رمان طلوع پارت ۱۹

1
(1)

 

 

چسبیده به گوشم لب میزنه: یه چیزی ازت میخوام تو رو خدا نه نیار….

 

نفس نفس میزنم و میگم: چی؟….

_ بذار رابطه ی کامل داشته باشیم…قول میدم اذ…..

میپرم وسط حرفش و فورا نیم خیز میشم….

دست میذارم رو سینش و میگم: امیر تو رو خدا برو کنار…حالت خوب نیست انگار….

با دستش هلم میده و دوباره کامل دراز میکشم رو تخت…

_ دیوونه بازیت باز شدوع شد….حالم خوب نیست دیگه چه صیغه ایه؟….

_ آره‌.. دروغ میگم مگه؟…تو بهم قول داده بودی….

پوف کلافه ای میکشه و میگه: طلوع سر جدت یکم بفهم…من الان چه خاکی به سرم بریزم خب….نه از جلو میذاری نه از عقب….من این وامونده رو چیکارش کنم پس…

هم از لحنش خندم میاد هم برا شرایطی که توش گیر افتادم دوست دارم زار بزنم…

_ من چیکار کنم خب….

_ یکم وا بده….قول میدم نذارم اذیت شی…اصن حتی اگه یه ذره اذیت شی ادامه نمیدم….خب؟…

 

پایین میاد و پیشونیم رو عمیق میبوسه‌….

_ خب؟…باشه طلوع؟…باشه فدات شم….به بکارتت که کار ندارم….

 

درسته که هیچوقت دوست ندارم تجربش کنم ولی دلمم براش میسوزه….

 

سرم رو به معنای باشه تکون میدم….با این کارم لبخند رضایت میشینه رو لبهاش و دلهره و نگرانی میفته به جون خودم….

 

 

 

 

 

 

خودمو به بدبختی تا جایی که جا هست میکشونم لبه ی تخت….

اشکام بند نمیاد…

درسته خودم قبول کردم ولی اصن فکر نمیکردم اینقد درد داشته باشه….

 

پشتم دراز میکشه و بهم میچسبه….

موهام رو جمع میکنه و میندازه یه طرف شونم…..

_ طلوع…..

دلم ازش پره…نباید اذیتم میکرد….

_ طلوعین….

بازم جوابش رو نمیدم که اینبار خم میشه و محکم گونم رو میبوسه….

_ اصن غلط کردم…خوبه….

_ برو کنار امیر…اینقده هم بهم نچسب…

_ درد داری؟…آره؟……ببخش عزیزدلم….ببخش قربونت برم….

 

میخوام حرفی بزنم که موبایلش زنگ میخوره….

چون طرف منه دستمو دراز میکنم و برش میدارم….

اسم مامان افسانه رو صفحه ش خاموش و روشن میشه….

_ بذار رو سایلنت خودم بعدا بهش زنگ میزنم….

همزمان که بلند میشم میگم: شاید کار واجب داشته باشه…

میخواد از رو تخت پایین بره که نمیذارم و میگم: کجا میری…همینجا جواب بده….

_ آخه……..خیلی خب…

تماس رو وصل میکنم و میذارم رو اسپیکر….

 

شاید فضولی باشه ولی دلم میخواد ببینم چی میگن بهم….

قطعا اگه شرایط دیگه ای بود امیرعلی از این کارم ناراحت میشد….ولی الان اوضاع فرق میکنه…..

صدای مادرش میپیچه که میگه: سلام عزیزم…خوبی مامان جان؟…

_ سلام مامان…مرسی…شما خوبین؟..

_ قربونت عزیزم..چه خبر از خودت…چیکار میکنی؟…نمیخوای بیای اصفهان؟…میدونی از کی نیومدی؟….

انگار که زیاد این حرف رو شنیده باشه سرش رو تند تند تکون میده و میگه: چرا میام…یکم کارام جفت و جور شه میام….فعلا سرم خیلی شلوغه….

لحن مامانش جدی میشه وقتی میگه: والا هر وقت ما گفتیم بیا همینو گفتی….چقد مگه کار میکنی تو اون بیمارستان که سرت شلوغه…هاا؟…اینم شد حرف آخه؟… یعنی به اندازه چند روز بیکار نیستی بیای سر بزنی…..

_ میام عزیزم..میام مامانم…الانم اگه اجازه بدی برم به…

_ نه اجازه نمیدم…بسه دیگه امیر….چیه هر وقت زنگ زدیم بهت فوری سر و تهشو هم آوردی…تمومش کن دیگه…مگه بچه ای؟..‌.یا بخاطر اون دخترست هاا؟….

 

من رو میگه حتما…با آوردن اسمم جمعتر میشینم و به درد پشتمم اهمیت نمیدم……

 

میخواد گوشی رو ازم بگیره که نمیذارم و محکمتر میگیرمش…..

_ الو….امیر….گوش میکنی چی میگم؟…

_ مامان من یکم کار دارم عزیزم…بعدا بهتون زنگ میزنم….

_ اینو گوش کن بعد برو…..مهشید بهم گفت چی بهش گفتی…..پس خوب گوشاتو باز کن که دیگه نمیخوام حرفی بشنوم در این مورد‌‌‌‌….دست از اون دختره ی هرزه و خونه خراب کن بکش….خیال کردی اجازه میدم یه دختره ی بی هویت که معلوم نیست از کدوم گوری پیداش شد بیاد و پسری که اینهمه با خون و دل بزرگش کردم رو از چنگم دربیاره و ببره…

 

 

گوشی از دستم کشیده میشه و من همون رو تخت وا میرم….

 

باورم نمیشه…..به طرز احمقانه ای میخوام خیال کنم که شاید منظورش من نبودم….

 

قطره های بزرگ اشک جمع میشه تو چشمام و میفتن رو گونم….

 

به چه حقی این حرفا رو بهم زد…..

 

رو تخت دراز میکشم و نمیفهمم امیرعلی کی از اتاق بیرون رفت….

فقط صدای حرف زدنش رو از بیرون میشنوم…

 

برام مهم نیست چی میگه….به اندازه ی یه دنیا از مامانش دلگیرم…

 

میدونستم مخالفه ولی نه در این حد….

 

داخل میاد و انگاری که با خودش حرف میزنه…

_ خیال میکنن هنوز ده سالمه که برام تصمیم بگیرن و منم بگم چشم….

محکم میزنه زیر صندلی و من از صدای بلند برخوردش با دیوار میپرم….

 

نیمخیز میشم رو تخت و با صدای لرزونی میگم: امیرعلی…

 

تیز نگام میکنه و با داد میگه: امیرعلی و درد….وقتی میگم جواب نده برا همین چیزاست….بیخود کردی جواب دادی….

 

دلم ازش پر میشه و دست خودم نیست که با صدای بلند میزنم زیر گریه…..

 

با مکث میاد رو تخت و بغلم میکنه: ببخش عزیزم…..منکه بهت گفته بودم مخالفن….گفتم یا راضیشون میکنم یا اگه راضی نشدن خودم میام جلو….عقد دائم میکنیم و میبرمت اصفهان و به عالم و آدم میگم اینم عروس من…..برامم مهم نیست بقیه چه فکری میکنن…..حالا هم گریه نکن فدات شم….اشکات همه ی وجودمو بهم میریزه…..

 

میگه گریه نکن….ولی هر کار میکنم اشکام بند نمیاد…دلم برا خودم میسوزه….حرفای مامانش اینقده برام سنگینه که حس میکنم قلبم میخواد له شه……

 

 

از بغلش بیرون میام و رو تخت دراز میکشم و به آینده ی نامعلومم فکر میکنم…

 

اینقد تو فکر فرو میرم که نمیفهمم کی از رو تخت بلند میشه و از اتاق بیرون میره….

 

 

 

 

 

*

 

 

به ساعت نگاه میکنم……کاشکی زودتر از امیرعلی برسم خونه….

_ گفتین برا چه تاریخی بوده؟….

 

_ برا نوزدهم برج نه….تقریبا چهار ماه پیش….

 

_ اینکه برا پارساله….چرا زودتر نیومدین برا جوابش؟…

 

_ دیگه نشد…حالا میشه زودتر جوابو بهم بدین…

 

دور میشه و همزمان میگه: اینهمه مدت صبر کردی یه چند دقیقه هم روش….

 

کاشکی میشد بهش بگم من از استرس جواب همین آزمایشی که تو اینهمه آروم آروم داری دنبالش میگردی چند ماهه که درست و حسابی خواب و خوراک ندارم به امید اینکه جوابش منفی باشه و برا همیشه خیالم راحت باشه از اینکه از رگ و ریشه ی اون زن نیستم….

 

مزاحمت های گاه و بیگاه اون کامران عوضی باعث شد که امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم دلمو به دریا بزنم و بیام جواب آزمایش رو بگیرم تا اگه به امید خدا منفی باشه همه چی رو به امیرعلی بگم تا حساب اون کثافت رو بزاره کف دستش……

 

 

پاکتی رو از بین پاکت ها بیرون میاره و من همه ی وجودم چشم میشه برا خوندش…رو میز جلوم قرار میده و با دستهای لرزون برش میدارم…..

 

از ته قلبم از خدا میخوام هیشکی رو تو این لحظه جای من نذاره…..

لرزش دستام خارج از کنترل میشه و پاکت لیز میخوره و میفته زمین….

 

 

انگار که کیلومترها راه رفتم که حالا نفسم بالا نمیاد….

خم میشم و برش میدارم…..

 

بازش میکنم و به صفحه ش خیره میشم….از بالا تا پایین بهش نگاه میکنم ولی فارسی نیست و اصلا متوجه نمیشم چی نوشته….

 

دوباره برمیگردم پیش همون خانمی که پاکت رو ازش گرفتم و میگم: ببخشید خانم…

جواب نمیده و من باز میگم: خانم با شمام؟…

اخمو سرش رو بلند میکنه و میگه: چیه؟….

 

برگه رو سمتش میگیرم و میگم: من نمیفهمم چی نوشته؟….میشه جوابش رو برام بخونید…

 

میگیره و بهش نگاه میکنه….

 

 

 

 

 

 

بدون حتی پلک زدن خیره ی لبهاش میشم و وقتی میگه: جواب مثبته حس میکنم دنیا در یک لحظه برام تموم میشه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

وای یا خدا 😭 

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x