رمان عشق صوری پارت 101

5
(1)

وقتی اینو گفت با تعجب سرمو بالا گرفتم.جاخورده و درهم پرسیدم:

-چی!؟ من…?

ریلکس و با لبخند جواب داد:

-بله کی از تو بهترآخه!?

اصلا از این حرف و درخواستش خوشم نیومد.اصلا…من برای پیشرفت توی کار حاضر بودم تلاش کنم اما دلم نمیخواستم تن به هر عملی بدم.
اونجوری حس میکردم میشدم همون هرزه ای که شهرام ازش حرف میزد و اصرار داشت بهم تحمیل کنه هستم!
خم کردم و گفتم:

-ولی اینجا کلی خدمه داره که میتونن ایشون رو همراهی…

اجازه نداد حرفمو بزنم و با صورتی بینهایت عبوس و لحنی کاملا جدی ودرواقع حالتی که من هیچوقت از اون ندیده بودم و احساس میکردم روی واقعی و درواقع اون روی سکه اش هست گفت:

-وقتی میگم تد یعنی تو…رو حرف من حرف نزن!حالا بگو چشم و بلند شو…

حسم بهم گفت دیاکو داره از من استفاده ی ابزاری میکنه وگرنه چرا باید من رو به اونهمه خدماتی آماده ی انجام کار، برای همراهی یه مرد نسبتا مست ترجیح بده اونهم به زور !؟
کاملا برخلاف میلم بلند بشم.
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم:

-خیلی خب…

چشم دوختم به اون مرد.با حالتی شل و ول از روی میل سفیدرنگ بلند شد.سیگاری روشن کرد و گذاشت مابین لبهاش و پرسید:

-دیاکو !؟ شیوا منو همراهی میکنه!؟

دیاکو خوشحال و سرحال جواب داد:

-بلههههه! شیوا همراهیت میکنه ساعد جان…

-بلههههه! شیوا همراهیت میکنه ساعد جان…

از همراهی کردن اون مرد حتی اگه شده تا اتاقش هم بیزار بودم.من ازش خوشم نمیومد نه از خودش نه از بوی گند دهنش و نه حتی از سیگارش لعنتی واسه همین تا چند قدمی فاصله گرفت رو خیلی سریع به سمت دیاکو رفتم و اهسته گفتم:

-میشه باهاش نرم!؟من ازش خوشم نمیاد…ارش بیزارم…مسته!
هیزه…چندشه…

بازوم رو گرفت و درحینی که فشارش میداد و خشمش از حرفهام رو اینجوری تلافی میکرد گفت:

-ولی آینده ی تو و من بستگی به همین آدم مست و هیز و چندش داره!

با نفرت به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:

-دیاکو…مگه منو دوست نداری!؟

با اخم جواب داد:

-دارم!

جوابش برام قابل باور نبود. من هیجوقت از شهرام خوشم نمیومد.
همه نوع بدی ای در حقش کردم اما همیشه و حتی در بدتریت شرایط روم غیرت داشت.
کسی چپ چپ نگاهم میکرد دمار از روزگارش درمیاورد چه برسه به اینکه خودش بخواد با یه غریبه ی نسبتا مست همراهیم بکنه چشمهام روی صورتش به گردش دراومد.نفس نفس زدم و گفتم:

-دوست داشتن واقعی غیرت میاره…تعصب میاره …چرا رو من غیرت نداری؟چرا تعصب نداری؟چرا نگرانم نیستی و اصلا چرا داری متو همراه اون میفرستی؟ من نمیتونم عین شینا به اون یارو بچسبم و خایه مالیشو بکنم ازش بدم میاد لطفا درک کن!

با غیظ پرسید:

-به همین زودی جا زدی!؟

سوالش رو با سوال جواب دادم و پرسیدم:

-اینکه میگم نمیخوام با اون باشم اسمش جا زدن!؟

هلم داد رو به جلو و گفت:

-بله بله اسمش جا زدن…توی این مسیر یاید همه کار بکنی! میفهمی؟ همه کارحتی اگه شده تن دادن به خواسته هاب جنسیشون..

بهت زده پرسیدم:

-چی میگی دیاکو !؟

با تشر و جدیت گفت:

-ببین….تو مثل یه کارمندی شیوا ..حد خودتو بدون و هرچی که میگم فقط اطاعت کن و بگو چشم!
ساعد راضی نباشه و معاملات من فسخ بشن همه رو از چشم تو میبینم!

پوزخندی زدم و گفتم:

-پس من برای تو یه امتیاز محسوب میشم آره؟ نه فقط کسی که دوستش داری !؟

دستشو روی کمرم گذاشت و با فشردن و سابیدن دندونهاش روی هم ، عصبانی و کفری گفت:

-شیوا بهتره فقط کاری که بهت گفتمو انجام بدی…خوب یادت باشه شیوا…خوب یادت باشه….قرار داد من بهم بخوره من همچی رو از چشم تو میبینم…همچی روووو…حالا راه بیفت و بیشتر از این منتظرش نزار

دلم ازش چنان شکست که احساس کردم هم ازش بیزار شدم هم متنفر و هم…
کاش…کاش میتونسنم همین حالا همچی رو بهم بزنم و بهش بگم اصلا ازش خوشم نمیاد و این رابطه ی دوستی واسه همیشه تمومه!
به ناچارهمراه اون عوضی به راه افتادم.
وقتی دوشادوش هم قدم برمیداشتیم پرسید:

-گفتی اسمت چی بود!؟

بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:

-شیوا…

با لبخندی شل و پت و پهن سر جنبوند و با رضایت گفت:

-اهوووم…شیوااا…آره شیوا…اسمتم مثل خودت قشنگه! خیلی هم قشنگه!

من نمیتونستم مثل شینا بگو بخند راه بندازم.احساس خوبی نداشتم و دلم میخواست یرگردم گاهی حتی به سرم میزد که از این هتل برنم بزنم بیرون اما ناغافل منصرف میشدم چون برام مرور و یاداوری میشد به چه خاطر اینجام!
به سمت آسانسور که رفتیم بی هوا دستشو دور گردنم انداخت.ناخوداگاه تو خودم جمع شدم.
لبخند زد و پرسید:

-تو هم خوشگلی هم سکسی..اینو میدونستی!؟

بی توجه به حرفش سعی کردم دستشو از دور گردنم بردارم و همزمان گفتم:

-میشه لطفا دستتون رو بردارین…؟

تو گلو خندید و جواب داد:

-نه! جاش خوبه!

تو گلو خندید و جواب داد:

-نه! جاش خوبه!

اصلا از این جوابش که به خیالش میتونست خودش رو به واسطه اش یه مرد فان و بامزه نشون بده خوشم نیومد.
سنگینی وزنشو انداخت رو تنم و همراهم وارد آسانسور شد.بوی دهنش حالمو بد کرده بود و سیگارش که مدام دودشو پخش میکرد تو صورت بهم حس خفگی میداد و بدتر و غیرقابل تحملتر از هر چیزی اون دست لعنتیش بود که عین یه آناکوندا اونو دور گردنم حلقه کرده بود.
خیلی سعی کردم خودمو ازش دور نگه دارم اما موفق نشدم. کاملا مشخص بود
اون دوست نداشت از من جدا بشه حتی واسه چند لحظه و البته چیزی که بیش از هر موزد دیگه ای منو به جندش و انزجار مینداخت این بود که از هیچ فرصتی برای دستمالی کردنم نمیگذشت.
خدایااااا…
آحه چه جوری میتونستم ار شر همچین موجودی خلاص بشم !؟
سرش رو چرخوند سمت صورتم.فاصله ای نداشتن واسه همین بازدم نفسهای بدبوش رو کاملا روی پوستم احساس میکردم.
آهسته پرسید:

-دوست داری عین آلیس وارد دنیای عجایب فرانس بشی!؟

سمت دیگه ای رو نگاه کردم و جواب دادم:

-بله.دوست دارم…

نی نی چشمهاش درخشید.لبخندی طمع کارانه ای روی صورت نشوند و گفت:

-اگه کارت خوب باشه خصوصا توی اتاق میشی عین عالیس و وارد دنیای عجایب میشی…

متعجب پرسیدم:

-چی!؟

کنج لبش بالا رفت.ابروهاش رو از چشمهاش فاصله داد و گفت:

کنج لبش بالا رفت.ابروهاش رو از چشمهاش فاصله داد و گفت:

-برای عالیس بودن و ورود به سرزمین عجایب باید مقدار کمی الکسیس تگزاس هم باشی!

سرمو تندی چرخوندم سمتش اما قبل از اینکه سوال پیچش کنم و ته و توی منظورش رو دربیارم
آسانسور توقف کرد و اون خودش منو از اونجا بیرون آورد و همزمان با بیرون کشیدن کارت اتاق از جیب شلوار مشکی راسته اش گفت:

-هووووف! فکر نمیکردم اینجا اینقدر بهم خوش بگذره.اینجا هیچوقت برای من کشور باحالی نبود…اما الان فکر کنم هست!

به در اتاقش که نزدیک شدیم کارتشو کشید و درو باز کرد.
هر جور شده دستشو از دور گردنم جدا کردم و گفتم:

-خب دیگه…فکر نکنم دیگه به حضور من احتیاجی داشته باشین!با اجازتون من دیگه…

هنوز حرفمو کامل نکرده بودم که بازوم رو گرفت و کشیدم داخل و بعد هم با بستن در گفت:

-کجا دختر خوب!؟

لبهامو روی هم مالیدم و جواب دادم:

-خب …باید برم…

تند تند گفت:

-کجا کجا…!؟ ما که تازه تنها شدیم…جدا از این نگه خودت نگفتی میخوای وارد دنیای عجایب بشی!؟ خب…خالی خالی که نمیشه عزیزم….بیا…بیا بریم یکم باهم گپ بزنیم…بیشتر باهم آشنا بشیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
2 سال قبل

سلام لطفازودبه زودپارتشوبزارین

ملقب به ارکا
ملقب به ارکا
2 سال قبل

الانه که سر کله شهرام پیدا شه نجاتش بده بدم هر..ه هر …ه را بندازه😐😑

Nar
Nar
2 سال قبل

آرامشت حفظ کن شما😂

آ
آ
2 سال قبل

خدا رحم کنه فقط……

شیدا
شیدا
2 سال قبل

نمیشه زودتر پارت بدین اینجوری که میدین هم پارتاش کمه و هم دیر پارت میدین یکی مث من حوصلش سر میره و بازدید کننده ها هم همینطور
بنظرم طولانی تر و زود به زود پارت گذاری کنین

ممنون میشم🌹

z
z
2 سال قبل

دیگه حالم داره از این رمان بهم میخوره…دیگه شره هرچیه دراورده دیگه ام دنبال نمی کنم …مرده شور کل شخصیتارو ببرن …نویسنده اگه بلد نیستی به رمانت درست حسابی جهت بدی لطفا سعی کن اصلا رمان ننویسی چون چیزی جز انحرافات اخلاقی و کوفت و زهرمارو کارای خاکبرسری از طریق رمانت به خواننده انتقال نمی دی

Nar
Nar
پاسخ به  z
2 سال قبل

آرامشت حفظ کن شما😂

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x