که کلا پخمه تشریف داره نباید بر می‌گشت خونه بارمان عوضی.

همتا
همتا
10 ماه قبل

ای بابا
نمیذارن یبار قشنگ غذاشو بخوره لاقل

yegan
yegan
پاسخ به  همتا
10 ماه قبل

کلا ضدحال😑😂🙂

آنا
آنا
10 ماه قبل

چقدر کم و چقدر دیر پارتگذاری میشه این رمان قوی..
نمیدونم چرا ؟!چی میشه مثل روزای اول ک نویسنده ها پرقدرت شروع ب پارت گذاری میکنن همون روند رو پیش ببرن و بهانه نیارن واسه دیر پارتگذاری …

سارا
سارا
پاسخ به  آنا
10 ماه قبل

^چه حرف خوبی زدی بنظرحرف دل اکثرمخاطبای رماناست، سلامت باشی وموافقم بانظرت عزیزم

غزل
غزل
10 ماه قبل

واییی نهه چرا انقد زود تموم شدد😩

yegan
yegan
پاسخ به  غزل
10 ماه قبل

کاملا طبیعیه..جای حساس تموم میکنن ک مارو دق بدنن🙂!!!!!

Roz
Roz
10 ماه قبل

یاخدااا

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x