1 دیدگاه

رمان عشق تعصب پارت 96

0
(0)

 

طرلان بیشتر از هممون داشت اذیت میشد حقم داشت از بچه هاش دور شده بود
_ طرلان
با شنیدن صدام به سمتم برگشت و با صدایی که گرفته شده بود
_ بله
_ مطمئن باش خیلی زود برمیگردی پیششون پس اصلا خودت رو ناراحت نکن
_ باشه
میفهمیدم چی داره میگه اما حسابی نگران حالش شده بودم این وضعیتش واسه ی من ناراحت کننده شده بود ، بلند شدم رفتم تو حیاط زیاد طول نکشید که سر و کله ی کیانوش پیدا شد
_ شب خطرناک هستش
_ واسه ی من نیست !
_ دل و جرئت پیدا کردی !
_ از اولش همین شکلی بودم خودتم خیلی خوب این قضیه رو میدونی مگه نه
_ نه
_ ببین تو
_ نیاز نیست چیزی بگی
ساکت شد اما نگاهش پر حرف بود میدونستم چی میخواد بگه ولی سعی داشتم خودم رو کنترل کنم شاید همه چیز درست بشه
_ کیانوش
_ بله
_ میشه اجازه بدی تنها باشم ؟ امشب رو دوست ندارم باهات کل کل کنم
_ منم همراهت میام
_ گفتم میخوام تنها باشم کیانوش یعنی چی تو هم با من میای نمیفهمی مگه ؟
_ نه
رسما قاطی کرده بود دوست داشتم یه بلایی سرش بیارم اما انگار نمیشد
_ باشه پس بدون صدا باش
داشتم راه میرفتم که پرسید :
_ از من بدت میاد ؟
جا خوردم چرا همچین سئوالی پرسیده اما به روی خودم نیاوردم و خونسرد جوابش رو دادم :
_ نه
_ داری دروغ میگی ؟!
_ دلیلی واسه ی گفتن دروغ وجود نداره پس انقدر به خودت پر و بال نده
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد اما مشخص بود حسابی اعصابش خورد شده

_ همیشه فکر میکردم از من متنفر باشی مخصوصا با بلا هایی که سرت آوردم .
پوزخندی زدم :
_ پس خوبه قبول داری از خودت یه هیولا تو ذهن من ساختی نه ؟
جا خورد توقع نداشت این شکلی درباره اش صحبت کنم اما سری تکون داد
_ آره
_ اما من ازت متنفر نیستم چون باعث شدی دوباره به پسرم برسم مراقبش بودی اجازه ندادی چیزیش بشه تو آدم خوبی هستی اما واسه ی من نه
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد چشمهاش پر از حرف بود کاش میتونستم بهش بگم من میدونم تو بهادر هستی با زندگیمون چیکار کردی
_ راستی
_ جان
_ قرار بود بوسه رو طلاقش بدی پس چیشد تصمیمت عوض شد ؟
_ دوستش دارم !
دستم مشت شد فشاری بهش دادم کاش میتونستم مشتم رو محکم تو دهنش بکوبم
_ دوستش داری ؟!
_ آره
_ عجیبه خیلی زیاد
_ عجیب نیست همش واقعیت هست پس باید این رو فهمیده باشی
_ درسته
_ بهار
_ بله
_ تو چی کسی هست تو زندگیت باشه دوستش داشته باشی ؟!
دوست داشتم حرصش بدم وقتی داشت من رو حرص میداد و کیف میکرد
_ آره
اخماش بشدت تو هم فرو رفت :
_ کی ؟!
_ فعلا دوست ندارم اسمی ازش ببرم وقتش که بشه خودت میفهمی
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود حسابی اعصابش خورد و خاکشیر شده

_ تو زن منی بهار خجالت نمیکشی خیلی راحت از عشقت صحبت میکنی ؟
لبخندی بهش زدم و با آرامش جوابش رو دادم ؛
_ ازدواج ما یه ازدواج صوری و موقت هستش چرا باید خجالت بکشم بعدش تو هم خیلی راحت از عشقت صحبت کردی مگه این شکلی نیست ؟!
با حرص رو به من توپید :
_ نه
حسابی خندم گرفته بود وقتی داشت این شکلی صحبت میکرد
_ بهار
به سمتش رفتم و گفتم :
_ جان
_ بهتره فکرش رو از سرت بندازی بیرون مخصوصا که تو عاشق بهادر هستی
_ بهادر زنده نیست !
_ اگه زنده باشه ؟
خندیدم :
_ غیر ممکن هستش اگه زنده باشه بهم میگفت اون هیچوقت از من مخفی نمیشد
_ شاید دلیل داشته باشه
_ قابل قبول نیست هر دلیلی ک باشه اون باید بهم میگفت !.
_ اگه بخاطر جون تو باشه چی ؟
تو چشمهاش زل زدم :
_ حاضر بودم جونم رو بدم ولی شوهرم بهم میگفت ، ولی حیف که نیست بعدش تو چرا داری همچین چیز هایی میگی مگه بهادر زنده هستش ؟!
_ آره
جا خوردم یعنی قصد داشت واقعیت رو بگه
_ چی ؟
_ شوهرت زنده هستش
صدام داشت میلرزید
_ دروغ میگی ؟
_ نه
_ اگه زنده بود تا حالا حداقل من متوجهش میشدم این کاملا غیر ممکن هستش
_ نیست
_ پس اگه زنده هستش الان کجاست ؟
خواست چیزی بگه صدای بوسه اومد :
_ کیانوش
لعنت بر خرمگس معرکه که خیلی بی وقت پیداش شده بود کاش میشد این دختره رو با دستای خودم خفش کنم حداقلش قلبم آروم میشد

کیانوش سرد جواب داد :
_ بله
_ نمیای بخوابیم ؟
_ تو برو منم میام
_ با هم بریم !
_ بوسه
با تشر اسمش رو صدا زده بود ، بوسه ناچار سری تکون داد رفت خیره به کیانوش شدم و گفتم :
_ تو میدونی بهادر کجا هستش ؟!
چند تا نفس عمیق کشیدم اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم حسابی اعصابم خورد شده بود
_ آره میدونم اما قصد ندارم فعلا درموردش چیزی بهت بگم !.
با چشمهای ریز شده داشتم بهش نگاه میکردم میخواستم بفهمم اما انگار قصد نداشت چیزی بهم بگه
_ به من نگاه کن ببینم
تو چشمهاش زل زدم که ادامه داد :
_ خودت رو از این وضعیت نجات بده
_ کدوم وضعیت
_ عاشق شدن چون شوهرت برگرده اجازه نمیده بری سمت کسی
_ اگه بهادر این همه مدت از من مخفی شده باشه هیچوقت نمیبخشمش
_ میبخشی !
_ نه
بعدش با حرص و عصبانیت بلند شدم خواستم برم داخل ک بازوم رو گرفت :
_ خوشحال نشدی شوهرت زنده هستش ؟
دوست داشتم سرش داد بکشم من خیلی وقته میدونستم خودش بهادر هستش .
_ چرا خوشحال شدم
_ پس چرا هیچ چیزی تو چشمهات دیده نمیشه !
_ چی باید دیده بشه ؟!
_ شادی
_ پس الان چیه ؟
_ عصبانیت
_ قصدت چیه کیانوش به چی میخوای برسی داری همچین سئوال هایی میپرسی ؟!
دستم رو ول کرد
_ هیچ
_ کاملا مشخصه

به سمت داخل رفتم عصبانی بودم خیلی زیاد کیانوش داشت من رو بازی میداد فکر میکرد یه احمق هستم و نمیدونم اطرافم چخبره همونجا نشستم پایین تخت شروع کردم به گریه کردن این مدت فشار زیادی رو تحمل کرده بودم دیگه نمیتونستم طاقت بیارم !
یهو در اتاق باز و بسته شد بعدش صدای سرد کیانوش داخل اتاق پیچید :
_ بهار
به سمتش برگشتم و گفتم :
_ بله
_ ناراحت شدی ؟
_ واسه ی چی اومدی اتاق من برو بیرون زود باش میخوام تنها باشم
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ گریت واسه ی چیه
_ به تو هیچ ارتباطی نداره
صداش داشت میلرزید
_ خیلی بیشعور هستی میدونستی
_ به اندازه ی تو بیشعور نیستم این رو خیلی خوب متوجهش هستم
دستام لرزش داشت خیلی زیاد اما سعی داشتم تا جایی که میشه جلوش رو بگیرم
اومد پیشم نشست :
_ قصدم ناراحت کردن تو نبود
_ بود
خیره بهم شد ک با گریه نالیدم :
_ تو خیلی بدی
چنگی تو موهاش زد :
_ گریه نکن
وقتی دید گریم بند نمیاد خم شد لبم رو بوسید بعدش ازم جدا شد دستم رو دور گردنش انداختم ک شوکه شده میخواستم عذابش بدم واسه ی همین گفتم :
_ امشب با تو به بهادر خیانت میکنم
جا خورد اما من خم شدم لبش رو بوسیدم خیلی زیاد یهو وحشی شد باهام همراهی کرد
دستم به سمت لباساش رفت من رو روی دستاش بلند کرد انداختم روی تخت …
چشمهام خمار بود خیلی زیاد
_ پس میخوای خیانت کنی ؟
_ آره
_ پشیمون نمیشی ؟!
_ نه

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
Zahra
2 سال قبل

کی پارت بعدی رو میزاری؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x