رمان طلوع پارت ۵۳

4.3
(3)

 

 

اینقده خوابم میام که دلم میخواد تو همین قبرستون همینطور نشسته بخوابم….

 

 

 

 

 

 

به چند ساعت پیش فکر میکنم که چطور با ترس و لرز وارد اتاق ساره شدم و وسایل و مدارکم رو برداشتم….

 

از ترس اون کامران عوضی و تهدیدی که کرد نفهمیدم چطور زدم بیرون…..

 

 

 

 

 

عجیبه ولی بیشتر اتفاقای مهم زندگیم تو قبرستون اتفاق افتاده……

 

آشناییم با اون بی معرفت نامرد هم تو همین قبرستون بود….

 

چه راحت عشق آتشینم به نفرت بدل شد….

 

 

 

قدیما راست میگفتن که فاصله ی عشق و نفرت به یه مو بنده…..

 

 

همه چیزمو براش گذاشتم ولی نموند و رفت…..

 

داغ گذاشت رو دلم و رفت…..

 

عجب زندگی درهم برهمی دارم من……

 

 

 

 

نم بارون میخوره به صورتم…به آسمون نگاه میکنم….به پرنده هایی که دسته دسته پرواز میکنن….خوش به حالشون….ناشکری نمیکنم ولی کاش منم یکی از اینا بودم….بدون اجازه گرفتن از هیچ کسی هر جا که دلم میخواست مینشستم و هر جا دوست داشتم پرواز میکردم….

 

 

 

 

 

 

 

پدربزرگ…..آقاجون…..باباجون…..

 

چقد همیشه این کلمات رو دوست داشتم….

 

ولی الان….

 

واقعا نمیدونم چه حسی دارم…..

 

 

بهش نگاه میکنم….به خودش و نوه ش….

 

در واقع به پدربزرگ و پسر داییم…..

 

بهش نمیاد نوه ی به این بزرگی داشته باشه…..انگار برخلاف ساره که اونهمه بدبختی کشید و آخرشم اونجوری فوت کرد ولی زندگی حسابی به کام پدرش بود….

 

 

رو قبر نشسته و به اسم دخترش خیره شده…..

 

 

بارمان همه چیزو بهش گفت و ازم خواست بیام قبرستون تا قبل از سفر حاج آقا برگه ی آزمایش رو تحویلشون بدم…..

 

 

 

 

 

 

 

میبینم که صورتشو پاک میکنه و بلند میشه….

 

 

 

با نوه ش مشغول حرف زدن میشه که جلو میرم….

 

 

 

بسه هر چقد وایسادم و تماشاشون کردم…..

 

 

نزدیکشون میشم و بدون حرفی کنارشون وایمیسم….

 

 

سرش میچرخه و بهم نگاه میکنه….

 

 

از حالت صورتش هیچ چیزی مشخص نیست….

 

 

 

 

_ متولد چه سالی هستی؟…

 

اینقدی که حرف نزدم این چند ساعت گلوم خشک شده….صدامو صاف میکنم و میگم: بیست و دو سالمه…

 

_ دقیق بگو….

 

_ خب… دی ماه هفتاد و نه به دنیا اومدم….

 

 

 

بدون حرفی عمیق نگام میکنه……

 

 

 

تحمل این نگاه رو ندارم و سرمو پایین میندازم….

 

 

 

 

 

_ بریم بارمان….

 

 

 

با این حرف سرم تند بالا میاد و بهشون نگاه میکنم که از کنارم میگذرن….

 

 

باورم نمیشه….یعنی رفتن….همین…..

 

 

با فکر به اینکه شاید منظورش به منم بود پشت سرشون راه می افتم…..

 

 

 

مگه میشه همچین چیزی…..

 

 

 

انگار واقعنی منظور از حرفی که زد فقط و فقط بارمان بود چون همقدم با هم از قبرستون بیرون میرن….بدون اینکه حتی یه بار به پشت سرشون نگاه کنن….

 

 

 

سمت ماشینشون میرن و سوار میشن…

 

 

دیگه دنبالشون رفتن چه فایده ای برام میتونه داشته باشه…..

 

منم نوه ش بودم دیگه….

 

چرا پس هیچ ذوقی تو نگاه و تو صداش نبود……

 

 

کنار درختی وایمیسم و بهشون نگاه میکنم….

 

 

میبینم که اونا هم منو میبینن….

 

 

بی توجه بهم ماشین و روشن میکنن و به راه می افتن….

 

 

 

 

خانواده ی من اگه خوب بودن من اینجا چیکار میکردم….

 

 

حرفای ساره تو ذهنم چرخ چرخ میخوره….

 

 

بغض مزخرفی تو گلوم گیر میکنه و راه نفسمو میبنده…..

 

 

میچرخم و سمت جاده ی اصلی میرم…..

 

 

دقیقا جایی وایسادم که آدم با خودش میگه چی فکر میکردم و چی شد…..

 

 

 

تو همین فکرام که ماشینی کنارم وایمیسه….

 

 

 

توجه نمیکنم و به راهم ادامه میدم…..

 

_ سوار شو تا یه جایی برسونمت……

 

 

با شنیدن صدای بارمان میچرخم ….

 

فکر کردم رفته باشن…..

 

 

دلم نمیخواد سوار شم….حتی دوست ندارم باهاشون همکلام شم….

 

 

 

ولی چاره ای نیست…هم پولی ندارم که بخوام برگردم هم باید بیشتر ازشون بدونم…

 

چه دوست داشته باشن چه نداشته باشن من نوه شونم و این چیزی نیست که بشه تغییرش داد….

 

 

 

 

 

دلخور از رفتارشون با ناراحتی در عقب و باز میکنمو سوار میشم….

 

 

ماشین راه میفته و اونا شروع میکنن به حرف زدن…..

 

 

 

باید ازشون راجع به پدرم بپرسم….

 

 

اینا اگه خوب بودن و خواهان من بودن که دخترشون اونجور تو بدبختی زندگی نمیکرد و آخرش تک و تنها تو یه اتاق درب و داغون بر اثر اعتیاد سنگین بمیره‌…..

 

 

 

_ اعتیاد ساره به چی بود؟….

 

غم تو صداش به راحتی قابل تشخیصه….ولی به نظرم دیره…خیلی دیره…..

 

_ نمیدونم….

 

_ مگه دخترش نیودی؟!…….نمیدونی مادرت چی میکشید!؟….

 

_ و شما هم پدرش…..

 

 

کاملا ناخواسته و بدون منظور بود حرفم ولی سرش جوری طرفم میچرخه که من بدون اینکه بخوام میچسبم به صندلی عقب…..

 

 

 

تند نگام میکنه و میگه: ساره خودش رفت….خودش نموند….من همه جا دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم….

 

یه روزی که روزش باشه ازش میپرسم مگه خانواده ش نبودین!…پس چرا اینهمه ازتون فراری بود…..ولی الان روزش نیست….مشخصه که چقد عصبیه و ناراحته‌…

 

سرمو پایین میندازم و آروم میگم: بله…ببخشید….

 

با مکث چشم میگیره و میچرخه….

میخوام حرفی نزنم و ساکت بشینم…..ولی آخه با حرف نزدنم کدوم یک از مشکلاتم حل میشه….

 

 

نمیدونم چی باید صداش بزنم….از رفتارش کاملا مشخصه که دوست نداره پدربزرگ یا آقاجون صداش بزنم…البته یرا خودمم این القاب خیلی سنگینن….اینقد رسمی باهام برخورد کرده که حالا جرات به زبون آوردن این کلمات رو ندارم….

 

 

آب دهنمو قورت میدم و ادامه میدم: آقای رستایی من….من به سختی آدرس شما رو پیدا کردم….یعنی ساره ادرسی نمیداد…..نمیدونم…شایدم حق داشت….ولی من…نمیخوام مزاحم شما بشم…اگه…اگه آدرسی یا شماره ای از پدرم دارین بهم بدین ممنون میشم و دیگه بیشتر از این وقتتونو نمیگیرم…..

 

 

 

سنگینی نگاه بارمان رو از آینه رو خودم حس میکنم….

 

 

نفس عمیقی و استغفراللهی که به زبون میاره میشه جوابم……رو به بارمان میگه: یکم تندتر برو به پرواز نمیرسم.‌.‌

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیلین
آیلین
1 سال قبل

ممنون نویسنده عزیزطلفازودب زودپارت بده

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x