رمان عشق با چاشنی خطر پارت 129

5
(2)

 

اشکی:من هیچ وقت این کار رو نکردم. اولش نمیخواستم پرونده رو قبول کنم اما بعد از اینکه فهمیدم هدف اول باند فقط دخترا هستن نتونستم بیخیالش بشم. این باند همین جورم ۳۰ سال بود که تشکیل شده بود ولی هیچکس نبود که نابودش کنه و اگر جلوش رو نمیگرفتم و بزرگ تر میشد و تو گیرشون می افتادی چی؟ همون جوری هم پات به اون باند باز شد. اگه تو کوچک ترین آسیبی میدیدی من نمی تونستم هیچ وقت خودم رو ببخشم

_بهونه هات رو باور نمیکنم چون داری دروغ میگی اگه واقعا کارت رو به من ترجیح ندادی پس چرا نجاتم ندادی؟ پس چرا وقتی اونجا بودم هیچ کاری برای نجاتم نکردی هان؟

دستم رو مشت کردم و زدم روی سینشم که دوباره نم اشک توی چشمام نشست.

اخم هاش توی هم گره خورد که تازه یادم اومد زخمی شده و دستم رو برداشتم و بهش نگاه کردم که

اشکی:من اگه کوچک ترین حرکتی میکردم تو رو میکشتن. من نمیتونستم بدون دلیل کاری بکنم چون زیر نظرشون بودم. من از وقتی که وارد باند شده بودم به هیچ دختری واکنشی نشون نداده بودم و اگه کوچکترین توجه ای به تو میکردم دیگه ولت نمیکردن اما بازم تونستم حمید رو بخاطر اینکه کتک خورده بود رو بهونه کنم و باربد رو بزنم واون لحظه تنها هدفم این بود که از تو مراقبت کنم که بیشتر از این بهت نزدیک نشه

حرف هاش رو باور کرده بودم ولی برای اینکه بتونم قلب شکستم رو ترمیم کنم حرف دلم رو زدم

_تو اون روز کارت رو به من ترجیح دادی پس حاضری منو هم به کارت ترجیح بدی و استعفا بدی؟

من به کارش افتخار میکردم که تونسته اون دخترای بدبخت رو نجات بده و هیچ وقت نمیزاشتم استعفا بده فقط میخواستم بگه که منو انتخاب میکنه و من دیگه بیخیال میشدم

بهش نگاه کردم که با بهت بهم نگاه میکرد. حرف نمیزد که لبخند تلخی روی لب هام نشست و خواستم ازش فاصله بگیرم که

اشکی:استعفا میدم

پروانه های توی قلبم که خیلی وقت بود ازشون خبری نبود به پرواز در اومدن و قلبم لبخندی زد که

_اما اینجوری ناراحت نمیشی؟

چنان با اطمینان حرفش رو زد که دیگه کامل مطمئن شدم و لبام به خنده باز شد

اشکی:ناراحتیش برای دو سه ساعته اما ناراحتی از دست دادن تو تا آخر عمرمه، من بدون تو نمیتونم آرام. تو باید باشی تا من خوب باشم. تو بایدکنارم باشی که بتونم بخندم. تو باید باشی که دوباره قلب تاریکم روشن بشه به خاطر همین هر کاری میکنم که نگهت دارم. بعدم همون جوری که گفتم من هیچ وقت کارم رو به تو ترحیح ندادم فقط این کارو کردم که از خطرهای احتمالی که اگه قراره سر تو بیاد جلو گیری کنم

لبخندی زدم و

_نمیخواد استعفا بدی اون سوالو ازت پرسیدم که فقط ببینم جوابت چیه که بهترین جواب رو بهم دادی. حالا هم بغلم کن که تنها راه درمان زخمام بغل توئه

کشیدم توی بغلش ومحکم بغلم کرد که لبخند رضایت روی لب هام نشست اما با یادآوری زخمش خواستم ازش جداشم که نزاشت

_زخمت

اشکی:حالش خوبه

با صدای جیغ یکی از بچه ها ولم کرد که سریع رفتم تو اتاقشون. هنوزم میترسیدم بغلش کنم که برگشتم سمت در که اشکی تکیه داده بود به در و دستش روی زخمش بود.

_به جای نگاه کردن بیا کمکم کن.

با لبخند اومد سمتمون که اول لباسم رو درست کردم و خیلی آروم بلندش کردیم و بهش شیر دادم که آروم شد. به اشکی نگاه کردم که نگاهش بین من و بچه درگردش بود و روی لب هاش لبخند بود اما تو چشماش یه غم بزرگی بود که حس کردم یه چیزی هست که هنوز بهم نگفته.

به بچه ها نزدیک تر شد و

اشکی:آرام؟

_جانم

اشکی:چرا این دوتا اینقدر زشتن

نمیدونستم از اینکه بچه ها ها رو شبیه به خودش میدیدم و اون میگفت زشتن بخندم یا از اینکه داره به بچه هام میگه زشت اخم کنم؟

اما بازم صدای خنده ام بلند شد و

_هوییی به بچه هام توهین نکنا

اشکی:جدی میگم این دوتا خیلی زشتن

_ولی من میگم با تو مو نمیزنند

اشکی:دستت درد نکنه یعنی من زشتم

_نه جذاب تر از تو ندیدم

واقعا هم همین طور بود

اشکی:آفرین

_اشکی؟

اشکی:جانم

_چرا اینقدر زود خودت رو مرخص کردی؟ زخمتت اذیتت نمیکنه؟

اشکی:نه خوبم

_جدیم

اشکی:منم جدیم درد دارم ولی نه اونقدر زیاد که بمونم توی بیمارستان

غم تو چشماش داشت دیوونم میکرد که دوباره بهش نگاه کردم که زل زده بود به اونی که خواب بود.

_اشکی

اشکی:جانم

_قول میدی که دیگه هیچ چیزی رو ازم مخفی نکنی و همه چیز رو بهم بگی؟

برگشت سمتم و عمیق نگاه کرد

اشکی:قول میدم

_پس الان چیزی هست که نگفته باشی؟

اشکی:آره

همین آره گفتنش اینقدر ناراحت بود که دلم ریش شد

_چی شده؟

اشکی بهم نگاه کرد و

اشکی:من پسر خانواده فروزنده نیستم

چنان چشمام درشت شد و بهش نگاه کردم که لبخند تلخی روی لب هاش اومد

_امکان نداره تو پسرشونی

اشکی:این دفعه هیچ راهی برای ورود به این باند نداشتم و بخاطر کاریم که با تو کرده بودم حوصله هیچ کاری رو نداشتم که بعد از چند روز ممد یه راه پیدا کرد اونم اینکه از طریق یکی از آدم های قدیمیه باند که شوهرش کشته شده بود وارد باند بشم و جای پسر گم شدش رو بگیرم.

 

هر دفعه باید کلی تغییر میکردم تا به نقشم بخورم ولی این بار نیازی به تغییر نبود چون باید خودم میبودم وقتی خودم میبودم همه میگفتن کپ باباتی.آرام من هیچ وقت تا الان همچین جمله رو از خانواده ام نشنیدم که شبیه بابام یا مامانم باشم فقط بعضی وقتا میگفتن که شبیه داییت هستی اما خودم میدیدم که شبیه داییم هم نیستم اما از وقتی که وارد این باند شدم از همه این جمله رو که شبیه باباتی رو شنیدم. روز آخر که تیر خوردم هم بخاطر این بود که فهمیده بودن من اژدهام اما بعد گفتن که نه من پسر شاهرخم، شاهرخ اسم بابام بود. میدونی از کجا فهمیدن من پسر شاهرخم؟

با شنیدن حرفاش جدی شده بودم که

_چی؟

اشکی:ماه گرفتگی روی بازوم. این چیزی بود که از بچه گیم روی بازوم داشتم و اونها میگفتن این نشون پسر شاهرخه. رنگ چشمای زنی که اونجا بهش میگفتم مامان سبز بود آرام. این دوتا هم چشماشون سبزه دقیقا رنگ چشم های مادر بزرگشون

بچه که خواب رفته بود رو از خودم فاصله دادم و گذاشتمش سر جاش. لباسم رو درست کردم و بهش نزدیک تر شدم

_اما اگه اشتباه شده باشه چی؟

اشکی:اول خودمم همین فکر رو کردم ولی از وقتی که بیدار شدم فکر کردم یادته تو انزلی بهت گفتم اولین باری که رفتم اونجا حس کردم خیلی برام آشناست؟

_اره

اشکی:خب اونجا یکی بود که منو اشتباه گرفته بود و به اسم تیرداد صدام کرد و وقتی بهش گفتم که من تیرداد نیستم گفت حتما پسرشی، حالا که فکر میکنم میبینم شاید اون بابام بوده

_ولی تو گفتی اسمش شاهرخه

اشکی:آخرین لحظه فهمیدم که شاهرخ پلیس بوده و وارد باند شده بوده اما لو میره و خودشون میکشنش بخاطر همین اون هویتش رو تغییر داده بوده

_بخاطر همین گفتی حافظه ات رو از دست دادی؟

سرش رو با ناراحتی تکون داد

اشکی:آره وقتی دکتر اومد بالا سرم باهاش حرف زدم که بگه حافظه ام رو از دست دادم چون نمیخوام ببینمشون

_اینجوری که نمیشه تو باید باهاشون حرف بزنی

اشکی:نمیخوام اونها میتونستن بهم بگن که من پسرشون نیستم اما همه چیز رو ازم مخفی کردن

_خب حتما میترسیدن که از دستت بدن و تو الان داری دقیقا ترسشون رو به واقعیت تبدیل میکنی

اشکی:نمیتونم آرام نمیتونم

_خیلوخب پس چند روز دیگه که آروم شدی حرف میزنیم با هم

چیزی نگفت و بلند شد

اشکی:بلند شو یه چیزی بخور که همین جورم زیادی ضعیف شدی

خواستم بلند شم که کمکم کرد

_خودم میتونم مواظب زخمت باش

اشکی:با کمک به تو زخمم خوب میشه

_چرا دروغ میگی؟

اشکی:هر وقت کاری که خوشحالم میکنه رو انجام میدم دردم یادم میره پس دروغ نمیگم.

برگشتیم توی اتاق و منو نشوند و خودش غذا گذاشت توی دهنم.

شامم رو که خوردم خواستم منم بهش غذا بدم چون اونم زخمی بود اما نزاشت و مجبورم کرد دراز بکشم.

خودشم خورد که دوباره صدای جیغ یکی شون بلند شد. دوباره بلند شدم و رفتم توی اتاق و برش داشتم این یکی رو هر کارش میکردم ساکت نمیشد که اشکی ازم گرفتش و با اسمی که براش به کار برد چشمام درشت شد

اشکی:هیسسس مرتیکه ساکت باش الان اون یکی مرتیکه هم بیدار میشه

_اشکاااان

اشکی:ها چیه؟

بچه کم کم آروم شد که

_این چه حرفیه به بچه میزنی؟مرتیکه؟

اشکی:اره

اینقدر ریلکس گفت که دهنم رو بستم و با فکری که به سرم زد سریع گفتم

_اسمشون رو چی بزاریم؟

اشکی:تو این کار استعدادی ندارم

یکمی فکر کردم و

_آرمان و آرمین چطوره؟آرمان به معنی امید و آرزو. آرمین هم به معنی شوق و عشق

لبخندی روی لب هاش نشست و

اشکی:هر چی که عشقم و مادر بچه هام بگه

بچه رو گذاشت سر جاش و بعد بهم نزدیک شد و بوسه ای روی پیشونیم زد. ازم جدا شد و متفکر زل زد بهشون

اشکی:کدومشون آرمان باشه و کدوم آرمین؟

_نمیدونم هیچ فرقی ندارن با هم

اشکی با دقت زل زد بهشون و سر تا پاشون رو نگاه کرد. لباس هاشون رو بالا زد و با دقت بهشون نگاه کرد.

اشکی:ایناهاش

_چی؟

اشکی:نگاه کن این یکی کنار زانوش خال داره پس این آرمین و اون یکی آرمان

_اونوقت این که خال داره چرا آرمین باشه؟

اشکی:مگه معنی آرمین عشق نمیشد؟پس میگیم بعدا زنش عاشق همین خال میشه

صدای خنده ام بلند شد:دیوونه ای به مولا

خودشم خندش گرفت و بعد گوشیم رو برداشت و گرفت سمتم

_چیکارش کنم؟

اشکی:زنگ بزن مامانت بیاد مراقب این دو تا باشه تو باید استراحت کنی

_زشته

اشکی:پس زنگ بزن به افسانه

دلخور نگاش کردم

_چرا اینجوری صداش میزنی؟ مطمئن باش اگه بشنوه ناراحت میشه، درسته که مامانت نیست ولی حق مادری به گردنت داره

اشکی:خیلوخب زنگ بزن به مامانم

لبخندی زدم و

_الان مامان واقعیت کجاست؟

اشکی:نمیدونم

سرم رو تکون دادم و شماره مامانم رو گرفتم که بیشتر از این ناراحت نشه

به مامان گفتم بیاد که

اشکی: تو که اینقدر نگرانی مامانم ناراحت نشه زنگ بزن به اونم بیاد چون اگه مامانت بیاد و اون نیاد حتما ناراحت میشه

_باشه

شماره اونم گرفتم که فکر کنم خواب بود اما وقتی بهش گفتم بیاد خیلی خوش حال و سرحال شد.

صدای زنگ خونه بلند شد که

 

اشکی:سوتی ندی ها من چیزی یادم نمیاد بعدم تو یکمی خودت رو بی حال بگیر بعد برو درو باز کن

به حرفاش لبخندی زدم و همون جوری که گفته بود با حال بد در رو باز کردم که مامان اومد تو

مامان: بمیرم برات حتما خیلی اذیت شدی نه؟

_خدا نکنه مامان

مامان کشوندن سمت اتاق

مامان:خیلوخب حرف نزن برو استراحت کن

بدون اینکه چیزی بگم وارد اتاق شدم و به اشکی که نزدیک در وایساده بود نگاه کردم

_همش تقصیر توئه مامانم نگران شد

دستم رو گرفت و کشیدم سمت تخت

اشکی:اشکال نداره بخواب

روی تخت دراز کشیدم که خودش نشست و خواست تیشرتش رو بیرون بیاره که اخم هاش توی هم گره خورد

توی جام نشستم و بهش کمک کردم که تیشرتش رو بیرون بیاره

به سینش نگاه کردم که باند پیچی شده بود. دستم رو خیلی آروم گذاشتم روی قلبش

_چرا مواظب قلب من نبودی

اشکی:بودم ولی بازم زخمی شد

بوسه ای روش زدم و ازش فاصله گرفتم

_دفعه بعدی اگه زخمی بشی نمی بخشمت

اشکی:یه چیزی نگو که غیر ممکن باشه

_باید مواظب باشی همینه که هست

اشکی:چشم

دراز کشیدیم و تا چند ساعت براش تعریف میکردم که این مدتی که نبوده چی شده.حتی از زمان سنوگرافیم هم گفتم و صدای قلب بچه ها رو هم براش گذاشتم که همش رو با لبخند گوش میکرد و با شنیدن صدای قلبشون لبخندش عمیق تر شد و هیچ اثری از اینکه حوصله اش سر رفته باشه و خوابش گرفته باشه توی صورتش نبود

_اشکی تو توی مطب بودی که وقتی میخواستم بیوفتم گرفتیم؟

اشکی:اوهوم،درسته که این مدت کنارت نبودم اما نمیتونستم بیخیال این یکی بشم بخاطر همین ریکس کردم و اومدم.

لبخندی از اینکه اون لحظه کنارم بوده روی لبم نشست

^^^^^^^^^^^^^^

(روز بعد)

اشکی تمام مدت توی اتاق بود و از اتاق بیرون نمی اومد و اصلا نمیخواست کسی رو ببینه.

شب بود و همه دور هم جمع بودیم که عسل هم اومده بود کمک و بیشتر مواقع کنار بچه ها بود.ممد هم اومده بود ولی چون حرف های بقیه رو شنیده بود به اشکی نزدیک نشده بود و انگاری ممد هم همه چیز رو به عسل گفته بود اما عسل برای اینکه بی خبر ولش کرده و رفته بود باهاش قهر بود

همه نشسته بودن و هر دو آقاجون هامون بچه ها رو بغل کرده بودن و خوش حال بودن که دایی اشکی لب باز کرد

دایی:اذیتت که نمیکنه؟

لبخندی زدم و

_نه

برگشتم توی اتاق و

_بلند شو بیا بیرون

اشکی:بیخیال آرام

_لج نکن دیگه،بیا اونجا بشین و جوری رفتار کن که یادت نمیاد کین.

به اجبار بلند شد و پشت سرم اومد.وقتی نگاه بقیه بهش افتاد سریع احوال پرسی ها شروع شد که خیلی سر سنگین جوابشون رو داد و نشست. کنارش نشستم که مامان بچه ها رو که خواب بودن رو برد توی اتاق که بخاطر سر و صدا اذیت نشن

اینقدر اشکی رو به حرفش گرفته بودن و براش از بچگی هاش تعریف کردن که کلافه شده بود. برای اینکه لبخندی که کم کم داشت روی لبم میومد رو بقیه نبینند بلند شدم و رفتم توی اتاق که به بچه ها سر بزنم. اما با ورودم به اتاق و دیدن مرد سیاه پوشی که یکی از بچه ها رو بغل کرده بود خشکم زد که سرش رو بلند کرد و انگشتش رو گذاشت روی بینیش

+هیسسسسسس صدات در نیاد

سریع سرم رو تکون دادم و نگاه نگرانم رو دوختم به بچه که توی بغلش خواب بود

_تو..تو.. کی هستی؟

+خیلی آروم برو به شوهرت بگو بیاد.اگه جوری رفتار کنی که بقیه بفهمن من اینجام بچه ات رو با خودم میبرم

تمام تنم پر از وحشت شد.از طرفی میترسیدم برم به اشکی بگم بیاد و جونش به خطر بیوفته و از این طرف هم میترسیدم بچه ام رو از دست بدم که

+زود باش

نفس عمیقی کشیدم و از اتاق رفتم بیرون

سعی کردم که صدام نلرزه و عادی باشم که فکر کنم تا حدودی هم موفق بودم

_اشکی میشه یه لحظه بیای

جمع کامل ساکت شد و برگشتن سمتم که لبخند زدم

مامان:اتفاقی افتاده بیام کمکت؟

_نه مامان جونم یه لحظه با اشکی کار دارم

مامان سرش رو تکون داد که اشکی بلند شد و اومد سمتم.بهش نگاه کردم که اخم شدیدی روی پیشونیش بود.بهم رسیدم و خیلی اروم لب زد

اشکی:چی شده چرا اینقدر هولی؟

_هول نیستم که

اشکی:شاید بقیه نشناسنت ولی من میشناسمت

_فعلا بیا تو اتاق

وارد اتاق شدیم که با دیدن مرد سیاه پوش بیشتر اخم هاش توی هم گره خورد

مرده سرش رو بلند کرد و به اشکی نگاه کرد که اشکی خیلی دقیق زیر نظرش گرفت

اشکی:حمید؟

صدای خنده آرومش بلند شد و بچه رو گذاشت روی تختش.نقابش رو بیرون اورد و

حمید:خیلی تیزی

با دیدن مردی که توی باند کنار اشکی بود خیالم راحت شد که

حمید:امنیت خونت خیلی بالاست پدرم در اومد تا تونستم بیام اینجا

اشکی:اینجا چیکار میکنی؟

حمید:مامانت منتظرته

اشکی:مامانم؟ واقعا؟

حمید:اون ماه گرفتگیه روی بازوت دقیقا همون نشونیه که خانم درموردش میگفت. من عکس های قبل از گم شدنت رو دیدم دقیقا همینجوریه.خانوادت بلند شدن از رشت اومدن تهران که تو رو ببینند بعد تو چسبیدی به کسایی که هیچ ارتباطی باهات ندارن؟

_اینکه اشکی بخواد چیکار کنه به خودش مربوطه

برگشت سمتم و

 

حمید:پس بگو چرا اون روز باربد رو اینقدر زدی بخاطر من نبود بخاطر زنت بود که اورده بودش توی باند

اشکی:برو بیرون

از توی جیبش پاکدی بیرون اورد و گذاشت روی میز

حمید:عکس بچگیت و آدرس خانم تو اینه. فردا منتظرتن، ناراحتش نکن همینجورم خیلی وقته که از هم دورید.همه اونجا منتظرتن

اینو گفت و از پنجره رفت بیرون

_چجوری به این راحتی میاد و میره؟

اشکی:منم قبلا اومدم

_کی؟

اشکی:وقتی خواب بدی

_بیدارم میکردی خب

اشکی:نمیشد

پاکت رو برداشت و درش رو باز کرد که با دیدن عکس بچگیاش لبخندی روی لب هام نشست.

_خیلی نازی

اشکی:ماه گرفتگیش دقیقا مثل منه

به دستش نگاه کردم که دقیقا شبیه هم بودن.

اشکی برگشت سمت در و خواست بره بیرون که جلوش رو گرفتم

_میخوای چیکار کنی؟

اشکی:مگه نگفتی باهاشون حرف بزنم؟میخوام حرف بزنم

رفت بیرون که همون جا توی اتاق موندم و کنار بچه ها نشستم. اشکی حرف میزد و صدای گریه ی افسانه خانم و دریا هم میومد و همه فهمیده بودن که اشکی از اولم حافظه اش رو از دست نداده بوده. افسانه خانم شروع کرد به تعریف کردن. از مشکلی که داشت و حامله نمیشد گفت تا پیدا کردن اشکی توی خیابون و اینکه هر چقدر دنبال خانوادش گشته پیداشون نکرده و بخاطر اینکه بچه دار نمیشده تصمیم میگره که خودش بزرگش کنه و اینکه تصمیم داشته بهش بگه که بچه اش نیست اما میترسه که از دستش بده چون واقعا به چشم پسر خودش میدیدتش.

اینقدر صدای گریه و بحث کردن اومد که بالاخره ساکت شدن. افسانه خانم وارد اتاق شد و کنارم نشست. چشماش از شدت گریه سرخ شده بود که ناراحت نگاش کردم.

افسانه خانم:میدونم که به حرفت گوش میده پس باهاش حرف بزن و نزار که ازمون جدا بشه خواهش میکنم. درسته که از خونم نیست اما شده یه تیکه از قلبم من حتی از دریا که دختر واقعیمه بیشتر دوستش دارم پس کمکم کن که ازم دور نشه

لبخندی زدم و

_چشم حواسم بهش هست نگران نباشید

لبخند غمگینی به حرفم زد و به بچه ها نگاه کرد.

افسانه خانم:وقتی رنگ چشماشون رو دیدم وحشت کردم چون مطمئن بودم نه توی خانواده خودم و نه شما چشم سبز نداریم و اونجا بود که ترسیدم شک کنید و ترسم به واقعیت تبدیل شد و از شک هم فراتر رفت

_نگران نباشید حتما درست میشه

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

اشکی تصمیم گرفته بود که بره خانواده ی واقعیش رو ببینه و الان پشت در بودیم که دستش رو بلند کرد و روی زنگ گذاشت

آرمین توی کالسکه بود و اشکی هدایتش میکرد و آرمان هم توی کالسکه بود و من می بردمش.

در باز شد و یه زن با چشمای سبز اومد بیرون و خیلی سریع به اشکی نزدیک شد و بغلش کرد که اخم های اشکی توی هم گره خورد که من نگران به زخمش نگاه کردم. فکر کنم زنه مادرش بود که یه زن مسن هم اومد دم در

×ولش کن طلا بزار بیاد تو بچم

چشمام بین همشون در گردش بود که زنی که الان فهمیده بودم اسمش طلاست از اشکی جدا شد و با ذوق برگشت سمت منو بچه ها

طلا:زن و بچه هاتن؟

اشکی سرش رو تکون داد

که اول رفتیم داخل و نشستیم که همه کلی خوش حالی میکردن و همه خیلی خوش حال بودن.

اشکان از طرف خانواده ی پدریش یه مادربزرگ داشت و یه عمو و عمه که عموش یه پسر داشت به اسم ارسلان و عمه اش هم یه دختر داشت به اسم پریا و مادرش هم تک فرزند بود و پدر و مادرش رو از دست داده بود و دو نفر دیگه هم بودن که یکی شون همونی بود که دیشب اومده بود خونه و اسم اون یکی هم سعید‌ بود.

به عمو و عمه اشکی نگاه کردم که هیچ شباهتی بهش نداشتن اما اشکی خیلی شبیه مادربزرگش بود که مامانش یه عکس گذاشت جلوی اشکی که عکس مراسم ازدواجشون بود. اشکی عکس رو برداشت که سمتش خم شدم و به عکس نگاه کردم. اشکی و باباش مثل سیبی بودن که درست از وسط نصف شده بودن و کوچکترین فرقی هم بینشون نبود

طلا:وقتی دیدمت گریم بودی و گرنه حتما می شناختمت

مادر بزرگ:ارسلان همیشه میگفتی دلم میخواد عمو تیرداد رو ببینم. حالا به آبتین نگاه کن چه از نظر قیافه و چه از نظر اخلاق و اون اخم روی پیشونیش کپ عموته مو نمیزنند.

اشکی اصلا حرف نمیزد و نگاهش فقط به عکس بود.

طلا:نمیخوای حرف بزنی؟

اشکی سرش رو بلند کرد و بهش نگاه کرد.

اشکی:حرفی ندارم

نم اشک توی چشمای طلا نشست که اون اخم های اشکی پر رنگ تر شد.

طلا:خیلی دیر پیدات کردم جوری که دیدن بزرگ شدنت رو از دست دادم و اونقدر بزرگ شدی که حتی توی ازدواجت هم نبودم

مادربزرگش خندید و لب زد

مادربزرگ:اینجوری نمیشه منم دلم میخواست توی عروسیه پسر تیردادم باشم پس دوباره ازدواج کنید.

با تعجب نگاش کردم که

مادربزرگ:چرا اینجوری نگام میکنید؟ مگه چی گفتم؟

طلا:چه فکر خوبی

بدمم نمیومد. چون ازدواج قبلیمون با عشق نبود اما این یکی میشد ولی با وجود بچه ها نمیشد.

اشکی برگشت سمتم، جوری بود که انگار خوشش اومده بود که به بچه ها اشاره کردم که منظورم رو فهمید

اشکی:نمیشه ما الان بچه داریم

مادربزرگ آرمان رو بغل کرد و

مادربزرگ:من مواظب بچه هاتون هستم. پس دیگه بهونه نیار عروس.

با تعجب نگاش کردم که لبخندی زدو

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x