رمان عشق با چاشنی خطر پارت 124 - رمان دونی

 

همون جوری کشیدمش که پرت شد روی زمین و دومین داد پر دردش بلند شد.

بالای سرش نشستم که با قیافه ی‌ پر از درد زل زد بهم

با بیخیالی نگاش کردم و سرم رو کج کردم. یه پک دیگه زدم و دودش رو فوت کردم توی صورتش که چشماش رو بست. خیلی سریع و قبل از اینکه چشماش رو باز کنه سیگار رو گذاشتم وسط ابروهاش و خاموشش کردم که چشماش با سرعت باز شد و دادش تو اتاق پیچید

مرد:میگم. حرف میزنم. بس کننننن

_نچ. نمیخوام، من که هنوز کاری نکردم که تو بخوای حرف بزنی. اول سر سخت بودی پس باید تا آخر سر سخت بمونی هوم؟

مرد:نه..نه میگم

توجه ای به حرفاش نکردم که ترسش بیشتر شد

_آدمی به سن تو حدود ۲۱۳ تا استخوان داره اما من یکیش رو شکستم. بزار حداقل کار ۱۳ تاش رو تموم کنم بعد حرف میزنیم.

با وحشت بهم نگاه میکرد که در با شدت باز شد و چند نفر اومدن داخل.

بالاخره اومدن.

اخم هام رو کشیدم توی هم و سریع بلند شدم و برگشتم سمت حمید

_مادرم کجاست؟

سرش رو به معنی ندونستن تکون داد که

شیر:نگران نباش جاش امنه

سریع دوییدم سمت اون یکی در که

+وایسا

توجه نکردم که جلوی پام رو نشونه گرفت و زد. برای یه لحظه وایسادم و باز به دوییدنم ادامه دادم و سریع از اتاق زدم بیرون که پشت سرم میومدن.

وارد اتاق طلا شدم که یکی تو اتاقش بود و اسلحه رو گرفته بود روی سرش

پشت سرم وارد اتاق شدن و سمتم نشونه رفتن. بدون توجه به اسلحه هایی که سمتم نشونه میرفت اسلحه مو بیرون اوردم و گرفتم سمت کسی که طلا رو نشونه گرفته بود که بقیه هم گارد گرفتن

شیر:آروم باش پسر. اسلحه تو بزار زمین تا مادرت اسیبی نبینه

رو به مرد گفتم

_اسلحه ات رو بیار پایین

پوزخند زد که خیلی سریع اسلحه اش رو نشونه گرفتم و زدمش که ذراتش توی اتاق پخش شد و بعد هم همون دستش که اسلحه دستش بود رو زدم که دادش بلند شد.اینقدر این کار رو سریع کردم که همه تو شک بودن.

شیر برگشت سمت طلا:بهش بگو اسلحه شو بندازه

طلا:نه، بیخیال من شو و فرار کن بروووو

شیر هم اسلحه اش رو بیرون اورد و گذاشت روی سرم

شیر:میگی بهش یا….

طلا با صدای لرزون لب زد

طلا:بندازش شایان بنداز

الحق که بازیگریت خوبه. با ترس زل زده بود بهم که گذاشتمش روی زمین

با اخم برگشتم سمت شیر که این یکی نسبت به بقیه سنش بالاتر بود و موهای شقیقه اش سفید شده بود.

شیر:حالت چطوره زن داداش؟

طلا سکوت کرد

شیر:بیخیال زن داداش خودتم میدونستی که به راحتی گیرت میندازیم پس این اخم و تخت ها چیه؟ اگه تا الانم تونستی فرار کنی فقط یه دلیل داشت اونم اینکه رئیس نمیخواست پسرت به این زودی مشغول به کار بشه. دلش میخواست هم سن باباش باشه که مشغول کار شد.

از لفظ کار که برای اون کثافت کاری شون به کار میبرد پوزخندی روی لبم هام نشست که قبل از اینکه بتونند واکنشی نشون بدن زدم زیر دستش و اسلحه شو ازش گرفتم و چرخیدم و پشتش قرار گرفتم. اسلحه رو گذاشتم روی سرش.

_اگه بخوام همین الان هم میتونم مامانم رو از اینجا ببرم پس زیاد حرف نزن

دست هاش رو اورد بالا که چشمم خورد به پلنگ

شیر:کپ باباتی، حرف نمیزنی ولی خوب میدونی چجوری عمل کنی

اسلحه رو بیشتر روی سرش فشار دادم که

شیر:تو منو نمیکشی چون، درمورد بابات همه چیز رو میدونم. مادرت تا الان چقدر بهت گفته؟

دستم شل شد که صدای خنده اش بلند شد

طلا:بهش گوش نکن شایان

شیر:اتفاقا تو نباید به مادرت گوش کنی چون باید جای بابات رو بگیری

پلنگ:البته اگه شایستگیش رو داشته باشه

شیر:چیکار میکنی؟ حرف بزنیم یا میخوای همیشه در حال فرار باشی؟

طلا:حق نداری بهش گوش بدی. میفهمی شایان؟

شیر:میدونی اگه این بار هم فرار کنی دستور دارم مادرت رو بکشم؟ پس بخاطر مادرت هم که شده به حرف هام گوش بده.

اسلحه رو اوردم پایین که

طلا:شایاااان

شیر برگشت سمتم و خواست اسلحه شو ازم بگیره که گرفتمش سمت حمید و بهش اشاره کردم.

حمید سریع ازم گرفتش و با یه دستمال اثر انگشتم رو پاک کرد و بعد گرفتش سمت شیر

شیر:ما دوستاتیم پس نیاز نیست اینقدر محتاط باشی

بهش جوابی ندادم که

شیر:طلا رو ببرید بیرون و مواظبش باشید.

طلا رو با زور بردن بیرون که سعید هم همراهش رفت. شیر و پلنگ موندن و یکی دیگه هم بود که اونم شیر بود ولی تا الان یک کلمه هم حرف نزده بود

نشستم روی کاناپه که رو به روم نشستن

شیر:من بابک هستم و این پسرم باربد(اشاره به شیر کوچیک😅)اینیم که انگشتر پلنگ داره اسمش پرهامه

یه تار ابروم رو زدم بالا و مشتاق نگاش کردم

_خب؟

بابک:نمیخوای چیزی بگی؟

_فعلا که قراره تو از بابام بگی

بابک:باشه حرف نزن ولی جریان این انگشتر ها رو میدونی؟

سرم رو تکون دادم که

بابک:خیلوخب. خیلی ساله که جای بابات خالیه و انگشتر گرگ هم دیده نشده اما الان رئیس میخواد تو برگردی و جای بابات رو بگیری

از تو جیبش یه انگشتر اورد بیرون و گذاشت روی میز

پرهام:البته اگه بتونی پیروز میدون بشی و مثل بابات بتونی قدرتش رو به دست بگیری و گرنه با خفت اون انگشتر رو از دستت بیرون میارن و جاش بهت انگشتر سگ رو میدن.

 

جدی بهش نگاه کردم

_میدون؟

بابک:آره. بچه ها تو میدون سر قدرت مبارزه میکنند و قوی ترین میشه رییس و الان قوی ترین فرد هم پرهامه اگه بتونی پرهام رو شکست بدی نونت تو روغنه

_کارتون چیه؟

بابک:نگو که بهت نگفته

ساکت نگاش کردم که

بابک:کار خواستی نمیکنیم فقط از طریق دخترا پول در میاریم. دخترا منبع خوبی برای پول در اوردن هستن

_چجوری؟

بایک:اینش رو وقتی همکارمون شدی میفهمی

عمیق بهش نگاه کردم و بعد

_اون دخترا با رضایت خودشون میان؟

بابک:آره

پوزخندی روی لب هام نشست

_امکان نداره

باربد که تا الان ساکت بود به حرف اومد و

باربد:اتفاقا خیلی هم امکان داره. دخترا لطیفن و پر از احساسات، پسر های ما هم اموزش دیدن برای همین کار، که با چند تا کلمه ی محبت آمیز دخترا رو عاشق خودشون میکنند و این بدبختا هم نمیدونند چی در انتظارشونه و با پای خودشون میان پیش ما اما وقتی که اومدن دیگه هیچ راه برگشتی نیست

نفرتم ازشون چند برابر شد و از داخل داشتم براش خط و نشون میکشیدم، اما از بیرون هیچ خبری از این عصبانیت نبود که

_چجوری؟

باربد:مثلا ببین بعضی خانواده ها بین بچه هاشون فرق میزارن و به یکی شون کم محبت میکنند و اونی که کمبود محبت داره خیلی سریع به پسر های ما که یه کوچولو بهش محبت میکنند جذب میشه و با خواست خودش میاد پیشمون.بعضی هاشونم بخاطر پول میان

_پس دست میزارین روی ضعیف ها

بارید:اتفاقا دخترای قوی هستن که ازدواج میکنند و فکر میکنند خوش بخت میشن اما خب ازدواجشون ناموفقه و شوهرشون بهش محبت نمیکنه یا خیانت میکنه. زنه هم برای این که از شوهرش انتقام بگیره میاد دوست پسر میگیره و اگه گیر بچه های ما بیوفته دیگه…. یا دخترایی که کمبودی هم ندارن و واقعا عاشق میشن و خانوادش هم میفهمن که پسر های ما آدم های درستی نیستن اما بخاطر اینکه پدرو مادر از هم طلاق گرفتن، میترسن کاری بکنند که همسرشون متوجه بشه و دختره رو ازشون بگیره، پس ساکت میمونند و دخترشون میوفته دست ما. بعضی های دیگه هم که عاشق میشن و خانواده های خوبی هم دارن، اما پسر هامون کنار این دختر ها بهترین پسر دنیان ولی جوری پیش خانوادشون رفتار میکنند که انگار بدترینن و خانواده جواب منفی به خواستگاری میده و دختره هم که فکر میکنه خانوادش به فکرش نیست و میخوان کسی که عاشقشه رو برنجونند، با پسره فرا میکنه و بازم میوفته دست ما و تا اینجایی که گفتم دیدی که همشون با رضایت خودشون میان پیش ما و ما هیچ وقت هیچ دختری رو نمیدزدیم مگر اینکه یکی از افراد اصلی از یه دختر خیلی خوشش بیاد و اون رو بدزده.

کم کم اخمام داشت میرفت تو هم و دلم میخواست همینجا هر سه تاشون رو خفه کنم

ممد:دارم دیوونه میشم. چرا اینقدر عادی حرف میزنه؟ انگار نه انگار که داره اون دخترا رو بدبخت میکنه

دایی:آروم باش اشکان اول ازشون مدرک جمع کن تا بعد برسی به ریسشون

با دایی موافق بودم که

_اگه نخوام جای پدرم رو بگیرم چی؟

بابک:کوچکترین مخالفتی قبول نیست چون مادرت و اونی که همراهشه درجا اون دنیا

اخم هام توی هم گره خورد که

پرهام:انگشتر رو دستت کن

خم شدم و انگشتر رو برداشتم. انگشتر رو توی دستم کردم و بهش نگاه کرد.حتی اگه بمیرم هم شما رو نابود میکنم و نمیزارم به فعالیتتون ادامه بدید.

بابک:حالا که دستت کردی دیگه حق نداری بیرونش بیاری مگر اینکه بمیری و ما این کار رو برات میکنیم.

پوزخندی زدم و بهش نگاه کردم و بعد برگشتم سمت پرهام. قوی ترین آدم میدون که باید باهاش میجنگیدم.

طلا به زور وارد اتاق شد که بقیه هم پشت سرش اومدن

+ببخشید نتونستیم جلوش رو بگیریم

بابک:گمشید بیرون که عرضه یه زنم ندارین

بقیه رفتن بیرون و فقط طلا و سعید موندن

طلا:چرا اون انگشتر رو دستت کردی؟

بابک:شایان باید جای پدرش رو بگیره

طلا:تو حق نداری مجبورش کنی

بابک:با رضایت خودش انگشتر رو دستش کرد، پس یعنی موافقه

طلا اومد و کنارم نشست

طلا:بیرونش بیار

_نه

طلا:شایاااان

نگاهم رو ازش گرفتم که صداش لرزید و باعث شد، سریع برگردم سمتش

طلا:پس بهم قول بده که مواظب خودت باشی و با آبروی هیچ دختری بازی نکنی

سکوت کردم که

طلا:جون من قول بده

_قول میدم

هر سه تا با هم بلند شدن و

بابک:بچه ها فردا میان دنبالت پس آماده باش. باید مبارزه کنی و فردا برای تو مهم ترین روزه.

_باشه

 

رفتن بیرون که سرم رو تکیه دادم و چشمام رو بستم

دایی:از پسش بر میای دیگه نه؟

_ولی قویه

دایی:اگه میخوای زودتر تمومش کنی باید حتما برنده بشی. فردا فقط به آرام فکر کن که باید هر چه زودتر برگردی پیشش و از دلش در بیاری. اگه ببازی اول بدبختیته و تا برسی به اطلاعاتشون همه چیزت رو از دست میدی مخصوصا آرام رو

از شدت حرف های دایی اخم هام تو هم رفت و فکم روی هم قفل شد. اینقدر دندون هام رو روی هم فشار دادم که درد میکردن. با چشمای بسته گفتم

_حمید بررسی کن ببین شنود یا هر چیز دیگه ای توی خونه نزاشته باشن

با تموم شدن حرفم چشمام رو باز کردم و بلند شدم که هر سه با تعجب زل زدن به دو رو برشون.

برگشتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم. زل زدم به سقف و

_ممد؟

ممد:جونم داداش

_دایی پیشته؟

ممد:نه

_آرام چیکار میکنه؟حالش که خوبه نه؟

ممد:آره خوبه

_الان کجاست؟

ممد:دانشگاه

_خیلوخب اگه خبری از آرام داشتی حتما بهم بگو. نزار دایی جلوت رو بگیره باشه؟

ممد:خب….

گوشام تیز شد که دیگه چیزی نگفت و حس کردم یه چیز مهمی رو میخواد بگه

_چی؟

ممد:هیچی

_ممد

ممد:چیز مهمی نبود. تمرکزت رو بزار برای فردا

_برای آرام اتفاقی افتاده؟

ممد:نه

اما مطمئن بودم با این طرز حرف زدنش یه چیزی شده. از جام بلند شدم و از خونه زدم بیرون.

با پای پیاده راه افتادم و حواسم به پشت سرم بود که تعقیب میشدم.

ممد:اشکان؟ حالت خوبه

ریدی به اعصابم بعد میگی حالت خوبه؟

پیچیدم تو یه کوچه و منتظر شدم

ممد:اشکاااااان؟ داری چیکار میکنی؟

دایی:چته ممد؟ چرا داد میزنی؟

ممد:جوابم رو نمیده

دایی:شاید یکی کنارشه

ممد:تنهاست. داشتیم درمورد آرام حرف میدیم که ساکت شد

دایی:اشکان؟

با پیچیدن شون تو کوچه سریع یکی شون رو زدم و قبل از اینکه واکنشی نشون بده زدم روی نقطه حساس گردنش که بیهوش شد.

دو تای دیگه مونده بودن که دو تایی دوییدن سمتم. وقت دعوا با این دو تا رو نداشتم که اسلحه ام رو بیرون اورد و دوتایی رو پاهاشون رو نشونه گرفتم.

دوییدم سمت خیابون و وقتی مطمئن شدم کسی دنبالم نمیاد یه تاکسی گرفتم و ماسکم رو زدم

موهام رو بهم ریختم که ریختن روی پیشونیم و فقط چشمام مشخص بودن.

هنوز با دانشگاه فاصله ی زیادی داشتم که گفتم وایسه. گرایه شو حساب کردم و پیاده شدم.

راه افتادم سمت دانشگاه و تمام مدت حواسم بود که کسی تعقیبم نکنه. با مطمئن شدن از اینکه کسی تعقیبم نمیکنه وارد دانشگاه شدم که خیلی از نگاه ها برگشت سمتم.

دنبال آرام گشتم، اما هر جایی که میرفتم ازش خبری نبود. دل تو دلم نبود که ببینم کجاست. نکنه واقعا براش اتفاقی افتاده باشه؟ اصلا حالم خوب نبود. آخرین جا وارد بوفه ی دانشگاه شدم که با دیدنش آرامش گرفتم.

پشت میز نشستم و زل زدم بهش. شاد بود و میخندید. به لبخند روی لب هاش نگاه کردم و لبخند زدم. خوبه که حالش خوبه و شاده. خدا رو شکرت

دوباره صدای خنده اش بلند شد که لبخند خودم هم عمیق تر شد. حتی اگه فراموشم کنه به شاد بودنش می ارزه ولی نمیدونم اونجوری زنده میمونم یا نه؟

دایی:تو دانشگاهی؟ نکنه میخوای به کشتنش بدیییییی؟

با صدای دایی به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم

دایی:بلند شو بیا بیرون اشکان. با توااااام

دوباره بهش نگاه کردم که دستش نشست روی شکمش و با لبخند بزرگی یه چیزی به دختر رو به روییش گفت که اون دختره هم با خوش حالی نگاش کرد.

دایی:فقط اگه جنازش رو مثل زن اعتبار دیدی ناراحت نشیا

با اومدن جنازه ی زن اعتبار تمام وجودم پر از خشم شد که سریع از جام بلند شدم و رفتم بیرون که

ممد:باربد و چند تا از افرادش ریختن تو خونه ی طلا پس بهتره خیلی سریع برگردی تا همه چیز بهم نریخته

از دانشگاه زدم بیرون و از اینکه حالش خوبه خیالم راحت شده بود.

تاکسی گرفتم و بهش آدرس جای پرتی رو دادم که رسوندم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. یه قسمتی رو پیاده رفتم و دوباره تاکسی گرفتم.

اینکار رو بخاطر این کردم که اگه آدمای باربد خواستن بفهمن که کجا بودم؟پ برن به همون جای پرت و دنبال این بگردن که چرا اونجا بودم واصلا به دانشگاه و آرام شک نکنند و نتونند پیداش کنند.

به خونه رسیدم و پیاده شدم و وارد خونه شدم که خیلی ساکت بود.ماسکم رو بیرون اوردم و موهام رو درست کردم.

خیالم از بابت آرام راحت شده بود اما بخاطر حرف های دایی، جنازه جلوی چشمام بود که بدجوری عصبی بودم. وارد خونه شدم که باربد و آدم هاش و سعید و حمید و طلا منتظرم بودن و بدجوری همه عصبی بودن. با بیخیالی وارد شدم که باربد عصبی اومد جلوم و یقه ام رو گرفت

باربد:کدوم گوری بودی؟

_به تو چه

باربد:از وقتی که این انگشتر رو دستت کردی رییس باید بدونه که کجایی و حتی یه لحظه هم نباید ازت بی خبر باشه

اخم هام توی هم گره خورد و

_گمشو بیرون

 

دایی:آروم باش و با سیاستت جلو برو

باربد:نکنه واقعا فکر کردی گرگی هستی که هیچ وقت رام نمیشه؟ هه کور خوندی چون همه ی ما برای رییس فقط سگیم که میتونه هر وقتی که خواست از جلوی راهش برمون داره

_من هر جایی که بخوام میرم و هر کاری ام که دوست داشته باشم انجام میدم و نه به تو و نه به اون رئیست به هیچ کدوم تون ربطی نداره. برو بهش بگو اگه مشکلی داره بیاد از جلو راهش برم داره

دایی:اشکااااااان

دستش رو مشت کرد و اورد جلوم که بزنه تو صورتم اما بی حرکت وایسادم و با اخم های درهم و جدی بهش نگاه کردم. اینقدر عصبی بودم که اگه کوچکترین کاری میکرد زندش نمی ذاشتم

انگار عمق عصبانیتم رو حس کرد که دستش رو اورد پایین و

باربد:بریم

رفتن بیرون که

حمید:وقتی صبح گفتی دیوونه باش حرفت رو درک نکردم اما کم کم دارم درکش میکنم

با اعصابی داغون برگشتم توی اتاق و نشستم روی تخت که

دایی:خیلی تند رفتی اگه همین جوری ادامه بدی خیلی سریع خودت رو به کشتن میدی

_اگه یه بار دیگه تو کارم دخالت بشه اینو قطع میکنم

دیگه چیزی نگفت که به تاج تخت تکیه دادم و پاهام رو دراز کردم. گردنبند رو بیرون اوردم و بازش کردم. به عکس آرام نگاه کردم که به صدم ثانیه آروم شدم. بوسه ای روی عکسش زدم که دو تقه به در خورد و حمید با سینی غذا اومد داخل

حمید:گفتم چیزی نخوردی برات غذا بیارم.

گردنبند رو بستم و برش گردوندم زیر لباسم و

_نمیخورم

بی توجه بهم اومد و گذاشت کنارم. خودش نشست روی کناپه و بهم نگاه کرد.

حمید:عاشق شدی؟

بهش نگاه کردم که با تیزبینی زیر نظرم داشت.

نمیخواستم جواب بدم. پاهام رو جمع کردم و مشغول خوردن شدم

ممد:بگو نه

حمید:مطمئنم آدمای بیخیالی مثل تو فقط با یه چیز بهم میریزن اونم عشقه، فقط اگه دفعه بعدی خواستی بری یه چیزی بگو تا حواسم رو بیشتر جمع کنم

سرم رو تکون دادم که

حمید:پس واقعا عاشقی

به خوردن ادامه دادم که

حمید:فکر میکنی میتونی پرهام رو شکست بدی؟

_قویه

دیگه چیزی نگفت که وقتی خوردنم تموم شد بلند شد و سینی رو برداشت و رفت بیرون.

روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. تصویر شاد آرام رو تصور کردم

^^^^^^^^^^^^^^^^^^

پرهام شخصا اومده بود دنبالم که با حمید راه افتادم سمتش

پرهام:تنها باید بیای

حمید:ولی من محافظ اقام

پرهام:بهت اجازه ی حرف زدن ندادم

_اجازه حرف زدن حمید دست منه که منم باهاش مشکلی ندارم

پرهام با اخم برگشت سمت حمید که نشستم توی ماشین و حمید هم پشت سرم نشست.

پرهام راه افتاد که حمید ماسک و کلاه رو گرفت سمتم. ازش گرفتم و زدم، چون نمیخواستم از همین اول ببینند که با گریم شدم دقیقا شبیه شاهرخ

پرهام:اینا دیگه برای چیه؟

جوابش رو ندادم و زل زدم به رو به روم

پرهام:با توام

بازم هیچی

پرهام:چرا جوابم رو نمیده

حمید:دلش نخواد به هیچ سوالی جواب نمیده

پرهام با سرعت بیشتری میرفت و این نشونه عصبانیت زیادش بود. پوزخندی از عصبانیتش روی لبم نشست.

وارد پارکینگ شد و نگه داشت.

پیاده شد که ما هم پشت سرش پیاده شدیم. وارد آسانسوری شد که دو تا محافظ کنارش وایساده بودن. دکمه طبقه ۷ رو زد که بجای اینکه بره بالا رفت پایین. اخم هام توی هم رفت که

پرهام:آماده ای که؟

_شاید

از جوابم تعجب کرد که نگاهم رو ازش گرفتم.

با باز شدن درهای آسانسور رفتیم بیرون و به دورو برم نگاه کردم که پر از جمعیت بود و سر و صدا بیش از حد بلند بود اما با ورودمون همه ساکت شدن و برگشتن سمتم.

با دقت بیشتری نگاه کردم که اخم هام رفت توی هم. یه قسمت از وسط زمین خاکی بود که دوتا پله میخورد و دور تا دورش سیم خاردار کشیده شده بود و اگه بدن به اون سیم ها برخورد میکرد داغون میشد.

باربد اومد و کنارم وایساد.

باربد:همه ی این مردم روی پرهام شرط بستن.فقط منم که رو تو شرط بستم پس باید برنده بشی

_اشتباه کردی روی من شرط بستی

باربد:اتفاقا اون عصبانیتی که من دیروز توی چشمات دیدم میتونه صد تای پرهام رو هم بزنه

کنار پرهام یه مرد تغریبا هم سن و سال بابک قرار گرفت که به دستش نگاه کردم، پلنگ. اینم از یه قاتل دیگه

+این چرا ماسک داره

پرهام:نمیدونم

مردی که نمیشناختمش دستش رو گرفت جلوم و

+من پرویزم بابای پرهام و بهترین رفیق پدرت

پوزخندی روی لبم نشست و دستم رو بردم جلو

_شایان

پرویز:با این که سرم شلوغ بود اومدم اینجا نه بخاطر اینکه مبارزه پسرم رو ببینم بلکه اومدن تو رو ببینم

چیزی نگفتم که ادامه داد

پرویز:قبل از اینکه پدرت رییس میدون بشه من رییس میدون بودم و وقتی قرار شد باهام مبارزه کنه و من دیدمش به خودم گفتم این بچه خوشگل جاش اینجا نیست اما وقتی مبارزه کردیم دیدم از خودم لات تره و حالا میخوام ببینم تو بچه خوشگلی یا لات میدون؟

باربد دستش رو انداخت روی شونم

 

باربد:لات میدونه

پرویز:تنها کسی که طرفدارته همینه. بقیه میترسن طرف تو رو بگیرن چون با باختت اونها هم قدرتشون کم میشه و باهات سقوط میکنند اما پرهام چه ببره و چه ببازه فرقی به حالشون نمیکنه. ولی اگه ببری همه ی اینها طرفدارت میشن

_کسی که الان طرفدارم نیست رو بعدا هم نمیخوام

پرویز:فکر نمیکردم اینقدر مثل بابات باشی

بدون توجه نگاهم رو ازش گرفتم و دادم به باربد

_با باختم قدرت تو هم میاد پایین؟

باربد:آره. حالا اگه جرئت داری بباز

پرهام:دیگه وقتشه. مبارزه تا زمانی که یکیمون نتونیم از جامون بلند بشیم ادامه پیدا میکنه. اما اگه کسی نخواد درد رو تحمل کنه میتونه زودتر شکست رو بپذیره

و به روم پوزخند زد و خودش راه افتاد که منم پشت سرش راه افتادم.

آخرین لحظه ای که میخواستم از پله ها بالا برم ماسک و کلاهم رو برداستم و دادم دست حمید. از پله ها بالا رفتم و رو به روی پرهام قرار گرفتم که در پشت سرم با قفل و زنجیر بسته شد. صدا های دو رو برم بلند شد.

+کپه باباشه

×اصلا با باباش مو نمیزنه

+اگه ببره چی؟

×بیخیال اگه ببره هم ما چیزی از دست نمیدیم

پرهام سمتم حمله کرد که اول جاخالی دادم و بعد خیلی سریع حمله هاش رو جواب میدادم ولی بیشتر کتک میخوردم.

دایی:وضعیتت چطوره؟

حرف زدن دایی با آخرین ضربه ی پرهام یکی شد که چند قدم عقب رفتم و کمرم فرو رفت توی سیم خاردار ها و اخم هام توی هم رفت

ممد:از صدای اطراف نمیفهمی؟ داره کتک میخوره

قیافم از شدت درد توی هم جمع شد و سریع از سیم ها فاصله گرفتم

ممد:خوبی؟

تا حالا از هیچکس اینجوری کتک نخورده بودم که دوباره با سیم ها برخورد کردم و کمرم تو سیم ها فرو رفت.اخم هام بدتر توی هم رفت که

دایی:از آرام خبر دارم اما چون سرت شلوغه نمیگم

اخم هام بیشتر توی هم گره خورد و خیلی سریع دستم رو نامحسوس گرفتم جلوی دهنم

_بگو

اینقدر سر و صدا بلند بود که فکر نکنم کسی صدام رو شنیده باشه

پرهام با ضربه ای که به شکمم زد افتادم

دایی:امیر خیلی دو رو برش میپلکه انگار از نبود تو با خبر شده و داره دری وری میگه برات. با اون حرف هایی هم که تو به آرام زدی و از خودت متنفرش کردی آرام هم باور کرده وبیشتر ازت متنفر شده و دوباره داره سمت امیر جذب میشه

با شنیدن حرف ها و نزدیک شدن اون حرومزاده به آرام نفسم رفت. ذهنم شروع کرد به ساختن عکس های آرام با امیر که هر دو می خندیدن

دایی:اگه ازت طلاق بگیره و به امیر جواب مثبت بده میخوای چیکار کنی؟ با این باختتم که داری میشی سگ باند

ار روی لباس گردنبند رو محکم توی مشتم گرفتم

پرهام جلوم نشست

پرهام:نمیخوای تسلیم بشی؟

دایی:آرام میشه مال امیر، توی خونه ی امیر میمونه وبچه ی اون رو بدنیا میاره

دایی تیر خلاص رو زد که دوباره شدم همون اژدهای دیوونه سابق

نمیدونم از عصبانیت بود که صدای خنده ام بلند شد یا چیزه دیگه ولی باعث شد کم کم سر و صدا ها کم و کمتر بشه و تنها صدایی که میومد صدای خنده ی من بود.

پرهام:دیوونه شدی؟

سریع برگشتم سمتش که خندم قطع شد و با جدیت بهش نگاه کردم. سریع از جاش بلند شد وایساد که بدون توجه به درد بدنم بلند شدم. بهش نگاه کردم که لحظه به لحظه لبخند روی لب هام بزرگ تر شد. هجوم بردم سمتش و با هر حرکتم زخم های کمرم بیشتر باز میشد وتیر میکشید اما اینبار من بودم که میزدم و اون تحملش میکرد

با ضربه ی آخری که بهش زدم خورد به سیم خاردارها که که مثل خودش زدم تو شکمش اما با دوبرابر قدرتی که اون زد

لبخند روی لب هام به پوزخند تبدیل شد و سرم کج شد. انگار داشتم این بلا ها رو سر امیر میوردم که اینقدر کیف داشت.

پام رو بلند کردم و گذاشتم روی سینش و محکم به سیم خاردار ها فشارش دادم. سعی میکرد پام رو پس بزنه و هر چه اون بیشتر تلاش میکرد فشار پای منم بیشتر میشد.

پرویز:پرهام شکست رو قبول کن پرهاممممم

دلم نمیخواست به این راحتی تسلیم بشه. هنوزم میخواستم باهاش بازی کنم. پام رو از روی سینش برداشتم و ازش فاصله گرفتم که با زحمت از جاش بلند شد.

برعکس قبل که سر و صدا اینقدر بلند بود الان همه ساکت بودن و فقط نگاه میکردن. با بیخیالی زل زدم بهش و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنی با سرعت لگدی بهش زدم که محکم خورد زمین.

خواستم برم سمتش که

پرویز:پرهام دیگه نمیتونه از جاش بلند بشه شایان برنده ی مسابقه است

سر جام وایسادم که دوباره سر و صدا بلند شد.با نگاه تو خالیم برگشتم سمت در که بازش کردن. رفتم بیرون که چند نفر رفتن سمت پرهام

باربد دست انداخت دور شونم و

باربد:این تغییر یهوییت چی بود؟ یه لحظه فکر کردم عقلت رو از دست دادی

و بعد صدای خنده اش بلند شد بی حس بهش نگاه کردم و دستش رو پس زدم و راه افتادم سمت آسانسور. وارد آسانسور شدم که حمید پشت سرم وارد شد و دکمه رو زد

حمید:بریم دکتر؟ خون ریزی داری

چرا دایی دیگه حرف نمیزنه؟

اینجا نمیتونستم حرف بزنم چون ممکن بود صدام شنود بشه.

از اسانسور رفتم بیرون که دست حمید نشست روی شونه ام و

حمید:با توام شایان، آسیب دیدی

 

برگشتم سمتش و داد زدم

_خفه شو حمید اینقدر دم گوش من وز وز نکن

دایی:آروم باش حرف هام حقیقت نداشت فقط به خاطر این گفتم که اشکان سابق برگرده

با حرف دایی بیشتر حرصم گرفت. گوشیم رو بیرون اوردم و گرفتم کنار گوشم

_پس برای چی دروغ میگی؟پس چرا روانیم میکنی؟

دایی:برای اینکه برنده بشی

آرامش دایی بیشتر عصبی ترم میکرد

_از این به بعد کاری ندارم چی برات مهمه اگه فقط یکبار دیگه باعث بشی اونو با یکی دیگه تصورش کنم همه چیز رو بهم میریزم

دایی:حرف اول و آخرته؟

_حرف اول و آخرمه

دایی:باشه پس از این به بعد خودت باش و دیوونه بازیم در نیار تا منم کاری نکنم

چیزی نگفتم و گوشیم رو فرو کردم تو جیبم

با حرف های دایی قلبم زیرو رو شده بود چون تصور حرفاش هم وحشتناک بود.

حمید که تا حدودی فهمیده بود چمه گفت:حالا اگه آرومی بریم خودت رو به دکتر نشون بده

نگاهم رو از حمید گرفتم که باربد داشت میومد سمتم. رو به روم وایساد

باربد:کجا میخوای بری؟بیا بریم دکتر

همراهش راه افتادم که رفت سمت ماشین

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

۳ روز بعد

تا حدودی زخم هام بهتر شده بود و من از روزی که مسابقه داده بودم تو محله ای بودم که همشون افراد باند بودن.

تمام خونه های این محل هم برای رییس باند بود ولی هر چی بررسی کردیم نتونستیم صاحبش رو پیدا کنیم و من تو ویلای خیلی بزرگی زندگی میکردم که تمام افراد اصلی باند اینجا بودن و تنها کسی که جزو اصلی نبود حمید بود.

لب پنجره وایسادم و به بیرون نگاه کردم. امروز توی حیاط زیادی شلوغ بود.

دو تقه خورد به در که

_بیا تو

سرم رو برگردوندم سمت در اتاق که حمید اومد داخل.

قبلا اتاق رو بررسی کرده بودم که همه جا دوربین داشت و اتاق هیچ نقطه ی کوری نداشت. دوربین هاش قابلیت ضبط صدا رو هم داشت و دیگه نمی تونستم به راحتی با ممد و دایی حرف بزنم مگر اینکه خیلی رمزی و با بازیگری این کار رو میکردم.

_چه خبر؟

حمید:هیچ کدوم از این آدم ها حرف نمیزنند. فقط این رو میدونم که شب مهمون دارن

سرم رو تکون دادم که باربد با سرخوشی وارد اتاق شد که حمید سریع جلوش وایساد.

با کنجکاوی زل زدم به حمید که باربد هم تعجب کرد

باربد:چته تو؟

حمید:آقا اجازه ی ورود نداد

بی خیال برگشتم سمت پنجره و

_ولش کن

صدای بسته شدن در اومد و بعد کنارم قرار گرفت

باربد:زخم هات چطوره؟

_از اولم چیز بزرگی نبود که شما بزرگش کردید. برو حال پرهام رو بپرس

باربد:اونو که بد زدی تا حالا از هیچ کس اینجوری کتک نخورده بود.

چیزی نگفتم که ادامه داد

باربد:از امشب باید با کار ها آشنا بشی

_خب؟

باربد:یکی از راه هایی ازش که پول در میاریم فروش دختراست ولی ما با تمام فروشنده ها فرق داریم و هر کسی دختر بخواد خودش میاد اینجا میخره و بعد میبرتشون

این یکی جدید بود. تا حالا تو باند های زیادی بودم اما دختر ها رو خودشون می بردن

_اگه گیر بیوفتن چی؟

باربد:به ما ربطی نداره ما جایی این ها رو میبینیم که اصلا برای ما نیست و اجاره ایه. حتی اگه گیر هم بیوفتن و ما رو لو بدن از ما خبری نیست.

_پس چرا امروز اینجا اینقدر شلوغه؟

باربد:رئیس چند تا دستور داده. اومدن تا بابا بهشون بگه باید چیکار کنند.

_مشتری ها کی میان؟

باربد:امشب، یه مهمونیه ساده ام داریم که هم تو رو بهشون نشون بدیم و هم اینکه دخترا بتونند قیمتشون رو بالا ببرنند

اخم کردم.

باربد:فعلا بیا ناهار بخور که بعد حاضر بشیم

چیزی نگفتم که

باربد:از وقتی که اومدی اینجا هیچ وقت با ما غذا نخوردی. بیا که باید به بقیه هم معرفیت کنم

همراهش از اتاق رفتم بیرون و وارد آشپزخونه شدم که خدمتکار های زیادی بودن و تند تند کارشون رو میکردن.

بابک و پرهام و پرویز پشت میز نشسته بودن و چند نفر دیگه هم بودن که یکی دستش رو دور دستم حلقه کرد. سریع برگشتم سمت دستم که با دیدن دختری که اصلا پوشش خوبی نداشت اخم هام توی هم گره خورد. لبخند چندشی زد که زیر دیگ تنفرم از دخترا شعله ور شد. همچین پسش زدم که دست هاش از دور دستم باز شد و با شدت خورد زمین و صدای جیغ گوش خراشش بلند شد.دست هام مشت شده بود و به سختی داشتم خودم رو کنترل میکردم که یه بلایی سرش نیارم.

دایی:چه خبره اونجا؟ چیکار کردی؟؟؟؟؟؟

باربد:چته؟چه غلطی میکنی؟

باربد سریع رفت کنار دختره و بلندش کرد. که صدای خنده ی پرویز بلند شد

پرویز:به دخترت نگفتی که شاهرخ از دخترا متنفر بود؟

بابک:چرا اما میخواد خودش امتحان کنه

با اخم های در هم نشستم پشت میز که صدای دختره از جلوم اومد

دختر:هیچ مردی نمیتونه از یه جنس ماده بگذره اینم ادا میاد

سرم رو بلند کردم و به دستش نگاه کردم که با دیدن انگشتر پلنگ تو دستش تعجب کردم.

یعنی اینم یه قاتل بود؟

نگاهم رو کشیدم بالا تر و به قیافش نگاه کردم که اون یکی دستش رو گذاشته بود زیر سرش و با لبخند نگام میکرد.

پوزخندی روی لب هام نشست که باربد دستش رو گرفت سمت دختره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sayna
Sayna
1 سال قبل

این یابو قبول شده الان میزنه ٣ سال بعد.. بچه ی ارام دوساله‌س و هنوز کسی پدرش نیست… یا ارام بچه رو انداخته

بهار
بهار
پاسخ به  Sayna
1 سال قبل

وویی خدا نکنه آرام بچشو بندازه سه سال بعدی هم که باشه خیلی بده آرام طفلی دق میکنه

ARMY
ARMY
1 سال قبل

تولو خودا پارت بده🙃

رضا
رضا
1 سال قبل

ما پارت میخوااااااااااایم

رضا
رضا
1 سال قبل

اره خدایی روزانه بذار،رمانت خوبه پارت هم طولانیه واقعا دستت طلا،ولی خلیفه بخواین اینقد منتظر باشیم

Saina Esmaeelzade
Saina Esmaeelzade
1 سال قبل

میشه پارت گذاری رو روزانه کنی؟ تروخدااااا

رضا
رضا
پاسخ به  Saina Esmaeelzade
1 سال قبل

اینجوری دیگ رمانت از هر نظر عالیه

M.h
M.h
1 سال قبل

اصلا از این دختره خوشم نمیاد

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x