رمان طلوع پارت ۴۹ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۴۹

 

 

تند بهم نگاه میکنه و میگه: این چیه؟….منو مسخره میکنی…

 

_ یعنی چی؟….مسخره چیه؟….خودتون گفتین میخوام قبر ساره رو ببینم….

 

 

به نوشته های رو قبر نگاه میکنه و برمیگرده طرفم….

 

چند قدم سمتم میاد…

 

نمیدونم چرا ناخودآگاه عقب میرم..‌‌‌‌‌

البته خیلی هم ناخودآگاه نیست….اخلاقش یه جوریه که مدام در حال پاچه گرفتنه…..

 

_ این مشخصات مال عکسی که بهم نشون دادی نیست..‌‌

 

حرصم میگیره از اینکه اینجوری باهام حرف میزنه..‌‌

 

 

_ اولا که من به شما نشون ندادم و به حاج آقا نشون دادم.‌…با صدای آرومتری ادامه میدم: شناسنامه ش رو عوض کرده….حتما برا اونه….

 

سرش رو تکون میده و به مسخره میخنده….

رو بهم با حرص آشکاری میگه: دو ساعته منو مچل خودت کردی که چی؟…هااا؟.‌.‌‌دروغ دونگ تحویلم بدی…..

 

مثل خودش طلبکار میگم: چرا یه جوری میگین انگار من التماستون کردم که بیاین اینجا….خودتون خواستین…پس غراشو سر من نزنین…من با حاج آقا کار داشتم…شما خودتون اومدین وسط….

 

 

پووف کلافه ای میکشه و دستاشو چند بار رو صورتش بالا پایین میکنه….

 

 

گیر عجب آدمی افتادما….

 

میچرخم و میشینم کنار قبر و فاتحه میخونم…..

 

سایش رو میبینم که نزدیکتر میشه…

 

سرمو بلند میکنم و بهش نگاه میکنم….

 

از حق نگذریم آدم خوشتیپ و خوش قیافه ایه…..

البته بازم از حق نگذریم اخلاقش خیلی خیلی مزخرفه….

 

_ شناسنامه ش رو داری بهم بدی…..

 

چشم میگیرمو دست میبرم تو کیفمو و درش میارم و سمتش میگیرم…

 

بازش میکنه و به همه ی صفحاتش نگاه میکنه….و از همه شون عکس میگیره…..

 

 

بعد از چند دقیقه طرفم میگیره و میگه: اینجا نه اسمی از تو وجود داره نه همسر…..از کجا اومدی پس…..

 

_ گفتم که عوضش کرده…

_ عوض کنن مگه اسم فرزند رو خط میزنن….

 

با ناراحتی لب میزنم: اینا رو دیگه نمیدونم…..فقط میدونم قانونی عوضش نکرده….

 

_ اصل شناسنامش چی؟… نمیدونی کجاست؟….

 

همه ی اتاقش رو زیر و رو کردم و جز همون عکسی که دست حاج آقاست پیدا نکردم….

 

سرم رو به معنی نه تکون میدم که مگه: نمیدونی کی براش عوضش کرده….

 

 

کامران….آخرین کسی که دلم میخواد حتی اسمشو بشنوم….

 

 

 

بهش نگاه میکنم و میگم: چرا…ولی…فکر نکنم چیزی بگه….

 

تند سمتم میاد و رو زانو میشینه…..

 

_ آدرسی یا شماره ای ازش داری؟….

 

بدون فکر میگم: شمارشو دارم….

 

_ خب…شمارشو بده…..زود…

 

موبایلو از جیبم در میارم ولی قبل از اینکه وارد مخاطبینش بشم قفلش میکنم و رو بهش میگم: یه سوال میپرسم راستشو بهم میگین؟…

 

اخماش تو هم میره و منتظر بهم نگاه میکنه……

 

_ ساره چه نسبتی با آقای رستایی داره؟….

 

 

دستشو طرفم دراز میکنه و بی توجه به سوالم میگه: شماره رو بده….

 

 

پر حرص میگم:  فکر کنم سوال پرسیدم….

 

به معنی گرفتن گوشیم چند بار دستشو تکون میده و میگه: جوابت بستگی به این داره که شماره رو بدی….

 

 

 

ناچار موبایلو باز میکنم و شماره رو میخونم…..

 

تماس رو برقرار میکنه و همزمان میگه: چی بود فامیلیش؟….

 

_ مویزاد….کامران مویزاد..‌.

 

 

 

 

تا آخرین بوق زنگ میخوره و جواب نمیده‌…..

 

 

چند بار دیگه هم میگیره و بازم جواب نمیده…..

 

 

_ اینکه جواب نمیده…مطمعنی درست خوندی؟….

 

 

یه بار دیگه میخونم و اون چکش میکنه و میگه: درسته…پس چرا جواب نمیده….

 

 

ته دلم خوش خال میشم…

اصن نمیدونم چرا گفتم شمارش رو دارم…اگه اون کامران عوضی حرف نامربوطی راجع به ساره یا خودم میزد اونوقت چه خاکی تو سرم میریختم….خودم میدونستم یه جوری بعدا ازش بگیرم….البته اگه بده…چون قبلا هر چی التماسش کردم بهم نداد…..

 

_ با موبایل خودت میگیری…..

 

با صداش از فکر و خیال بیرون میام….

 

_ میگه نمیگین جواب نمیده….

 

_ حالا تو بگیر…..

 

_ آخه خودتو…

 

_ مگه نمیخوای جواب سوالت رو بدم….

 

_ خب..

 

با سرش به موبایلم اشاره میکنه و میگه: پس شمارشو بگیر…

 

 

ناچار قبول میکنم و شمارش رو میگیرم….

 

با دقت بهم نگاه میکنه و جلوتر میاد….

 

نزدیک شدنش رو دوست ندارم…..

 

میخوام بلند شم که با گرفتن کیفم نمیذاره….

 

با اخم بهش نگاه میکنم و خدا خدا میکنم کامران جواب نده…

 

 

این اتفاق نمیفته و بعد از چند بوق صدای مزخرفش میپیچه….

 

_ سلام به طلوعین مشعوف…‌

 

نمیدونم چی جوابش رو بدم…..همیشه با فحش باهاش حرف میزدم…ولی الان واقعا نمیدونم…..با دقت و کنجکاوی بهم خیرست و اشاره میکنه بذارم رو بلندگو…

 

 

این کار رو انجام نمیدم…..و از کنارش بلند میشم….

 

بی توجه به پوزخند مزخرف گوشه ی لبش از کنارش میگذرم….

 

مطمعنم صدای عزیزم عزیزم گفتن کامران رو شنیده و این پوزخند زدن هم برا همینه…

 

به جهنم….

بذار هر فکری میکنه بکنه….ارزشش رو نداره بخوام به خاطرش با کامران مودبانه حرف بزنم….

 

وقتی مطمعن میشم به اندازه ی کافی ازش دور شدم میگم: یه چیزی ازت میخوام صادقانه جوابمو بده….

 

 

_ چرا حرف نمیزنی عزیزم…. فدات بشم خانم خوشگلم…مگه میشه جواب ندم….اونم جواب تو که اینهمه نازی و….

 

 

میپرم وسط حرفش و میگم: ببین این حرفاتو نگه دار برا مادرت…….یه چیز ازت میخوام مرد باش و بهم بدش…..

 

 

اینبار صداش رو با کنجکاوی میشنوم…

 

_ چی میخوای عزیزم…..

 

حالم از عزیزم عزیزم گفتنش بهم میخوره…مرتیکه یالقوز….

 

 

_ شناسنامه مادرمو بهم بده…

 

میخنده و میگه: باور کن فکر کردم یه چیز دیگه ازم میخوای…‌.چقده خوش حال شدم…..اووووف لعنتی اصن رفتم تو فضا……باور کن شلوارم جر….

 

 

_ شر و ور تحویلم نده……شناسنامه مادرم کجاست ؟…..

 

 

اینبار مثل خودم جدی حرف میزنه و میگه: من چه میدونم… مگه دست منه…….

 

چشامو با درد میبندم و میگم: اصلش رو میگم…..

 

 

 

 

با مکث میگه: میفهمی چی میگی طلوع….میدونی من چه سالی شناسنامش رو عوض کردم…..چه میدونم اصلش چی شد…اصن شاید داده باشمش به خودش…..

 

ناامید لب میزنم: تو رو خدا اگه داری بهم بدش….

 

_ آخه فدات شم شناسنامه به چه دردم میخوره که بهت ندم….

 

_ یعنی چی آخه؟…

 

گوشی از دستم کشیده میشه….

 

میچرخم و با تعجب بهش نگاه میکنم…..

 

هنوز تو شوک کاری م که کرده……ناباور بهش نگاه میکنم و اون به یه ورش هم نیست و موبایل و میذاره رو بلندگو…..

 

 

 

صدای مزخرف کامران میپیچه که میگه: چی بگم خب….اینجا اینقدی شلوغ پلوغ هست که من خودمم گم میشم….حوصله ی گشتن ندارم….میخوای آدرس بدم خودت بیا هااا…..شاید میون اینهمه آت آشغال تونستی پیداش کنی….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در پناه آهیر
رمان در پناه آهیر

خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر طناز من
دانلود رمان دلبر طناز من به صورت pdf کامل از anahita99

      خلاصه رمان دلبر طناز من :   به نام الهه عشق و زیبایی یک هویت یک اصل و نسب نمی دانم؟ ولی این را میدانم عشق این هارا نمی داند او افسار گسیخته است روزی به دل می اید و کل عقل را دربر میگیرد اما عشق بهتر است؟ یا دوست داشتن؟ تپش قلب یا آرام زدن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آنا
آنا
1 سال قبل

چقدر کم واقعا

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

خوب به احتمال زیاد همین آقا بارمان همسر آینده طلوع خانومه فقط اسمش خیلی بده.

آیلین
آیلین
1 سال قبل

نویسنده جون پارت طولانی بده آدم میمونی توخماری

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x