رمان طلوع پارت ۱۰۹

5
(1)

 

 

 

با دیدن دونه های برف راهی که به سمت سرویس کشیده میشد رو به طرف پنجره کج کردم….

 

 

 

نگاهم به زمین سفید و یه دست میفته و هینی از خوشحالی میکشم و غرق میشم تو عالم بچگی هام…..وقتی تو حیاط آدم برفی درست میکردم و چند ساعتی تو برف میموندم و فقط بازی می‌کردم…. آخرشم با تشر و تهدیدهای خاله سوگل میرفتم داخل…..

 

 

 

یادش بخیر…. کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم…..

 

 

_ چه برفی اومده….

 

 

با صداش از جا میپرم و اشک هایی که نمیدونم کی رو صورتم ریخته رو با دستام پاک میکنم….

 

 

کنارم وایمیسه و میگه: چه زود بیدار شدی….

 

 

 

شروع میکنه به حرف زدن و از برنامه های امروزش میگه… من اما دلم پیش دختر بچه ای که یه دستش بند دست باباشه و اون یکی هم دست مادرش و آروم آروم تو برف ها قدم میزنن……

 

 

سکوتم رو که میبینه میچرخه طرفم و میگه: چیزی شده؟….

 

 

حرفی نمیزنم که خودش رد نگاهمو دنبال میکنه و به تصویری که برا من خود خود آرزوعه میرسه….

 

 

 

صداش رو بعد از چند ثانیه میشنوم که میگه: به محمدحسین زنگ زدم…

 

 

خیلی بی ربط بحث و عوض میکنه و میدونم برا چی این کارو میکنه…بارمان این مدت عجیب تغییر کرده و نمیدونم این تغییرش رو پای چی بذارم….

 

 

 

از منظره حسرت آور رو به روم چشم میگیرم و میچرخم طرفش….

 

 

نگاه کنجکاوم رو که میبینه ادامه میده: یه چیزی این وسط هست که برام خیلی گنگه….

 

 

با اخمای درهم میگم،: چی؟…

 

 

 

_ فعلا بریم صبحونه بخوریم، بعدش بهت میگم….

 

 

میگه و بی توجه به سوالی که پرسیدم وارد آشپزخونه میشه….

 

 

پشت سرش راه میفتم و اول سمت سرویس میرم و با شستن دست و صورتم برمیگردم آشپزخونه و پشت میز میشینم….

 

 

 

دلم از گشنگی ضعف میره….چند روزی هست که اصلا غذای درست و حسابی نخوردم و اگه سوءتغذیه نگیرم شانس آوردم….

 

 

 

استکان چای رو جلوم میذاره و خودشم رو به روم میشینه….

 

 

 

با دیدن شکلات صبحونه ای که وسط میزه بدون تعارف بلند میشم و با برداشتنش دوباره میشینم و شروع میکنم به خوردن…..

 

 

 

_ اگه دوست نداشتی تعجب میکردم….

 

 

سرمو بالا میارم و با نگاه کردن بهش میگم: چی؟…

 

 

انگار که خودش قبلا صبحونه خورده چون دست به هیچی نمیزنه و تکیه میده به صندلی پشت سرش و بی ربط میگه: محمدحسین دوست نداره…..

 

 

 

با حرفش گیج نگاهش میکنم و میگم: چی؟….

 

_ میگم دوست نداره….فقط نمیدونم دلیل اون چرت و پرتایی که برات فرستاد چی بود…

 

 

_ یعنی چی؟…

 

 

خودشو جلو میکشه و میگه: ببین چی میگم طلوع..‌.اون سن و سالی ازش گذشته…بچه نیست که بخواد با دیدن دختری که بیست و چهار سال ازش کوچیکتره دست و دلش بلرزه….

 

 

_ پس چی؟…یعنی دروغ گفته‌….اصن چه دلیلی داره که بخواد دروغ بگه بهم….

 

 

 

نفس عمیقی میکشه و میگه: همین رو نمیدونم…هر چی که هست تو دیگه جوابش رو نده….بهش گفتم حق نداره بازم پیگیرت باشه و بهت زنگ بزنه…تو هم اگه دیدی باز تماس گرفت به خودم بگو….

 

 

 

درسته دلم میخواد دیگه هیچوقت تو زندگیم نبینمش ولی ترجیح میدم حرفایی که تو پارک ازش شنیدم حقیقت داشته باشه تا اینکه بفهمم یه نقشه ای پشت حرفا و پیاماش خوابیده…..

 

 

 

 

*

 

 

 

وسایلم رو مرتب تو کوله میچینم و رو تخت میذارم….سمت آینه میرم و شال رو سرم رو مرتب میکنم که همون لحظه صدای چرخش کلید رو میشنوم….

 

 

با خیال اینکه بارمانه طرف کوله م میرم و با برداشتنش از اتاق میزنم بیرون….

 

 

 

 

با دیدن کاوه و دو تا پسرعموی دیگه ش شوک زده سر جام میخکوب میشم….

 

 

 

بعد از حرفای دیشبشون حالم از همشون بهم میخوره…..

 

 

 

_ سلام بر دختر عمه ی گرام….پس کاوه راست میگفت بارمان ول کنت نیست….

 

 

کاوه: بهتون که گفتم همینجاست….

 

 

_ بارمان بی شرف….راستی راستی عادت کرده به تک خوری…..

 

 

آب دهنمو قورت میدم و ترسیده یه قدم عقب میرم…..

 

 

دستمو تو جیبم میبرم و موبایل رو درمیارم….

 

 

 

شروع میکنم به پیدا کردن شماره ی بارمان و همین که میخوام باهاش تماس بگیرم نمیفهمم چه جوری و کی گوشی از دستم کشیده میشه…

 

 

 

هینی از ترس میکشم و عقب تر میرم و به چهره ی کسی که حالا میدونم اسمش سعید نگاه میکنم…

 

 

 

سعید: به کی زنگ میزنی عزیزم؟…اصن برا چی وا رفتی….هااان؟…میخوایم چیکارت کنیم مگه؟….بیا بشین رو مبل ببینیمت…..اون شب اگه میدونستیم دختر عمه مونی که یه جور دیگه باهات برخورد میکردیم….

 

 

نگاهم بین همشون میچرخه…..باور کنم اینا پسردایی هام هستن…..پس چرا هیچ حسی جز ترس نسبت بهشون ندارم….

 

 

چشمم به کاوه میفته که جلو میاد و با دماغی که باندپیچی شده چند قدمیم وایمیسه‌ و رو به سعید میگه: چیکارش داری….نمیبینی داره میلرزه….

 

سرش میچرخه سمت من و ادامه میده: از اون دیوث بی شرف هم میترسی که شبانه روز ولو شدی خونش ….

 

 

 

زبونم از ترس بند اومده و فقط نگاهشون میکنم که با حرص و عصبانیت تند سمتم میاد….

 

 

جیغ خفه ای میکشم و میخوام فرار کنم که با گرفتن کوله م نمیذاره و تا به خودم بیام پرت زمین میشم….

 

 

درد تو پهلوم میپیچه و پسری که دورتر ازمون وایساده تند جلو میاد و بینمون قرار میگیره و میگه: دیوونه شدی مگه کاوه…یه ساعت نیست از بیمارستان مرخص شدی ها….

 

 

 

سعید: به تو چه یاشار…ندیدی مگه رفتار دیشب بارمان رو….

 

یاشار: اینا هیچ ربطی بهم ندارن….بین خودتون یه شرطی گذاشتین…حالا هم که اومدیم دیدیم دختره هست…بقیه ش دیگه به ما ربطی نداره….برین بیرون شرط برد و باختتون انجام بدین….

 

 

دست کاوه که محکم رو سینش میشینه عقب تر میره و من بین درگیریشون خودم رو سمت دیوار میکشم و به سختی بلند میشم و خدا خدا میکنم بارمان زودتر بیاد….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بینام
بینام
9 ماه قبل

اینم شد یکی مثل نویسنده دلاری. اینارو باید کارشوننو نخونی تا درست بشن. اولش همشون مرتبن تا مخاطب جمع میکنن میشن یه چیز دیگه. واقعا بی ظرفیت و ندید بدید تشریف دارن. انگار ما مسخره ایم. من که اولین بارم بود آنلاین خوندم. متاسفانه دو رمان اشغال طلوع و دلارای به دستم خورد. دیگه هم آنلاین نمی‌خونم مخصوصا از این دو نویسنده بی شخصیت.

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط بینام
بی نام
بی نام
9 ماه قبل

بازم پادت ندادی. چه مسخره بازی آخه. اند‌کی احترام به ماها لطفا…

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
9 ماه قبل

همتا جان عزیزم پس چرا پارت نزاشتی ما که مردیم

Roz
Roz
9 ماه قبل

سلام میشه امشب که پارت داریم یه ساعت زودتر پارت بزاری لطفاا😢❤❤

:///
:///
10 ماه قبل

من الان سر کلاسم و دارم به این فکر میکنم که بارمانی که اصن وجود نداره به موقع میاد یا نه
خدارو خووووووش میااااادددد؟؟؟؟😭😭😭💣💣💣

همتا
همتا
10 ماه قبل

اینا همشون از ساره بدتر هستن، فقط آب نمیبینن و ظاهرشون گول زنکه

امی
امی
10 ماه قبل

کشتیمون نویسنده جان،بچه گول میزنی، دلت نمیشه بیشتربذاری.
این یه ذره چیه بخدا میذاری

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط امی
:///
:///
10 ماه قبل

بابا نذارینمون تو خمااااااریییببببببببب لعنتیییی نذار نکن من دیگه رد دادم😭😭😭😭😭💔💔💔💔
تروخدااااا یه پارت دیگه یا فردا هم پارت بدهههه
تروخدااا نویسنده جونم قربون شکل ماهت برم فدات شم دورت بگردم همه دنیا صف بکشن فدای نگات شن ترو خدااااا یه پارت دیگه
جووووووون هرکی دوس داری یه پارت دیگه بدههههههههههههه
خچلخبهیهیغسغسحاگتاحلهیعستیناکاهسعسحلمیعیملمیخلمبعیخاحلهی
لااقل بارمان برسه یه دعوا بشه به خورده دل ما خنک شه😭

بی نام
بی نام
10 ماه قبل

چقدطلوع بدبخته زندگیش ته بدشانسیه کاش زودتر بارمان بدادش برسه

Roz
Roz
10 ماه قبل

مرسییییی واییییی خداکنههههه بارماننن زوددد بیاددد جیغ من بجا طلوع دارم میمیرمم از ترس وای بیچارههه طلوع الان غش میکننه از ترسسس یاخدا

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x