رمان عشق با چاشنی خطر پارت 118

0
(0)

 

دستاش رو گذاشت روی پهلوهام و قلقلکم داد که صدای خندم بلند شد

اشکی:مگه دست خودته؟؟؟

_باشه..با…شه

اشکی:باشه چی؟

همونجوری که میخندیدم لب زدم

_آش…تی

اشکی ولم کرد و با خنده نگام کرد، بعد هم ازمون خداحافظی کرد و رفت بیرون. صدای خداحافظیش با مامان هم اومد و بعد صدای در خونه که خبر از رفتنش میداد.

مامان وارد آشپزخونه شد. به لبخند روی لب هاش نگاه کردم و لبخندی که روی لب هام بود رو بزرگ تر کردم

مامان:همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا هر جور که میتونستم جلوی ازدواجتون رو نگرفتم و همیشه فکر میکردم دختر شر وشیطون من نمیتونه با یه آدم اخمو زندگی کنه و حتما کلی اذیت میشه اما الان فهمیدم که اخم و تخم های آقا، فقط برای ماست و برای دخترم یه پسر شر و پایه است

_دقیقا مامان با تمام وجودم خوش حالم که ازدواج کردیم چون واقعا خوشبختم

مامان هم متقابلا لبخندی زد و

مامان:چی میخوری بار بزارم براتون

_فسنجون

مامان سرش رو تکون دادو

مامان:اینجوری که من شنیدم به اندازه ی کل درس خوندنت از وقتی که ازدواج کردی غیبت داشتی نه؟

_اوهوم اما مشکلی نیست بازم به درس هام میرسم

مامان سرش رو تکون داد و مشغول آشپزی شد که بلند شدم و همراه آرتام رفتیم بیرون.

روی مبل نشستم و تی وی رو روشن کردم که آرتام کارتون ببینه و من به این فک کردم که هیچ اسباب بازی تو خونه ندارم که بدم بهش تا باهاش بازی کنه.

بلند شدم و برگشتم تو اتاقم. گوشیم رو برداشتم و شماره ی اشکی رو گرفتم.

اشکی:جانم؟

_سلام

اشکی:سلام

_مرد من چیکار میکنه؟

اشکی:مرد تو سر جلسه است

لبم رو به دندون کشیدم

_یعنی جلو اونا داری حرف میزنی؟

اشکی:نه اومدم بیرون. تو راحت باش

_خوبه میگم داری میای برای آرتام اسباب بازی بخر تا بازی کنه، تا حوصلش سر نره

اشکی:چشم امر دیگه؟

_برای ناهار بیا خونه

اشکی:اوووم باید فکر کنم

_اشکاااان

صدای خنده اش اومد و

اشکی:شوخی کردم. ناهار چی داریم؟

_فسنجون

اشکی:پس حتما میام. مراقب خودت باش باید برم

_تو هم مراقب خودت باش جانانم خدافظ

اشکی:خدافظ

گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو قطع کردم.

گوشی مو گذاشتم رو تخت و از اتاق، رفتم بیرون.

^^^^^^^^^^^^^^^^^^

 

هر چی اسرار کردم که مامان هم برای ناهار بمون این کار رو نکرد و برگشت خونه.

اشکی هم برای ناهار اومد خونه که کنار همدیگه و سه تایی ناهار رو خوردیم. اشکی هم به خاطر قولی که به آرتام داده بود میخواست بپرتش پارک. بخاطر همین من زودتر رفتم آماده شدم و آماده نشسته بودم روی مبل که اشکی گفت خودم آرتام رو آماده میکنم.

رو به روی اتاق نشسته بودم و منتظر بودم که اشکی و آرتام دست تو دست همدیگه اومدن بیرون. به تیپشون نگاه کردم که بدجوری دختر کش شده بودن.

همینجوری بهشون نگاه میکردم که گوشیه اشکی زنگ خورد.

تماس رو وصل کرد و

اشکی:بله..خودمم…..الان میام

اشکی تماس رو قطع کرد و با حالت خواستی به ارتام نگاه کرد

اشکی:خانوادش رو پیدا کردن

سریع از جام بلند شدم

_واقعا؟

اشکی:اوهوم

هم خوشحال بودم هم ناراحت. خوشحال برای اینکه خانوادش پیدا شدن و میتونه کنار خانوادش بمونه و ناراحت به خاطر اینکه از پیشمون میره.

به جای اینکه بریم پارک راه افتادیم کلانتری و آرتام هم که از خوش حالی سر و دستش رو نمیشناخت.

جلوی کلانتری ماشین رو پارک کرد که با همدیگه پیاده شدیم و با هم دیگه رفتیم داخل.

آرتام:ماماااان

و بعد دویید تو بغل یه زن هم سن و سال خودم که زنه داشت گریه میکرد و تند تند صورت آرتام رو میب*و*سید. به مرد کنار زن نگاه کردم که با مهربونی به زن و آرتام نگاه میکردن.

خانواده ی آرتام که آدم های خون گرمی هم بودن کلی ازمون تشکر کردن و موقع جدا شدن که شد بغض کردم. با اینکه آرتام زمان زیادی با ما نبود اما بدجوری تونسته بود تو دلمون جا باز کنه و اشکی حتی یک کلمه هم حرف نزد.

تو مسیر خونه بودیم و هیچ کدوممون هم حرف نمیزدیم. سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و به بیرون نگاه کردم.

رسیدیم خونه و با همدیگه پیاده شدیم که گوشیه اشکی زنگ خورد. تماسش رو جواب داد و نمیدونم کی بود و چی گفت که اخماش وحشتناک تو هم گره خورد.

اشکی:من باید برم. ارام برو خونه

_میری شرکت؟

اما بدون اینکه جوابم رو بده دویید سمت موتورش و بدون اینکه کلاه بزاره سرش راه افتاد و رفت بیرون.

یعنی چی شده که اینجوری رفت؟

برگشتم تو خونه و لباسام رو عوض کردم که صدای گوشیم بلند شد

گوشیم رو برداشتم که عسل بود. تماس رو وصل کردم و گوشی رو به گوشم نزدیک کردم.

_بله؟

عسل:خوبیییییییی؟کجات شکسته؟ هااااان؟ دوباره بی کله گی در اوردی هان؟ چقدر من بگم هیجان زیاد هم خوب نیست

_هیسسسس چیزی نشده که

عسل:چیزی نشدددددده؟ بعد من الان باید بفهمم تصادف کردین؟ اونم از زبون ممد؟

_خوب چیز مهمی نبود که بخوام بقیه رو نگران کنم

عسل:بدترش نکن فقط همه چی رو برام بگو

همه رو براش گفتم که

عسل:تو که میگفتی دست فرمونش خوبه بعد این خوبشه؟زده به فنات داده که

_اگه خوب نبود که زده بود به آرتام

عسل:درسته که به آرتام نزده اما تو داغون شدی

_من هر چی اسیب دیدم تقصیر خودمه پس الکی ربطش نده به اشکی

عسل:خیلوخب ربط نمیده. بگو ببینم، تا حالا روی گچ دستت چیزی هم کشیدی یا نه؟

به گچ دستم نگاه کردم و

_نه سفیده

عسل:پس بزار همون جوری باقی بمونه. فردا بیا دانشگاه تا از خجالتش در بیام.

_من تا گچ دستم رو باز نکنم نمیام دانشگاه

عسل:چی میگی تو؟ خوبه فقط یه دستت شکسته ها

_خب بازم نمیام

عسل:مگه نمیگفتی که اشکان همیشه میگه میخوام زنم تحصیل کرده باشه هان؟

_چرا

عسل:پس چی شد؟

_خیلوخب. تو هم هیییی، دست بزار رو نقطه ضعفم

عسل خندید و

عسل:پس عالیه. نزاری کس دیگه روش چیزی بنویسه ها

_اوکی

و بعد به دستم نگاه کردم. اما ته دلم میخواستم اشکی اولین کسی باشه که روش چیزی بنویسه یا بکشه اما نمیدونم از این کار ها خوشش میاد یا نه.

یکمی دیگه با عسل حرف زدم و بعد تماس رو قطع کردم.

حال و هوای اتاق گرفته بود که از جام بلند شدم و پرده های اتاق رو کشیدم و پنچره رو باز کردم.

به آسمون نگاه کردم که هوا ابری بود و دلش میخواست بباره. فقط امیدوارم از رعد و برق خبری نباشه که باید فاتحه ام رو بخونم.

یاد اون شبی افتادم که بارونی بود و رعد و برق میزد و من قبض روح شدم تا اشکی اومد اما وقتی که اومد چسبیدم بهش و اصلا تکون نخوردم، حتی بعد از اینکه آروم شده بودم و دیگه نمیترسیدم هم به بهونه ترس بهش میچسبیدم. لبخندی از اون شب زدم و پنچره رو بستم.

از اتاق رفتم بیرون و برای شب خورشت کرفس بار گذاشت و تا میتونستم خراب کاری کردم چون کار کردن با یه دست فوق العاده سخت بود.

نمیدونم چقدر گذشته بود و چقد تو آشپزخونه مشغول بودم که صدای زنگ در اومد. با فکر به این که اشکیه سریع رفتم سمت در که تو مسیرم چشمم خورد به ساعت که ۷ شب رو نشون میداد، ولی اشکی به این زودیا نمیاد خونه یعنی کیه؟

 

با ذوق کور شده از چشمی نگاه کردم که مامان و بابا بودن. لبخندی روی لب هام نشوندم و در رو باز کردم.

باهاشون سلام و احوال پرسی کردم که اومدن داخل و در رو پشت سرشون بستم

بابا:حیف دخترم که حروم این پسرش کردم. ببین بوی غذاش رو خانم

_اِ بابا این چه حرفیه؟ مگه اشکی چیکار کرده؟

بابا:مواظبت نبود که اگه بود؛ این وضع دستت نبود که با یه دست براش شام درست کنی

_بابا شما هم دیگه داری زیادی بزرگش میکنی وگرنه اشکی خیلی هم مواظبمه

مامان:راست میگه، تو که صبح نبودی ببینی چجوری منت دختر لوستو میکشید اونم بخاطر اینکه بهش کله پارچه داده

بابا تو گلو خندید و

بابا:آفرین دختر بابا تا میتونی اذیتش کن. ولی مگه بلده منت بکشه؟

از به یاد آوری کار ها و حرف هاش لبخندی زدم و چیزی نگفتم که بابا نگاه خاصتی بهم کرد و بحث رو عوض کرد.

بابا:همیشه تو و آراد بودید که خونه رو میزاشتین روی سرتون ولی به مدت چند ماه هر دوتون رفتید و الان خونه بد جوری سوت و کوره. ما هم که حوصله مون سر رفته بود گفتیم بیاییم دختر گلمون رو ببینیم

_خوب کاری کردین. خوش اومدید.

گوشیه بابا زنگ خورد که ساکت شدم و بابا تماس رو وصل کرد

بابا:جانم پسر؟

آراده

بابا:خونه ی آرامیم…..آره…. باشه…..خدافظ

بابا تماس رو قطع کرد که

مامان:آراد بود؟

بابا:اره

مامان:چی گفت؟

بابا:انگاری رفتن خونه پشت در شدن بخاطر همین زنگ زد ببینه کجاییم که گفتم اینجاییم. قرار شد بیان اینجا.

با شنیدن حرف های بابا بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه که مامان هم پشت سرم وارد آشپزخونه شد.

_چرا بلند شدی مامان؟

مامان:بگو میخواستی چیکار کنی تا من انجام بدم

_خودم میتونم مامان

مامان:با یه دست سخته تو بگو من انجام میدم.

_میخواستم چایی دم کنم

مامان سرش رو تکون داد که رفتم سر یخچال و میوه ها و شیرینی هایی که دیشب اشکی همراه با لباس های که برای آرتام خریده بود رو برداشتم و گذاشتم روی میز. میوه ها رو بخاطر دستم نتونسته بودم بشورم و همون جوری گذاشته بودم تو یخچال. میوه ها رو ریختم توی سینک که مامان مشغول شون شد و من هم ظرف برداشتم و شیرینی ها رو چیدم تو ظرف که بابا هم اومد تو آشپزخونه

بابا:مادر و دختر چیکار میکنید؟ این کار ها برای چیه؟

_بالاخره عروس خانواده برای بار اول داره میاد خونم بابا

بابا:انگاری داری بزرگ میشی آرام

_اِ بابا جوری میگی که انگار بچه بودم

بابا:والا بچه بودی شوهرت دادم

_ایششششششش

کارمون که تموم شد صدای زنگ خونه هم بلند شد. بلند شدیم و با هم دیگه از آشپزخونه اومدیم بیرون و من رفتم در رو باز کردم. آراد و مهشید با لب های خندون وارد خونه شدن که تا چشمم به دست های اراد افتاد اخم هام هم تو هم رفت

آراد که متوجه نگاهم شد دستش رو اورد بالا

اراد:برای تو نیست گفتم الان میام اینجا تو هم که با این دستت نمیتونی آشپزی کنی پس حداقل گشنه نمونم

سرم رو تکون دادم که

بابا:بو ها رو نمیفهمی شام خورشت کرفس بار گذاشته

با شنیدن حرف بابا چشمای آراد برق زدن و

آراد:نه اشتباه گفتم شام های تو مال من پیتزا ها مال تو. عاشق پیتزا بودی نه؟

فقط نگاش کردم که

آراد:سکوت علامت رضاست

جعبه های پیتزا رو برد توی آشپزخونه که نشستم.

آراد برگشت و کنار مهشید نشست

آراد:اشکان کو؟نگو که تا این موقع شب تو شرکتشه

به ساعت نگاه کردم که ساعت ۷:۳۰ بود. هنوز زود بود که بیاد خونه

_خب آره

آراد:یعنی چی؟ یعنی تو هر شب تا موقعی که آقا بیاد تنهایی؟

مامان:چیکارشون داری؟حتما اینجوری راحت ترن. بعدم حتما سرش شلوغه که نمیتونه زودتر بیاد

آراد:خب باید یه وقتی هم برای خانوادش بزاره

_با این که سرش شلوغه من هر وقت ازش بخوام دو سوته وقتش رو برام آزاد میکنه پس نمیخواد نگران من باشی

آراد:اگه اینجوریه که خوبه

بلند شدم و برگشتم توی آشپزخونه که مامان هم دوباره اومد.

مامان چایی ریخت که منم ظرف شیرینی رو برداشتم و با هم رفتیم بیرون که با صدایی که شنیدم خشکم زد. خشک شده و با چشمای درشت به رو به روم نگاه کردم که صدای خنده ی آراد بلند شد

آراد:دوباره رعد و برق زد و تو خشکت زد

واقعا دست خودم نبود و بدجوری میترسیدم

مامان ظرف شیرینی رو ازم گرفت که آراد هم دستم رو گرفت و کشید که بشینم. نشستم که

مهشید:چیزی شده؟

آراد:آرام فوبیای رعدوبرق داره

مهشید سرش رو تکون داد که به مامان که تازه رفته بود ظرف میوه رو اورده بود و حالا کنارم نشست بود نزدیکتر شدم و دستش رو گرفتم.

لبخند مهربونی روی لب های بابا نشست

بابا:چه خوب شد که امشب اومدیم اینجا

آراد:آره وگرنه تنهایی قبض روح میشد

_زر نزن

همراه با رعد و برق هم بارون شد. بارون بیش از حد شدید بود و من تو این فکر بودم که امروز اشکی با موتورش رفت شرکت.

 

همین که بقیه کنارم بودن زیاد نمیترسیدم و با بقیه حرف میزدم و همراهیشون میکردم که در خونه با شدت باز شد و اشکی اومد داخل

به سر و وضعش نگاه کردم که خیس از آب بود و از موهاش آب چکه میکرد و بدجوری نفس نفس میزد. سریع و نگران از جام بلند شدم و دوییدم سمتش

_چرا تو این هوا بلند شدی اومدی خونه؟

چیزی نگفت و با تیزبینی زیر نظرم گرفت که رسیدم بهش. خیالش که انگاری از بابت من راحت شد برگشت سمت بابا اینا و باهاشون سلام علیک کرد که نگران دستش رو گرفتم و کشیدمش سمت اتاق. وارد اتاق شدیم و نگران لب زدم

_اخه چرا با خودت همچین میکنی؟ اگه سرما بخوری

اشکی:نترسیدی؟

و بعد بهم نگاه کرد که عطسه کرد. سرش رو با حالت بامزه ای تکون داد که اگه تو یه موقعیت دیگه بودیم کلی ذوق میکردم وقربون صدقه اش میرفتم اما الان بیش از حد نگرانش بودم.

از این که باعث این اتفاق خودمم به خودم لعنت فرستادم و

_مامان اینا خونه بودن بخاطر همین زیاد نترسیدم. تو سریع یه دوش اب گرم بگیر تا سرما از بدنت بیاد بیرون

اشکی سرش رو تکون داد و گوشیش رو از تو جیبش بیرون اورد و انداخت روی تخت و رفت سمت حموم که دوباره عطسه کرد.

با اخم های بر هم برگشتم پیش بابا اینا که

اراد:تا حالا چند بار این ترست رو دیده که اینجوری و با این سرعت بلند شده اومده خونه؟

ناراحت لب زدم:فقط یه بار

آراد:پس با همون یه بار کار خودت رو کردی دیگه

بابا:نه انگاری مواظبته

سرم رو در تایید حرف بابا تکون دادم و برگشتم توی آشپزخونه و براش چایی ریختم و رفتم تو اتاق که با خوردنش گرم بشه.

وارد اتاق شدم که اشکی هنوز توی حموم بود و گوشیش در حال زنگ خوردن بود. چایی رو گذاشتم روی عسلی که تماس قطع شد و به ثانیه نکشید که دوباره شروع به زنگ خوردن کرد. گوشیش رو برداشتم که ممد بود. به خاطر اینکه گوشی بار دوم بود که داشت زنگ میخورد و فکر کنم دفعه قبل هم ممد بوده تماس رو وصل کردم که بهش بگم اشکی تو حمومه و صبر کنه بیاد بیرون که با وصل کردن تماس صدای جدی وعصبی ممد که تا حالا ازش سراغ نداشتم تو گوشم پیچید که کم از داد زدن نبود

ممد:کدوم گوری رفتی؟؟؟؟؟؟ تو که این همه مدت منتظرش بودی پس چی شد؟ همه چیز رو بهم زدی. تمام برنامه ها و نقشه ها رو ریختی بهم. دارن پشیمون میشن که پرو….

گوشی از دستم کشیده شد که بهت زده برگشتم و به اشکی نگاه کردم که گوشی رو به گوشش نزدیک کرد و با اخم به حرف های ممد گوش کرد

اشکی:بسه

با صدای جدیش دو متر از جام پریدم که

اشکی:خیلوخب به دایی بگو بجای من قبول کنه….. همین کاری که گفتم رو بکن بعد همه رو بفرست برام تا صبح بررسیش میکنم….آره….نه.. تمام غرغر هات رو آرام شنید….آره، گوشی دست ارام بود

و بعد بی حوصله تماس رو قطع کرد و بهم نگاه کرد که فکری که توی سرم بود رو به زبون اورد

_حتما یه جلسه مهم داشتی که به همش زدی نه؟

اشکی:بیخیال

و بعد برگشت سمت آینه که منم بیخیال شدم و سریع براش لباس برداشتم و گرفتم سمتش

که لباس ها رو از دستم گرفت و پوشید

سریع به چایی اشاره کردم و

_بخور تا گرم بشی

نشست و چایی رو برداشت که حوله رو برداشت و کنارش وایسادم. مشغول خشک کرد موهاش شدم که چاییش رو خورد و دستم رو گرفت

اشکی:برو پیش بقیه. خوبیت نداره هر دومون اینجاییم منم سریع میام

به ناچار سری تکون دادم و رفتم سمت در و آخرین لحظه برگشتم سمتش که گوشیش رو به گوشش نزدیک کرد و بهم نگاه کرد و بعد لب زد که برو

از اتاق خارج شدم و برگشتم پیش بقیه

مامان:باید میگفتی یه دوش اب گرم بگیره تا سرما از تنش بیاد بیرون

_گفتم

مامان:خوبه

آراد:ما هم به تصمیم مهشید قراره که برای ماه عسل بریم شیراز

مامان:خوبه به سلامتی کی میرین؟

آراد:فردا

اشکی هم اومد و از اونجایی که کنارم مامان نشسته بود روی مبل تک نفره کنار بابا نشست که بابا آروم مشغول حرف زدن با اشکی شد که اشکی بیشتر گوش میکرد و کمتر حرف میزد و از اونجایی که آراد از زنها هم بدتر بود حرف های خاله زنکی رو شروع کرد.

با احساس ضعف بلند شدم و برگشتم توی آشپزخونه که میز شام رو بچینم. با وارد شدن کسی به آشپز خونه فکر کردم که دوباره مامانه اما وقتی برگشتم دیدم که اشکیه

اشکی:هر کار میخوای بکنی بگو من انجام میدم

از این که اومده بود کمک لبخندی زدم و

_میخوام میز شام رو بچینم

سرش رو تکون داد و کمک دستم شد.

میز رو که چیندیم رفتم بیرون و بهشون گفتم بیان که شام آماده است.

اول از همه بابا اومد تو آشپزخونه و تو چشماش یه حس های خاصی بود که یکی از اونها پشیمونی بود. انگار که از حرف هایی که اول زده بود پشیمون شده بود و متوجه شده بود که اشکی کمک حالمه

آراد:من که خورشت کرفس میخورم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
M.h
M.h
1 سال قبل

فوبیای رعد و برق هم نداریم یکی اینجوری نگرانمون بشه😑

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x