رمان طلوع پارت ۱۱۶

4.7
(3)

 

_ اینقده غذای بیرون خوردم که حالم از هر چی رستوران و بیرون بر و آشپزخونه ست بهم میخوره….

 

 

با صداش از فکر و خیال بیرون میام….

 

 

_ همیشه اینقده سحرخیزی…

 

 

ساعت دوازده و نیمه ظهره و میدونم که طعنه میزنه…البته به شوخی…

 

 

سرم بالا میاد و بهش نگاه میکنم….

 

 

اگه از حق نگذریم هم خوش تیپه هم خوش چهره…ولی صد در صد هیچوقت نمیتونه مال من باشه…من و اون اندازه ی زمین و آسمون با هم فاصله داریم…

 

 

از آشپزخونه بیرون میاد و میخواد حرفی بزنه که با دیدن کوله ی تو دستم ابروهاش از تعجب بالا میره و آروم سمتم میاد….

 

 

_ بسلامتی جایی قراره تشریف ببرید؟..

 

 

لحن جدی که داره نشون میده چقد از آماده دیدنم  ناراضیه….

 

 

 

بند کوله م رو محکم تو دستم میگیرم و رو بهش میگم: دیشب هم گفتم…اینجا موندنم نه به نفع توعه نه من…..

 

 

سرش رو تکون میده و جلوتر میاد..یه قدمیم وایمیسه و میگه: حرفای خودت یادت هست ولی برا من نه….هااان؟…

 

 

سکوت میکنم که ادامه میده: بگو دیگه…نمیخوای که بگی هر چی گفتم باد هوا بوده و به یه ورتم نگرفتی….

 

 

_ اینجوری نیست….

 

_ پس چی؟…

 

تو چشماش خیره میشم و مصمم میگم: اینجا نمیمونم چون با بودنم شر درست میشه و این احمقانه ترین کار ممکنه….

 

 

چشماشو محکم رو هم فشار میده….

 

همه ی این حرفا رو دیشب بهش گفتم…ولی اصلا اهمیتی براش نداشت…..حرص خوردن الانش هم از حرفای تکراریه که بهش میزنم….

 

 

دستمو از مچ میگیره و سمت آشپزخونه میبره…

 

 

_ فعلا بیا یه چیزی بخور…بعدش حرف میزنیم…..

 

 

ناچار دنبالش کشیده میشم….

 

 

وارد آشپزخونه میشیم و مجبورم میکنه پشت میز بشینم….

 

 

به ظرف های روی اجاق نگاه میکنم و خنده م رو قورت میدم….

 

عین یه کدبانو غذا درست کرده و ظرف های روی سینگ هم نشون میده قبل از شنیدن صدای باز شدن در اتاق، داشته ظرف میشسته….

 

 

_ چی میخوری؟..

 

نگاهمو میچرخونم طرفش و گیج میگم: چی؟…

 

_ عرض کردم مادمازل چی میل دارن؟….صبحونه میخورن؟…یا منتظر میمونن تا چند دیقه ی دیگه که ناهار آماده شه….

 

 

 

_ حالا چی درست کردی؟…

 

 

سمت یخچال میره و با درآوردن بطری شیر سمتم میاد….

 

 

میریزه تو لیوان رو میز و طرفم میگیره….

 

 

_ فعلا اینو بخور…اونم وقتی آماده شد میفهمی….

 

 

ازش میگیرم و با پایین کشیدن ماسک شروع میکنم به خوردن….

 

 

 

از دیشب تا الان حرفاش مدام تو ذهنم چرخ میخوره….

 

 

رو بهش میگم: میشه بشینی…. میخوام باهات حرف بزنم….

 

 

موبایلش رو از رو کانتر برمیداره و همزمان که چیزی رو تند تند تایپ میکنه رو صندلی کنارم میشینه….

 

 

 

منتظر میمونم تا کارش تموم شه و وقتی موبایل رو میذاره رو میز رو بهم میگه: بفرما عزیزم…

 

 

به عزیزم گفتنش اصلا عادت ندارم…یعنی روزی که تو فروشگاه حاج رستایی دیدمش هرگز فکر نمیکردم یه روزی بیاد که اینجوری با مهربونی بهم زل بزنه و بهم بگه عزیزم….

 

 

_طلوع….

 

با صداش از فکر بیرون میام و به چشمای خندونش نگاه میکنم….

 

عجب سوتی دادم…لعنت به ذهن بی در و پیکرم….

 

_ رفتی تو هپروت ها….

 

دستمو دور لیوان حلقه میکنم و آروم رو بهش میگم: تو…تو ازم بدت میومد بارمان…یادته تو نمایشگاه بهم گفتی اگه…اگه کسی بفهمه من دخترعمه تم شرمنده میشی…یا…یا اینکه حرفای بدی که بهم میزدی رو یادته؟…تو…. تو قبرستون بهم گفتی دست روت بلند نمیکنم که برا پسرایی که باهاشون هستی چهره ت خراب نشه….بهم گفتی روز با سرحدی هستی و شب با اسماعیلی….تو همین خونه بهم گفتی چون با همه هستی از این به بعد باید فقط به خودم سرویس بدی….حالا چی شد؟….دیشب بهم میگی بهت علاقه دارم….من اصلا گیجم….نمیتونم باو…

 

 

_ بسه دیگه…..

 

 

میپره وسط حرفم و اجازه نمیده تمومش کنم….

 

جلو میاد و دستام رو محکم تو دستش میگیره….

 

 

_ همه ی اینا رو برات جبران میکنم.‌..قسم میخورم….رفتارهای قبلیم رو بذار پای شناخت اشتباهی که ازت داشتم….باشه؟….

 

 

دستام رو اروم میکشم….

 

 

 

به خودم که نمیتونم دروغ بگم‌….

 

 

من میترسم…با امیرعلی که اونهمه ادعای دوست داشتن و عاشق بودن داشت به کجا رسیدم؟….حالا چه برسه به بارمانی که از اولش هم شمشیرش رو از رو بسته بود برام….من از خانواده ی رستایی بیش از حد میترسم…..

 

 

_ به چی فکر میکنی طلوع‌؟….من ازت یه فرصت میخوام قربونت برم….بذار خودمو بهت ثابت کنم….خب؟…..نمیگم دوستم داشته باش….کارهایی که باهات کردم بهم این اجازه رو نمیده ولی ازت یه فرصت میخوام تا اتفاقای گذشته رو برات جبران کنم….میدونم ازم بدت میاد ولی ا…

 

 

_ بدم نمیاد……

 

 

خودمم از حرفی که زدم متعجب میشم…

 

ولی جز واقعیت چیزی رو نگفتم…ازش بدم نمیاد…..از وقتی فهمیدم میتونم دوباره تو خونش باشم اونم بدون ترس….از وقتی به خاطرم درگیر شد..‌‌‌‌از پیگیری های مداومش….دیگه ازش بدم نمیومد….یعنی نه تنها بدم نمیومد بلکه وقتهایی که تنها بودم جای خالیش رو کنارم حس کردم..‌..

 

 

 

تو فکرم که دستهاش دورم حلقه میشن و محکم تو آغوشش فرو میرم…..

 

 

 

 

صدای گرمش بین موهام میپیچه وقتی میگه: همه چی رو برات جبران میکنم….همه ی غم های رو دوشت رو برمیدارم…. همه ی تنهایی هایی که کشیدی رو برات پر میکنم….میشم درمون همه ی دردات…..تو فقط باش….

 

 

 

حرفای قشنگی که تو گوشم میزنه من رو از دنیای واقعیت دور میکنه….

 

 

واقعیتی که بهم میگه تو و بارمان نمیتونین در کنار هم باشین.‌‌..دلایلش هم اونقدی محکم هست که جز حق دادن بهش هیچ چیزی دیگه ای رو نمیتونم به زبون بیارم….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
10 ماه قبل

كووووو پس پارت؟😢

Roz
Roz
10 ماه قبل

میشه پارت بزاری لطفاا

زینب
زینب
10 ماه قبل

امتحانم خراب کردم زود یه پارت بزار اعصاب ندارم یه پارت طولااااانی😭😭

M.f
M.f
10 ماه قبل

نمیدونم چرا وقتی یه نویسنده زمانی که باید پارت بزاره نمیزاره وحشت میکنم که نکنه مثل بقیه دیگه ادامه نده
آخه چرا پارت نداریمممم؟؟؟

:///
:///
10 ماه قبل

امروز پارت نداریم؟😭

yegan
yegan
10 ماه قبل

هوفف..دلم میخواد دیگه از بارمان ضربه نخوره طلوع و حداقل یه بار بفهمه خوشبختی ینی چی چون نباید یه آدم انقد بدبخت و آواره باشه و مشکل پشت مشکل!

camellia
camellia
10 ماه قبل

حال از خق نگذريم يكي دوتا هستند كه منظم و به معناي واقعي پارت ميزارن.🤗البته فعلا.

هوف
هوف
10 ماه قبل

مبارکه یه عروسی دیگه افتادیم
انشالله بعدی ممد و ملو

camellia
camellia
10 ماه قبل

نظر دادن فايده اي نداره و كار بيخودي هست.ولي اگر هم هيچي نگم دق ميكنم.همه تون كه انلاين رمان مي داريد شورشو واقعادر اررديد.يه عده كه نا منظم و هر وقت دلشون مي خواد مي زارن.يه عده كثيري هم يه چند جمله هفته اي يكبار ميزارن.جالبه اوايل پارتاي طولاني و منظم ميزارن.بعدكه مخاطب پيدا ميكنن به جاي اينكه اونا رو نگه دارن،كاري مي كنن زده بشن.اصلا به شعورآدم توهين مي كنند.اولش هروز ميزارن.بعدميشه هفته اي دو بار.بهد يكبار.دو جمله ….بعد هواننده رو اسكول ميكنن😡😡😤

سارا
سارا
پاسخ به  camellia
10 ماه قبل

دقیق با نظرت موافقم من بیش از حدازرمان آوای نیاز شاکیم خیلی دیگه کشش میده اوایل روزی دوپارت طولانی میزاشت الان چندروز یبار یا بعضی وقتا هرروز ولی انقدرکمه پارتاش حد نداره خب این توهین به مخاطب هست ینوع بی احترامی

camellia
camellia
پاسخ به  سارا
10 ماه قبل

اون كه ديگه حرفشو نزن.دقيقا پارتاي اولش هووووو چند صفحه هست.خيلي وقته چند تا جملللله ميزاره ….اونم بدون اينكه اتفاق خاصي بيوفته.به نظرم خيلياشون ارزشوقت تلف كردن نداره.سرگرم نميشي،چيزي ياد نميگيري ،هيچ اعصاب و روانتم بايد بزاري روش.😡خودمون كم مشغله فكري داريم،ميريم تو عمق 😐به جاي ارامش بدتر ميشيم.

....؟
....؟
10 ماه قبل

مرسی همتاجون …..کاش غصه های طلوع تموم بشه ازاول داستان داره عذاب میکشه بیچاره… کاش با بارمان خوشبخت بشه

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط نازنین
yegan
yegan
پاسخ به  ....؟
10 ماه قبل

ولی من حسم میگه اینم میشه مث قضیه امیرعلی‌.‌ولی نباید بشه چون طلوع واقعا گناه دارهه دیگه این همه بدبختی و مشکل طبیعی نیس و بالاخره هرکسی باید یکبار طعم خوشبختی بچشه تو این دنیا))
طلوعم حق داره خوشبخت و خوشحال باشه گناهی نکرده ک مادرش شده اون ساره کثافت خانوادشم جز بارمان همه عوضی.ولی ب بارمان ایمان دارم ک اگه طلوع باهاش باشه و پشتش باشه بتونن برای همیشه باهم باشن و از پس مشکلات برمیان

بی نام
بی نام
پاسخ به  yegan
10 ماه قبل

آره بخدا من که دلم براش کباب میشه انگارواقعا وجود داره اینقدبراش دل میسوزونم

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x