رمان عشق صوری پارت 155

3.7
(3)

 

دستهاش رو از هم وا کرد و بازهم خودخواهانه گفت:

-در هر صورت ما مجبور بودیم….برای تو که بد نشد! شدی زن پسر معتمد.
خانواده ای که رو پول راه میرن!

با تاسف پرسیدم:

-چرا خوشبختی رو تو پول میبینی؟ هاااان ؟
خوشبختی یعنی دل خوش…من دل خوش ندارم.
من حبسم تو خونه…
من مثل یه موجود بدبخت و بیچاره ام.
شبیه یه اسیر

صداشو برد بالا و گفت:

-پسر معتمد تورو پسند کرده بود…حاضر بودن اون وزنه های سنگین بدهکاری رو از روی دوشمون بردارن راهی نداشتیم…به زمین و زمان بدهی داشتیم از بانک گرفته تا چرم فروش و هزار نفر دیگه…
تا آخر عمرمونم سگ دو میزدیم باز نمیتونستیم اون بدهی هارو بدیم…

از جا بلند شدم و گفتم:

-حق من این نبود…شماها منو قربانی کردین

نیشخندی زد و گفت:

-فقط یه احمق میتونه افتادن تو کندوی عسل رو اسمشو بزاره قربانی شدن…

پشیمون نبود.حتی یه ذره….
انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و با نفرت گفتم:

-گناه من گردن توئہ…گردن توووو….
گناه منی که یه روز و یه لحظه ی خوش ندیدم.
گناه منی که لحظه به لحظه زجر و درد میکشم.من نمیبخشت…من هیچوقت نمیبخشمت…!

موهای ریخته رو پیشونیش رو کنار زد و گفت:

-ناسپاسی…ناسپاسی دختر‌..

سرمو با تاسف براش تکون دادم و گفتم:

-نمیبخشمت…هیچوقت…

اینو گفتم و با برداشتن عینک و کیفم از اون خونه زدم بیرون…

تند تند قدم برمیداشتم و بیصدا اشک می ریختم.
باورم نمیشد خانواده ام با من اینکارو کرده باشن.
منو اینطوری بذل و بخشش کرده باشن…
هدر داده باشن…مصرف کرده باشن…

احساس کردم قلبم تو سینه دیگه نمی تپه.
دستمو رو سینه ام گذاشتم و آهسته فشارش دادم.
قلبم درد میکرد.
قلبم خیلی درد میکرد.
زندگی ، آینده و همه چیز من تباه شد چون اونا منو یه جورایی منو درعوض بدهی هاشون به اون خانواده ی لعنتی دادن.
شیوا بدو بدو و از
پشت سر بهم نزدیک و نزدیکتر شد و اسمم رو صدا زد:

-شیدا …شیدا صبرکن….

صبر نکردم و همچنان با همون صورت خیس اشک به راهم ادامه دادم.
هنوز هم تو شوک بودم.تو شوک کاری که خانواده ام باهام انجام داده بودن و وحشتناکترین قسمتش اونجا لود که با افتخار میگفت این اتفاق به ضرر من تموم نشده.
تک به تک لحظه های سختی که تو اون خونه و کنار اون خانواده گذرونده بودم برام مرور شدن.
لحظاتی که عین جون کندن بودن.
لحظاتی که آرزو میکردم بمیرم.

شیوا دستم رو از پشت گرفت و گفت:

شیوا دستم رو از پشت گرفت و گفت:

-شیدا صبر کن…

ایستادم و سرمو به سمتش چرخوندم.چشمهاش روی صورت خیسم به گردش دراومد.
غمگین نگاهم کرد و بعد با یه مکث و سکوت طولانی گفت:

-م…من…من اصلا…من اصلا نمیدونم اینجور مواقع چی باید گفت.
حرف خوب بلد نیستم بزنم. بقول مامان من فقط تو غرغر کردن خوبم
شرایط خودمم خیلی باریکلا گفتم نداره…
بی نهایت عاشق مردی ام که پسر شوهر مادرمونه.
نامزد داره و دختره و پدر شهرام به هیچ قیمتی حاضر نیستن این رابطه بهم بخوره!
آره…من خودمم نمیدونم زندگیم قراره چه جوری پیش بره اما میدونم که طلاق یه راهه…

با چشمهای خیسم و درحالی که دلم به شدت هق هق کردن میخواست گفتم :

-من بی پناهم…من…مثل آدمای سرگردونم …آدم بی پناه و سرگردون طلاق بگیره بعدش بابد چه گِلی تو سر خودش بریزه!

اشک اونم دراومد. دستشو رو قلبش گذاشت و با صدایی که بغض آشکاری داشت گفت:

-نیستی…چون منو داری!تو هر وقت بخوای جدا بشی من هستم.
من تمام پس اندازمو به تو میدم.
من هر چقدر پول بخوام شهرام بهم میده.
نگران نباش.منو مثل یه حامی بدون!

من هر چقدر پول بخوام شهرام بهم میده.
نگران نباش.منو مثل یه حامی بدون!

لبخند دل مرده ای زدم و با صدای خیلی ضعیفی گفتم:

-ممنونم شیوا…ولی همچی به همین سادگی نیست

خیلی جدی گفت:

-ساده یا غیر ساده اش رو نمیدونم…من…من فقط میخوام بدونی میشه و میتونی رو من حساب باز کنی.
تو بی کس و بی پناه نیستی.
ما همدیگرو داریم…من تورو و تو منو…

با بغض سرمو تکون دادم و گفتم:

-آره ما همدیگرو داریم…

دست برد تو جیبش و یه دستمال بیرون آرود.
اونو به سمتم گرفت و بعد لبخندی روی صورت خودش نشوند و گفت:

-پس اشکاتو پاک کن….

دستمال رو ازش گرفتم واونو به آرومی زیر چشمهام کشیدم و گفتم:

-تو برو…نمون تو کوچه

نگران نگاهم کرد و پرسید:

-میخوای واست تاکسی بگیرم ؟

سرمو به نشانه ی نه گفتن طرفین تکون دادم و جواب دادم:

-نیازی نیست…میخوام راه برم قدم بزنم

نفس عمیقی کشید و گفت:

-باشه پس مراقب خودت باش….

لبخند خسته ای زدم و خیلی آروم ازش رو برگردوندم و قدم زنان به راه افتادم.
احساس میکردم راه رفتن و اشک ریختن و سبک شدن تنها راه حل واسه منی هست که تمام وجودم پر از درد بود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یکی
یکی
1 سال قبل

میشه یکم طولانی ترش کنی/:

Baran
Baran
1 سال قبل

پیف😕
روزانه ۱۰ خط بیشترنیست ک میزاری ادمین جان
یه لطفی کن طولانیتر بزار
ملت بااین اوضاع قمردرعقرب بیکار نیستن🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

انبه
انبه
1 سال قبل

یکم مسخره شده دیگه 🙄🙄

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x