رمان عشق با چاشنی خطر پارت آخر

5
(3)

 

مادربزرگ:اینجوری نگام نکن این پسرم مثل باباش زن ذلیله اگه تو موافقت کنی اونم موافقت میکنه

_پس دیگه مشکلی ندارم

مادربزرگ:پس حل شد. دوباره میریم خواستگاری

اشکی:یعنی چی؟

مادربزرگ: یعنی زنت میره خونه ی باباش ما هم میریم خواستگاریش

پریا:اونوقت برای بار دوم هم حق انتخاب داره مثلا میتونه بگه نه

صدای خندشون بلند شد که اشکی خیلی سریع برگشت سمت پریا

اشکی:نه خیر نمیتونه

ارسلان:داری میری خواستگاری دیگه اونم حق انتخاب داره.

اشکی:قرار نیست برم خواستگاری که

مادربزرگ:دختر بلند شو برو خونه تا بیاییم خواستگاریت مطمئن باش حق جواب منفی هم داری که یکمی نازت رو بکشه

مادربزرگ شیطونی داشت که لبخندی زدم و بلند شدم

اشکی:آراااام

چنان با تعجب صدام زد که لبخندم عمیق تر شد

_جانمممم

اشکی:واقعا میخوای بری؟

آره تازه برات نقشه هم کشیدم

_اوهوم

اشکی:بیخیال آرام بشین

مادربزرگ:نمیشه من میخوام تو خواستگاری پسرم باشم دخترم شماره مادرت رو بده

شماره مامان رو دادم که مادربزرگ سریع زنگ زد بهش

صدای خنده ی عموش بلند شد که

عمو:اینقدر اذیتش نکنید

مادربزرگ:من که جدیم چون میخوام تو تمام مراسم هاش باشم

اول همه چیز رو برای مامانم توصیح داد و بعد قرار خاستگاری رو گذاشت.

گوشیم رو بیرون اوردم که زنگ بزنم به ارام بیاد دنبالم که دستم رو کشید و افتادم کنارش

اشکی:نکن آرام

چشمام رو مظلوم کردم و بهش زل زدم

اشکی:نه

سرم رو تکون دادم که با اخم ولم کرد که سریع زنگ زدم به آراد بیاد دنبالم.

_من فقط بچه ها رو میبرم

طلا:باشه دخترم، ما هم تا چند ساعت دیگه میایم خونتون

اشکی:چه اجباریه همین امروز بریم؟ چند روز دیگه میریم

مادربزرگ:نچ نمیشه میخوام هر چه زودتر تو لباس دامادی ببینمت

طلا:منم همین طور وای کلی کار داریم

عمه:حالا یهویی زنش و ازش جدا نکنید بزارید چند روز دیگه

مادربزرک:نه دیره

آراد تک زد که بلند شدم و خدافظی کردم و یکی از کالسکه ها رو هل دادم که اشکی هم اون یکی رو اورد.

آخرین لحظه براش دست تکون دادم و با لبخندی که بیشتر حرصش رو در می اورد ازش دور شدم.

آراد:چه خبره؟

_خانوادش میخوان برای پسرشون مراسم بگیرن و برن خاستگاری

آراد:اوه حالا باید همین دیدار اول برنامه میریختن؟یکمی رفع دلتنگی میکردن

_تو که نبودی ببینی اولش چه خبر بود. اینقدر از پیدا شدن اشکی ذوق داشتن که میخوان هر چه زودتر تو لباس دامادی ببیننش

آراد:خیلوخب ولی تا وقتی که ازدواج نکردی حق نداری به اشکان نزدیک بشی

_جاااااان دوست دارم

آراد:نه دیگه قبل ازدواج کاری نمی کنید حتی نگاهم نباید به همدیگه بکنید ولی بعد ازدواجتون آزادید

_برو بابا

آراد:چیه مخالفی آبجی خانم؟

_بله

آراد:حالا هر وقت نزاشتم بهش نزدیک بشی میفهمی

_هر وقت بهش نزدیک شدم میفهمی

اینقدر توی مسیر کل کل کردیم که اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه.

سریع یکی از بچه ها رو بغل کردم و کلی به آراد تاکید کردم که مواظب باشه که اعصابش خورد شد

رفتیم توی خونه که افسانه خانم هم توی خونه بود و انگاری از همه چیز خبر داشت که

افسانه خانم:بدو…بدو آماده شو که تا چند ساعت دیگه میان

با ذوق پریدم توی اتاقم که صدای مامان رو شنیدم

مامان:نگاش کن چه ذوقیم داره

حولم رو برداشتم و رفتم توی حموم، یه دوش سریع گرفتم و اومدم بیرون. خوشگل ترین لباسم رو پوشیدم و کلی به خودم رسیدم که دو تقه به در خورد و بابا اومد داخل. برگشتم سمتش و بوسه ای روی گونه اش زدم

_سلام بابای جذاب خودم

بابا با تعجب زل زد بهم و

بابا:سلام، اروم باش دختر الان فکر میکنند دیرت شده

_اِ بابا

بابا:راست میگم دیگه سنگین باش اصلا بهش نگاه نمیکنیا

خودم رو زدم به اونور

_به کی نگاه نکنم؟؟؟؟؟آراد؟

بابا:نخیر به خواستگارت

_بابا شوخی نکن دیگه

بابا:اول باید ازدواج کنید بعد وگرنه نه

_بابا حرف های آراد رو میزنی؟

بابا:غیرتم اجازه نمیده بهش نزدیک بشی نمیشه

صدای زنگ بلند شد که سریع از اتاق رفتم بیرون و لحظه ی آخر لب زدم

_شوهرمه دوست دارم

همه تو خونه جمع شده بودن که جلوی در وایسادیم

ننه:تو اینجا چیکار میکنی برو تو آشپزخونه؟

_اِاِ ننه کی اومدی؟

ننه:ای درد و ننه برو تو آشپزخونه ببینم

_نمیخوام

همون جا موندم که بقیه برام خط و نشون میکشیدن. اینا چرا اینقدر همه چیز رو جدی گرفته بودن؟

اول مادر بزرگ اومد داخل که به روش لبخند زدم و کلی قربون صدقه ام رفت بعدی عمو و….. یکی یکی وارد شدن که آخری اشکی با شیرینی و گل به دست اومد داخل. نگاهی به سر تا پاش انداختم که دلم براش قنچ رفت. اونم همینجوری وایساده بود که

بابا:اهممممم

اشکی سریع گل و شیرینی رو داد دستم و رفت که

بابا:نگاه کردن نداشتیما

بقیه رفتن نشستن که منم رفتم توی آشپزخونه. اول یکم به حرف هاشون گوش کردم و بعد مشغول جایی ریختن شدم. تو یدونه از چایی ها هم تا میتونستم نمک ریختم که ننه اومد توی آشپزخونه.

 

ننه:اون دفعه که نبودم ولی این دفعه هستم فلفل کو؟

_برای چی؟

ننه:بریزیم تو چاییش

_نمک ریختم دیگه

ننه:نمک بدرد نمیخوره چشم سفید فلفل بریز

فلفل رو هم برداشتم و تا میتونستم ریختم که مامان صدام زد چایی رو ببرم.

ننه:حواست باشه به یه بدبخت دیگه این چایی رو ندیا

سرم رو تکون دادم و چایی رو برداشتم و رفتم بیرون. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم ولی بهش توجه نمیکردم. به همه چایی تعارف کردم که دوتای دیگه چایی مونده بود و هنوز اشکی و پریا مونده بودن که جلوی پریا خم شدم که خواست چایی اشکی رو برداره که سریع سینی و تکونش دادم که بهم نگاه کرد. با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که اون یکی رو برداره که انگار منظورم رو فهمید و با شیطنت اون یکی رو برداشت.

آخرین نفر به اشکی تعارف کردم که بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره چایی رو برداشت که لبخند دندون نمایی زدم.

سینی رو گذاشتم روی میز که ماهکان بلند شد و شیرینی ها رو تعارف کرد. بقیه بحث رو شروع کرده بودن ولی تمام حواس من پیش اشکی بود که چایی رو به لب هاش نزدیک کرد. یه ذره شو خورد که سریع لیوان رو از لب هاش فاصله داد و سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد که لبخند دندون نمایی زدم و براش ابرویی بالا انداختم که عمیق نگاهم کرد و همون جوری که بهم نگاه میکرد همه ی اون چایی رو خورد که دهن خودم به جای اون سوخت. چاییش که تموم شد برام ابرویی بالا انداخت و بعد نگاهش رو ازم گرفت که برگشتم سمت ننه که با دهن باز زل زده بود به اشکی

با شنیدن حرف مادربزرگ سریع صاف نشستم که

مادربزرگ:حالا اگه موافقید جوونا برن با هم حرف هاشون رو بزنند

بابا:بله دخترم

سریع از جام بلند شدم که اشکی هم بلند شد. رفتیم سمت اتاقم و رفتیم داخل که صدای خنده ام بلند شد که بهم نزدیک شد و چسبوندم به دیوار

اشکی:جوابت چیه؟

لبام رو قنچه کردم که سریع بوسه ای روی لبام زد که لبام رو درست کردم

_نمیدونم

اشکی:جواب نه نداریما

_چرا؟

اشکی:زنمی هر چی هم بگی میبرمت

_نه خیر تو اومدی خواستگاری و من حق انتخاب داره

اشکی:جرات داری حرفت رو تکرار کنی؟

موهام رو فرستادم پشت گوشم و بهش نزدیک شدم

_تو اومدی خواستگاری و من حق انتخاب دارم

سریع خم شد و دستاش رو گذاشت زیر پاهام و بلند کردم که خواستم جیغ بکشم که سریع لباش رو گذاشت روی لب هام و صدای جیغم خفه شد

با شیطنت ازم جدا شد و بهم نگاه کرد و رفت سمت پنجره

_چیکار میکنی؟

اشکی:میدزدمت

_اِ بزارم زمین

اشکی:نچ نمیشه

_باشه باشه جوابم مثبته

اشکی گذاشتم روی زمین که

_حالا چی بگیم؟

اشکی:دلم میخواد زنم همیشه تو خونه بمونه اصلا بیرون نره و فقط کار های خونه رو بکنه اگه بیام خونه و یه جا بهم ریخته باشه عصبانی میشم. حق مریض شدن هم نداره چون از بیمارستان خبری نیست. آرایش نمیکنه و لباس هم خودم براش میخرم مشکلی که ندارین؟؟

چنان جدی میگفت که یه لحظه ترس برم داشت

_چته تو؟

لبخندی روی لب هاش اومد و

اشکی:۱۹ سالم بود که مامانم میخواست زنم بده و هر چی گفتم زن نمیخوام به زور برم داشت و رفت برام خواستگاری، منم با گفتن این حرف ها کاری کردم که خودش جواب منفی بده تازه یه چند تا دری وری هم به مامانم گفت که مامانم دیگه یادش رفت برام بره خواستگاری و این شد که چند سال گذشت و بعد اومد خواستگاریه تو

لبخندی زدمو صدام رو کلفت کردم

_حق مریض شدن هم نداره چون از بیمارستان خبری نیست

اشکی:بالاخره خیلی ازم بدش اومد

_خوب کاری کردی عشقم

اشکی خواست بهم نزدیک بشه که یهویی در اتاق باز شد که ازش فاصله گرفتم. اراد اومد داخل

آراد:بقیه منتظر تونند

اشکی:بر خرمگس معرکه لعنتتتت

چنان با حرص اینو گفت که خنده ام گرفت اما از اونجایی که آروم گفته بود آراد نشنیده بود و مشکوک نگامون میکرد.

از اتاق رفتیم بیرون که

طلا:دهنمون رو شیرین کنیم دخترم

اشکی سریع برگشت سمتم که

_بله

بله رو که گفتم همه خوش حال دست زدن که قرار هاشون رو هم گذاشتن و قرار بر این شد که مراسم عقد و عروسی رو باهم بگیریم. انگاری که از اول داشتم ازدواج میکردم و همه چیز خیلی بهتر از دفعه ی قبلی بود.

شام رو در کنار هم خوردیم و بعد خواستن برن که

اشکی:بریم آرام

بابا:کجا؟؟؟؟؟؟ازدواج کنید بعد

اشکی:شوخی نکنید دیگه

بابا:من جدیم آقا بعد از ازدواج میدم ببریش ولی الان نه

همه داشتن از خنده ریسه میرفتن که بین موهاش چنگ زد و به بچه ها نگاه کرد

اشکی:من میخوام بچه ها رو ببرم

بابا:اشکالی نداره ببرشون

اشکی دستش رو بلند کرد و کشیدم توی بغلش

اشکی:بچه ها شیر میخوان نمیشه که گشنه بمونند . پس مامانشون رو هم میبرم

طلا بینمون قرار گرفت و دست اشکی رو گرفت

طلا:اذیت نکن پسرم بریم

با هزار زحمت اشکی رو بردن که بعد از رفتنشون صدای خنده ی بابا و آراد بلند شد.

 

ولی چه غلطی کردم که باهاش نرفتما حالا چیکار کنم؟

به ناچار بچه ها رو بردم توی اتاق و در رو بستم. لباسم رو عوض کردم که با صدایی که اومد سرم رو بلند کردم که اشکی پشت در و روی بالکن وایساده بود. با دیدنش چشمام درشت شد که بهم اشاره کرد پنجره رو باز کنم. براش ابرویی بالا انداختم که دستش رو گذاشت روی زخمش. اولش فکر کردم داره شوخی میکنه اما با جمع شدن صورتش و خم شدن زانوهاش نگران سریع رفتم سمتش در و باز کردم. رفتم بیرون و کنارش نشستم که سریع بغلم کرد

اشکی:گرفتمت

_الکی بود؟

سرش رو تکون داد که

_خیلی بیشعوری

اشکی:میدونم

با هم رفتیم داخل و از اینکه اینجا بود لبخندی زدم که بهم نزدیک شد

اشکی:شانس اوردی خودت در رو باز کردی و گرنه یه تنبیه درست و حسابی برات داشتم

_خب داشته باش نمیتونستی بیایی تو که

اشکی:اتفاقا تو این کار خیلی خوب واردم

_تنبیهم چی بود؟

بهم نزدیک شد و خواست ببوستم که در اتاق باز شد. سریع برگشتم سمت در اتاق که بابا اومد توی اتاق. خواستم ازش جدا بشم که نزاشت

بابا:آرام؟

_خودش اومد من کاری نکردم

اشکی خیلی جدی برگشت سمتم

اشکی:مگه تو در رو برام باز نکردی؟

_تو..تو…

بابا:برو بیرون اشکان برو

اشکی ازم فاصله گرفت که بابا مجبورش کرد بره بیرون

بابا در بالکن رو بست و برگشت سمتم

بابا:درو باز نمیکنیا

_چشم

بابا:قول بده

_قول میدم

بابا رفت بیرون و در رو بست که اشکی خیلی راه در رو باز کرد و و اومد داخل.

به کاراش نگاه میکردم که مستقیم رفت سمت در و درو قفل کرد و کشیدم سمت تخت و برق رو خاموش کرد.خودمم میخواستم کنارش باشم و اصلا نمیخواستم این کار رو ادامه بدم. تو بغلش خوابیدم که

اشکی:فردا میام دنبالت بریم خرید

_مگه اینجا نیستی؟

اشکی:نه دیگه کسی قرار نیست بفهمه من اینجا بودم صبح قبل از اینکه بقیه بیدار شن میرم بیرون لباسم رو عوض میکنم و میام دنبالت بریم خرید

_آهان

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

(سه روز بعد)

زیر دست آرایشگر بودم که دستم رو بلند کردم و به حلقه جدیدم نگاه کردم و لبخندی روی لبم نشست. اینبار اینقدر همین خرید کردنمون بهمون خوش گذشت که اصلا نفهمیدم چجوری گذشت. دقیقا مثل قبل آرایشگر بهم اجازه نمیداد خودم رو ببینم.

کارش که تموم شد بلند شدم و لباس پفدار سفیدم رو که سلیقه اشکی بود و خیلی هم خوشگل بود رو پوشیدم و بعد جلوی آیینه وایسادم

بقیه اومدن توی اتاق و قربون صدقه ام میرفتن که عسل بهم نزدیک شد و

عسل:نگاه کن یه مادر شوهر کم بود شدن دو تا

_اِ عسل

عسل:راست میگم دیگه تازه اون مادر بزرگشم هست

من که خیلی دوستشون داشتم بخاطر همین رفتم سمتشون که صدای اینکه داماد اومد بلند شد.

بدون اینکه شنلم رو بپوشم رفتم بیرون که دیدمش. پشتش به من بود که پله ها رو رفتم پایین و پشت سرش وایسادم

وای کت و شلوارش خیلی قشنگ تو تنش نشسته بود. دستم رو بلند کردم و گذاشتم روی شونش که برگشت سمتم و چشماش برق زد. خودشم اینقدر جذاب شده بود دلم که میخواست شنلم رو سرش کنم تا دیگه کسی بهش نگاه نکنه.

دسته گل رو گرفت سمتم که ازش گرفتم و تو یه حرکت بلندم کرد و چرخوندم که صدای جیغ و خنده ی من با هم قاطی شد. دستام رو دور گردنش حلقه کردم که گذاشتم روی زمین و بهم نزدیک شد و بوسه ای روی پیشونیم زد که چشمام رو بستم و لبخند روی لب هام رو عمیق تر کردم.

اشکی کمکم کرد که شنلم رو بپوشم و بعد با هم دیگه رفتیم بیرون.

در رو برام باز کرد و کمکم کرد بشینم. خودشم ماشین رو دور زد و کنارم نشست

_شنل منو تو بپوش

با تعجب برگشت سمتم

_اینجوری میدزدنت

اشکی دستم رو گرفت و بوسه ای روش زد

اشکی:تو رو سریع تر میدزدن پس شنلت مال خودت

راه افتاد که

_کرواتت کو؟

اشکی:دست بردار نیستی نه؟

_نه کو؟

اشکی:تو داشبورده

کرواتش رو برداشتم که کنار خیابون نگه داشت. سمتش خم شدم و کروات رو انداختم دور گردنش که ایندفعه فیلم بردار اینجا هم دست بردار نبود.

دوباره راه افتادیم سمت اتلیه و کلی عکس گرفتیم تنها فرقشم این بود که این دفعه بچه هامونم بودن

اشکی خم شد و نزدیک به گوشم لب زد

اشکی:من که میدونم بعدن دخترم حسودی میکنه میگه چرا پسرات هستن من نیستم

لبخندی روی لبم نشست و

_حالا کو اون دخترت؟

اشکی:به زودی به دنیا میاد

_بی حیا

با هم وارد تالار شدیم و سر سفره ی عقد نشستیم. مادر بزرگ به اشکی نزدیک شد و

_آبتین اگه پشیمونی بزنم زیرشا

معمولا این حرف رو نباید به من بزنندددددد؟

اشکی:نه راضیم

مادربزرگ با لبخند ازمون دور شد که

_آبی

اشکی:آب میخوای؟

_تو این خانواده ات مگه آبتین نیستی؟مخففش میشه آبی

اشکی:بیخیال همون اشکی صدام کن من راضیم آبی چیه؟؟؟؟؟

عاقد وارد شد که همه ساکت شدن و مشغول خوندن خطبه شد

پریا:عروس رفته گل بچینه ولی شهرداری گرفتتش

لبخندی روی لب هام نشست که دوباره خطبه رو خوند

عسل:عروس رفته پیتزا بخوره

نگاش کن دوباره اینو گفت. با اینکه تکراری بود اما بازم صدای خنده ی بقیه بلند شد

عاقد برای بار سوم خطبه رو خوند که

مهشید:عروس زیر لفظی میخواد

 

طلا به اشکی نزدیک شد و سرویس طلا رو داد دستش که گذاشت روی میز. آخه چرا زحمت کشیدی؟

عاقد برای بار آخر خطبه رو خوند که

_با توکل بر خدا بله

عاقد بله رو از اشکی هم گرفت که هر کدوم از مهمون ها کادوهاشون رو دادن و رفتن بیرون.

این آخری فقط پریا و ارسلان مونده بودن که اومدن سمتمون.

ارسلان:مبارک تون باشه انشاالله خوشبخت بشین

پریا:خوشبخت بشین مبارکتون باشه

این دوتا خیلی به هم دیگه نزدیک بودن که جوابشون رو دادیم و

ارسلان:من با هزار زحمت این رو از ابتین کش رفتم پس کادو نصف نصفه

پریا:نخیر هنر دست خودمه

اشکی:فهمیدم

ارسلان:حالا نمیشد به روم نیاری؟

پریا یه تابلو گرفت سمتم که بهش نگاه کردم. نقاشی من و اشکی بود. اون عکس بود که روی پل توی انزلی از خودمون گرفته بودیم.

_وااااااای مرسی خیلی خوشگله

اشکی زل زد بهش و دقیق نگاه کرد که

ارسلان:تا حالا کسی نتونسته ازش ایراد بگیره ببینم تو میتونی؟

اشکی:چشماش

پریا:چشماش چی؟

اشکی:به خوشگلی واقعیت نیست

پریا:خودت میتونی بکشی؟

اشکی:نه تنها کسی که میتونه این چشما رو نقاشی کنه خداست ما دو تا از پسش بر نمیایم

لبخندی روی لبم نشست که ارسلان هم کادوش رو داد و با هم رفتن بیرون

دوباره نشستیم که اشکی سمتم خم شد و گردنبند رو برداشتم و انداخت گردنم و بقیه شون رو هم انداخت که

_بچه ها کجان؟

اشکی:پیش مامانم

_کدومشون؟

اشکی:افسانه

_اشکی جونم؟

اشکی:جانم؟

_برام کردی برقص

اشکی:نمیشه آرام

بغ کرده نگاش کردم و

_جون من

اشکی:نمیشه بلند شو بریم پیش مهمونا

با اخم بلند شدم که بوسه ای کنار لبم زد

اشکی:بخند دیگه

_نمیخوام

اشکی:تو بخند من برات سوپرایز دارم

_واقعا؟

اشکی:آره

لبخندی روی لبم نشست که با هم وارد تالار شدیم. به همه خوش آمد گفتیم و توی جایگاهمون نشستیم.ایندفعه از دفعه ی قبل مهمونمون خیلی بیشتر بود چون خانواده ی جدید اشکی بودن و من و اشکی هر دو رفیقامونم گفته بودیم.

_برقصیم؟

اشکی:برقصیم

با لبخند بلند شدیم و رفتیم توی پیس که دورمون خالی شد

شروع کردیم به رقصیدن و اشکی پا به پام میرقصید و ایندفعه با آهنگ هم خونی میکرد که لبخند از روی لبم کنار نمیرفت

🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵🎵

صبح که تو چشمای تو خیره میشم

زندگی تازه شروع میشه برام

من از با تو بودن به خدا سرد نمیشم

تن تو، تن تو آتیشه برام

تو این اتاق پیچیده بوی تن تو

بیا بازم منو تو آغوشت بگیر

دوست دارم وقتی که نزدیک منی

اسممو آروم توی گوشم بگی۲

 

دست من نیست تو عزیز جونمی

خودت نمیدونی همه بود و نبودمی

دست من نیست ای عشق ستودنی

دست من نیست تو عزیز جونمی

خودت نمیدونی همه بود و نبودمی

دست من نیست ای عشق ستودنی

 

هر کاری بخوای میکنم بیای سمتم تو

نمیدونم چیکار کردم شدی سهمم تو

تو مثل هوای خوب بعد بارونی

تو بیای میکنم شهرو چراغونی

 

دست من نیست تو عزیز جونمی

خودت نمیدونی همه بودو نبودمی

دست من نیست ای عشق ستودنی

دست من نیست تو عزیز جونمی

خودت نمیدونی همه بودو نبودمی

دست من نیست ای عشق ستودنی

(شادمهر عقیلی)

آخرین لحظه بهش نزدیک شدم و لبام رو گذاشتم روی لباش که صدای جیغ و دست بقیه بلند شد

آهنگ بعدی پلی شد که دوباره شروع کردم. اشکی هم میرقصید اینقدر خوش حال بودم که لبخند اصلا از روی لبم کنار نمیرفت و اشکی با چشماش برام لبخند میزد و لبخند روی لب هاش بود.

اینقدر رقصیدیم که خسته برگشتیم و نشستیم که مادر بزرگ اومد سمتمون.

مادربزرگ:بلند شید باید با منم برقصید. دوباره بلند شدیم رفتیم وسط که مامان طلای اشکی هم بهمون نزدیک شد و وارد پیست شد. مادربزرگش با اینکه سنش بالا بود اما رقصش عالی بود.

رقصمون که تموم شد نشستیم که اشکی بهم نزدیک شد و

اشکی:من میرم کار دارم برمیگردم

_کجا میری؟

بدون اینکه جوابم رو بده سریع بلند شد و رفت. نگران نشسته بودم که یهو یه آهنگ کردی گذاشتن که لبخندی روی لب هام نشست. اشکی با خانوادش وارد تالار شدن که همه شون هم لباس محلی پوشیده بودن.

شروع کردن به رقصیدن که با ذوق بلند شدم و بهش نگاه کردم. اینقدر ذوق داشتم که اشک شوق توی چشمام حلقه زده بود.

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

(۶ سال بعد)

به دختر کوچولوی یه ماهم شیر دادم که بلاخره خواب رفت. بهش نگاه کردم که کامل شبیه خودم بود و اشکی همش قربون صدقه اش میرفت که چشماش مثل منه

اشکی اسمش رو گذاشت ماهلین به معنی هاله ی ماه

بلند شدم و رفتم بیرون که سر و صداشون خونه رو برداشته بود

اشکی و آرمان و آرمین داشتن میز رو میچیندن و این دو تا وروجک بیشتر شیطنت میکردن.

این دو تا هم شده بودن کپ اشکی تو خونه تا میتونستم اذیت میکردن اما بیرون که می رفتیم مثل بچه مثبت ها مینشستم که هر کی میدیدشون میگفت چه بچه های مظلومی اما هر وقت کسی حواسشون بهشون نبود جوری شیطنت میکردن که تا ما تحت شون میسوخت و دیگه نمیگفتن وای یه بچه های مظلومی

وارد آشپزخونه شدم که برای تعطیلات اومده بودیم انزلی

نشستیم پشت میز که

 

اشکی:دختر بابا خوابید؟

_آره

ارمان:بابا ما هم پسراتیما

اشکی:میدونم

خواستم بخورم که آرمین جدی گفت

آرمین:مامان یه لحظه صبر کن ما کارتون داریم

صاف نشستم و برگشتم سمتش که یدونه زد به آرمان

_بفرما

آرمین:ما دو تا تصمیم گرفتیم که برای اینکه بتونیم بهتر از شما و آبجی ماهلین مراقبت کنیم پلیس بشیم

آرمان:پلیس مخفی هم بشیم که آدم بدا شما رو اذیت نکنند

با چشمای درشت نگاشون کردم که صدای قهقه ی اشکی بلند شد.

_تو یادشون دادی؟

اشکی:نه کار من نبود ولی داشتم ازشون ناامید میشدم و به خودت میگفتم که این دوتا به این دایی اسکلشون رفتن من ۵ سالم بود که به داییم این رو گفتم ولی این دوتا یه سال تاخیر داشتن

_اشکی حرف نزن من موافق نیستم

بدون توجه به من لب زد

اشکی:بچه ها منم یه پلیس مخفیم ببینید هیچ کس خبر نداره بجز مادرتون و دایی خودم و شما دوتا هم میدونید و نباید به هیچ کس بگید تا من بتونم بهتون کمک کنم تا پلیس بشید باشه؟

هر دوتاشون با ذوق پریدن بالا و

آرمین:بابا واقعا پلیسی؟

اشکی:آره پسرم ولی شما هم باید خوب درستون رو بخونید که علاوه بر پلیس بودنتون یه شغل دیگه هم داشته باشید که کسی بهتون شک نکنه باشه؟

هر دوشون با ذوق سرشون رو تکون دادن که برگشتم سمتش

_من اجازه نمیدم

اشکی:ولی من میدم

_اشکان؟؟؟

اشکی:نگران نباش مواظبشونم

به حرفش اطمینان کردم و دیگه چیزی نگفتن و به جمع خودمون نگاه کردم و لبخندی زدم

 

پایان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina Moradi
Mobina Moradi
1 سال قبل

سلام خسته نباشید رمان واقعا خوبی بود ولی پایانش اونطور که انتظار میرفت نبود و من وقتی میخوندم احساس میکردم که یک پارت اشتباه شده چون خیلی برام گنگ بود انگار از یک مرحله به مرحله ای دیگر رفته بود
به هرحال ممنون از تون

Mobina Moradi
Mobina Moradi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

سلام فاطمه جان بله نمیدونم چه شکلی جاانداخته بودم واقعا عذر میخوام وفکر میکنم اکثر دوستان اون پارت رو نخوندن
ممنون از پاسخگوییتون🙏🙏وممنون از شما که پارت هارو منظم میگذارید وحسابی خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز و پرقدرت دوباره رمان بنویسید

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

سلام فاطی، خوبی

Noshin
Noshin
1 سال قبل

سلام نویسنده جان رمان خیلی خوب داشت پیش می‌رفت اما درست تو نقطه هیجانش اونقدر سطحش اومد پایین که خیلی از سوالات رو برامون ایجاد کرد مثلاً چطور دعواشون به آشتی رسید؟
اصلا چرا دعوا اینکه لحظه شماری میکرد اشکی برگرده؟
ماجرای میکائیل چی بود که چشماشو از کاسه درآورده بودن؟
چی شد که اشکان توسط افسانه بزرگ شد؟
چرا خانواده میکائیل تو عروسی دعوت نبودن؟
پریا و ارسلان چیکارشون میشدن؟
سرنوشت ممد و عسل چی شد؟
سرنوشت افراد باند چی شد؟
این یه رمان عاشقانه بود چرا اخراش عشقشون آنقدر سطح ساده و بقولات آبکی بود؟
در کل رمان خیلی خوبی بود داستان متفاوتی داشت طوری سطح توقعاتمون خیلی بالا رفتن بود اما این پایان خیلی ارزش کار رو آورد پایین
اینها و نه برای اینکه ناراحتت کنم یا بگم قامت ضعیفه نه اصلا اینها رو گفتم تا سری بعد بهتر این بنویسی همونجور که گفتم اونقدر قلمت خوب بود که ما تا آخر دنبال کردیم رمانت رو و خیلی هم دوست داشتیم
امیدوارم موفق و موید باشی و سال پر از خیر و سعادت برات باشه خسته نباشی 😘

M.h
M.h
پاسخ به  Noshin
1 سال قبل

چرا همه این سوال رو می پرسین؟ پریا دختر عمه و ارسلان پسر عموی واقعی اشکان بودن

Mobina Moradi
Mobina Moradi
پاسخ به  Noshin
1 سال قبل

سلام فکر میکنم شما هم پارت129رو نخوندین

دکتر ماما دلی
دکتر ماما دلی
1 سال قبل

رمان خیلی مسخره ای بود
خسته نباشی نویسنده

شوگا
شوگا
1 سال قبل

مگه طلاق گرفته بودن که دوباره عقد کردن چه مسخره کردین رمانو😐😐اصلا از کجا به کجا رفف

بهار
بهار
1 سال قبل

حیف تموم شد عالیییییی بود بازم از این نویسنده رمان بزارید😍😍😍😍

TORKI
TORKI
1 سال قبل

تووووووپ 👌👌 فقط ارسلان و پریا کی بودن ؟

M.h
M.h
پاسخ به  TORKI
1 سال قبل

دختر عمه و پسر عموی واقعی اشکان

رضا
رضا
1 سال قبل

عاااااالی بود
دلم نمی‌خواست تموم شه،،
واااااقعا خسته نباشی،خداقوت.

....
....
1 سال قبل

اینم تموم شد 🙂
هعی….

M.h
M.h
1 سال قبل

عالی بود چقدر حیف که تموم شد

دسته‌ها

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x