رمان عشق با چاشنی خطر پارت 64

5
(2)

 

دوباره برگشتم تو آشپزخونه و پشت میز نشستم

اشکی هم اومد و رو به روم نشست. براش غذا کشیدم و گذاشتم جلوش.

تمام مدت به کارام نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. برای خودم هم غذا کشیدم و قاشق رو برداشتم.

یه نگاه به اشکی انداختم که دیدم هنوزم داره نگاه میکنه و چیزی نمیخوره.

_نمیخوای بخوری؟

چیزی نگفت که این بار صداش کردم

_اشکی؟

اشکی:ها

_چیزی شده؟ چرا تو فکری؟

اشکی:نه

_پس نمیخوای بخوری؟

چیزی نگفت و قاشق رو برداشت

یه لقمه گذاشت تو دهنش اما بلافاصله اخماشو کشید تو هم و بعدش سریع یه لیوان آب خورد.

داشتم با تعجب به واکنشش نگاه میکردم که همچین از جاش بلند شد که صندلیش افتاد روی زمین

اشکی:این دیگه چه کوفتیه اَههههه

و بعدم از آشپزخونه رفت بیرون

یعنی چی؟ یعنی اینقدر مزش بد شده که اینجوری کرد؟

اعصابم ریخت بهم سریع یه لقمه گذاشتم تو دهنم و جویدمش اما….. این که خیلی خوشمزه شده بود حتی از تمام دفعه هایی هم که درست کرده بودم خوشمزه تر بود. پس چرا همچین کرد؟

اعصابم از اونیم که بود بدتر بهم ریخت بلند شدم و تمام غذاهارو خالی کردم تو سطل زباله و ظرف ها شو هم همونجوری ول کردم و اومدم بیرون. با این کار اشکی منی که اینقدر گرسنه بودم به کل اشتهام کور شد.

من فقط میخواستم کار هایی که تو این چند روز برام کرده بود رو جبران کنم اما انگار لیاقتشو نداره.

رفتم تو اتاقم و درو محکم زدم به هم.

گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به عسل دیگه نمیخواستم حتی یه کار کوچیک هم برام انجام بده.

عسل:هان؟

آرام:فردا صبح زود تر از خواب بلند میشی و اینقدر به من زنگ میزنی تا منم از خواب بلند شدم فهمیدی؟

عسل:هی هی چته تو چرا اینقدر عصبی؟

_فهمیدی چی گفتم یا نه؟

عسل:آره فمیدم اما چرا؟؟؟؟؟؟؟

گوشیو از گوشم فاصله دادم و قطع کردم.

گوشی رو گذاشتم روی عسلی. لباسامو با یه تاب وشلوارک عوض کردم و خودمو پرت کردم روی تخت.

اینقدر اعصابم خورد و ذهنم مشغول بود که هر چقدر تو جام غلت زدم خوابم نمیبرد.

نمیدونم چقدر گذشت و من چقدر فکر کردم که بالاخره چشمام سنگین شد و خوابم برد.

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

نمیدونم ساعت چند بود که از شدت ضعف از خواب بیدار شدم و هر کاری کردم دیگه خوابم نمیبرد. اینم همش تقصیر اون اشکیه اگه دیشب همچین کاری نمیکرد منم گرسنه نمیخوابیدم که الان از خواب بیدار شم.

از جام بلند شدم و برق اتاق رو روشن کردم و یه نگاه به ساعت انداختم. ساعت ۵ بود. خوبه همچین زودم بیدار نشدم.

از اتاقم اومدم بیرون و رفتم سمت اشپزخونه.

برق آشپزخونه رو روشن کردم که دیدم صندلیی که اشکی دیشب انداختش الان درست سر جاش بود و تمام ظرف ها هم شسته بود هه انگار اومده گند کاریشو جمع کرده و رفته.

کره و مربا و نون رو برداشتم و روی میز گذاشتم.چایی ساز هم روشن کردم و بعد روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم.وقتی که خوب سیر شدم میز رو جمع کردم و برگشتم تو اتاق.

حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم.

شیر آب رو باز کردم تا وان پر از آب بشه و بعد لباسامو بیرون اوردم.

وان که پر از آب شد شیر آب رو بستم و توی وان دراز کشیدم.

دوباره رفتم توی فکر.کی میشه که این یه سال تموم شه و طلاق بگیریم اینجوری اون میره رد کار خودش و منم دیگه آزادم اینجوری دیگه به حرف آقاجونم گوش نمیدم و آزاد زندگیمو میکنم و از اونجایی که ترم آخرمه تا اون موقع درسم هم تموم میشه و میرم سر کار و خونه میخرم و تو همون خونه هم میمونم و ایندفعه اجازه نمیدم هیچ مردی وارد زندگیم بشه.

نمیدونم چقدر تو وان بودم به خواطر همین ترسیدم دیر بشه به خواطر همین بلند شدم و خودمو گربه شور کردم و بعد حولمو پوشیدم و اومدم بیرون که همون موقع اشکی اومد تو اتاق اما سرش پایین بود و هنوز منو ندیده بود

اخم کردم و گفتم:نمیتونی وقتی میای تو اتاق در بزنی

سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد بعد شونه ای بالا انداخت و گفت

اشکی:هر روز این موقع خواب بودی به خواطر همین در نزدم

و بعد از اتاق رفت بیرون و درو بست.

بیشعور اعصاب منو خورد میکنه بعد برای من شونه میندازه بالا ایشششش.

روی صندلی نشستم و سشوار رو زدم به برق که همون موقع گوشیم زنگ خورد.

بلند شدم و گوشیو از رو عسلی برداشتم که عسل بود

_الو

عسل:اِ بیداری؟

_حالام نمیخواستی زنگ بزنی

عسل:زود باش ببینم بگو چه مرگته که باز داری سر من خالیش میکنی

_هیچی

عسل:هی چرا صدات لرزید؟

صدام لرزید؟معلومه که نه اون عوضی لیاقت اینو نداره که من به خواطرش اعصاب خودمو خورد کنم

_صدام نلرزید که

عسل:آماده شو میام دنبالت

خواستم اعتراض کنم که قطع کرد

گوشیمو انداختم روی تخت و دوباره رفتم سمت میز آرایشم و روی صندلی نشستم.

مشغول خشک کردن موهام شدم.

موهامو که خشک کردم دم عصبی بستمشون و بعد بلند شدم و لباس هامو پوشیدم. دوباره روبه روی آیینه وایسادم نمیدونستم حلقه رو بندازم یا نه.دودل بودم اما بازم حلقه رو برداشتم و انداختم دستم چون بالاخره قرار بود جلوی بچه ها نقش بازی کنم.

 

 

کوله مو برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون که همون موقع صدای در اتاق اشکی هم بلند شد اما من بدون اینکه بهش نگاه کنم راه افتادم سمت در

اشکی:میرسونمت

_خودم راه رو بلدم

و در خونه رو باز کردم و از خونه اومدم بیرون و درو بستم.

از پله ها پایین رفتم که نگهبان پرید جلوم

نگهبان:سلام خانم میگم…..‌

از بغلش رد شدم

_دیرم شده

از ساختمون بیرون اومدم که دویست شش عسل رو دیدم. قدم هامو سریع تر کردم و به سمت ماشین قدم برداشتم و بعد نشستم تو ماشین.

_سلام

عسل:سلام آرام خانم……زود باش بنال ببینم چته؟

_فعلا راه بیفت تو راه میگم

عسل راه افتاد

عسل:خیلوخب بنال ببینم

تمامشو براش گفتم که گفت:یعنی چی؟ یعنی غذایی که تو درست کرده بودی رو دوست نداشت؟ شوخی میکنه دیگه؟

_نه خیر خیلیم جدی بود حالا تو هم هی بگو عاشقته، عاشقته ایششششش

عسل:نه اصلا هم لیاقتت رو نداره اصلا بهش محل نزار عنتر آقا رو از این به بعد خودم بیدارت میکنم

_خوبه

عسل:فقط…. سعی کن جلوی بچه ها درست رفتار کنی چون با این قیافه ای که تو به خودت گرفتی همه میفهمن که با اشکان دعوات شده

_باشه

عسل:آرام؟ تو چه مرگته یه کمی شادتر، تو قبل از اینکه با این اشکان ازدواج کنی خیلی شاد بودی اما حالا چی؟ تبدیل شدی به یه دختر آروم و حرف گوش کن. من آرام خودمو میخوام میفهمی؟

سعی کردم لبخند بزن که موفق هم بودم

_بی خی خی من هنوزم همون آرامم، همون آرام شیطون

عسل:واقعا؟

_اوهوم

عسل:خیلوخب…خوبه….آرام؟

_هان

عسل:تو این چند روزی نبودی، خبر نداری. جلسه قبلی استاد گفت من باید جلسه بعد کنفرانس بدم ول من هیچی بلد نیستم و نخوندم میتونی مثل قبلنا کلاس رو بپیچونی؟

یکمی فکر کردم و با فکری که به سرم زد گفتم

_آره بسپرش به من

عسل:آرام بخدا یدونه ای

_فقط سریع تر برو که قبل از اینکه استاد بیاد کار دارم و تو، حداقل خودتو برای مقدمه آماده کن

عسل:اوکی

و بعد سرعتشو زیاد تر کرد

عسل ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم.

راه افتادیم سمت ساختمون

_تو برو تو کلاس منم میام

عسل:تو کجا میخوای بری؟

_بعدا میفهمی برو

عسل:باشه

عسل راه افتاد سمت کلاس که منم رفتم سمت آزمایشگاه. همیشه تو آزمایشگاه یه حیوونی برای آزمایش بود که اگه شانس داشته باشم و امروزم یه حیوون تو آزمایشگاه باشه و کسی هم اونجا نباشه خوش به حالم میشه.

دور و برم رو نگاه کردم که هیچ کس نبود دستگیره رو کشیدم که خداروشکر قفل نبود از لای در داخل رو نگاه کردم کسی نبود وارد آزمایشگاه شدم ورفتم سمت قفسه ها که تو یه شیشه موش بود.

ایششششش حالا نمیشد یه چیز دیگه باشه. هرچی نگاه کردم حیوون دیگه ای نبود پس همون موش رو برداشتم و گذاشتمش تو کولم و از آزمایشگاه زدم بیرون و درو بستم. راه افتادم سمت کلاس و وارد کلاس شدم که عسل چای دیروزی نشسته بود و مشغول خوندن بود و امیر هم پشت جایی که من قرار بود برم بشینم نشسته بود.

یه نگاه به دور و برم انداختم که ببینم امید هم اومده یا نه

اَه لعنتی نیومده. حالا فقط همین امروز باید نمیومدی؟؟؟؟

وسط کلاس وایساده بودم و داشتم با خودم حرف میزدم که با جیغی که کنار گوشم زده شد یه متر پریده هوا

دستمو گذاشتم روی قلبم و برگشتم سمت اون مُفَنگیی که این کارو کرده بود که دیدم امیده الحق که از دخترا بهتر جیغ میکشه

_این چه کاریه احمق گوشم کر شد؟

امید:دیدم خواهرم بدحوری داره برای یه بنده خدایی خط و نشون میکشه گفتم از اون حالت درت بیارم

آروم جوری که بقیه نشنون گفتم

_داشتم واسه خود اسگلت خط و نشون میکشیدم در ضمن میخوام این کلاس رو بپیچونم هوامو داشته باشه

_حله

راه افتادم سمت عسل و کنارش نشستم

که امید هم اومد صندلی پشت سرم بغل امیر نشست که استاد اومد داخل.

یکمی اولش حرف زد و بعد رو به عسل گفت:آماده اید خانم فرقانی؟

عسل:بله

و از جاش بلند شد و رفت بغل میز استاد و شروع کرد.

خوبه اولش رو خوب شروع کرد. با دقت داشتم گوش میکردم و دستم رو حرکت میدادم که مثلا دارم جزوه مینویسم.

این استاد هم داشت به همه مون نگاه میکرد که ببینه چیکار میکنیم.نگاهش که از من گذشت شیشه رو از تو کیفم بیرون اوردم و خیلی ریلکس پاهامو بالا گرفتم و در شیشه رو باز کردم و شیشه رو برگردوندم که موش پرید بیرون.در شیشه رو بستم و سریع گذاشتم تو کیفم که همون موقع امید همچین پرید روی صندلیش که چون پاش رو گذاشته بود لبه ی صندلی، صندلی چپه شد و محکم خورد زمین که من جاش دردم اومد. بعضی بچه ها زدن زیر خنده و بعضی ها هم جلوی خودشون رو گرفته بودن اما امید خودشو نباخت و دوباره همون جیغ دخترونه ایش رو زد و گفت

امید:موش، موش، موششششششششش

چنان با وحشت میگفت که همه با وحشت از جاشون بلند شدن و سریع دوییدن سمت در.

منم کوله مو برداشتم و دوییدم سمت در و اون وسط ها جیغ هم میکشیدم.

همه تو حیاط بودیم که عسل اومد سمتم

عسل:اِی کوفت نگیری تو آرام این بود نقشت اون امید بدبخت نزدیک بود سکته کنه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
M.h
M.h
1 سال قبل

هیف اون فسنجون

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

چرا اینقدر کم
نویسنده جان لطفا بیشترش کن

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x