رمان عشق با چاشنی خطر پارت 115

3.5
(2)

 

اشکی:اخلاق هیچکس تو فامیل مثل من نیست

_منم این رو فهمیدم(و بعد دستم رو بلند کردم و با انگشتم روی سینش خط های فرضی کشیدم و) پس تو به کی رفتی؟

اشکی:نمیدونم شاید این رفتارم به خاطر مرگ میکائیل اینجوری شده چون دیگه نمیتونم به هیچکس اعتماد کنم

_شاید ولی هر جوری هم که هستی من عاشقتم

اشکی لبخندی زد و بعد ولم کرد که درست نشستم اما کمرم خشک شده بود

_آخخخخخخ

اشکی:چی شد؟

_کمرم درد میکنه اخه این چه کاریه که تو کردی؟

اشکی خندید و دستم رو گرفت و بوسید

اشکی:اشکال نداره عوضش این دل صاحب مرده رو بیشتر از قبل عاشق خودت کردی

لبخندی زدم و زل زدم به رو به روم و اون نمیدونست که با هر بار نزدیک شدن به من، من رو دیوونه تر و عاشق تر از قبل میکنه و فقط با نزدیک شدنش این کار رو میکنه چه بشه به زمانی که بخواد حرف بزنه یا کاری بکنه.

دستم که توی دستش بود رو گذاشت روی دنده و راه افتاد. برای آروم کردن ضربان قلبم ضبط رو روشن کردم و به آهنگ گوش کردم و گذاشتم دستم توی دست پر از امنیتش بمونه.

🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵

نورت میشم چشمای تو برق بزنه حتی تو شب

مُردم برات وقتی دیدم برای من کردی تو تب

هر چی که گفتم از دله قلبم با قلبت کامله

نزدیکتر از من به منی از من نگیری فاصله

عاشق ترم چند تای تو جذابه اون چشمای تو

عشقه همه حرف های تو زیبای من عروسک من

عاشق ترم چند تای تو جذابه اون چشمای تو

عشقه همه حرف های تو زیبای من عروسک من

🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵

با حرف نه با قلبم دوست دارم

خودت میدونی که شدی همه کاره ام

از دلم تو خبر داری پس

واسه تو میزنه مراقبش باش نفس

تو این دنیا فقط از تو یدونست

عاشق ترم چند تای تو جذابه اون چشمای تو

عشقه همه حرف های تو زیبای من عروسک من

عاشق ترم چند تای تو جذابه اون چشمای تو

عشقه همه حرف های تو زیبای من عروسک من

🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵

با رسیدنمون ماشین رو پارک کرد و با هم دیگه پیاده شدیم. کنار همدیگه وایسادیم. برگشتم زل شدم بهش که اونم زل زده بود بهم و بعد دستش رو اورد جلو و بهش اشاره کرد که دستام رو دور بازوش حلقه کردم و با همدیگه وارد تالار شدیم که یه دفعه، عسل جلومون سبز شد

عسل:کجایین شما دو تا، همه منتظرتون هستن؟

_مگه عروس و داماد اومدن؟

عسل:آره مگه ما با هم دیگه راه نیوفتادیم پس کجا موندین شما؟ آراد هم میگه حتما باید خواهرم باشه تا خطبه خونده بشه بعد خانم معلوم نیست کجاست

_میگه نرفتن آتلیه؟

عسل:چرا رفتن

یعنی حرف زدن با اشکی این همه طول کشیده و من اصلا متوجه اش نشدم؟ که

اشکی:من که متوجه گذر زمان نشدم

از این حرفش که اونم مثل من بود لبخندی زدم و

_و همین طور من

عسل:بیخیال این حرفا بدویین که دیر شد

_بزار لباس عوض کنم بعد

عسل:بیخیال بعد عقد عوض میکنی فعلا بیا که همه از دستت شکارن

و بدون اینکه منتظر من باشه دستم رو کشید و دویید که منم دست اشکی رو محکم تر گرفتم که اشکی هم دویید.

پشت در رسیده بودیم که با وایسادن اشکی منم وایسادم که به خاطر یهویی وایسادنمون نزدیک بود که عسل بیوفته اما سریع خودش رو جمع کرد که

عسل:چرا وایسادین؟

برگشتم سمت اشکی که با اون نگاه جدیش زل بود به دست عسل که دستم رو گرفته بود. عسل دستم رو ول کرد.

نیم نگاهی بهم انداخت و با آرامش و البته غرور وارد شد که منم همراهش رفتم داخل که همه ی سر ها برگشت سمتمون. بعضی ها با تعجب و بعضی ها هم با عصبانیت بهم نگاه میکردن. بدون اینکه بخوام لبخند اضافه ای بزنم یا کار اضافه ای بکنم با بقیه سلام علیک کردم و سریع رفتم پشت مهشید و آراد و قند ها رو گرفتم. از توی آینه به آراد نگاه کردم که برام خط و نشون میکشید. براش لبخند حرص دراری زد و نگام رو ازش گرفتم که عاقد شروع کرد به خوندن خطبه. همینجوری که قند ها رو میسابیدم به اشکی نگاه کردم که کنار بابا نشسته بود و زل زده بود بهم براش چشمکی زدم که اخم کرد میدونستم معنی این اخمش چیه اما بازم توجه نکردم و لبخندی زدم و براش ابرویی بالا انداختم که خطبه تموم شد و

عسل:عروس رفته فکراشو بکنه

از توی آینه دیدم که آراد چجوری برگشت سمت عسل و

عاقد:فکراشو باید قبلا میکرد فعلا جواب ما رو بده که سرمون شلوغه

لبخند روی لب بقیه نشست که دوباره شروع کرد و بعد از تمام شدنش

_عروس رفته اینستا ول بچرخه

صدای خنده بلند شد که اینبار نگاه اخم آلود آراد نصیب من شد

که سرم رو با ریتم براش تکون دادم. عاقد دوباره شروع کرد و اینبار یکی از دختر هایی که به نظر میومد فامیل مهشید میشد گفت

دختره:عروس منتظر زیر لفظیه

مامانم سرویس طلای خوشگلی رو گذاشت روی میز جلوی مهشید و بوسه ای روی پیشونی مهشید نشوند که عاقد برای بار آخر پرسید

مهشید:با توکل به خدا و اجازه پدر و مادرم بله

صدای جیغ و دست بود که بلند شد.

عاقد از آراد هم بله رو گرفت که قند ها رو دادم به عسل و سرم رو بردم بینشون

 

_مهشید…میگم اگه یه وقت از دستش عصبانی بودی بیا پیش خودم، تمام نقاط ضعفش رو برات میریزم رو دایره تا همه جوره اذیتش کنی

مهشید شروع کرد به خندیدن که آراد برزخی برگشت سمتم

آراد:منه الاغ رو بگو که میخواستم تو، توی مراسم عقدم باشی. آدم فروش

_من از اون خواهر شوهر های اخمو نیستم از الان میشم خواهر مهشید تا باهم دیگه حرصت بدید و من انتقام این مدت رو بگیرم

آراد با دهن باز نگام میکرد و

آراد:خوبه تو همیشه از من یه قدم جلوتر بودی

لبخندی زدم و به هر دوشون نگاه کردم

_بدون شوخی مبارکتون باشه و خوشبخت بشید(روی لب هر دوشون لبخند بود که) فقط زود دست به کار بشید که میخوام عمه بشم

تو صدم ثانیه گونه های مهشید رنگ گرفت و نگاه آراد شیطون که ازشون فاصله گرفتم که آقاجون رفت جلو

کنار اشکی وایسادم که اول بزرگتر ها برن جلو بعد کادویی که با اشکی با همدیگه خریده بودیم که خیلی هم خوشگل بود رو بهشون بدیم. دیروز با اشکی رفتیم و ساعت مچی ست براشون خریدیم که سلیقه من بود اما اشکی دست گذاشت روی یه ست دیگه که خیلی خوشگل و شیک بود و از سلیقش خوشم اومد که اونم برای خودمون خریدیم. دستم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم و خیلی سریع به دست اشکی هم نگاه کردم که با دیدن ساعت توی دستش لبخندی زدم.

وقتی یکمی دور آراد و مهشید خالی شد رفتیم جلو تر که داداش مهشید کنار آراد وایساده بود که جعبه ی کادو رو از تو کیفم بیرون اوردم و دادم دست مهشید و

_بفرمایید ناقابله

مهشید:چرا زحمت کشیدی؟همین که خودت تو مراسممون بودی یه هدیه است

_لطف داری

اشکی هم با آراد دست داد و بهشون تبریک گفت که

داداش مهشید:چه عجب بالاخره چشممون به جمال داماد رستگار ها هم روشن شد

از طعنه ای که به اشکی زد خوشم نیومد که خواستم جوابش رو بدم که اشکی زودتر از من دست به کار شد و با همون صورت خنثی و با آرامش لب زد

اشکی:منم خوشبختم

به چشمای درشت شده و قیافه بهت زدش پوزخندی زدم که اشکی برای آراد سری تکون داد و چرخید که منم دستی تکون دادم و هم قدم با اشکی شدم که پوزخندم تبدیل به لبخند شد و زیرزیرکی خندیدم

اشکی:چرا میخندی؟

_این دیگه چه واکنشی بود؟ بدبخت هنگ کرد

اشکی:عادت نداشت به خاطر همین اینجوری شد اما..

_اما چی؟

اشکی:میدونی چیکاره است؟

_نه تو میدونی؟

اشکی:پلیسه به نظر اسمش که میاد بد جوری تن و بدن بعضی ها رو میلرزونه

_واقعا؟(سرش رو تکون داد که)اما اگه نظر من رو بخوای اون اژدهای دیوونه از همه شون ترسناک تره. اون روزی که من دیدمش حتی چشماش هم مشخص نبود ولی غلام بوقی مثل سگ ازش میترسید

اشکی چیزی نگفت که بهش نگاه کردم. لبخند مرموزی روی لباش بود.معنیش رو نفهمیدم و رو به عسل گفتم

_وسایلت رو کجا گذاشتی؟

عسل جلوتر راه افتاد و مسیر رو بهم نشون داد که اشکی دم در وایساد و من رفتم داخل که هیچکسی نبود.مانتو و شالم رو بیرون اوردم و جلوی آینه وایسادم و به خودم نگاه کردم که چشمم خورد به گردنبدی که اشکی برام خریده بود.بدجوری خودنمایی میکرد که دستم رو بلند کردم و دورش حلقه کردم و توی مشتم گرفتمش. از وقتی که انداختمش گردنم هیچ وقت بیرونش نیوردم چون همونجوری که به اشکی گفته بودم شده بود جزوی از تنم و در اوردنش مثل قطع کردن یه عضو از بدنم بود و درد داشت.صدای باز شدن در اومد که توجه ای نکردم که یهو دست یه نفر نشست رو کمرم.ترسیده خواستم جیغ بکشم که

اشکی:هیسسس منم

نگاهم رو از دست مشت شدم گرفتم و از توی آینه زل زدم بهش که سرش رو گذاشت روی شونم و زل زد بهم

_میدونی اینجا فقط برای خانم هاست؟

اشکی:هوممم

_پس اینجا چیکار میکنی؟

اشکی:نمیدونم

_حالت خوبه؟

سرش رو تکون داد اما حس میکردم یه چیزی درست نیست. خواستم حرف بزنم که ولم کرد و

اشکی:بریم؟ آماده ای؟

سرم رو تکون دادم که با هم رفتیم بیرون. صدای کر کننده ی آهنگ تا اینجا هم میومد.وارد تالار شدیم و به مامان اینا نزدیک شدیم که نگاهم افتاد به ننه

_اِاِ سلام ننههههه

چنان با ذوق گفتم که ننه یادش رفت دوباره بهش گفتم ننه

ننه:سلام نوه ی گلم که شوهرش رو ول نمیکنه و ما رو فراموش کرده

اشکی:سلام

_این چه حرفیه آخه؟

ننه:سلام پسرم شوخی کردم، فقط این مرتیکه رو از اینجا ببرین حوصلش رو ندارم

سوالی نگاش کردم که به ناصر خان اشاره کرد

برگشتم سمت اشکی که مرموز بین این دوتا نگاه میکرد

ناصرخان:باز که به من گفتی مرتیکه

ننه:چیه؟اشتباه میگم؟نکنه زنیکه ای؟

خندم گرفته بود.به ناصر خان نگاه کردم که از همه جاش دود میزد بیرون.سرم رو به حالت متاسفم براتون،مثلا یه سنی ازتون گذشته تکون دادم که اشکی آروم لب زد

اشکی:خبریه من بی خبرم؟

_والا نمیدونم.فقط نمیدونم جر و بحث های این دوتا کی تموم میشه؟

اشکی:مگه قبلا هم جر و بحث کردن؟

_آره اون روزی که می خواستیم برای آراد بریم خواستگاری ننه اومده بود خونه ما و آقاجونت هم که خونه ما بود کلی کل کل کردن با هم

اشکی سرش رو تکون داد که

_نکنه این کل کل باعث ازدواجشون بشه هان؟

شیطون ابرویی بالا انداختم که

 

اشکی با یه تار ابرویی که بالا رفته بود بهشون نگاه کرد و

اشکی:اتفاقا بهم میان

از این حرفش شاخ در اوردم و

_واقعا مشکلی نداری؟

اشکی:این که مشکلی داشته باشم یا نه اصلا به من ربطی نداره. بعدم از وقتی که دارم عشق رو تجربه میکنم میبینم که خیلی فراتر از تصورات منه بعدم اگه بتونند با وجود همسر هاشون که فوت شدن دوباره عاشق بشن چرا که نه؟ عشق پیر و جوون، کوچیک و بزرگ نمیشناسه به خاطر همین تصمیمش با خودشونه

حرفاش منطقی بود بخاطر همین سری در تایید تکون دادم که دست ممد نشست روی شونه ی اشکی و عسل هم کنارم وایساد

اشکی:تو دیگه اینجا چیکار میکنی؟

ممد:خواهر داماد دعوتم کرده

اشکی برگشت سمتم که

عسل:منم خواهر دامادم

اشکی سرش رو به مفهوم فهمیدن تکون داد که خیلی آروم گفتم

_خاله میدونه ممد کیه؟ اگه با هم ببینتتون چی؟

عسل:نگران نباش ممد خودش رو بدجوری تو دل بابام جا کرده. بعد بابام، همیشه تعریفش رو میکنه. ولی من ادا میام که اصلا از این پسره خوشم نمیاد بعد بابا که اینجا دیدش کلی تحویلش گرفت و منم همراهش شدم و بابا هم از این رفتارم خیلی خوشش اومد

_شما دوتا که دست شیطون رو از پشت بستین. حالا بگو ببینم چجوری خودش رو تو دل عمو جا کرده؟

عسل:اینش رو دیگه نمیدونم ولی هر کاری کرده خوب جای خودش رو تو قلب بابام ساخته اگه همین جا من رو خواستگاری کنه. بابام میده ببرتم.

و خوش و خورم خندید که برگشتم سمت اشکی و ممد که ممد داشت حرف میزد و اشکی اخم کرده بود و من اصلا حس خوبی نداشتم.

من و عسل دور میز کناریمون نشستیم که

عسل:چته داری با نگاهت میخوریش؟

بدون این که نگاهم رو از اشکی بگیرم لب زدم:این ممد چی داره بهش میگه که عصبانیه؟

عسل:اشکان که همیشه اخم داره، الانم مثل قبله

_نه عصبانیه

چون من میشناسمش من تمام حالت هاش رو از حفظم و میدونم که الان تو اوج عصبانیتشه. درست مثل زمانی که خونه باغ بودیم و داییش باهاش حرف میزد.

نمیدونم چقدر طول کشید که حرف های ممد تموم شد و دو تایی اومدن و نشستن. اشکی سرش پایین بود و اصلا بهم نگاه نمیکرد که

عسل:آرام، بلند شو بریم پیش آراد و مهشید

_تو برو منم میام

عسل:اما….

ممد:بریم عسل

به ممد نگاه کردم که نگاهش به اشکی بود و خودش هم برعکس قبلا که همیشه شوخ میزد، الان جدی بود.

عسل و ممد رفتن که دستم رو گذاشتم روی دست اشکی که سرش رو بلند کرد اما بازم بهم نگاه نکرد

_اشکی؟

اشکی:جانم

بازم نگام نمیکرد

_چرا نگام نمیکنی؟

اشکی چشماش رو بست و چند تا نفس عمیق کشید. انگار که میخواست خودش رو آروم کنه.

بعد یه مدت، چشماش رو باز کرد و بهم نگاه کرد. تو چشماش هیچ اثری از عصبانیت نبود.

_اتفاقی افتاده؟

اشکی:زیاد مهم نیست

_اما دیدمت. دیدم که چقدر عصبانی بودی پس نگو چیز مهمی نیست

چیزی نگفت که ادامه دادم

_من نمیتونم تمام مشکلاتت رو حل کنه اما میتونم همیشه کنارت باشم و باهم دیگه حلش کنیم باشه؟(سرش رو تکون داد که) پس بگو چی شده؟

اشکی:اگه جونت تو خطر باشه چی؟

_تو تمام جون منی، پس جون خودم اصلا برام مهم نیست و حاضرم همه جوره کمکت کنم

اشکی:ولی جونت برای من مهمه خیلی مهم

_اما…

اشکی:بیخیال

خواستم مخالفت کنم که همون موقع دیجی از زوج ها برای رقص دونفره دعوت کرد که اشکی بلند شد و دستش رو گرفت جلوم

اشکی:افتخار میدی بانو؟

به چشماش نگاه کردم که برعکس همین چند ثانیه پیش مشتاق و شیطون شده بود و رد کمی از لبخند روی لباش جا خوش کرده بود.

دستم رو گذاشتم توی دستش و با طنازی بلند شدم. رو سر انگشتام بلند شدم و خودم رو بی صورتش نزدیک تر کردم.

_اینقدر دلبری نکن آقا پسر دختر زیاده دور و برمون

اشکی:مهم منم که یه نیم نگاه هم بهشون نمیندازم

_اگه مینداختی که تو خونه زندونیت میکردم

ته خندی زد

اشکی:واقعا؟

_اوهوم

لبخندی زدم و درست وایسادم که با هم راه افتادیم سمت پیست رقص که نگاه های خیلی ها رومون بود اما به هیچ کدوم توجه ای نکردیم.

وارد پیست شدیم. مشغول رقصیدن شدیم و حرف میزدیم

_اشکی؟

اشکی:جانم

_تو کُردی هم بلدی برقصی؟

اشکی:مگه میشه کُرد باشی و بلد نباشی برقصی

_پس اگه بلدی چرا عروسی مون کُردی نرقصیدی؟میدونی اگه میرقصیدی همون شب دخلت رو میوردم

اشکی تو گلو خندید که

اشکی:دخترا که نمیتونند دخل یه پسر رو بیارن میتونند؟

_اره من میتونم

اشکی:پس چه زن خطرناکی دارم من

_ناراحتی؟

اشکی:نه اتفاقا خوبه، چون من که از خدامه همچین زیبارویی دخلم رو بیاره

خندیدم

_پس الان که فامیل هاتم هستن کُردی برقصید

اشکی:نه؛ من میخواستم فقط عروسی خودم کُردی برقصم که گذشت و من از احساساتم خبر نداشتم اما این رقص رو میزارم عروسیه بچه هامون

لبخندی به حرفش زدم و من هیچ وقت،حتی فکرش رو هم نمیکردم که این اتفاق تو مراسم خودمون بیوفته و زودتر از موعود رقصش رو ببینم

دوباره روی سر پاهام بلند شدم و بوسه ی ریزی روی لب هاش زدم که

اشکی:میبینی دست و بالم بسته است این کارو میکنی نه؟

_اوهوم

و بعد لبخند دندون نمایی زدم که همونجوری که میرقصیدیم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
M.h
M.h
1 سال قبل

عالی

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x