رمان عشق با چاشنی خطر پارت 21

5
(1)

 
اشکی:بهش فکر میکنم
_باید بیای مگه مامانت نگفت که این چند روز دانشگاه وشرکت تعطیل هان؟بخواطر همینم باید بیای
اشکی:مگه حرف مامانمو جدی گرفتی؟
_آره
قهقه ای زدو گفت:خوبه پس آدم حرف گوش کنی هستی و تو این یه سال قابل تحملی
_من از هر کسی حرف شنوی ندارم مخصوصا اگه طرف مقابلم تو باشی
اشکی:پس منم نمیام
_غلط کردم بیا فعلا که دور دور توعه
اشکی:حالا اگه سرم خلوت شد میام
_خب الان به مامانم بگم میای یا نه
اشکی:چقدر تو سیریشی خیلوخب به مامانت بگو میام
_بای
اشکی:خدافظ
تماسو قطع کردمو دوباره برگشتم تو آشپزخونه وسر میز نشستم
مامان:به به دختر گلم زنگ زدی
_آره
اشکی:خب چی گفت؟
_اولش خیلی ناز کرد ولی خب راضیش کردم
مامان:خوبه ولی تو که ناز کشیدن بلند نبودی
_به لطف شما دارم یاد میگیرم مادرم
مامان:خیلوخب توهم
بعدم رفت سر یخچالو کره و مربا و آب پرتقال و….رو گذاشت رو میز
مامان:کم بخور که بتونی ناهارم بخوری
_چشم
صبحونمو خوردم البته نمیشد بهش گفت صبحونه چون ساعت یازده بود.میز و جمع کردمو رفتم سمت گاز و دیدم که ناهار قورمه سبزی داریم به به اما
_مامان مگه تو الان نگفتی من به اشکی بگم بیاد اینجا
مامان:چرا گفتم برای چی؟
_پس چرا اینقدر کم غذا درست کردی؟فکر نمیکنی این خیلی خیلی کمه
مامان:نه بسه الانم بجا این حرفا بیا بشین کمکم سالادو درست کن
_مامان این غذا کمه ها نکنه بجای غذا قراره به اشکی سالاد بدی؟
مامان:بعدن میفهمی فعلا ساکت باش
دهنمو بستمومشغول کمک به مامان شدم اینقدر سرم گرم شد که اصلا متوجه گذر زمان نشدم من خیلی شکمو هستم وبخواطر همینم که شده آشپزی کردنو خیلی دوست دارم و آشپزیمم بدک نیست.دیگه زمانی نمونده بود که اشکی بیاد بلند شدم رفتم تو اتاقم و از اونجایی که بوی قورمه سبزی گرفته بودم سری رفتم تو حمومو یه دوش سری و سه گرفتم اومدم بیرون موهامو خشک کردم و شونه زدم و بافتمشون بعدم رفتم سر کمدم و یه شومیز آبی کربنی با یه شلوار سفید پوشیدم صندلای آبی کربنی هم برداشتم وپا کردم و شال آبی هم انداختم سرم.خودمو تو آیینه دید زدم به به چه جیگری بودم من که خودم خبر نداشتم از آیینه دل کندم ورفتم بیرون که بابا و آراد اومده بودن خونه. روزای دیگه هیچ وقت برای ناهار نمی اومدن خونه مگر اینکه خیلی مهم باشه یا مهمون داشته باشیم که حالام بخواطر این اشکی اومده بودن.
رفتم جلو و سلام کردم
بابام:به به دختر گلم ماه بودی ماه تر شدی
آراد:منظور بابا عنه عن، زیاد نمیخواد خوشحال باشی
بیشعور. لیوان آبی که رو میز بودو برداشتم و بدون مکثی ریختم تو صورت اراد و خیلی ریلکس گفتم
_بدبخت من اگه عنم تو هم داداشمی
بابا:الان منظورت اینه که من و مامانتم دو تا عن به دنیا اوردیم نه؟
اوه اوه چی شد
_نه بابا جونم شما که ماهی ماه
آراد که قشنگ بالا تنش پر از آب شده بود گفت
آراد:نه بابا منظورش همون بود که گفت. بدبخت اون اشکان که از پس فردا باید تو رو تحمل کنه
بابا:خیلیم دلش بخواد دختر به این ماهی و دارم میدم بهش
برای اینکه بابا طرفداری منو کردبرای آراد زبون درازی کردمو گفتم:بلند شو برو این لباسای خیستو عوض کن که الان میاد
آراد بلند شد رفت لباساشو و عوض کرد و برگشت تا اومد صدای در بلند شد همه بلند شدن رفتن بیرونو تو حیاط با اشکان سلام و احوالپرسی کردن بعدم راه افتادن سمت خونه آقاجون
_مامان کجا میرید؟
مامان:منو بابات تصمیم گرفتیم که بخواطر اینکه تو و اشکان زیاد همو نمیشناسید اشکان رو برای ناهار دعوت کنیم وبعد خودمون بریم خونه آقاجونت که شما دوتا تنها باشید.
الان خوب حرف ننه رو از اینکه میگفت مامانت برات نقشه ها داره درک میکردم
_آخه
مامان:برو تو عزیز من اشکان هم همراهی کن
و اینجا بود که نگاهم خورد به آرادو اون نگاه تمسخر آمیزشو دیدم.مامانو اینا راه افتادن سمت خونه آقاجون منم به ناچار برگشتم سمت اشکی
_بفرمایید تو
اشکی رفت تو خونه منم دنبالش رفتم و پشت سرم درو بستم
اشکی:تو خبر داشتی؟
_معلومه که نه اگه خبر داشتم که اینقدر اسرار نمیکردم فکر میکنی اینقدر عاشقتم که بخوام باهات تنها باشم
اشکی:امیدوارم همین طور باشه
بعدم راه افتاد سمت آشپزخونه پسره بیشعور
اشکی:بدو بیا که من خیلی گشنمه
منم دنبالش رفتم و با کمک همدیگه میزو چیدیم و اصلا هم از این اشکان انتظار نداشتم که کمکم کنه با اون غرورش اما خب کمک کرد. نشستیم سر میز خواستم برای خودم برنج بکشم که اشکی ظرفو ازم گرفتو اول برای من کشید و بعد برای خودش انگار با این کاراش یه جوری داشت کار دیشب شو جبران میکرد جبران کردن آدمای مغرور اینجوریه دیگه جنتلمنانه. برای خودم خورشت ریختمو خواستم بخورم که صدای زنگ بلند شد حتما این آراده
_تو بخور من درو باز میکنم
فقط سرشو تکون دادو مشغول شد منم بلند شدم و رفتم درو باز کردم اما برخلاف تصورم که فکر میکردم آراد باشه کیان بود و خیلی عصبی بود
_سلام داداش
انگار با شنیدن سلامم عصبی تر شد که گفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا 😳 

Maaayaaa
Maaayaaa
1 سال قبل

واوووو

Nahar
Nahar
1 سال قبل

وااایی خدا پارت بعدش مطمئنا ی دعوای اساسی مییشششههههه

Adrina Rad
Adrina Rad
1 سال قبل

لعنتی جای حساس

M.h
M.h
1 سال قبل

عالی❤

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x