رمان طلوع پارت ۶۱

4
(3)

 

 

 

فقط نگاش میکنم…..

 

 

فاصلمون رو به هیچ میرسونه و بدون توجه به نگاه سردم دستاشو باز میکنه و تا به خودم بیام محکم بغلم میکنه….

 

 

شوکه از کار یهوییش فقط میتونم دستامو باز کنم و رو سینش قرار بدم….

 

 

_ به اندازه ی یه دنیا دلم برات تنگ شده بود…..

 

شنیدن صداش بغل گوشم باعث میشه به خودم بیام و با تمام زورم هلش بدم عقب‌….

 

 

ازم جدا میشه و اینبار با دلخوری نگام میکنه….

من اما چشمای خشمگینم رو ازش برنمیدارم…..

 

 

به چه حقی اینکارو کرد…..

 

 

 

پوف کلافه ای میکشه و دستاشو به کمرش میکوبه….

 

 

_ خیلی خب عزیز دلم…بریم تو ماشین….

 

 

چشم میگیرم و به ماشین نگاه میکنم….

 

 

آخرین دیدارمون تو همین ماشین بود……

 

 

چقد نفرت انگیزه این ماشین…..

 

 

_ طلوع بریم تو ماشین… ها؟….بعدش هر جایی خودت گفتی میریم…..

 

 

 

چیزی نمیگم….

 

 

 

از نظر خودمم زودتر حرفاشو بشنوم بهتره…..

 

 

یه ساعتی از مرخصیم گذشته و فقط دو ساعت دیگه مونده.‌.‌..

 

 

جلو میرم و در ماشین رو باز میکنم و میشینم……

 

 

 

از پشت شیشه بهش نگاه میکنم….به چشماش…لبهاش…دست تاش…پاهاش….یه پسر جوون خوشتیپ….با همین بدنش نوازشم میکرد و بغلم میکرد….با همین بدنش هم اونجور با کمربند افتاد به جونم و تا جایی که زور داشت کتکم زد…….

 

 

 

 

در و باز میکنه و پشت فرمون میشینه…..

 

 

میچرخه و بهم نگاه میکنه….

 

 

به هر جایی نگاه میکنم جز صورتش……

 

 

منتظر میمونم برا حرف زدنش و وقتی چیزی نمیگه میگم: من عجله دارم…سه ساعت مرخصی داشتم که یه ساعتش رفت….اگه میشه حرفاتونو زودتر بزنین….

 

 

_ بهم نگاه کن……

 

 

واکنشی که ازم نمیبینه بازم میگه: طلوع با توام…بهم نگاه کن فدات شم….

 

 

چیزی ته دلم میلرزه وقتی قربون صدقم میره…..

 

 

میچرخم و نگاش میکنم….

 

 

 

دستاش جلو میاد و رو دستام میشینه…..

 

 

تند دستامو برمیدارم…..

 

 

_ نازتو میخرم….هر چقدرم طول بکشه…..

 

پوزخند میزنم و دیگه نمیتونم بیشتر از این خودمو کنترل کنم و میگم: ناز!….واقعا فکر کردی برات ناز میکنم……آره؟……

 

 

_ خیلی خب….آروم باش….

 

به مسخره میخندم و میگم: آروم…..آروم……چطوری میتونی اینو بگی هااا؟…..تو اصن روت میشه بعد از اینهمه مدت که ولم کردی رفتی حالا جلوم بشینی و عزیزم عزیزم راه بندازی…..

 

 

لبهاشو زیر دندونش میبره و تند تند شروع میکنه به جویدن….

 

میخوام حرفی بزنم که زودتر از من میگه: کجا برم الان؟….

 

_ جایی نمیام من….دیرم میشه و وقت ندارم….

 

 

 

میچرخه و میگه: گفتی سر کار میری…کارت چیه؟…

 

 

قطعا دوست ندارم بگم کارم چیه……دلیلی هم نداره بگم….

 

 

 

_ حرفی داری همینجا بگو….

 

 

_ زیر چشمی بهم نگاه میکنه و میگه: سخت شدی!….

 

 

نیشخند میزنم و میگم: به لطف شما….بله….

 

_ قضیه اونجوری نبود…..هم من مقصر بودم هم تو….

 

 

 

تیز نگاش میکنم و حرصی میگم: تقصیر من تا چه حد بود…..تا حدی بود که از خونت بیرونم کنی بدون اینکه برات مهم باشه چی به روزم میاد…هااا؟..تا حدی بود که از این شهر بری بدون اینکه حتی یه کلمه بهم بگی..تا حدی بود که تو این مدت حتی یه پیام ندی بگی شب و روزت چطوری میگذره…….فقط یه کلمه بهم بگو….تا این حد بود…..آره؟…

 

 

 

 

دستش رو فرمون ضرب میگیره و چیزی نمیگه….

 

 

هنوزم غرور مزخرفش رو داره…و چرا فکر میکردم تغییر کرده….

 

 

 

 

_ بگو دیگه….بود یا نه؟..

 

 

میچرخه و خونسرد میگه: طلوع اومدم ازت معذرت خواهی کنم….‌‌‌‌هم تو منو ببخشی هم من میبیخشمت…..

 

 

 

 

هیستریک میخندم…واقعا هم خنده داره…..

 

 

 

_ عحب….‌‌‌‌‌‌‌‌خیلی خوبه….چشم سرورم….لطفا به بزرگی خودتون منو ببخشین…

 

 

 

اخماش نزدیک میشه و میگه: برات خیلی هم بد نشد….خانوادتو پیدا کردی…..

 

 

 

 

آدم رو به روم یه بی چشم و رو به تمام معناست…..

 

 

_ آهاا…الان یه چیزی هم بدهکار شدم دیگه…..مثل همیشه…..باشه چشم….مرسی از اینکه ولم کردی رفتی…مرسی از اینکه برات مهم نبود چه بلایی سرم میاد…مرسی از اینکه بعد از رفتنت شب ها رو تو بیمارستان و پارک صبح کردم….مرسی از اینکه با رفتنت اون کامران عوضی شب و روز دنبالم افتاد……

 

حالت طلبکار صورتش از بین میره و جاش رو به ناراحتی میده…..

 

 

 

دیگه خود دار بودن چه فایده ای داره برام….چرا نباید بدونه بعد از رفتنش چی به روزم اومد…..اتفاقا باید بدونه….

 

 

 

_ تموم پولی که داشتم و برات ساعت خریدم….خریدم که باهات آشتی کنم….چطور وقتی ولم کردی به این فکر نکردی من با خریدن ساعت به اون گرونی دیگه هیچ پولی ندارم….نگفتی من بدبخت تو این تهرون درندشت چه خاکی باید سرم بریزم….من هنوز زنت بودم….دو هفته از صیغه ای که بینمون بود مونده بود…..برات معنا نداشت…هااا؟…من اونمو….

 

 

 

با کاری که میکنه حرفم تو دهنم میماسه……

 

 

دست میذارم رو سینش و به عقب هلش میدم…..

 

 

 

بی توجه به جلز و ولز کردن من خم میشه و پیشونیم رو میبوسه….

 

 

اینبار محکمتر هل میدم و دستاش از بدنم جدا میشه…..

 

 

دستمو با تهدید جلوش تکون میدم و میگم: رابطه ی ما خیلی وقت پیش تموم شده….پس یه بار دیگه حق چنین کاری رو نداری….

 

 

ناامیدانه بهم نگاه میکنه و اروم لب میزنه: طلوع بزار منم حرف بزنم….چشم اصن هر چی تو بگی قبوله….به جون خودت من اصن روحمم خبر نداشت چنین بلاهایی سرت اومده…..

 

 

 

 

سرمو تکون میدم و میگم: بگو میشنوم……

 

 

_ اول بریم ناهار بخوریم…..

 

_ نه….وقت ندارم….باید برگردم…همینجا بگو…..

 

_ نگفتی کارت چیه؟….

 

ای بابا….

 

 

_ تو نمایشگاه کار میکنم….

 

_ چی؟….

 

_ نمایشگاه….نمایشگاه اتومبیل….

 

 

سرش رو آروم تکون میده و میگه: آها….اونوقت به چه عنوان؟….

 

 

 

به دروغ لب میزنم: حسابدارم….

 

متعجب بهم نگاه میکنه….

 

 

_ چطوری قبولت کردن؟….

 

برا خلاصی از سوالاش میگم: نمایشگاه پسرداییمه….مشکلی با مدرکم نداشتن…

 

 

 

کشیده میگه: عجب…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیناز
آیناز
1 سال قبل

تروخدا بارمان یه روی دیگه از خودش نشون بده و انقدر با طلوع بد نباشه میدونم حق داره چون ذهنیت اشتباهی از طلوع داره ولی الان باید یکی باشه که جلوی این پسره ی هرزه و هوس باز بایسته
.حالم ازش بهم میخوره

آسیه
آسیه
1 سال قبل

پارت بعدی بیزحمت

همتا
همتا
1 سال قبل

ای کاش ادامه داشت ی کم دیگه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x