رمان عشق با چاشنی خطر پارت 119

0
(0)

 

مهشید:اِ آراد

_راحت باش مهشید

بابام:منم که معدم به غذاهای بیرون نمیسازه

بابا و آراد و مامان کرفس رو خوردن و منو اشکی با مهشید هم پیتزا

من که عاشق پیتزا بودم و اتفاقا خیلی هم خوش حال بودم اما رفتار های اشکی رو از بر بودم و می فهمیدم ناراحته اما مطمئن بودم اگه هر کسی دیگه ای بهش نگاه میکرد هیچ چیزی نمی فهمید.

شام رو در کنار هم خوردیم.

میز رو که جمع کردین مامان ظرف ها رو گذاشت تو ماشین ظرف شویی. مهشید زحمت خشک کردن ظرف ها رو کشید منم چایی ریختم که مامان برد بیرون.برگشتم پیش بقیه و اینبار کنار اشکی نشستم که بحث بین مرد ها بدجوری گرم بود و اشکی هم مشارکت میکرد، که صدای گوشیش بلند شد. گوشیش رو برداشت که ممد بهش پی ام داده بود.

ممد:همه رو برات فرستادم آماده باش

بدون اینکه جوابش رو بده گوشیش رو گذاشت روی میز.

با مامان اینا خدافظی کردیم. با بسته شدن در های آسانسور در رو بست که بارون قطع شده بود و هیچ خبری از رعد و برق نبود که همون موقع رعد و برقی زد و من خشک شده وایسادم. خوبه من به یه چیزی فکر کنم و بعد همون موقع اون اتفاق بیوفته

اشکی دستش رو گذاشت پشت کمرم و کشیدم توی بغلش. عطر تنش که با ادکلنش مخلوط شده بود رو عمیق بو کشیدم که دست هاش زیر زانو هام نشست و تو یه حرکت بلندم کرد. با هینی که کشیدم سریع دست سالمم رو دور گردنش حلقه کردم.

بجای اینکه بره تو اتاق خوابمون رفت تو اتاقی که قبلا خودش میخوابید و گذاشتم روی تخت سوالی نگاش کردم که

اشکی:من کار دارم برای اینکه تو هم نترسی همین جا بخواب

و بعد نشست پشت میز و در لبتاپش رو باز کرد که با اخم نگاش کردم

_یعنی چی؟ تو هم باید استراحت کنی

اشکی:اونم به چشم ولی الان کار دارم آرام تو بخواب

لج کردم و

_نمیخوابم، من میترسم. اصلا من بدون بغل تو خوابم نمیبره

اشکی با لبخند ریزی بلند شد و کنارم دراز کشید.

لبخند رضایت مندی زدم و سرم رو گذاشتم روی سینش که دست هاش دورم حلقه شد

_الان اون کاری که ممد ازش حرف میزد کنسل شد؟

اشکی:نه چون بهتر از من سراغ ندارن، بخوان هم نمیتونند کنسلش کنند

_اعتماد به سقفو

اشکی:غیر از این انتظار داشتی؟

_به هیچ عنوان

اشکی:پس بخواب

_سرما نخوری

اشکی:سرما بخورم هم مشکلی نیست. تو نترس، بقیه اش حله

_یعنی چی مشکلی نیست؟ حق نداری مریض بشی

اشکی:در برابر اون چاقویی که بخاطر خانم خوردم یه سرماخوردگی که چیزی نیست

با اخم سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم که با نگاه مهربونش رو به رو شدم

_حتما خیلی درد کشیدی نه

اشکی:عادیه برام

_یعنی چی؟

خواست حرف بزنه که حرفی که همون اولا بهم زده بود رو به خودش برگردوندم

_نکنه کاریش نداشته باشی کاریت نداره

با شنیدن حرفم بلند خندید

اشکی:دقیقا. اما تو نمیخواد نگران من باشی من هوای خودم رو دارم

_امیدوارم

دوباره سرم رو گذاشتم روی سینش که

اشکی:آرام

_جانم

اشکی:فردا کرفس درست کن

_چرا؟

اشکی:چون من دستپختت که کرفس درست میکنی رو نخوردم

_تو که شکمو نبودی

اشکی:تا دلت بخواد شکمو ام مخصوصا اگه دستپخت تو باشه

_اما اولا یه چیز دیگه میگفتی. یادته همون روز هایی که هنوز به همدیگه اعتراف نکرده بودیم برات فسنجون درست کردم و تو گفتی که این دیگه چه کوفتیه اَههههههه. با این که مزش خیلی خوب شده بود؟

اشکی:اوهوم

_چرا اینجوری کردی؟

اشکی:راستش رو بخوای من همونجوری که گفتم از همه ی دخترا به غیر تو متنفرم واون روز ها از تو هم بدم میومد، اما اون روز وقتی اومدم خونه تو کلی تحویلم گرفتی و منم که یه حس هایی بهت داشتم خیلی خوشم اومد و به خودم گفتم ای کاش همیشه همین جوری باشی اما یهویی به خودم اومدم و وحشت کردم که اگه واقعا عاشقت بشم چی؟ بخاطر همین با این که خیلی از آشپزیت خوشم اومد این کارو کردم

_ولی با این کارت اشتهای منی که خیلی گشنم بود رو کور کردی

اشکی:بعد از اینکه برگشتم تو اتاق بدجوری پشیمون شدم و وقتی که تو برگشتی تو اتاق برگشتم که بخورم اما با ظرف های خالیش رو به رو شدم

_بله چون خالی کردم تو سطل زباله

اشکی:پس واقعا حیف

_تقصیر توئه

اشکی:اوهوم

اشکی ساکت شده بود که داشت چشمام گرم میشد اما یهو

اشکی:آراااام بلند شد

ترسیده سریع از روش بلند شدم و

_چیه؟ چی شده؟

بلند شد و رفت سر میزش و یه ماژیک برداشت و نشست روی تخت. با کنجکاوی کار هاش رو زیر نظر گرفتم که به دست گچ کرفته شدم اشاره کرد

اشکی:دستت رو بیار

با فکری که به سرم زد لبخند روی لبام شکل گرفت و چه خوب که میخواست کاری رو بکنه که دلم بدجوری میخواست

اشکی دستم رو گذاشت روی پاش و فکر کرد

_فکر نمیکرد از این کار ها هم بکنی

اشکی:بار اولمه. بزار فکر کنم ببینم باید چیکار کنم

به قیافه ی جدیش نگاه کردم و پقی زدم زیر خنده

_جراحی که نمیخوای بکنی

اشکی:دارم میگم بار اولمه

سرم رو تکون دادم و سعی کردم نخندم که با دقت خم شد روی دستم که با چیزی که نوشت تعجب کردم

اشکی:بلوتوثت روشنه

اشکی خیلی آروم سرش رو بلند کردو بهم نگاه کرد و بعد خودشم زد زیر خنده

 

_این الان یعنی چی؟

اشکی:ببین بعضی وقتا که توی جمع هستیم بدجوری میخوام بهت بگم که عاشقتم اما خب نمیشه اما از امشب به بعد میتونم بهت بگم چون این میشه رمزمون و از اونجایی که کلمه پرتیه کسی شک نمیکنه پس هر وقت که از این به بعد بهت گفتم آرام بلوتوثت روشنه بدون که بهت میگم عاشقتم فقط برای اینکه لو نریم گوشیت رو بردار و بهش نگاه کن.

با نیش باز بهش نگاه کردم و از فکرش خوش حال شدم و سریع لب زدم

_این عالیه ولی اگه بخوام همون لحظه جوابت رو بدم و بگم منم عاشقتم چی بگم؟ نمیشه که منم بگم بلوتوثت روشنه

اشکی:اوهوم. تو فقط بگو باشه تو همین رو که بگی من جوابم رو میگیرم

نگاهش کردم که چشماش بین چشمام در گردش بود

_و اگه نگفتم؟

نگاهش فرق کرد و یه جور خاصی نگام کرد

اشکی:یعنی دوست نداری

لبخندی زدم و: مطمئن باش که همیشه باشه رو میگم. ولی حالا که رمز گذاشتی یکی دیگه هم بزار. چون نمیشه فقط همین یکی رو گفت ممکنه لو بریم

اشکی رفت تو فکر و

اشکی:تو هم فکر کن

دستم رو زدم زیر چونم و زل زدم بهش که

اشکی:خیلی گرمه آرام

با فکری که به سرم زد جیغ کشیدم و

_فهمیدم فهمیدم

اشکی با ابرو های بالا رفته زل زد بهم و

اشکی:چی رو؟

_رمز رو دیگه. میگیم چقدر هوا گرمه و همین میشه رمز دوم

اشکی خندید که چال گونه هاش مشخص شد. دستام رو بلند کردم و فرو کردم تو چاله گونه هاش

_هوا چقدر گرمه

اشکی:وقتی تو خونه ایم و کسی نیست خودش رو بگو نه رمز رو

_عاشقتم

درست نشستم و دست هام رو از روی چاله گونه هاش برداشت که اشکی دستام رو روی هوا گرفت

اشکی:بلوتوثت روشنه آرام

چشمکی زدم و لب زدم

_باشه

اشکی کشیدم تو بغلش و بعد دراز کشیدیم

اشکی:آخیششش

_خودت به من میگی وقتی تو خونه ایم رمز رو نگو بعد خودت دقیقا همین کار رو میکنی

اشکی:میخواستم امتحانت کنم ببینم یاد گرفتی یا نه

_حالا نظرت چیه؟

اشکی:مثبته

همین جوری که تو بغلش بودم حس میکردم که بدنش داغه و همین چند دقیقه پیش گفت گرمشه

_گرمته؟

اشکی:خیلی

_اما دمای اتاق مثل همیشه است

اشکی:پس بیخیال

_شب بخیر

اشکی:شب بخیر

تو آغوشش کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد

^^^^^^^^^^^^^^

تو جام چرخی خوردم و بعد دستم رو گذاشتم روی تخت که پیداش نکردم. دستم رو بیشتر کشیدم اما خبری ازش نبود.

لای یکی از چشمام رو باز کردم و به اطراف نگاه کردم که چشمم خورد به پنچره که هوا در حال روشن شدن بود. نگاهم توی اتاق به چرخش در اومد که رسیدم به اشکی که پشت میز کارش نشسته بود و نگاهش به لبتاپش بود و بدجوری اخم کرده بود. حس میکردم یکمی صورتش سرخ شده که با بی حالی بلند شدم و روی تخت نشستم که نگاهش کشیده شد سمتم

اشکی:چرا به این زودی بلند شدی؟ بگیر بخواب

_اگه زوده پس چرا خودت بلند شدی؟

اشکی:من اصلا نخوابیدم تو بخواب

_چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اشکی:اصلا نخوابیدم

_مگه دیشب کنارم نخوابیده بودی؟

اشکی:چرا اما وقتی خوابت برد بلند شدم

_با اخم بلند شدم و رفتم سمتش. همینجوری که حرف میزدم دستم رو گذاشتم روی دستش که خشکم زد

_بسه دیگه بلند شو بخ….

دستش بدجوری داغ بود و حس میکردم دستم داره از حرارات دستش میسوزه

دستم رو سریع از روی دستش برداشت و پشت دستم رو گذاشتم روی پیشونیش. حرارت بدنش زیاد بود و تب کرده بود که اخم هام تو هم گره خوردن.

_تب کردی

اشکی:خوبم

_داری تو تب میسوزی بعد میگی خوبم؟؟؟؟

اشکی:واقعا من….

عصبی پریدم تو حرفش

_دروغ نگوووو

ازش جدا شدم و از اتاق رفتم بیرون. وارد آشپزخونه شدم و عصبی به دو رو برم نگاه کردم. این تب کردنش فقط بخاطر این بود که دیشب تو اون سرما و بارون شدید، اونم با موتور بلند شد اومد خونه و اینها هم فقط بخاطر اینه که من، یه ترسو ام

کلافه به دورو برم نگاه میکردم و اصلا نمیدونستم برای چی اومدم تو آشپزخونه. یکمی فکر کردم و مشغول درست کردن دمنوش آویشن شدم.

یه لیوان از دمنوش رو برداشتم و برگشتم سمت اتاق که قبل از اینکه وارد اتاق بشم صدای سرفه اش رو شنیدم که مثل تیری شد و فرو رفت توی قلبم. من حاضر نبودم کوچکترین آسیبی ببینه ولی حالا بخاطر منه احمق سرماخورده بود.

وارد اتاق شدم و زل زدم بهش که دستش روی گلوش بود، اما تا منو دید دستش رو از روی گلوش برداشت و صاف نشست که

_جوری رفتار نکن که انگار هیچ مشکلی نداری چون همینجورم با این وضعت حالم بد هست پس بدترش نکن.

سرش رو تکون داد که دمنوش رو گرفتم سمتش که از دستم گرفت

_بخور بعد بریم دکتر

دستم رو گرفت و کشید که افتادم روی پاهاش دستش رو دورم حلقه کرد که دست سالمم رو گذاشتم روی دستش

اشکی:تو خودت دکتری، دکتر چرا؟

_من اینجا چیزی دارم؟ میریم دکتر

دمنوش رو گرفت جلوم و

اشکی:پس این چیه؟

و لیوان رو به لب هاش نزدیک کرد و یه جرعه شو خورد که سریع شروع کرد به سرفه کردن و سریع لیوان رو گذاشت روی میز

اشکی:این چیه دیگه؟ چرا اینقدر تلخه؟

_دمنوش آویشنه

لیوان رو برداشتم و به لب هاش نزدیک کردم

 

_برات خوبه

اشکی:نمیخورم.

_شیرینش کردم چرا لج میکنی؟

بازم نخورد که لیوان رو گذاشتم روی میز و دستم رو گذاشتم روی دستش و خواستم دستش رو کنار بزنم و بلند بشم که محکم تر بغلم کرد

اشکی:کجا؟

_ولم کن ببینم

اشکی:اول بگو کجا؟

_هیچ جا فقط میخوام بلند شم

اشکی:نمیخوام همین جا بشین

_پس اونو بخور

لیوان رو برداشت و یه نفس خورد که با دهن باز نگاش کردم. لیوان خالی رو گذاشت روی میز و به منی که با تعجب بهش نگاه میکردم گفت:چیه؟

_مگه تلخ نبود؟

اشکی:چرا بود.

_پس چجوری خوردی؟

اشکی:حالا که خوردم هم میگی چرا خوردی؟

_نه نه من دیگه حرف نمیزنم.

یکمی نگاش کردم و

_برم یه لیوان دیگه برات بیارم؟

اشکی:نههههههه

_پس بریم دکتر؟

اشکی:نهههههههههه

_حالت خوب نیست. الان تب داری. بلند شو بریم دکتر

اشکی:میبینی که سر پام

_نکنه باید حتما بیوفتی رو تخت که به فکر خودت بیوفتی

اشکی:مگه اون موقع باید فکر خودم باشم؟

_اشکااااان

اشکی:خب چیه؟ واقعا گفتم

_جدیم باهات. تو باید اینقدر مواظب خودت باشی که اصلا پات به بیمارستان نرسه بعد منو مسخره میکنی؟

اشکی:مسخرت نکردم جدی بودم. نبین الان حالم خوبه؛ قبل از اینکه تو وارد زندگیم بشی بار ها افتادم روی تخت بیمارستان و خوب هیچ وقت زیاد برام مهم نبوده و سریع خودم رو مرخص میکردم

_خب برای چی همچین کاری میکردی؟ وقتی دکتر ها تشخیص دادن که باید بمونی توی بیمارستان خوب باید بمونی تا درمان بشی

اشکی:واقعا؟

زدم زیر گریه که پریشون شد و بلندم کرد و گذاشتم روی تخت

اشکی:چته آرام؟ چرا گریه میکنی؟ آرااام؟؟

_تو چرا مواظب خودت نیستی؟ چرا اصلا نمیدونی مواظبت کردن چیه؟

اشکی:میدونم مواظبت کردن چیه. حتی میدونم باید چجوری انجامش بدم پس جون من گریه نکن

_مواظبت از دیگران رو بلدی اما مواظبت از خودت رو نه. اگه تو آسیبی ببینی منم همراهت داغون میشم نمی فهمی؟

اشکی نگام کرد

اشکی:از این به بعد مواظب خودم هستم باشه؟

_چجوری مواظب خودت هستی؟ هان؟

اشکی یه کمی فکر کرد که لبخندی زدم و

_الان برای اینکه مواظب خودت باشی باید بریم دکتر باشه؟

اشکی:بیخیال آرام من خوبم میبینی که سر پام

اشکام رو پس زدم

_دوباره که برگشتی خونه ی اولت. بازم همونی، همون آدمی که وقتی زخمت به خاطر دعوا با کیان باز شد و خون ریزی داشتی و به جای اینکه بری دکتر اومدی خونه و وقتی هم که من اومدم اینجا نمیخواستی بیای دکتر و بعدم که اومدی تو مسیر بیهوش شدی و تا بهوش اومدی خودت رو مرخص کردی. تو هیچ تغییری نکردی

اشکی:خیلوخب بریم

با خوشحالی تمام اشکام رو پاک کردم و قبل از اینکه پشیمون بشه، سریع رفتم توی دستشویی و به دست و صورتم آب زدم.

لباس عوض کردم و باهم رفتیم بیرون.

نشستیم تو ماشین و اشکی راه افتاد

اشکی:میدونی روی گریه ات حساسم میزنی زیر گریه نه؟

_گریه کردنم دست خودم نبود چون واقعا نگرانتم. تا اینجایی که دیدم؛ تو، توی مراقبت کردن از من بهترینی ولی اصلا مواظب خودت نیستی و همیشه تمام توانت رو میزاری وسط. محض اطلاع اگه…اگه کوچکترین آسیبی هم که دیدی و من اون اطراف نبودم مواظب خودت باش چون یکی اینجاست که بدجوری نگرانته و جونش به جونت بسته است

و به خودم اشاره کردم که

_قول میدی که از این به بعد مواظب خودت باشی؟

صورتش جدی و سخت شد

اشکی:سعیم رو میکنم

_اما…

اشکی:تو همیشه کنارمی و مواظبمی

_اما من قولت رو میخوام

اشکی:نکنه میخوای ولم کنی بری که میگی اگه نبودم؟

لبخند تلخی روی لبم نشست. خوب بلده بحث رو عوض کنه. شاید کسی ندونه اما من این رو خوب میدونستم وقتی قول بده مرد و مردونه پای قولش میمونه و هیچ جوره زیرش نمیزنه اما الان به هیچ عنوان نمیخواد قول بده. پس یعنی با تمام توانش مواظب خودش نیست

_من هیچ وقت ولت نمیکنم حتی اگه بخوام هم نمیتونم

و دیگه بحث رو ادامه ندادم.

به بیمارستان……………رسیدیم که پیاده شدیم.

دکتر اشکی رو معاینه کرد و برخلاف حرفی که اشکی میزد و میگفت خوبه دکتر خیلی جدی شد و گفت که بیشتر مواظب خودش باشه و چند روزی هم استراحت کنه و براش دارو تجویز کرد.

از بیمارستان خارج شدیم و دارو ها رو گرفتیم و برگشتیم توی خونه.

با رسیدنم سریع رفتم تو آشپزخونه و دارهایی که الان باید میخورد رو با آب برداشتم و سریع برگشتم توی اتاق که خبری ازش نبود. صدای آب اومد که فهمیدم رفته حموم.

دارو هاش رو گذاشتم روی میز و برگشتم توی آشپزخونه و میز صبحونه رو چیدم.

کارم که تموم شد دوباره برگشتم توی اتاق که اشکی آماده جلوی آینه وایساده بود. به تیپ رسمیش نگاه کردم و اخم هام رو کشیدم توی هم

_مگه ما با هم حرف نزدیم؟ مگه قرار نشد مواظب خودت باشی؟ مگه دکتر نگفت باید استراحت کنی؟ مگه…..

 

اشکی:هیسسسسسسس گفتم که حالم خوبه بعدم بچه نیستم که آرام. الان واقعا مجورم و گرنه نمیرفتم. خودت میدونی که من دیشب نخوابیدم که کار هام رو انجام بدم بعد توقع نداری که بزارم همش هدر بره

حق داشت. دیشب اصلا نخوابیده بود و فقط کار کرده بود. بهش نزدیک شدم و لب زدم

_پس اگه احساس کردی حالت داره بدتر میشه برگرد خونه و استراحت کن

اشکی:سرماخوردگی که دیگه چیزی نیست که….

_هیسسسسسس بگو چشم

اشکی:چشممم

لبخندی زدم که

اشکی:همیشه بخند

لبخندم رو عمیق تر کردم و برگشتم به دارو هاش نگاه کردم که نخورده بود. برداشتم شون و دادم دستش که خوردش.

اشکی:نمیخوای بری دانشگاه؟

به ساعت نگاه کردم که هنوز یه ساعت تا شروع کلاس وقت داشتم

_چرا میرم

اشکی:پس حاضر شو تا ببرمت

_اوکی اول صبحونه بخوریم بعد حاضر میشم

با هم صبحونه رو خوردیم و من برگشتم و حاضر شدم. با هم راه افتادیم سمت دانشگاه

اشکی:مواظب دستت باش اونجا

به دستم نگاه کردم که خط خوشگل اشکی روش خودنمایی میکرد.بلوتوثت روشنه

_چشم

اشکی:ترم اخری دیگه نه؟

_آره

اشکی:پس حواست به درست باشه اگه وقت نداری شام هم نمیخواد درست کنی باشه؟

_اوکی

با رسیدن به دانشگاه برگشتم سمتش

_آقاهه میگم مواظب شوهرم باش نزار خودش رو زیاد خسته کنه

اشکی لبخند کم جونی زد و

اشکی:چشم

خدافظی کردم و پیاده شدم. راه افتادم سمت دانشگاه.

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

اژدهای دیوونه

دایی:چته؟ چرا حواست جمع نیست؟

کلافه موهاش رو چنگ زد و به داییش نگاه کرد

اژدها:میگه مواظب خودم باشم ولی نمیدونه وقتی من بین خلافکار ها قرار میگیرم حتی یادم نمیاد اسم چیه چه بشه به این که یادم باشه باید مواظب خودمم باشم. من فقط به یه چیز فکر میکنم اونم نابود کردنشونه

دایی:اتفاقا خوب چیزی میخواد. من که نتونستم کاری کنم که تو یکم هم به فکر خودت باشی اما شاید اون بتونه

اژدها:هه

دایی:فکر کن ببین اگه یه بار دیگه بین خلافکار ها قرار بگیری میتونی همین جوری که خودت رو فراموش میکنی اونم فراموش کنی یا نه

اژدها:آره

دایی:واقعا؟

واقعا میتونست؟ نه، نمیتونستم؛ امکان نداشت که بتونه. موافقتشم فقط برای این بود که داییش دست از سرش برداره اما انگار بدترش کرده بود. برای اولین بار و آخرین بار عاشق شده بود و با تمام وجودش یکی رو دوست داشت پس امکان نداشت بتونه فراموشش کنه. شاید این بار که بین اون عوضی ها قرار میگرفت علاوه بر عشقش یکمی هم خودش رو به خاطر می داشت و همونجوری که گفته بود سعیش رو در مواظبت کردن از خودش میکرد

دایی:این جواب سریعت بهم ثابت کرد که تو حتی اگه خودتم فراموش کنی به هیچ عنوان نمیتونی اونو فراموش کنی و ماموریت بعدیت با همه ی ماموریت هات فرق داره چون قراره همراه با عشق باشه

به حرف های داییش فکر کرد. راست میگفت شاید ماموریت جدیدش میشد عشق با چاشنی خطر

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
M.h
M.h
1 سال قبل

آخیشش یه چند تا راز هم یاد گرفتیم😅

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x