رمان طلوع پارت ۴۶

4.3
(3)

 

 

 

مگه میشه یادم بره…..اتفاق اونشب تا لحظه ای که نفس میکشم تو ذهنم میمونه….

 

چشمای پر حرص و اون نگاهش که کیلو کیلو تحقیر رو به وجود آدم تزریق میکرد….

 

 

 

فقط نمیدونم اینجا چیکار میکنه…..به کی گفت آقاجون….

 

 

کنار رستایی جا میگیره و برگه هایی رو نشونش میده…..

 

 

نفسم تو سینه حبس میشه با این کارش…

 

نه…..من نمیتونم اینهمه بدشانس باشم….اصن مگه میشه….بین اینهمه آدمی که تو تهران زندگی میکنن حالا…اون…اینجا…..خدای من….

 

 

 

با فکر به اینکه ممکنه اونم منو بشناسه میچرخمو میخوام از فروشگاه بزنم بیرون که آقایی که چند دیقه پیش باهاش حرف میزدم صدام میزنه….

 

 

_ خانم بفرمایین…حاج آقا رستایی ایشونن….

 

با مکث برمیگردم….آب دهنمو قورت میدم و و به خودم جرات میدم سمتی که حاج آقا رستایی وایساده بود رو نگاه کنم…..

 

 

با دیدن اینکه مرد اونشبی طرف پله ها میره و ازشون بالا میره نفس حبس شدم رو آزاد میکنم….

 

 

 

تا اینجا اومدم و نمیخوام دوباره هزینه کنم و یه بار دیگه اینهمه راه رو بکوبم و بیام….

 

از کجا معلوم باهاش نسبتی داشته باشه…اصن از کجا معلوم موحد رستایی با ساره نسبت داشته باشه که حالا بخواد به من برسه…..

 

 

من اونشب با اون لباسا و اونهمه آرایش کلی تغییر کردم امکان نداره بتونه با این لباسا و صورت ساده منو بشناسه…

 

با همین فکرا به خودم دل و جرات میدم و جلو میرم….

 

 

حاج آقا وارد اتاق کوچیک فروشگاه میشه و قدمای منم همون سمت کشیده میشه….

 

 

وارد اتاق میشم…..پشت میز نشسته و دفترچه های جلوش رو ورق میزنه….

 

چند تقه به در باز شده میزنم که سرش بالا میاد….

 

 

استرس همه جونمو میگیره…..

 

اصن نمیدونم چی باید بگم….

 

_ بله خانم…

 

_ سسلام….

 

_ سلام…بفرمایین…کاری داشتین؟…

 

نفس عمیقی میکشم…..

 

چه نسبتی باهام داری یعنی؟….

 

_ ببخشید…چند دیقه میتونم وقتتونو بگیرم….

 

دستش رو به طرف صندلی های چرم رو به روش میکشه و میگه:خواهش میکنم… بفرمایین بشینین…

 

سمتشون میرم و میشینم و به این فکر میکنم چرا وقتی میگفتن حاج اقا رستایی انتظار یه مرد با کت شلوار ساده وریش بلند و موهای یه طرفه ی ساده و سفید رو داشتم در صورتی که مرد روبه روم یه مرد خیلی شیک و به روزی هست که با وجود مسن بودنش ولی همچنان خوشتیپ و خوشپوشه…با این وجود بهش میگن حاج آقا…..

 

 

سرم رو بلند میکنم که با چشمای کنجکاوش روبه رو میشم…..

 

نمیدونم از کجا شروع کنم…..

 

لبهای خشکمو با زبون خیس میکنم و میگم: من….من…. واقعیتش آدرس شما رو به سختی گیر آوردم…..میخواستم بدونم…..

 

میخوام بگم ساره موحد رو میشناسین ولی با این فکر به اینکه کامران گفته بود شناسنامش رو براش عوض کرده حرفمو ادامه نمیدم و یه عکس سه در چهاری که از ساره دارم و برا زمان گذشته ی خودشه از کیفم در میارم و بلند میشم و سمتش میرم….‌‌

 

 

 

_ببخشین شما این عکس رو میشناسین.؟

 

 

 

عکس رو سمتش میگیرم….با صورت متعجب و کنجکاو ازم میگیره…..

 

 

 

 

بهش نگاه میکنه……..اخماش کم کم تو هم میره و چشماش گشاد میشه…

 

 

حالا این منم که متعجب نگاش میکنم……

 

چرا اینجوری شد!!!….

 

 

نفسش تند میشه جوری که صدای دم و بازدمش به گوشم میرسه….

 

 

سرش از عکس برداشته میشه و آروم آروم بالا میاد و رو صورتم میشینه…..

 

چشمای سرخش ترس رو به جونم میریزه…..

 

دیگه از چهره ی مهربونش خبری نیست…..

 

چند قدم عقب میرم…..

 

 

 

چشم ازم برنمیداره…

 

 

خدایاااا…..

 

حتما شناختش ….

 

 

_ آخه آقا جون ….عزیز من…بزرگ من…چند بار بهتون باید بگم حواستو…..

 

 

نگاهم سمت صدا کشیده میشه….

 

با دیدن حاج اقا تند سمتش میاد….

 

_ یا خدا….آقا جون…آقا جون…..چی شدین؟…..

 

با نگرانی صداش میزنه و من حق رو بهش میدم….وقتی حاج آقا دستش رو رو قلبش گذاشته و با درد قلبشو فشار میده…..

 

 

عکس ساره تو دست دیگه ش مچاله میشه…..

 

 

دلهره میفته به جونم……

 

نکنه بلایی سرش بیاد و از اینی که هستم بدبخت تر شم…..

 

 

 

_ قرصاتون کجاست آقاجون ؟…..چی شده یهویی آخه…..

 

 

هنوز منو ندیده……

 

سمت کشوهای کنار میز میره و تند تند بازشون میکنه…..

 

 

با دیدن بسته ی قرصی به سرعت برش میداره و سمت حاج آقا میاد….

 

لیوان آبی از رو میز پر میکنه و اول قرصو میزاره دهنش و بعدم کمکش میکنه چند قلوپ آب بخوره…

 

 

بدون حرفی خیره ی کاراشون هستم……خدا کنه اتفاقی براش نیفته…..

 

 

حاج آقا سرش رو روی میز میذاره و با دستش بهش اشاره میکنه که خوبه….

 

نفسش رو با شدت بیرون میده که سرش میچرخه طرفمو نگاهش بهم میفته….

 

 

 

با ترس و نگرانی نگاش میکنم……

 

حال بد حاج آقا باعث شده بود به کل یادم بره این آدم همون کسیه که تو بدترین شرایط منو دیده و ممکنه منو بشناسه….

 

آب دهنمو قورت میدم و ناخواسته یه قدم عقب میرم….

 

 

هنوزم نگاهش روم هست…..با چشای زوم شده و موشکافانه…..

 

 

انگار که هم میشناسه هم نمیشناسه….

 

 

چند ثانیه ای همینجور بهم زل زده و انگار که چیزی یادش بیاد همه ی صورتش رو تعجب میپوشونه….

 

 

خدای من….

 

وایسادم اینجا که چی بشه !!…..

 

چشم میگیرم و قبل از اینکه بخواد رسوایی به بار بیاد سمت کیفم میرم و میخوام بزنم بیرون که با عصبانیت میگه: وایسا ببینم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساحل
ساحل
1 سال قبل

ایول
حالا ی کم مهیج شد👍

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

چقدر بدشانسه این طلوع 😔 پس کی روی خوش زندگی را میبینه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x