رمان عشق با چاشنی خطر پارت 101

5
(1)

 

_شب میاد

و بدون توجه به بقیه میرم تو اتاق که عسل و رها هم پشت سرم میان و در رو میبندن که

کیانا:من که گفتم ازدواجت اجباریه. هه انگار نتونستی قانعش کنی و بیاریش اینجا نه؟

_تو رو سننه

و عصبی برگشتم سمت عسل

_کس قطع بود باهاش هم اتاق شدی

کیانا:خودم اومد که بمونم پیشت تا بتونم ازت یاد بگیرم ببینم چجوری پسری به اون مغروری رو مجبور به ازدواج با خودم کنم

دندون هام رو روی هم میکشم و دستم رو مشت میکنم و جوابش رو نمیدم. نمیدونم چجوری از این وضعیت فرار کنم که گوشیم زنگ میخوره و به صفحه اش نگاه میکنم که آراده

برای اینکه از اون مخمصه نجات پیدا کنم تماس رو وصل میکنم و جواب میدم و بعد، از بچه ها فاصله میگیرم و از اتاق خارج میشم که صدای دادش تو گوشم می پیچه

آراد:کدوم گوری هستید شما دوتا؟؟؟؟؟؟

تا حالا اینقدر عصبی ندیده بودمش

_نمیتونم بگم

نفس عمیق میکشه و سعی میکنه آروم باشه

آراد:آرام خواهری بگو کجایید؟ اگه هم نمیخوایی بگی خودتون برگردید. از وقتی که رفتید همه دیوونه شدن و دنبالتون میگردن

_اینا همش تقصیر ناصر خانه و اشکان هم لج کرده. منم نمیخوام بین نوه و پدربزرگ قرار بگیرم پس سپردم به خودشون و تا وقتی که اشکی نخواد برنمیگردیم

آراد:وایسا ببینم ناصر خان میدونه کجایید و تا الان چیزی نگفته و این همه فیلم میاد؟

_نه

آراد:خیلوخب درست بگو ببینم چی شده؟

_نمیتونم

آراد:پس گوشی رو بده به اشکان تا از خودش بپرسم

_فعلا نیست رفته بیرون

بچه ها از اتاق اومدن بیرون که سریع میگم

_من باید برم فعلا

و بعد تماس رو قطع میکنم و بلافاصله گوشی مو خاموش میکنم

و با بچه ها میرم طبقه پایین ولی من استرس دارم. استرس نبودن اشکان، استرس از دست دادن عشقم و نبودن مالکم، شاید این استرس هم فقط تلقین بود. چون دیشب حرف های اشکی رو شنیده بودم. اما بازم حالم خوب نبود و شدت استرسم خیلی زیاده جوری که مثل هر زمان دیگه ای که استرس دارم هیچی از دور و اطرافم نمیفهمم الان هم هیچی نمیفهمم و فقط وقتی که بقیه میخندن منم میخندم و وقتی ساکتن، ساکت میشم. زمانی که لباس عوض میکنند و میرن بیرون منم همین کار رو میکنم و فقط وقتی به خودم میام که تو ویلا نیستم و دستم تو دست پسر دیگه ای غیر از اشکانه. چشمام درشت میشن و به فرد رو به روم نگاه میکنم که با چشمای خمارش رو به رو میشم. میخوام دستم رو از دستش بیرون بیارم که زورم نمیرسه و

_ولم کن عوضی. وللللللللللممممم کن

پسره:گه نخور با من برمیگردی خونه

با صدای جیغم بچه ها برمیگردن سمتم و همین طور چند تا جوون اونورتر هم سریع میدوند سمتش و اسم جواد رو صدا میزنند

امیر و امید سریع بلند میشن میان سمتم ولی من کمک امیر رو نمیخوام و قبل از این که اونا بهم برسن پام رو بلند میکنم که بزنم وسط پاش اما قبل از این که کاری بکنم مشتی رو میبینم که تو صورت جواد میشینه و اون دستم رو ول میکنه و پخش زمین میشم.نفسم رو رها میکنم و به نجات دهنده ام نگاه میکنم که تا مرز سکته میرم.

فرشته ی نجاتم یا بهتره بگم کسی که الان و تو این موقعیت منو دیده بود بیشتر به عزارائیل میخورد و اون رگ های برجسته ی شقیقه و گردنش و اخم های درهم و صورت ترسناکش کسی نبود جز اشکان، که به آنی زانو هام خم میشن و میخوام بیوفتم که تو بغل گرم و نرمش فرو میرم و بعد همراهم میشینه روی زمین که چیزی نمیگم و فقط بهش نگاه میکنم که توبیخم کنه و سرزنشم کنه که چرا باید همچین اتفاقی بیوفته اما برخلاف افکارم چیزی نمیگه و فقط زل میزنه بهم و چشماش بین چشمام در گردشه و بعد سریع از جاش بلند میشه و حمله میکنه به جواد و فقط میزنتش، که رفیقاش میرن سمت اشکی که اون رو از جواد جدا کنند که اشکی اون ها رو هم میزنه

از عصبانیتش میترسیدم چون مغزم داد میزد که بعدی نوبت منه و کلی آدم دورمون جمع شده بودن اما هیچ کس جرات جلو رفتن نداشت. بالاخره کم نبود هفت نفر تقریبا هیکل خودش داشتن ازش کتک میخوردن و اون هیچ احساسی از خسته شدن نداشت و اتفاقا هر چی بیشتر دعوا میکرد انرژیش بیشتر میشد و عصبی تر. ترسیدم که به کشتنشون بده که برگشتم سمت امید و به بقیه ی پسر های کلاس گفتم

_فقط جلوشو بگیرید

بچه ها که انگار به خودشون اومده باشن رفتن جلو اما بازم حریفش نبودن و اتفاقا چند تاشون هم کتک خوردن که امید فاصله گرفت

امید:اشکانه؟

سرم رو تکون دادم که

امید:خودت باید جلوش رو بگیری دیوونه شده و این به خاطر غیرتیه که روی تو داره پس بلند شو و آرومش کن

همونجوری نشسته بودم که با دادی که زد تکون خفیفی خورد و از جام بلند شدم

امید:دِ بلند شو دیگه تا قاتل نشده

دوییدم سمتش و بغلش کردم. اینقدر محکم بغلش کردم که حتی صدای ضربان قلب اونم میشنیدم که چجوری خودش رو به در و دیوار میزد چه بشه به ضربان قلب خودم که بدتر از قلب اشکی بی قراری میکرد و میخواست از قفسه سینم بزنه بیرون و قلب اشکی رو بغل کنه و آرومش کنه که اشکی از حرکت ایستاد و دستاش کنار بدنش افتاد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
TORKI
TORKI
1 سال قبل

دیر دیر پارت میزاری
من الان تا پس فردا چه کنم

Shoka
Shoka
1 سال قبل

واییییی تمومم شد که
نویسنده عزیز ممنون میشم اگر دوستان هم موافق باشند پارت ها رو طولانی تر کنی ممنون

فاطمه
فاطمه
پاسخ به  Shoka
1 سال قبل

راس میگه الان تا پس فردا چجور تحمل کنیم

رویا سمائی
رویا سمائی
1 سال قبل

تا شروع شد تموم شد

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x