رمان طلوع پارت ۴۹

5
(1)

 

 

تند بهم نگاه میکنه و میگه: این چیه؟….منو مسخره میکنی…

 

_ یعنی چی؟….مسخره چیه؟….خودتون گفتین میخوام قبر ساره رو ببینم….

 

 

به نوشته های رو قبر نگاه میکنه و برمیگرده طرفم….

 

چند قدم سمتم میاد…

 

نمیدونم چرا ناخودآگاه عقب میرم..‌‌‌‌‌

البته خیلی هم ناخودآگاه نیست….اخلاقش یه جوریه که مدام در حال پاچه گرفتنه…..

 

_ این مشخصات مال عکسی که بهم نشون دادی نیست..‌‌

 

حرصم میگیره از اینکه اینجوری باهام حرف میزنه..‌‌

 

 

_ اولا که من به شما نشون ندادم و به حاج آقا نشون دادم.‌…با صدای آرومتری ادامه میدم: شناسنامه ش رو عوض کرده….حتما برا اونه….

 

سرش رو تکون میده و به مسخره میخنده….

رو بهم با حرص آشکاری میگه: دو ساعته منو مچل خودت کردی که چی؟…هااا؟.‌.‌‌دروغ دونگ تحویلم بدی…..

 

مثل خودش طلبکار میگم: چرا یه جوری میگین انگار من التماستون کردم که بیاین اینجا….خودتون خواستین…پس غراشو سر من نزنین…من با حاج آقا کار داشتم…شما خودتون اومدین وسط….

 

 

پووف کلافه ای میکشه و دستاشو چند بار رو صورتش بالا پایین میکنه….

 

 

گیر عجب آدمی افتادما….

 

میچرخم و میشینم کنار قبر و فاتحه میخونم…..

 

سایش رو میبینم که نزدیکتر میشه…

 

سرمو بلند میکنم و بهش نگاه میکنم….

 

از حق نگذریم آدم خوشتیپ و خوش قیافه ایه…..

البته بازم از حق نگذریم اخلاقش خیلی خیلی مزخرفه….

 

_ شناسنامه ش رو داری بهم بدی…..

 

چشم میگیرمو دست میبرم تو کیفمو و درش میارم و سمتش میگیرم…

 

بازش میکنه و به همه ی صفحاتش نگاه میکنه….و از همه شون عکس میگیره…..

 

 

بعد از چند دقیقه طرفم میگیره و میگه: اینجا نه اسمی از تو وجود داره نه همسر…..از کجا اومدی پس…..

 

_ گفتم که عوضش کرده…

_ عوض کنن مگه اسم فرزند رو خط میزنن….

 

با ناراحتی لب میزنم: اینا رو دیگه نمیدونم…..فقط میدونم قانونی عوضش نکرده….

 

_ اصل شناسنامش چی؟… نمیدونی کجاست؟….

 

همه ی اتاقش رو زیر و رو کردم و جز همون عکسی که دست حاج آقاست پیدا نکردم….

 

سرم رو به معنی نه تکون میدم که مگه: نمیدونی کی براش عوضش کرده….

 

 

کامران….آخرین کسی که دلم میخواد حتی اسمشو بشنوم….

 

 

 

بهش نگاه میکنم و میگم: چرا…ولی…فکر نکنم چیزی بگه….

 

تند سمتم میاد و رو زانو میشینه…..

 

_ آدرسی یا شماره ای ازش داری؟….

 

بدون فکر میگم: شمارشو دارم….

 

_ خب…شمارشو بده…..زود…

 

موبایلو از جیبم در میارم ولی قبل از اینکه وارد مخاطبینش بشم قفلش میکنم و رو بهش میگم: یه سوال میپرسم راستشو بهم میگین؟…

 

اخماش تو هم میره و منتظر بهم نگاه میکنه……

 

_ ساره چه نسبتی با آقای رستایی داره؟….

 

 

دستشو طرفم دراز میکنه و بی توجه به سوالم میگه: شماره رو بده….

 

 

پر حرص میگم:  فکر کنم سوال پرسیدم….

 

به معنی گرفتن گوشیم چند بار دستشو تکون میده و میگه: جوابت بستگی به این داره که شماره رو بدی….

 

 

 

ناچار موبایلو باز میکنم و شماره رو میخونم…..

 

تماس رو برقرار میکنه و همزمان میگه: چی بود فامیلیش؟….

 

_ مویزاد….کامران مویزاد..‌.

 

 

 

 

تا آخرین بوق زنگ میخوره و جواب نمیده‌…..

 

 

چند بار دیگه هم میگیره و بازم جواب نمیده…..

 

 

_ اینکه جواب نمیده…مطمعنی درست خوندی؟….

 

 

یه بار دیگه میخونم و اون چکش میکنه و میگه: درسته…پس چرا جواب نمیده….

 

 

ته دلم خوش خال میشم…

اصن نمیدونم چرا گفتم شمارش رو دارم…اگه اون کامران عوضی حرف نامربوطی راجع به ساره یا خودم میزد اونوقت چه خاکی تو سرم میریختم….خودم میدونستم یه جوری بعدا ازش بگیرم….البته اگه بده…چون قبلا هر چی التماسش کردم بهم نداد…..

 

_ با موبایل خودت میگیری…..

 

با صداش از فکر و خیال بیرون میام….

 

_ میگه نمیگین جواب نمیده….

 

_ حالا تو بگیر…..

 

_ آخه خودتو…

 

_ مگه نمیخوای جواب سوالت رو بدم….

 

_ خب..

 

با سرش به موبایلم اشاره میکنه و میگه: پس شمارشو بگیر…

 

 

ناچار قبول میکنم و شمارش رو میگیرم….

 

با دقت بهم نگاه میکنه و جلوتر میاد….

 

نزدیک شدنش رو دوست ندارم…..

 

میخوام بلند شم که با گرفتن کیفم نمیذاره….

 

با اخم بهش نگاه میکنم و خدا خدا میکنم کامران جواب نده…

 

 

این اتفاق نمیفته و بعد از چند بوق صدای مزخرفش میپیچه….

 

_ سلام به طلوعین مشعوف…‌

 

نمیدونم چی جوابش رو بدم…..همیشه با فحش باهاش حرف میزدم…ولی الان واقعا نمیدونم…..با دقت و کنجکاوی بهم خیرست و اشاره میکنه بذارم رو بلندگو…

 

 

این کار رو انجام نمیدم…..و از کنارش بلند میشم….

 

بی توجه به پوزخند مزخرف گوشه ی لبش از کنارش میگذرم….

 

مطمعنم صدای عزیزم عزیزم گفتن کامران رو شنیده و این پوزخند زدن هم برا همینه…

 

به جهنم….

بذار هر فکری میکنه بکنه….ارزشش رو نداره بخوام به خاطرش با کامران مودبانه حرف بزنم….

 

وقتی مطمعن میشم به اندازه ی کافی ازش دور شدم میگم: یه چیزی ازت میخوام صادقانه جوابمو بده….

 

 

_ چرا حرف نمیزنی عزیزم…. فدات بشم خانم خوشگلم…مگه میشه جواب ندم….اونم جواب تو که اینهمه نازی و….

 

 

میپرم وسط حرفش و میگم: ببین این حرفاتو نگه دار برا مادرت…….یه چیز ازت میخوام مرد باش و بهم بدش…..

 

 

اینبار صداش رو با کنجکاوی میشنوم…

 

_ چی میخوای عزیزم…..

 

حالم از عزیزم عزیزم گفتنش بهم میخوره…مرتیکه یالقوز….

 

 

_ شناسنامه مادرمو بهم بده…

 

میخنده و میگه: باور کن فکر کردم یه چیز دیگه ازم میخوای…‌.چقده خوش حال شدم…..اووووف لعنتی اصن رفتم تو فضا……باور کن شلوارم جر….

 

 

_ شر و ور تحویلم نده……شناسنامه مادرم کجاست ؟…..

 

 

اینبار مثل خودم جدی حرف میزنه و میگه: من چه میدونم… مگه دست منه…….

 

چشامو با درد میبندم و میگم: اصلش رو میگم…..

 

 

 

 

با مکث میگه: میفهمی چی میگی طلوع….میدونی من چه سالی شناسنامش رو عوض کردم…..چه میدونم اصلش چی شد…اصن شاید داده باشمش به خودش…..

 

ناامید لب میزنم: تو رو خدا اگه داری بهم بدش….

 

_ آخه فدات شم شناسنامه به چه دردم میخوره که بهت ندم….

 

_ یعنی چی آخه؟…

 

گوشی از دستم کشیده میشه….

 

میچرخم و با تعجب بهش نگاه میکنم…..

 

هنوز تو شوک کاری م که کرده……ناباور بهش نگاه میکنم و اون به یه ورش هم نیست و موبایل و میذاره رو بلندگو…..

 

 

 

صدای مزخرف کامران میپیچه که میگه: چی بگم خب….اینجا اینقدی شلوغ پلوغ هست که من خودمم گم میشم….حوصله ی گشتن ندارم….میخوای آدرس بدم خودت بیا هااا…..شاید میون اینهمه آت آشغال تونستی پیداش کنی….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آنا
آنا
1 سال قبل

چقدر کم واقعا

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

خوب به احتمال زیاد همین آقا بارمان همسر آینده طلوع خانومه فقط اسمش خیلی بده.

آیلین
آیلین
1 سال قبل

نویسنده جون پارت طولانی بده آدم میمونی توخماری

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x