سرش برا پیدا کردنمون به اطراف میچرخه و با دیدن بارمان سمتمون میاد….
با وجود سن و سالی که داره ولی واقعا خوشتیپه…..
کاش این اجازه رو بهم میداد که باهاش صمیمی باشم….اونموقع با افتخار کنارش راه میرفتم و به همه ی کسایی که میشناختنم میگفتم منی که خیال میکردین هیچ کسی رو ندارم حالا ببینید چه پدربزرگ مهربون و خوشتیپی دارم…..ولی….واقعا حیف…نه تنها منو دختر خودش حساب نمیکنه بلکه با هر بار دیدنم ناراحتی تو چهره ش کاملا مشخصه…..
هر چی جلوتر میاد اخم تو صورتش عمیق تر میشه و نگرانی من از حرف زدن باهاش بیشتر….
قبل از اینکه ما حرفی بزنیم خودش تند میگه: این چه کاریه؟….دیوونه شدین مگه؟..برا چی زیر بارون موندین که حالا همه جونتون خیس باشه….
بارمان سکوت میکنه و من میگم: سلام حاج اقا…..
جواب من رو اروم میده و با حرص به بارمان خیره میشه و رو بهش میگه: بچه شدی مگه؟….مبینا رو خونه ول کردی که بیای اینجا اب بازی کنی؟…
چقد حس بد اضافه بودن میکنم با حرفاش….
دستاشو تو جیب شلوارش میبره و میگه: گفتم که بهتون اقاجون، کار داشتم همین ورا….شما هم که سرتون شلوغ بود…اومدم دیدم خانم زیر بارون وایسادن و هر کار هم میکنم سوار نمیشن…بازیش گرفته انگاری….
عجب نامردیه….نگاه عصبی حاج اقا که روم میشینه استرس میگیرم………
_ کارت چی بود این وقت شب؟…
لحن حرف زدنش دقیقا همینو میگه که غلط کردی اینوقت شب مزاحممون شدی…
به روی خودم نمیارم و میگم: میخوام تنهایی باهاتون حرف بزنم…
تند و تیز میگه: تنها منها نداریم ما….زود باش حرف بزن باید برگردم….
الان چی باید بهش بگم….مگه میشه تند تند حرف بزنم….
یه نگاه به بارمان میندازم که با چشماش داره تهدیدم میکنه و یه نگاه به حاج اقا که کلافه وار زل زده بهم…..
موهای چسبیده به پیشونیم رو کنار میزنم و میگم:میخوام تنهایی حرف بزنم باهاتون….
پوف کلافه ای میکشه و با نگاه به بارمان بهش میفهمونه که تنهامون بذاره….
همین اتفاق میفته و با حرص پشت بهمون میکنه و ازمون دور میشه….
دردی که دارم به زور تحمل میکنم باعث میشه بیشتر از این نتونم رو پا وایسام….سمت نیمکتی که باهام فاصله ی زیادی نداره میرم و میشینم….
دیگه بارون نمیزنه و همین باعث سرد شدن بیشتر هوا میشه….
چترش رو میبنده و سمتم میاد….رو به روم قرار میگیره و از بالا منتظر بهم چشم میدوزه….
اب دهنمو قورت میدم و با این کارم گلوم حسابی درد میگیره….
_ خب؟…
نفس عمیقی میکشم و به زمین نگاه میکنم و اروم میگم: حاج آقا من….یعنی دو شب پیش که از تو نمایشگاه اومدم بیرون….نوه تون…همین اقا بارمان بهم گفت با خانواده در موردت حرف زدم و الانم خونه منتظرن که ببیننت…منم حرفاشو باور کردم،چون…چون خیلی دلم میخواست ببینمشون و باهاشون حرف بزنم….من رو برد خونه خودش و وقتی هم که وارد خونه شدم هیچکس رو ندیدم….بعدم که خواستم بزنم بیرون…اجازه نداد و به زور…به زور بهم تجاوز کرد…
_ چی؟…
با صدای دادش از جا میپرم….اشکایی که با یادآوری اون شب رو صورتم ریخته و با کف دستام پاک میکنم و رو بهش میگم: به ارواح خاک ساره دارم راست میگم….من گولشو خوردم…خیال میکردم واقعا راست میگه و میخواد واسطه ی اشنایی من و خانوادتون بشه….ولی فریبم داد…
چند قدم جلو میاد و با خشم میگه: حرف مفت نزن دختر جون…خیال میکنی من بارمانو نمیشناسم….یه بار دیگه چنین چرت و پرتایی رو بهش نسبت بدی من میدونم و تو….
متعجب بهش نگاه میکنم….چشمای سرخ از عصبانیتش بهم ثابت میکنه به کاهدون زدم…..
بدون حرف دیگه ای سرمو پایین میندازم….
به اندازه ی یه دنیا خستم….من اگه به امیرعلی چیزی نگفتم و از بارمان شکایت نکردم فقط و فقط به خاطر این بود که خودم به حاج آقا بگم و آبروش رو ببرم….ولی مثل همیشه خوب فکر نکردم و چوب اشتباهاتم رو حالا حال باید بخورم…..
_ زود بیا اینجا….
میدونم که به خودش زنگ زده و خواسته بیاد..
طولی نمیکشه که جلومون قرار میگیره….
_چی میگه این؟…
در جواب سوال تند حاج آقا خونسرد لب میزنه: چی آقاجون؟…
_ همین که گولش زدی و بردی خونت….همین که بهش تجاوز کردی….
_ چی؟….چیکار کردم؟…
با تعجب و صدای بلند میگه….یه جوری که انگاری اولین باره که چنین چیزی رو شنیده….
رو به من با خشمی که فقط خودم دلیلش رو میدونم میگه:به من میگی حامد گولم زد، الان به حاج بابام چه مزخرفی رو تحویل دادی؟…گلایه ی حامد و پیش من میکنی و من رو پیش حاج بابام…چقد تو بی شرفی اخه….بد کردیم بهت کار دادیم مگه؟…نمک میخوری و نمکدون میشکنی….
تند و تیز برا زدنم جلو میاد که حاج اقا دورش میکنه..
عجب نامردیه…..خودش راست میگفت که یه جوری جمعش میکنه که خودمم توش بمونم….
الان مثلا اگه بلند شم و بگم دروغ میگی چی میشه؟…حاج اقا باور میکنه؟….قطعا نه…..
این حجم از نامردیش تو ذهنم جا نمیگیره و بدون حرفی فقط بهش نگاه میکنم…..مطمعنا میتونست بازیگر خوبی باشه…..
_ آروم باش ببینم….مگه من نمیشناسمت که حالا با این چرت و پرتا اینجوری بهم میریزی….
ازمون که دور میشه حاج آقا میچرخه طرفم….
_ با حرفای امشبت به خیلی چیزا شک کردم….همین فردا اماده باش برا ازمایش دی ان ای…
طلوع باید صدای بارمان رو ضبط میکرد
تجربه ثابت کرده از اون جایی ک بارمان ب طلوع تجاوز کرد
احتمالا چون بکارتشو زده همین شوورش میشه
حالا نهایتا یه درصد رمانا اینجوریه که اونی که طرفی که بکارت رو بزنه اون یکیو نزنن به ریشش😁
رمانا همشون اینجورین دیگه
نويسنده عزیز لطفا توروخدا آخرش طلوع و بارمان و به هم وصل نکنه بارمان خیییلی بیشرفه حتی از کامران و امیرعلی بدتره. طفلی طلوع از هیچکس شانس نیورد. بزار حداقل اگه قراره سروسامون بگیره یه آدم با لیاقت عاشقش بشه نه این بارمان عوضی