رمان عشق با چاشنی خطر پارت 40

5
(1)

 
خودمو به آشپزخونه رسوندم. دوتا مسکن رو بدون آب خوردم و بعدش رفتم سمت جعبه کمک های اولیه. اول اون تیکه شیشه رو از دستم بیرون اوردم. بتادین رو برداشتم و ریختم روی دستم که سوزشش ده برابر شد. دستمو بستم. از آشپزخونه بیرون اومدم و برگشتم تو اتاقم و درشو قفل کرد، دوباره امتحانش کردم که قفل باشه و مثل سری قبل نشه. از قفل بودن در که مطمئن شدم به زور و با احتیاط روی تخت دراز کشیدم. بعد از مدت زمان کم که انگاری قرص کار خودشو کرده بود و درد کمرم کمتر شده بود چشمام سنگین شدو خوابم برد
^^^^^^^^^^^^^
اشکی:هی بلند شو آرام
حالا آدم قحطی بود که من باید تو خوابم هم صدای این بیشعورو بشنوم
اشکی:با تو هم آرام بلند شو باید بری دانشگاه
نه انگاری خواب نیست چشمامو باز کردم که دیدم کنار تختم نشسته و داره نگام میکنه
سیخ رو تختم نشستم که درد خیلی بدی تو کمرم پیچید
_آخخخخخ
اشکی:چته تو اول صبحی؟
عوضی زده داغونم کرده بعد دو قورت و نیمشم باقیه
_شاهکار خود عوضیته
پوزخندی بهم زد
اشکی:مقصر خودتی
بلند شد بره بیرون که
_چجوری اومدی تو اتاقم؟
اشکی:درو باز کردم اودم
_مطمئنم که دیشب درو قفل کرده بودم
اشکی:تو که واقعا فکر نمیکنی این قفل فقط همین یه کلیدو داره و اونم دست تو هست
پس پریشب هم من درو قفل کرده بودم
_اون کلیدشو بده به من
اشکی:زیاد حرف میزنی بلند شو برو دانشگاه من اگه بخوام باهات کاری کنم اگه لازم باشه درو میشکنم فهمیدی؟
_خیلی بیشعوری
اشکی:نظر لطفته. بلند شو
_امروز نمیرم دانشگاه
اشکی:تو غلط میکنی
_به خواطر شاهکارت حتی نمیتونم تکون بخورم حالا چجوری برم دانشگاه؟
دیگه حرفی نزدو رفت بیرون دوباره خواستم بخوابم که یاد امیر افتادم خیلی وقت بود ندیده بودش و اگه امروزم نمیرفتم دانشگاه شاکی میشد. به خودم تکونی دادم که بلند بشم اما دوباره اون درد مزخرف سمتم اومد تا زمانی که تکون نمیخوردم درد زیادی نداشتم اما امان از اینکه یه کوچولو تکون میخوردم
اشکی دوباره اومد تو اتاق و یه لیوان آبو و یه قرص هم دستش بود
اشکی:بگیر اینو بخور
_این دیگه چیه؟
اشکی:قرص اوپیوپیدها حتی شدید ترین درد ها رو هم آروم میکنه
قرصو ازش گرفتم و بدون آب قورتش دادم
اشکی:آبم بخور
_آب نمیخوام
اشکی:همراه قرص آب بخوری بهتره
آبم ازش گرفتم و خوردم. مثل خودش پوزخندی زدم و رو بهش گفتم
_دفعه بعدی از این غلطا نکن که بعدش پشیمون نشی آقا اشکان
اشکی:اگه بدون دلیل و اون موقع شب تو اتاق من پیدات نمیشد منم غلط اضافی نمیکردم(غلط اضافی رو درست مثل خودم گفت) در ضمن من پشیمون نیستم فقط میخوام بری دانشگاه که دوباره سروکله اون دوست پسرت این طرفا پیدا نشه
_منظورت چیه؟
اما بدون اینکه جوابمو بده رفت بیرون. یعنی واقعا امیر اومده اینجا؟ ولی کی؟ چرا من نفهمیدم؟

بلند شدم لباسمو عوض کردم مقنعه هم سرم کردم. دیگه کم کم داشت درد کمرم آروم میشد. سوییچ ماشین و برداشتم و از پله ها خیلی آروم رفتم پایین.
اشکی رو کاناپه نشسته بود
اشکی:بیا میرسونمت
_لازم نکرده خودم میرم.
اینو که گفتم نگاش افتاد به دستم
اشکی:نکنه میخوای با اون ماشینت بری؟
_آره مگه چشه
اشکی:چیزیش که نیست ولی……تو که نمیخوای از این به بعد هر بیشعوری به خواطر پولت بیاد سمتت
درسته که تا الان کسی تو دانشگاه به غیر از عسل و امیر خبر نداشت که وضع خانوادم خوبه ولی اگه الان بفهمن. وای اصلا نمیخوام بهش فکر کنم.
به اشکی که منتظر من وایساده بود توجه ای نکردم. گوشیمو از تو کولم بیرون اوردم و زنگ زدم به آژانس که بیاد. تماسو قطع کردم.
اشکی:مگه نگفتم میرسونمت
_هه مگه تو کی من هستی که بخوای برسونیم؟هانننننننن
هنوز از کار چند ساعت قبلش عصبانی بودم ولی به لطف قرصی که بهم داده بود دیگه هیچ دردی نداشتم واقعا تاثیرش فوق العاده بود.به اشکانی که داشت با عصبانیت بهم نگاه میکرد پوزخندی زدمو از خونه اومدم بیرون. رفتم سمت پله ها و خیلی آروم ازشون رفتم پایین.
نگهبان:سلام خانم مهندس
از مهندسی خوشم نمیومد ولی با این ازدواج شدم خانم مهندس
_از این به بعد اون مهندسو حذفش کن
نگهبان:چرا خانم با اشکان دعوات شده اونم به این زودی؟
اشکی گفته بود جاسوس پدر بزرگشه ولی فکر نمیکردم تا این حد پررو باشه
_نه خیر فقط از مهندسی خوشم نمیاد
بعدم بدون توجه ازش زدم بیرون که تاکسی جلوی در منتظرم بود.
رفتم و نشستم تو ماشین. گوشیم شروع کرد زنگ خوردن که امیر بود
_جانم امیر؟
خیلی صداش ناراحت بود
امیر:یعنی امروزم نمییای من ببینمت؟
_چرا دارم میام تو راهم
امیر:واقعاااااا کجایی حالا؟
_تازه راه افتادم
امیر:منظورت چیه ۵ دقیقه دیگه استاد میاد بعد میگی تازه راه افتادی
فکر کردم داره شوخی میکنه یه نگاه به ساعت انداختم برگام ریخت. ۴ دقیقه بیشتر وقت نداشتم. امروزم با حیدری داشتم که بداخلاق ترین و عوضی ترین استادمونه و با منم خیلی لجه اگه دیر برم بیچاره میشم
_چیکار کنم امیر اینجوری که بدبخت میشم
امیر:نگران نباش میرم معطلش میکنم تا بیای فقط زودتر
_باشه
تماسو قطع کردم و رو به راننده گفتم
_آقا میشه سریع تر برید من عجله دارم
راننده:چشم خانم
و با سرعت بیشتری رفت. کرایه رو آماده کردم و با ایستادن ماشین سریع پول رو دادم و پریدم پایین
تمام محوطه دانشگاه رو دوییدم. سریع از پله ها بالا رفتم که امیرو دیدم که جلوی کلاس داره با حیدری حرف میزنه. امیر با دیدنم یه لبخند کوچولو زد و دوباره برگشت سمت حیدری.منم سرمو اون طرف کردم وخیلی سری از کنارشون رد شدمو وارد کلاس شدم و کنار عسل نشستم
عسل :چطوری خره؟ هی دستت چی شده؟
_کار همون اشکی خان هست که اینقدر سنگشو به سینت میزنی
عسل:چی میگی آرام؟ درست حرف بزن ببینم
اما با اومدن امیر و استاد چیزی بهش نگفتم عسلم که متوجه شد نمی خوام امیر بفهمه موضوع رو کش نداد. امیر بغلم نشست که اونم نگاهش افتاد به دستم
امیر:دستت چی شده؟
_هیچی فقط یه بریدگی سادس
امیر:حتما زمانی که داشتی برای اون شوهر بی همه چیزت غذا درس میکردی دستتو بریدی نه؟
دیگه داشت زیاده روی میکرد. خوبه من چندین دفعه بهش گفتم که من فقط عاشق خودشم ولی بازم باهام اینجوری رفتار میکنه. اخمی کردم که جوابشو بدم که این حیدری دوباره صداش در اومد
حیدری:خانم رستگار اگه موضوع مهمیه بگید ما هم در جریان باشیم
_نه استاد موضوع مهمی نیست
حیدری:پس بهتره ساکت باشی محض اطلاع جلسه قبلی که نبودی کلاس خیلی آروم بود و من بیشترین لذتو از کلاسم بردم
چقدر دیگه آدم بیشعور خوبه آخرین نفری که حرف زد امیر بود و من هنوز جواب نداده بودم ولی بازم به من گیر میده
دندونی روی هم سابیدم و رو بهش گفتم:دیدم شما با خیال راحت نشستین روی صندلی تون گفتم این جلسه آزادیم
حیدری:من با خیال راحت ننشسته بودم رو صندلی بلکه بخواطر این نشستم که هر وقت حرف های شما تموم شد درسمو شروع کنم
_خیلی خوب درستونو شروع کنید من دیگه حرفی نمیزنم
حیدری:خب خداروشکر
بعدم از روی صندلیش بلند شدو وسط کلاس وایساد و بعدم شروع کرد به درس دادن و من تمام وجودم گوش شد و با دقت گوش میدادم چون میدونستم به خواطر اینکه دهن به دهنش گذاشتم حتما بعد درس دادنش ازم میپرسه
درسشو ‌که کامل داد تموم تخته رو پاک کرد و یه سوال از همین مبحثی که امروز درس داده بود روی تخته نوشت.همونجوری که پیش بینی کردم برگشت سمت
حیدری:خانم رستگار بیا این سوالو حل کن
اول ماژیک آبی مو برداشتم وبلند شدم رفتم سمت تخته
حیدری یه ماژیک قرمز گرفت سمتم
حیدری:این ماژیکم بگیر وبا دو رنگ جواب بده
_لازم نیست
حیدری:میگم بگیر
من که میدونم تو میخوای یه کرم دیگه بریزی ولی بچرخ تا بچرخیم
دستمو دراز کردم که ماژیکو ازش بگیرم ولی قبل از اینکه ماژیک روازش بگیرم ولش کرد که افتاد روی زمین

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
M.h
M.h
1 سال قبل

بالاخره آرام رفت دانشگاه

M.h
M.h
1 سال قبل

داشتم به بیشعوری اشکی پی میبردم که به آرام قرص داد منصرف شدم🙃

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x