رمان طلوع پارت ۶۹

0
(0)

 

 

 

نمیدونم چهره م خیلی زار شده یا دلش به حال صدای بغض دارم میسوزه که تند تند میگه: هیچیت نشده عزیزم…نزدیکای صبح بود که یه آقایی آوردت بیمارستان…بر اثر ضربه ای که به سرت خورده بیهوش شده بودی…الانم که خدا رو شکر خوبی….

 

 

میخوام دوباره ازش سوال بپرسم ولی کارش که تموم میشه میزنه بیرون….

 

تو دلم خدا رو برا بلایی که سرم نیومده هزاران بار شکر میکنم….

 

حالا من میمونم و امیرعلیه که با چشمای زوم شده نگام میکنه….

 

 

اصن همش تقصیر خودشه…اگه اونجوری باهام تو هتل رفتار نمیکرد من نمیزدم بیرون که این بلا سرم بیاد..

 

 

 

 

 

 

جلوتر میاد…جوری که بدنش به تخت میچسبه….

 

 

 

_ زدی بیرون که اینجا پیدات کنم….اونم با این حال….

 

 

 

سکوتم میشه جوابش…

 

دستشو تو جیبش میبره و موبایلی که برا منه رو در میاره….

 

 

 

بالا میاره و چند بار تکون میده و میگه: این چیه طلوع؟….

 

 

گنگ و گیج سرمو به معنی نفهمیدن تکون میدم….

 

 

_ موبایلی که برات خریده بودم کو؟….این چیه دستت گرفتی؟….

 

 

 

 

ازش چشم میگیرم….

 

 

دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم….

 

 

_ نگفتی؟

_ مجبور نیستم چیزی رو بهت توضیح بدم …

 

 

با این حرفم دستاشو محکم میکوبه به تخت….

 

متعجب بهش نگاه میکنم…نمیدونم قبلا به این رفتاراش دقت نمیکردم یا چون دوسش داشتم همه چیزش برام دوست داشتنی بود….

 

 

_ لحظه ای که ساعت چهار و نیم صبح گوشیم زنگ خورد و اسم تو افتاد تنم لرزید که طلوع این موقع باهام چیکار داره….ولی وقتی صدای یه مرد تو گوشم پیچید که به صاحب این گوشی که یه دختر جوونه سه نفر تو پارک میخواستن تجاوز کنن و‌ اون نجاتش داد دلم میخواست تو همون هتل خودمو حلق آویز کنم……میدونی با چه حالی خودمو رسوندم بیمارستان….

 

 

 

اشکام بدون اینکه بخوام رو صورتم میریزه….

 

چقد تحقیر شدم….

 

لعنت به هر چی مرد نامرده….لعنت بهشون…

 

بلندتر داد میزنه و من از صداش میپرم…

 

 

_ کری مگه…چیکار میکردی تو پارک…هاا؟…مگه بهت نگفتم برگرد تو هتل..مگه نگفتم دیگه سمت اتاقت نمیام…گرفتی تو پارک خوابیدی که گروهی بریزن سرت…تا این حد احمقی….میدونی اگه اون مرده نبود الان باید تن آش و لاشت رو تحویل میگرفتم…

 

 

 

حرفاش حقیقته محضه ولی وجودمو میسوزونه…دلم میخواد محکم رو به روش وایسم و بگم به تو هیچ ربطی نداره ولی خسته تر از اونم که بخوام حتی یه کلمه حرف بزنم…

 

 

 

سکوتم محق ترش میکنه و بازم میگه: تو یه دختر احمقی طلوع…یه دختر با یه غرور مزخرف….

 

 

دلخور بهش خیره میشم…هیچوقت اشتباهات خودش رو نمیبینه و گردن نمیگیره….

 

 

 

_ سرمت که تموم شه هر جایی که بگم میای…باید تکلیف خیلی چیزا روشن شه.. میخوام خانوادتو ببینم و باهاشون حرف بزنم…

 

 

 

دهن باز میکنم و میخوام اینبار جوابش رو بدم که موبایلم تو دستش زنگ میخوره….

 

 

 

نگاه هر دو نفرمون سمتش کشیده میشه….

 

_ بارمان رستایی…

 

دستمو دراز میکنم برا گرفتنش که عقب میگیره و خودش جواب میده..

 

 

اینکارش دیگه خیلی بهم برمیخوره….

 

 

قبل از حرف زدن من میذاره رو بلندگو و میگه: بله؟…..

 

 

صدای محکم بارمان میپیچه…..

 

_ شما؟…

_ شما تماس گرفتین اقا بارمان…

 

_ من با صاحب این شماره تماس گرفتم…گوشی رو بدین به خودش…

 

_ خودش حالش خوب نیست…شما لطف کن بگو‌ کی هستی و چیکارش داری…

 

 

دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار..فقط همینو کم داشتم….

 

بدون توجه به آنژیوکتی که دستمه جلو میرم…تکون میخوره و دردش بی طاقتم میکنه…

 

آروم لب میزنم: بده بهم…

 

بی توجه به خودم و حرف زدنم میگه: نگفتی کی هستی بارمان خان…..

جوابی که از بارمان نمیشنوم آنژیوکت رو کامل در میارم و سمتش میرم….

 

_ بهم بده میگم….

 

صدای بوق اشغال عصبی ترم میکنه وبا دست سالمم محکم به سینش میکوبم….

فقط همینم مونده که باز از اون بارمان عوضی هزار تا حرف بیخود بشنوم….

 

_ به چه حقی به موبایلم دست زدی….برا چی جواب دادی…به تو چه مربوطه که کی بهم زنگ میزنه….

 

 

دستمو از مچ میگیره و سمت تخت میکشونه..

_اینا بمونه برا بعد…فعلا بتمرگ که دستتو داغون کردی…

 

 

_ ولم کن…به تو چه…اصن کی بهت گفت بیای اینجا…بیخود کردی اومدی…

 

به زور وادارم میکنه رو تخت بشینم و حرصی میگه: همون کسی که اگه نبود زیر دست و پای اون عوضیا الان جون داده بودی…همون که بی آبرو نشدن الانت رو تا ابد بهش مدیونی…اون آخرین تماسم رو دید و بهم زنگ زد…الانم کمتر حرف بزن و بشین تا برات سرمت رو وصل کنم…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ سوار شو طلوع…اینقد رو اعصابم جفت پا نرو….

 

_ نیازی نیست..حالم خوبه و خودم میرم….

 

_ بشین هر جا میخوای بری میرسونمت….

 

 

 

ناراضی از اینهمه اصرار بیخودش در و باز میکنم و میشینم….

 

 

 

 

 

 

_بارمان رستایی کیه؟…

 

جوابی که نمیدم بازم میگه: لالی مگه؟….کی بود که بهت زنگ زد…

 

 

 

برا خلاص شدن از تکرار سوالاش میگم: همون که تو نمایشگاش کار میکنم‌… پسر داییمه…

 

 

حرص تو صداش کاملا مشهوده وقتی میگه: پسر داییت چند سالشه…صداش که جوون بود….

 

خونسرد از جلز و ولزش آروم لب میزنم: نمیدونم چند سالشه…ولی اره، جوونه…هم جوونه هم خوشتیپ…

 

_ عجب….خوشتیپه پس….

_ اهوم…خیلی….

_ حواست هست خیلی دارم خودمو کنترل میکنم نزنم تو دهنت‌…

میچرخم طرفش و میگم: به چه حقی اینجوری باهام حرف میزنی؟…..

 

همزمان که ماشین رو روشن میکنه و میگه:حالیت میکنم بعدا…. ادرس خونه پدربزرگت؟…

 

 

پدربزرگ…

 

پوزخندی از این حرفش رو لبم میشینه…

 

 

_ اونجا نمیرم….

_ کجا پس؟..

_ نمایشگاه…

 

 

ماشین راه میفته و با داد میگه: الان وقت نمایشگاه رفتن نیست…

_ وقتش به خودم مربوطه.. دیرم میشه‌…اگه نمیری هم پیاده میشم….

 

دستش محکم رو فرمون کوبیده میشه….

 

_ برا چی اینقده نفهمی تو…دیشب تا صبح بیهوش بدی…الان از بیمارستان زدی بیرون اونوقت میخوای بری سرکار….به اون پسر دایی بیشعورت پیام بده بگو‌ حالم خوب نیست….اصن بگو دیگه نمیام….چه دلیلی داره بخوای بری سرکار…مگه خانوادتو پیدا نکردی…سر کار رفتنت دیگه چه صیغه ایه….

 

 

 

_ گفتم به خودم مربوطه…یادمم نمیاد بهت اجازه داده باشم اینجوری تو کارام دخالت کنی‌…شما خودت زن داری پس برا اون رگ گردن کلفت کن….

 

 

میچرخه طرفم و با اخم های درهم میگه: خیال کردی نمیتونستم بهت راجع به عقد کردنم چیزی نگم….

 

 

_ هه…لطف کردی واقعا….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
💞Hadis💓
💞Hadis💓
1 سال قبل

سلام عزیزم
لطفا رمان همخواب اجباری رو بزار❤️

آسی
آسی
1 سال قبل

⁦¯⁠\⁠_⁠ಠ⁠_⁠ಠ⁠_⁠/⁠¯⁩

Sanm
Sanm
1 سال قبل

وای یعنی این چند روز من همش میزدم گوگل😪ببینم پارت اومده یانه فکر کردم دیگه پارت نمیزاری😭😭

Sanm
Sanm
1 سال قبل

میشه پارت بعدی رو هم بزاری چون 4روز گذشت پارت نذاشتی امروز باید پارت 70 رو میذاشتی میشه پارت بعدی رو هم بزاری لطفا❤😢

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x