_ به تو چ که حالش بد میشه یا نه .
به سمت بوسه برگشت و خیلی سرد خطاب بهش گفت :
_ کسی بهت گفته از اتاقت بیای بیرون ؟
بوسه ساکت شده داشت بهش نگاه میکرد عصبانی بود نمیتونست خودش رو کنترل کنه
_ شوهرم داره جلوی چشمهام لاس میزنه من برم اتاقم بشینم آره ؟
کیانوش به سمتش رفت بازوش رو تو دستش گرفت و سرش فریاد کشید :
_ بهتره خیلی زود سر عقل بیای وگرنه میفرستمت همونجایی که بودی
رنگ از صورت بوسه پرید :
_ داری من و تهدید میکنی بخاطر این دختره ی هرزه که معلوم نیست با کیا …
کیانوش دستش بالا رفت و خیلی محکم تو صورتش نشست ، چشمهام گرد شد
بوسه با نفرت لب زد :
_ پشیمون میشی
بعدش رفت سمت اتاقش ، کیانوش کلافه چنگی تو موهاش زد منم هاج و واج ایستاده بودم به سمتم برگشت و رو بهم توپید :
_ چته خشکت زده
به سختی لب باز کردم ؛
_ هیچ
_ مشخصه
اما حسابی قاطی کرده بود کاملا از رفتارش و نوع حرف زدنش مشخص بود
_ برو اتاقت
_ باشه
بعدش به سمت اتاقم رفتم فعلا وقت کل کل باهاش نبود بشدت عصبی شده بود وقتی داخل اتاقم شدم لبخندی از سر ذوق روی لبم نشست خوب شد حال بوسه رو گرفته بود عفریته همش داشت روی اعصاب راه میرفت …
_ بهار
با شنیدن صدای گیسو خانوم صدام و صاف کردم ؛
_ بله
_ میتونم بیام داخل
_ بفرمائید
در اتاق باز شد داخل اومد خیره به من شد و پرسید :
_ خوبی ؟
_ آره
_ شنیدم خونه آریا و طرلان حالت بد شد
_ وقتی اریا رو اون شکلی دیدمش ترسیدم واسه ی همین وگرنه خوبم من اصلا مشکلی نیستش .
واقعا نمیدونستم چرا اینطوری شده بود ولی خوب نگران حال آریا بودم بنظرم مشکوک بود ولی هیچکدومشون چیزی به من نگفته بودند
_ بهار
به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
_ نیاز نیست نگران باشی حالا خداروشکر حالش خوبه تو باید بیشتر مراقب خودت باشی مخصوصا با وضعیتی که داری درسته
داشت درست میگفت ولی مگه من طاقت میاوردم قلبم داشت تند تند میکوبید
_ بهار
_ جان
_ خوب باش
بعدش گذاشت رفت چقدر عجیب بود گیسو خانوم نگران من شده بود هنوز نتونسته بودم به رفتارشون حرفاشون عادت کنم چون همش گذشته مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد میشد که چقدر در حق من بدی کرده بودند ، حالا که دیده بودند پسرشون زنده هستش داشتند بهتر رفتار میکردند
_ بهار
به سمتش برگشتم و گفتم ؛
_ جان
_ خوبی ؟
_ آره
حالم بهتر شده بود اما هنوز نتونسته بودم با خودم کنار بیام واقعا عجیب غریب بود
* * * *
با دیدن بوسه از کنارش رد شدم که صداش از پشت سرم بلند شد :
_ زیاد خوشحال نباش
به سمتش برگشتم و با چشمهای ریز شده خیره بهش شدم و گفتم ؛
_ دیوونه شدی ؟
_ نه
_ پس چرا داری مزخرف میگی باز مثل اینکه عادت کنی هر روز یه چیز جدید بگی
_ تو باعث شدی شوهرم دست روی من بلند کنه فکر نکن به این زودی فراموش میکنم فهمیدی ؟
پوزخندی تحویلش دادم :
_ اگه حرفات تموم شد من میرم ، درضمن اون سیلی حقت بود دلم خنک شد
بعدش در مقابل چشمهای گشاد شده اش گذاشتم رفتم رسما عقلش رو از دست داده بود ….
بوسه حقش این بود حالش گرفته بشه قرار نیست همیشه باهاش خوب برخورد کرد
_ بهار
به سمتش برگشتم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ جان
_ دوباره اعصابت رو خورد کرد ؟
_ بابا بوسه بیش از حد با من مشکل داره حتی من نمیدونم چرا داره اینطوری رفتار میکنه
چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد و گفت :
_ میتونه دلیل زیاد داشته باشه
_ مثلا
_ تو قبلا زن شوهرش بودی !
_ همین ؟
_ آره
_ پس واقعا مریض هستش باید بره درمان بشه اینطوری نمیشه
واقعا بنظرم مریض بود و مشکل روحی روانی داشت باید میرفت درمان میشد خودش رو به کسی نشون میداد نه اینکه باعث بشه بقیه اذیت بشن !.
_ بهار
با شنیدن صدای کیانوش به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
_ بیا باهات کار دارم
متعجب بلند شدم باهاش همراه شدم یعنی چیشده بود ، داخل اتاق مطالعه شدیم خیره بهش شدم که گفت :
_ بهنام رو یه مدت نمیشه بیاریم اینجا
چشمهام گرد شد شوکه شده پرسیدم :
_ چرا ؟
_ چون یه مشکلی پیش اومده !
_ چ مشکلی ؟
_ یکی اینجا هستش با ما مشکل داره
_ یعنی چی ؟
_ مگه ندیدی چ بلایی سر آریا اومد همش با نقشه بوده پس نمیتونم جایی بریم
شوکه شده بودم هضمش واقعا واسم سخت بود مخصوصا که داشتم همچین چیز میشنیدم خیلی بد شده بود
_ دوباره همونا ؟
_ نه
_ دروغ نگو
_ آره همونا هستند اما نباید بهشون توجه کنیم پس لطفا اگه میشه آروم باش
شوکه شده نشستم حسابی اعصابم خورد شده بود ، دوباره سر و کله اشون پیدا شده بود نکنه قصد داشتند بلایی سر بهنام و بهادر بیارن سریع بلند شدم خیره بهش شدم و با نگرانی گفتم :
_ میخوان بلایی سر شما بیارن ؟
_ جرئتش رو ندارند
اشکام روی صورتم جاری شدند جرئتش رو داشتند و خیلی خوب انجام میدادند
دستاش رو دو طرف صورت من گذاشت و گفت :
_ به من نگاه کن ببینم
تو چشمهاش زل زدم که پرسید :
_ چرا داری گریه میکنی ؟
_ میترسم !
_ از چی ؟
_ بلایی سر شما بیاد
_ مطمئن باش هیچ چیزی نمیشه من اجازه نمیدم پس بهم اعتماد داشته باش
میدونستم چی داره میگه ولی حسابی حال من بد شده بود انقدر که نمیشد متوجه شد
من رو تو آغوشش کشید که چشمهام بسته شد چقدر پر از آرامش بود
یهو در اتاق با صدای بدی باز شد از کیانوش جدا شدم نگاهم به بوسه افتاد
_ به به خلوت کردید
کیانوش خیلی سرد گفت :
_ دهنت رو ببند
_ چرا باید ساکت بشم خودم دیدم داشتید چ غلطی میکردید پس …
کیانوش به سمتش رفت یه سیلی محکم زد تو گوشش و رو بهش توپید :
_ به وکیل میگم برگه های طلاق رو آماده کنه این ازدواج منحوس تموم بشه
بوسه مات و مبهوت داشت بهش نگاه میکرد :
_ چی ؟
_ مثل اینکه یادت رفته ازدواج بخاطر چی بود که الان شیر شدی
_ نه
🍁🍁🍁🍁🍁
ببحشید اره این پارت به بعد نمیارع من کجا بخونم الان؟
عشقم پارت گذاری هر چند روز یه باره نویسنده هنوز ننوشته
ای ول بادا بادا نویسنده محترم یه حرکتی زد.
حالا این بهادر خانبجز اینکه هی معشوقه بگیره و زن بگیره مگه چکارست که گروه مافیا دنبالشن.
بعدش چرا این مثل ادم به زنش نمیگه .
و یه چی دیگه نمیخوای تمامش کنی والا کرونا واکسن واسش اومد این رمان تموم نشد
😂😂😂