رمان طلوع پارت ۴۵

4.3
(3)

 

 

_بهت یاد ندادن وقتی جایی میری باید اول در بزنی؟…

 

جلو میاد و بدون توجه به حرفام سمت پنجره میره‌‌…

 

عجب رویی داره….

 

_ با توام….بیا برو بیرون….

 

میچرخه سمتم و عمیق نگام میکنه….

 

 

اون اوایل خیلی ازش میترسیدم ولی الان دیگه نه….

 

_ هیچوقت فکر نمیکردم تا این حد دلم براش تنگ بشه…..

 

گیج نگاش میکنم که ادامه میده: ساره رو میگم….دستشو میبره سمت گلوش و میگه: یه چیزی اینجام گیر کرده طلوع..‌..حالم خیلی بده‌…..

 

مسخره ترین حرف ممکن رو میزنه…..

 

_ حرفی بزن که بهت بیاد…..

 

سمت تشک و پتوی جمع شده ی گوشه ی اتاق میره و روشون میشینه‌…

 

_ اینجا خیلی خاطره دارم باهاش…..رو همین تشک…بدونی چه کارهایی با هم میکردیم….

 

حرصی لب میزنم: اونی که داری راجع بهش اینجوری حرف میزنی الان سینه ی قبرستونه….دستش از دنیا کوتاست و تو اگه شعور داشته باشی این حرفا رو نمیزنی…..الانم پاشو برو بیرون….نه حوصله ی خودتو دارم نه چرت و پرتاتو….

 

تیز نگام میکنه و بلند میشه و سمتم میاد….

 

نمیدونم دلیل این شجاعتی که تو وجودم هست چیه….فقط میدونم دیگه ازش نمیترسم….

 

_اومدم باهات حرف بزنم…

 

_ من هیچ….

_ برا یه بارم شده بزار حرفامو بهت بگم….برا چی هر بار طرفت میام پاچمو میگیری….

 

پوزخند میزنم و میگم: نمیدونی واقعا!!…..

_ اون عوضی در حد تو نبود….مرد موندن نبود…برو دعا کن به جونم که راحتت کردم…

 

 

واقعایه آدم تا چه حد میتونه احمق و گستاخ باشه…..

 

_زندگیمو بهم ریختی…باعث شدی بدترین حرفای عمرم رو بشنوم…اونوقت صاف صاف جلوم وایسادی و با وقاحت تمام میگی راحتت کردم….چه جونوری…

تند میپره وسط حرفم….

_ میخوامت….

 

گیج نگاش میکنم و انگار که به گوشای خودم شک داشته باشم……

 

 

کم کم به خودم میام و میگم: چی…چی گفتی ؟…..

 

مصمم تر از قبل لب میزنه: میخوامت….دوست دارم….میخوام بگیرمت….

 

 

خیره نگاش میکنم….به چشمای وحشیش…به چهره ی ترسناکش….به چند زخمی که به صورت کاملا ناشیانه بخیه زده شده…..

 

کاش زور و توان این رو داشتم که انتقام بلایی که سر خودم و مادرم آورد رو همین امروز سرش میاوردم….

 

ولی حیف……حیف…..

 

 

 

کثافت بیشرف…

 

زندگی رویاییم با امیرعلی رو بهم ریخت و حالا جلو روم حرف از دوست داشتن میزنه…‌

 

بدون گفتن حرفی سمت در میرم…

 

کامل بازش میکنم و دستمو به معنی برو بیرون سمتش میگیرم…..

 

با لبخند سمتم میاد…

 

_ حرص نخور عزیزدلم….زندگی با من اونقدی هم که فکر میکنی سخت نیست….شرایط خودت رو بسنج و بعد جواب بده‌….

 

سمت درمیره و لحظه ی آخر میچرخه و میگه: تو الان یه زن مطلقه ای….خوراک خیلی راحتی هستی برا هر مردی که از گذشتت خبر داشته باشه….پس بدون اگه بهت چنین پیشنهادی دادم دارم در حقت لطف میکنم….

 

میره و نمیدونم فحش هایی که بهش دادم رو میشنوه یا نه…

 

مرتیکه ی عوضی….

حیف که دیگه جیبم ته کشید و هر چی داشتم و نداشتم رو برا مراسم ساره خرج کردم….وگرنه هر جایی جز این خراب شده میرفتم و مجبور به تحمل قیافه ی نحس این عوضی نمیشدم….تو این چند روزه اولین باره که دیدمش….فکر میکردم گذاشته رفته ولی انگاری اشتباه فکر میکردم….

 

 

میخوام در رو قفل کنم تا دوباره سر و کله ش پیدا نشه که موبایلم زنگ میخوره….

 

 

با دیدن اسم آقای مرتضوی رو صفحه ش از خوشحالی دلم میخواد جیغ بکشم…..

 

 

 

 

 

 

…….

 

 

 

خب….طلوع مشعوف….این تو و اینم از آدرس موحد رستایی….

 

به تابلوی پر زرق و برق فروشگاه بزرگ چند دهنه نگاه میکنم…..

 

فروشگاه لوازم خانگی رستایی…..

 

( اگه با دیدن من پشیمون شدی با دیدن خانوادم صد برابر پشیمون تر میشی…..خانواده ی من اگه خوب بودن من اینجا چیکار میکردم….)

حرفای ساره عین خوره میفتن به جونم و استرسم رو چندین برابر میکنن…..

 

برا آرامش درونم چند صلوات میفرستم و وارد میشم…..

 

 

چه فروشگاه باشکوهی……

 

 

پر شده از وسایل شیک و به روز…..

 

 

 

تقریبا خلوته….و همین خلوتیش اضطرابم رو بیشتر میکنه….

 

 

چند میز گذاشته شده که پشت هر کدوم هم دو نفر نشستن….

 

 

سمت نزدیکترینشون میرم…..

 

یه نفرشون با دیدنم بلند میشه و طرفم میاد….

 

چند قدمیم وایمیسه و میگه: خیلی خوش امدین خانوم…من در خدمتم….

 

 

نفس عمیقی میکشم و میگم: من با آقای رستایی کار دارم….تشریف دارن؟…

 

لبخند میزنه و میگه: بله هستن…ولی ایشون کار فروش انجام نمیدن…هر سوالی داشته باشین من و بقیه ی همکارام در خدمتتون هستیم…

 

_ باهاشون کار شخصی دارم…

 

_ آها….پس چند لحظه تشریف داشته باشین الان خودشون میان پایین….

 

 

دور میشه و من تماما چشم میشم و نگاهم رو به پله ها میدوزم…..

 

تمام زندگیم آرزوی رسیدن به چنین لحظه ای رو داشتم ولی الان که رسیدم اصن نمیدونم باید چیکار کنم و چی باید بگم……

 

طولی نمیکشه که یه مرد مسن با ظاهری شیک و اتو کشیده از پله ها پایین میاد…..حسم بهم میگه خودشه و وقتی به یقین تبدیل میشه که پسر جوونی کنارش وایمیسه و میگه آقای رستایی این فاکتور ها مال دیروزن….یادتتون رفت امضاش کنین….

 

 

 

بیچاره ساره…..

 

چطوری باور کنم تو با این مرد نسبتی داشتی آخه……

 

با پاهای لرزون سمتش میرم…..ذهنم آشفته است و اصن نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم….

 

 

 

_ آقا جون بفرمایین…پیداش کردم…..گفتم که کاوه گیجه و معلوم نیست چیکارش کرده….

 

حس میکنم این صدا رو یه جایی شنیدم….

میخوام بچرخم که از کنارم میگذره و من با دیدنش وا میرم…..

 

 

 

( هیچ جنده ای رو سوار ماشین من نمیکنی….میخوای بیاریش و حال کنی با ماشین خودت بیا..)

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

اگه اینطوری نمیشد شک میکردم‌که شانس خود طلوع بیچاره باشه
همیشه باید ی جای کارش لنگ بزنه طفلی

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x