رمان عشق با چاشنی خطر پارت 122

5
(1)

 

سریع سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد

_پس چرا دروغ میگی میخوای بری پیش دخترا؟

لبخند زدم، چون فقط آرام بود که حتی موقعی که خودم هم قصد خراب کردن خودم رو داشتم هم بازم بهم شک نمیکرد

اشکی:ببین عشقم من از همه دخترا متنفرم اونم بخاطر مرگ میکائیل… پس با بدترین روش ازشون انتقام میگیرم. وضعیت خودت رو ببین با چهار تا حرف عاشق خودم کردمت که خیلی راحت خودت رو در اختیار من گذاشتی اماا حالا که دیگه ازت سیر شدم ولت میکنم.(به تنها چیزی که هیچ وقت فکر نکرده بودم همین بود و من بودم که بیشتر از خودش خواستارش بودم و آرام هیچ وقت برای من تکراری نمیشه.)رفتارم با بقیه دخترا هم همینه و هیچ وقت نمیفهمن منی که مثلاااا اینقدر عاشقشون بودم یهویی چی شدم؟ و زندگیشون از این رو به رو میشه و این بهترین انتقام نیست؟ چرا هست. اما از اونجایی که تو مثلااا زنمی دارم برات توضیح میدم وگرنه بقیه مثل تو خوش شانس نیستند خانمم

هیچ کدوم از حرف هام حقیقت نداشت و با این که از دخترا متنفر بودم به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین بود چون میدونستم غیرت چیه و ناموس مردم که میگن چیه.

آرام دستش رو برد بالا و زد تو گوشم که صورتم کج شد.حقمه، واقعا حقم بود. پوزخند روی لبم بزرگتر شد که آرام با عصبانیتی که اصلا ازش انتظار نداشتم لب زد

آرام:هیچوقت هیچوقت خودت رو جلوی من خراب نکن. شاید خودت رو نشناسی اما من بدجوری میشناسمت و تو همچین آدم لجنی نیستی. تو آدمی یه انسان با شرافت پس زر نزن و درست بنال بگو ببینم چه مرگته که اولش ناپدید شدی و حالا هم این رفتارته. من شاید به خودم شک کنم اما به تو شک نمیکنم پس تموم کن این مسخره بازی رو

باور کن اگه برات عزیزم باور کن و ازم متنفر شو که بیشتر زجر نکشی با شرمنگی نگاش کردم که نگاهش نرم شد.برای یه لحظه قلبم بر عقلم پیروز شد که

_چشم عشقم

لبخندی روی لبم اومد و دستم رو گذاشتم پشت سرش و بوسه ای روی پیشونیش زدم و بعد ازش فلصله گرفتم که لبخند مهربونی زد و تازه فهمیدم چه گندی زدم که زدم زیر خنده و بلند خندیدم که با ترس زل زد بهم. ببخشم آرام، ببخش که الان واقعا خودم بودم و بوسه ام با احساس بود.

_دیدی؟ دیدی؟ نه دیدی چقدر فیلم بازی کردنم خوبه؟ با کوچکتری حرکتم آروم شدی و برام لبخند میزنی؟ خب همینه دیگه من آدم با استعدادیم اما شما ها من رو دست کم گرفتید

بدتر از آرام بخاطر حرف هایی که زدم قلب خودم هزار تیکه شد.

آرام افتاد که خواستم بگیرمش اما جلوی خودم رو گرفتم و با نگرانی که درونم غوغایی به پا کرده بود جلوش نشستم

_چیشد؟ باورت شد یا هنوزم باید توضیح بدم؟

آرام:خفه شو

اشکی:چشم

میخواستم خفه بشم و برم اما برای اینکه به طور کامل ازم متنفر بشه و دیگه نگرانم نباشه با شیطنت لب زدم.

_عششششقم حالا که همه چیز رو فهمیدی پس نقشت رو خوب بازی کن و به همه بگو که من رفتم اونور برای کار و از اونجایی که منم باید نقشم رو خوب بازی کنم به مامان اینا میگم خیلی خوب مواظب زنم باشین و بعد از اینکه برگشتم نقشه مون رو کامل میکنیم و با یه دعوای ساختگی طلاق میگیریم. با طلاقمونم هر کسی میره سر زندگیه خودش و دست و پای منم باز میشه. درست مثل قبل

حتی مغزمم برام پیام هشدار میفرستاد و با قلبم یه صدا شده بود که تمومش کنم اما اون چیزی که من دیدم اونقدر وحشتناک بود که برای نجاتش از خودم بگذرم. ادامه دادم

_البته میخواستم قبل از اینکه برم طلاقت بدم و خودم رو راحت کنم، ولی چه کنم که صبر خوشگلا تموم شده

با زخم زدن به آرام کار خودم رو ساختم. ناراحتش کردم ولی قلب خودم بیشتر مچاله شد.

از جام بلند شدم وکلاه رو گذاشتم روی سرم و راه افتادم سمت در که جلوم وایساد

آرام:حق نداری بری. حق نداری حرف از طلاق بزنی

پوزخندی زدم و جدی لب زدم

_اونوقت چرا؟

آرام:چون….

پریدم وسط حرفش

_حتما چون تو میگی؟ هان؟ بیا برو بابا همین جورم زیادی وقتم رو حروم تو کردم

حرفم بدتر به خودم زخم زد که از کنارش رد شدم اما دوباره از پشت بغلم کرد

آرام:یعنی دیگه هیچ وقت اشکیه من برنمیگرده؟

برگردم؟ اگه زنده موندم چرا که نه؟ من عاشقتم پس حتما برمیگردم ولی فکر نکنم اون موقع منو بخوای. پوزخندی به حال خودم زدم و دست هاش رو از دورم باز کردم

_نه

انرژیم ته کشیده بود که با قدم های بلند رفتم سمت در و سرم رو گرفتم بالا خدا آرامم رو میسپارم به تو مواظبش باش.

از خونه اومدم بیرون که صدای گریه هاش بلند تر شد. تمام انرژیم ته کشید و به زور در رو بستم. همونجا پشت در سر خوردم و دستم رو فرو کردم بین موهام و کشیدمشون.

الان دیگه نه کسی برای من مثل آرام میشه و نه من برای کسی اون آدمی میشم که برای آرام بودم.

 

صدای گریه کردنش رو میشنیدم و این بدتر از همه نابودم میکرد و آماده ام میکرد برای اون باندی که باعث شدن بخاطر از دست ندادنش اینجوری برنجونمش حریص تر بشم.

دستم رو مشت کردم و زدم روی زمین. اینقدر این کار رو کردم و اینقدر به صدای گریه کردنش گوش کردم که به غلط کردن افتاده بودم و میخواستم برگردم و بگم غلط کردم ببخش و همه چیز رو براش بگم اما هر دفعه اون تصاویر مانع میشد که یهویی صدای گریه اش قطع شد و بعد صدای خش دارش که بخاطر گریه اینجوری شده بود بلند شد که

آرام:آره همینه من باید پیداش کنم. قبل از اینکه اتفاقی بیوفته باید پیداش کنم و کمکش کنم.

سریع برگشتم سمت در. آخه چرا حرف هام رو باور نکردی؟ سریع از جام بلند شدم و خواستم برم تو آسانسور که ترسیدم صداش رو بشنوه و همه چیز بهم بریزه که سریع از پله ها رفتم پایین و نشستم روی موتورم و از ساختمون زدم بیرون.

از اینکه الان ارام تنها تو خونه هست و کم کم داره شب میشه کنار خیابون وایسادم و پا رو غرورم گذاشتم و زنگ زدم به مادرم. تا ازش بخوام مواظب ارامم باشه

مامان:جانم پسرم؟

_سلام

مامان:چی شده چرا صدات اینجوریه؟

_دارم میرم اونور برای کارای شرکت میشه مواظب آرام باشی؟

مامان:یعنی چی؟ خب ببرش با خودت تو که میدونی خانوادش عصبی میشن. اونم تویی که میری اونور و کلا گوشیت رو خاموش میکنی

_نمیتونم مامان نمیتونم. مواظب آرام باش. مامان نزاز ناراحت بشه. هر چی خواست براش فراهم کن. مامان من بدون آرام نمیتونم پس مواظبش باش

مامان:باشه

_مامان…آرام از دستم ناراحت بود همین الان برو تا آروم بشه.

مامان:باشه

تماس رو قطع کردم و اینقدر از خودم بدم میومد که دلم میخواست بدترین بلا ها رو سر خودم بیارم. راه افتادم سمت خونه دایی.

زنگ رو زدم و رفتم داخل که دایی اومد جلو

دایی:چی شد؟براش توضیح دادی که کی هستی و یه مدت نیستی؟

دوباره شده بودم همون اشکان قبلی که بدون جواب دادن بهش راه افتادم سمت اتاق و رفتم داخل که پشت سرم اومد

دایی:با توام، بهش گفتی؟

اشکی: نه

نشستم روی صندلی

دایی:نگو که همه چیز رو بهم ریختی و دختره رو از خودت روندی؟

اشکی:آره دقیقا همین کارو کردم که چی؟ خودتم خوب میدونی که ایندفعه امکان زنده برگشتن خیلی کمه پس چرا منتظر خودم بزارمش؟ برای چی باید کاری بکنم که تا آخر عمرش به یادم باشه؟

دایی:تو که اینقدر نگرانشی پس چرا این پرونده رو قبول کردی؟ هان؟ هنوزم دیر نشده میتونی بزنی زیرش

_نمیتونم

دایی:میتونیییییی

_هدف اصلی این باند فقط روی دختراست اگه یه روزی نوبت آرام برسه چی؟ این باند ۳۰ ساله پا برجاست و روز به روز داره بزرگ تر میشه و بیشتر از همه دخترا نابود میشن. اگه یه روزی نوبت به آرام برسه و کوچکترین آسیبی ببینه نمیتونم خودم رو ببخشم میفهمی؟

دایی:خیلوخب پس برگرد و بهش بگو کی هستی و قراره چی کار بکنی

نمیشه چون این جوری بدتر میشه و همیشه نگرانمه اما الان فکر میکنه یه آدم کثافتم و نگرانم نمیشه

دایی:خیلوخب نرو فقط یه لحظه به این فکر کن که زنده برگشتی و تونستی این یکی باند رو هم نابود کنی، ولی آرامی نیست که دیگه برگردی پیشش حتی ممکنه همین الان بره درخواست طلاق بده و بعدم ببینی که جلوی چشمات به یه پسر دیگه مثلا کیان یا امیر جواب مثبت میده و باهاش ازدواج می کنه. دیگه برای اونا میخنده و همیشه کنا…

_بسههههههههههههه

تمام وسیله های روی میز رو ریختم روی زمین. حتی کوچکترین فکر به این موضوع هم دیوونم میکرد. زیادی تند رفتی دایی

دایی:چیه تند رفتم؟اگه الان کاری نکنی همین اتفاق ها هم میوفته و آرام برای همیشه مال یکی دیگه میشه

تحمل این یکی رو نداشتم که تازه مغزم کار افتاد و با هجوم فکر های ناجور به سرم تمام کنترلی که روی خودم داشتم رو از دست دادم.صندلی رو بلند کردم و زدم توی آیینه ای که بغلم بود. تمام نرمه شیشه ها روی زمین ریخت که بدون توجه، پاهام رو گذاشتم روی نرمه شیشه ها و هر چیزی که دم دستم بود رو میزدم میشکستم تا این فکر ها از سرم بره بیرون اما بدتر میشد

^^^^^^^^^^^^^^

(دنیای کل)

هیچ کس به اندازه ی اشکان براش مهم نبود و برای همین این حرف ها رو زد که به خودش بیاد و برگرده پیش کسی که طمع عشق رو بهش یاد داده بود و باعث تغییرش شده بود اما بدتر خرابش کرده بود.از اتاق رفت بیرون و در رو بست و گذاشت که آروم بشه

ممد به اتاق نزدیک شد

ممد:چه خبره اینجا؟داره چیکار میکنه؟

دایی:ولش کن عصبانیه

ممد:یعنی چی؟چرا جلوش رو نمیگیری؟

برای رفیقش نگران بود و خواست بره توی اتاق که جلوش رو گرفت

دایی:کجا؟

ممد:باید آروم بشه.اینجوری خودش رو به کشتن میده

و سعی در پس زدنش کرد

دایی:اون نمیمیره ولی اگه تو بری داخل،حتما تو رو میکشه

ممد:ولی..

دایی:بشین تا آروم بشه

ممد دست از تقلا برداشت و دایی راه افتاد سمت آشپزخونه

دایی:زنگ بزن به دکتر،تا بیاد اینم آروم میشه

ممد سریع شماره ی دکتر رو گرفت و نگران زل زد به در که صدای شکستن هر لحظه بلند تر میشد

^^^^^^^^^^^^^^

 

(آرام)

سه روز بود که از نبود اشکی میگذشت و من هیچ خبری ازش نداشتم و تنها تونسته بودم با عکس ها و فیلم هایی که ازش دارم تا الان تحمل کنم.

مامان و بابا هم که دیدن من باهاشون بر نمیگردم خونه رفتن وسایلشون رو اوردن و الان خونه ما هستن. هر روز یکی بلند میشه میاد خونه و من حوصله بیرون رفتن رو ندارم اما میخوام از امروز هر چند که سخته جلوی بقیه قوی باشم و از ناراحتیم و نگرانیم چیزی بروز ندم. چون همه میگفتن اشکی رفته برای کار و اگه من زیادی شلوغش میکردم بهم شک میکردن. من باید آماده میشدم که هر وقت برگشت ازش جواب بگیرم که امیدوارم هر چه زودتر برگرده.

از روی تخت بلند شدم و رفتم توی دستشویی و به خودم توی آینه نگاه کردم. زیر چشمام گود شده بود و بدجوری رنگم پریده بود. همون جوری که جلوی آینه بودم سعی میکردم که لبخند بزنم و خوش حال باشم و تا حدودی هم موفق بودم اما قلبم بیشتر درد میگرفت. یه چند تا مشت آب به صورتم زدم و اومدم بیرون. اشکی همیشه میگفت دوست داره من درسم رو بخونم. پس حالا که نیست باید بیشتر از هر موقعی به درسم برسم و تلاش کنم، که وقتی برگشت ناامید نشه. آره همینه. لباس هام رو عوض کردم و یه کمی آرایش کردم که از اون حالت بیرون اومدم.

کولم رو برداشتم و رفتم بیرون که بابا و مامان توی آشپزخونه بودن و با دیدن من سریع اومدن بیرون.

مامان:سلام دخترم صبحت بخیر

لبخندی زدم و دست انداختم دور شونه هاشون

_سلام عشقای من صبحتون بخیر

بابا:سلام صبح تو هم بخیر. بیا تا صبحونه بخوریم

اصلا اشتها نداشتم و سعی کردم که بهونه بیارم.

_من دیرم شده باید برم دانشگاه.

اما با بویی که زیر بینیم پیچید سریع رفتم سمت آشپزخونه که دوباره بابا کله پارچه گرفته بود و من برخلاف قبلا دوست داشتم بشینم و بخورم.

سریع نشستم پشت میز و مشغول خوردن شدم. اولین لقمه رو گذاشتم توی دهنم که به نظرم اینقدر خوش مزه اومد که دلم میخواست همش رو بخورم. تند تند میخوردم که

بابا:دیرت نشده بود احیانا؟

پرید تو گلوم که شروع کردم به سرفه کردن. مامان به کمکم اومد و زد روی پشتم

مامان:چیکارش داری بچه مو؟ بعد چند روز داره یه چیزی میخوره

بابا رو به روم نشست

بابا:من براش حلیم گرفته بودم. مگه تو کله پارچه دوست نداشتی؟

با دهن پر لب زدم

_نه دوست نداشتم برای چی؟

بابا:پس چرا الان داری میخوری؟

_امروز استثنا خیلی خوش مزه است

بابا:چی؟

بابا سریع یه لقمه برای خودش گرفت و خورد

بابا:نه مثل همیشه است من از جای قبلی گرفتم

_نه خوشمزه تره

و تند تند خوردم. واقعا برای خودمم جای سوال بود منی که اصلا اشتها نداشتم چجوری این همه رو خوردم؟

اینقدر خورده بودم که دیگه حال نداشتم برم دانشگاه.

مامان:بلند شو که الان دانشگاهت دیر میشه. بلند شو

به ناچار بلند شدم و دست هام رو شستم. کولم رو برداشتم و بعد از خدافظی با مامان از خونه زدیم بیرون. بابا گفت میرسونتم و منی که اصلا حوصله رانندگی رو نداشتم قبول کردم.

کنار بابا نشستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم. یعنی الان کجایی؟ داری چیکار میکنی؟ مواظب خودت هستی یا هنوزم به خودت صدمه میزنی؟

بابا:کی باید گچ دستت رو باز کنی؟

به گچ دستم نگاه کردم و با دیدن بلوتوثت روشنه، نم اشک تو چشمام نشست که لبخند تلخی زدم

_فردا

بابا:پس با هم میریم بازش میکنیم

_اوهوم

با رسیدن به دانشگاه سریع پیاده شدم و از بابا خدافظی کردم و رفتم داخل کلاس.

از عسل خبری نبود که نشستم و منتظرش شدم.

امید اومد و پشت سرم نشست

امید:به به آرام خانم بالاخره چشممون به جمالتون روشن شد. چرا اینقدر دیر به دیر میای؟

_از الان مرتب میام

امید:ببینیم و تعریف کنیم. از اشکان چه خبر؟

با یادآوریش غم دلم چند برابر شد که

_سر کار چطور؟

امید:از اژدها حرفی نمیزنه؟

_نه

عسل وارد کلاس شد و با قیافه ی داغون کنارم نشست

_سلام چته تو؟

عسل:سلام از ممد هیچ خبری نیست

_اشکی هم رفته

عسل:چی؟ کجا؟

نمیخواستم بهش بگم که بینمون چی گذشته

_نمیدونم

عسل:یعنی حالشون خوبه؟

_خدا کنه

ساکت شدیم که یه پسر جوون وارد کلاس شد که تعجب کردم. ما وسط ترم بودیم و دانشگاه وسط ترم دانشجو نمی پذیرفت. که یه نگاهی توی کلاس چرخوند و تنها صندلی خالی کنار امید بود که اومد و پشت عسل نشست.

امید کنار گوشم خیلی آروم لب زد

امید:این چرا اینقدر قیافه اش خوبه؟الان اومده بغل منم نشسته دیگه هیچ کس به من نگاه نمیکنه

قیافش خوب بود اما نه به اندازه اشکی

پوزخندی زدم و

_نگران نباش قبلش هم کسی به تو نگاه نمیکرد.

دستش که روی میز کنارم گذاشته بود و وزنش رو روش گذاشته بود سر خورد و افتاد روی زمین که صدای خنده بچه ها بلند شد. لبخند کم جونی زدم که با آخ و اوخ بلند شد. با حرص نگام کرد و

 

امید:وقتی اینجوری تخریب میکنی بایدم بخندی. بخند

لبام بیشتر کش اومد که خودشم خندش گرفت.

استاد وارد کلاس شد و بعد از کلی حرف زدن رو کرد به پسر جدیده و

استاد:دانشجوی جدید داریم. خودت رو معرفی کن

پسره:آروین آریامنش. ترم آخر رشته پزشکی

استاد سرش رو تکون داد و بعد مشغول درس دادن شد. پسره تقریبا هیچی نگفت و نگفت قبلا کجا درسش رو خونده. یه جورایی حس میکردم عجیبه

با تموم شدن کلاس ها برگشتم توی خونه و بوی قورمه سبزی بود که تو خونه پیچیده بود اما من هیچ اشتهایی نداشتم. مامان از اشپزخونه اومد بیرون

_سلام مامان خوشگلم

مامان:سلام به روی ماهت. بیا ناهار بخور که رنگ به روت نمونده

_مامان خیلی خسته ام میرم بخوابم. لطفا بیدارم نکن

مامان:اما باید ناهار بخوری

_صبح زیاد صبحونه خوردم اشتها ندارم

مامان ناراحت زل زد بهم که دیگه چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. در رو بستم و همون جا پشت در سر خوردم. اینکه ادم تظاهر به قوی بودن بکنه از هر چیزی سخت تره. با دلی خسته بلند شدم و لباس عوض کردم و نشستم روی تخت. دوباره لب تاپ رو برداشتم و این بار مشغول دیدن فیلم های عروسیمون شدم. با اینکه اون روز علاقه ای به هم نداشتیم اما حالا شده بودن همدم من. گرمی اشک رو روی پوشت صورتم حس کردم و سریع پسشون زدم. بوسه ای روی عکسش زدم که گریه ام شدت گرفت. هر کاری که میکردم نمیتونستم از فکرش بیام بیرون فقط میتونستم جلوی بقیه تظاهر به قوی بودن بکنم.روی تخت دراز کشیدم و یکی یکی عکس هاش رو نگاه میکردم و چشمام رو میبستم و با تمام وجودم خاطره ی اون عکس رو به یاد میاوردم.

چشمام رو بستم و تصور کردم اشکی برگشته و سالمه. هیچ آسیبی ندیده و خیلی هم حالش خوبه. از تصورش لبخندی روی لبم اومد. چیز های خوب رو باید با چشم بسته تصور کرد که قلب بتونه به خوبی درکش کنه. بعضی چیز ها اینقدر شیرینند که چشم نمیتونه عمق خوش حالی و حال خوب رو بهت نشون بده اما قلب این کار رو خیلی خوب میتونه بکنه.

همون جوری که چشمام بسته بود و تو تصوراتم با اشکی میخندیدم خوابم برد.

مامان:آرام..آرام

با خستگی چشمام رو باز کردم و به مامان نگاه کردم و به این فکر کردم که چرا اینقدر خسته ام و همیشه خوابم؟

مامان:بلند شو بیا شام

_شام؟

مامان:آره زیاد خوابیدی

به ناچار بلند شدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت ۹ بود که از به یادآوری اینکه اشکی سر ساعت ۹ خونه بود بغض کردم. بلند شدم رفتم توی دستشویی و به دست و صورتم آب زدم.

از اتاق رفتم بیرون که بوی ماهی توی خونه پیچیده بود. لبخندی روی لب هام نشست که دل و معدم به هم پیچید و حالت تهوع گرفتم. بهش توجه نکردم و راه افتادم سمت آشپزخونه که هر چی به آشپزخونه نزدیکتر میشدم، بو بیشتر میشد و حالم هم بدتر میشد. وارد آشپزخونه شدم و خواستم سلام کنم که دیگه نتونستم تحمل کنم و دوییدم سمت دستشویی. اینقدر عوق زدم که ضعف کردم. مامان و بابا پشت در مدام صدام میزدن که بی حال رفتم بیرون.

مامان یدونه زد روی گونه اش

مامان:خدا مرگم بده چت شده تو؟

بابا:بریم دکتر

_مامان درو ببند

مامان درو بست. نمیخواستم بوی ماهی توی اتاق بپیچه چون حالم رو خیلی بد میکرد.

روی تخت نشستم و

_من خوبم فقط باید استراحت کنم؛ همین

بابا:رنگ به روت نمونده، بلند شو بریم دکتر

بدون توجه روی تخت دراز کشیدم.

_استراحت کنم خوب میشم.

پتو رو کشیدم روی سرم و چشمام رو بستم اما حالت تهوع ولم نمیکرد. مامان و بابا با غرغر رفتن بیرون که بلند شدم. ادکلن اشکی رو برداشت و به بینیم نزدیک کردم که حس خوبی بهم دست داد و اون حالت تهوع از بین رفت.

حس و حالم خیلی خوب بود که ناخوداگاه لبخند روی لبم نشست. ادکلن رو روی تخت زدم و بعد دراز کشیدم. بوی اشکی میومد و حالم رو بهتر میکرد که نفهمیدم کی خوابم برد.

با سر و صدایی که از بیرون می اومد بلند شدم و به دو رو برم نگاه کردم و جای خالی اشکی برام تداعی همه چیز بود. با اعصاب خوردی بلند شدم و رفتم دستشویی و بعد از اتاق رفتم بیرون که مامان توی آشپزخونه بود.

_سلام صبح بخیر

مامان:سلام صبح تو هم بخیر

_بابا کجاست؟

مامان:رفت

با تیزبینی نگاش کردم که انگار یه چیزیش میشد.

مامان روی صندلی رو به روم نشست و برام لقمه گرفت. ازش گرفتم و خوردم. به رفتار های عجیبش نگاه میکردم که دیگه صبرم تموم شد

_چیزی شده؟

سرش رو سریع بلند کرد و بهم نگاه کرد و دست پاچه لب زد

مامان:نه معلومه که نه

_مامان؟

مامان:خیلوخب. از دیشب تا حالا ذهنم درگیره. بهت شک کردم

از اینکه نکنه از نبود اشکی شک کرده باشه و فهمیده باشه که نرفته شرکت ترس برم داشت.

_برای چی؟

مامان:چرا رنگت پرید؟ چیزی نشده فقط مشکوکی. نکنه خودتم شک کردی؟

قالب تهی کردم که ادامه داد

مامان:اون از دیروز صبح که کله پارچه خوردی و شبشم که بخاطر بوی ماهی حالت تحوع داشتی میگم نکنه..

مامان ساکت شد و خیال منم راحت شد که بخاطر اشکی بهم شک نکرده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بهار
بهار
1 سال قبل

آخ جونمی آرام حاملس

M.h
M.h
1 سال قبل

ارام حامله است

رضا
رضا
1 سال قبل

لطفا پارت بعدی هم بذار،پشت هم بذار

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x